دلارام ارباب
دختری به نام دلارام و اربابی به اسم ساشا عاشق دلارام میشه و با ماجراهایی باهاش ازدواج میکنه کم کم دلارام هم از کینه اش کم میشه و عاشقش میشه
دختری به نام دلارام و اربابی به اسم ساشا عاشق دلارام میشه و با ماجراهایی باهاش ازدواج میکنه کم کم دلارام هم از کینه اش کم میشه و عاشقش میشه
سلام سلام ....باید بریم !؟ کجا ؟؟ یه جای قشنگتر چرا؟؟ پرسیدن نداره که!!!باشه بریم اوه چرا ؟ تو اولین نفر هستی که بدون اعتراض با من میایی ....
احتمالا شما مجموعه پنج جلدی پرسی جکسون رو خونده این این کتاب ادامه اونه که شخصیت اصلی آن امگا فرمانده ۱۶ ساله ارتش عظیم هرج و مرج فرمانروای آسمان اول است او به دستور هرج و مرج با ویکی یکی از سربازان هرج و مرج به زمین فرستاده می شوند تا به پرسی جکسون و دوستانش کمک کنند تا با نظم برادر زاده هرج و مرج و کرونوس مقابله کنند آیا آنها آنقدری قوی خواهند بود که با دشمنانشان مقابله کنند (تمام حقوق این داستان متعلق به ریک ریوردان است)
پیشنهاد:افرادی که ناراحتی قلبی دارند از خاندن رمان بعد از 5 قسمت اول خودداری فرمایند دختری که به امید خیر به روستا میرود و با کسی رو به رو میشدود که داستان را شروع میکند و اتفاقاتی خطرناک پیش به رو میگذارد قسمتی از رمان: با عصبانیت گفتم دلیل اعتماد من به تو چیه؟ اخم کردو گفت دیگه بسه ناراحتی شرتو کم کنو برو نخاستم اصلا
آیا از حشرات وحشت دارید؟ حشرات با وجود اینکه بودنشان برای زمین قابل اهمیت است اما خیلی وقت ها ممکن است موجب آزار بشوند. امید پسری ۱۲ ساله است که از حشرات می ترسد. اما این ترس تنها به فرار از حشرات منتهی نمی شود. وقتی ترس به اندازه ای قابل باور بشود اتفاقات وحشتناکی میفتد. اتفاقاتی که ترس به آن جان می بخشد...
سعلام و درود یک یکتاننننن میخوام واستون یه داستان شبیه داستانای کارتونای پرنسسی تریف کنم منهتا این پرنسس شبی همه چی هست الا پرنسس او همچون شتری پاسبان در جنگل های مخوف درگیر طلسمی مخوف میشود ک... اروشا:چه وعضشه نمیخواد اصن معرفی کنی راز بقا نیستا زندگیمه خیر سرم خیلی خب بیاین جدی باشیم داستان برمیگرده به خیلی سال پیش همون موقع ها که شاه و رعیتا بودن تو این هیری بیری گیر سه پیچ داده بودن که الا بلا شاهدخت باید شوهر کنه شاهدختم چون سادیسم داره همرو یجوری میپیچوند تا اینکه یه روز یچیزی باعث میشه زندگیش کن فیکون بشه .....
دختری حدودا دوازده ساله پدری غرق شده و از احساس سرد مادر و دریچه واقعیت زندگیش
این داستان پیش درآمد داستانی بزرگ است...... شهر جاوا این شهر در یکی از بزرگترین شهر های کشوری زیبا است اما کسی از درون آن خبر ندارد.....
نوع داستان: داستان تخیلی فضایی شب از خواب برخاستم. خواب عجیبی دیده بودم. خواب دیدم از سیارهام دور شدهام و به فضا سفر کردهام و به سیاره مریخ رسیدهام، در آنجا خاک سرخ دیدم. سرخِ سرخ، موجودات فضایی دور و برم را گرفته بودند و از آمدنم خوشحالی میکردند. ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود به یکباره فردی با هشت چشم و هشت دست و پا دیدم که تاجی بر سر گذاشته بود و به نظر میرسید که پادشاه آنان باشد او به من نزدیک شد، چشمانش قرمز شده بود عصبانیت از سرتا پای وجودش میبارید چشمانم را به چشمانش دوخته بودم داشتم زهره ترک میشدم که از خواب برخاستم. وقتی از خواب بیدار شدم عرق سر تا پای وجودم را فرا گرفته بود به فکر افتادم یادم آمد در خواب جعبه خاطراتم را دیدم که پر از نور شده بود به سراغ جعبه خاطراتم رفتم دیدم همان نوری که در خواب داشت، دارد. جعبه را باز کردم لباس کوچکِ سفیدِ پر نوری در جعبه بود لباس را از جعبه بیرون آوردم. لباس خیلی خیلی کوچک بود اما یک ندای درونی به من میگفت: این لباس را بپوش. این ندا داشت مرا کلافه میکرد تا به یکباره تصمیم گرفتم آن لباس را بپوشم اما این لباس، لباس عروسکها بود تا اینکه لباس را پوشیدم. به یکباره لباس بزرگ شد و متناسب تنم، نمیدانم چه شد اما دیگر اینجا خانه من نبود مثل اینکه خوابم داشت تعبیر میشد آنجا برهوتی سرخ رنگ بود. رفتم و رفتم اما برهوت پایانی نداشت از تشنگی داشتم هلاک میشدم هر چه میگذشت شب فرا نمیرسید. هر ساعتش برایم مثل هزارسال میگذشت تا اینکه بعد از مدتی مدید شب شد، خوابم گرفت. خوابیدم تا شاید از فرط تشنگی و گرسنگیام کاسته ...
این کتاب به حالت ساده و کودکانه نوشته شده است اما هنوز هم معانی زیادی دارد! اگر از آن دسته از افراد هستید که با خواندن یک کتاب به گریه و یا قهقهه میوفتید پیشنهاد می کنم که این کتاب را نخوانید چونکه باعث میشود اهالی خانه فکر کنند دیوانه شده اید.. قسمتی از کتاب : خیلی آروم و با حالت پچ پچ کنان از خاله پرسیدم :میگماااا خاله شما هم آرزویی دارید؟ _آره عزیزم ،همه آرزویی دارند.. آرزوی من این بود که اقیانوس میبودم و تمااام ماهی ها و جلبک های رقصان با شور و شوق در من زندگی میکردند. دلم میخواست شور میبودم و همه مرا با همان شوری میپذیرفتن و یا حتی دوستم میداشتند!..
داستان شوالیه ای که به خود لقب شوالیه سیاه را داده است و با هیولا ها میجنگد... / به زودی...