کلبه وحشت
گروهی از دختران و پسران برای انجام چالشی برای کامال یوتیوب خود وارد کلبه ی میشن که هرکدام انها به شکلی ناپدید میشوند
گروهی از دختران و پسران برای انجام چالشی برای کامال یوتیوب خود وارد کلبه ی میشن که هرکدام انها به شکلی ناپدید میشوند
14 سنگ برای جاودانگی 14 ماهیت برای نظم دادن 14 قدرت برای فرمانروایی 14 اراده برای پیش رفتن 14 موحبت برای یاری کردن 14 نفرین برای نابود کردن 14 سنگ والینورز برای کنترل کردن 14 داستان برای تعریف شدن این است داستان سنگ های آسمانی و داستان های پیرامون آن. اسپین افی بر داستان ارباب تاریکی که به نحوه به وجود آمدن سنگ های والینورز و داستان های پیرامون آنها می پردازد.
این زامبیها دارای قدرتهای فوق العاده بودند و تمام تلاش خود را برای شکار و تغذیه از گوشت انسانها میکردند. با تلاش و همکاری تیم، ما توانستیم این حملات را دفع کنیم و پایگاه را از زامبیها پاک سازی کنیم. هر روز، تعداد زامبیهای جدید به پایگاه حمله میکردند و ما باید با استفاده از تمام منابع و تجهیزات نظامی، خودمان را در برابر آنها دفاع میکردیم. بخش فنی پایگاه نظامی، در تلاش بود تا چارچوبی برای مقابله با این وضعیت بسازد. در همین حال، ما به عنوان سربازان، به دنبال راههایی برای کاهش تعداد زامبیها و نجات جان خود بودیم. او در حال حاضر در وضعیت بحرانی بود و پزشکان پایگاه همچنان در تلاش بودند تا روش درمان مناسب را پیدا کنند. به محض اینکه شب شد، حملات زامبیها به پایگاه نظامی به شدت افزایش یافت. ما در حال فرار به سمت خروجی پایگاه بودیم و همچنین سعی میکردیم همسفر زخمی را هم با خود ببریم.
از دیدگاه دکتر اسمیت دکتر جان اسمیت، یک دانشمند باتجربه در حوزه ویروس شناسی، در داستان آخرزمان زامبی نقش گرفته است. دکتر اسمیت در داستان به عنوان یک نابغه علم و کارشناس در بحث آخرزمان زامبی شناخته شده است. او تلاش میکند تا با پیدا کردن راهحلی برای مقابله با این ویروس و نجات بشریت، جهان را از آخرزمان نجات دهد. داستان آخرزمان زامبی از زبان دکتر جان اسمیت: "بیست سال پیش، ویروسی ناشناخته در یک شهر کوچک شروع به شیوع کرد. این ویروس به سرعت انتقال پیدا میکرد و همه را به زامبی تبدیل میکرد. من به عنوان یک دانشمند و ویروس شناس، تلاش کردم تا راهحلی برای مقابله با این وضعیت پیدا کنم. در طول سالها، من به همراه تیمم به تحقیقات فشردهای پرداختم و در نهایت موفق شدم یک داروی ضد ویروس تولید کنم. اما قبل از اینکه بتوانم دارو را به جامعه عرضه کنم، باید با چالشهای فراوانی روبرو شوم. زامبیها به سرعت شهر را تسخیر کرده بودند و اکثر مناطق را تصاحب کرده بودند. باید به دنبال راهی برای نجات خود و دارویم میگشتم. با همکاری گروهی از بازماندگان، ما توانستیم به طور مخفیانه وارد شهر شویم و به دنبال پیدا کردن یک آزمایشگاه مناسب برای تولید دارو باشیم. در این مسیر، با موانع فراوانی روبرو شدیم. زامبیها همچنان در تعقیب ما بودند و هر لحظه ممکن بود که به ما حمله کنند. پس از چندین هفته تلاش، ما توانستیم یک آزمایشگاه مناسب را پیدا کنیم و دارو را تولید کنیم. این دارو قادر بود زامبیها را به حالت عادی برگرداند. با استفاده از هواپیمای نظامی، ما تعداد زیادی دارو را به سراسر شهر پخش کردیم و توانستیم ...
من کارآگاه "رابینسون دی هاواک" هستم.مثل تمام کار آگاه ها هدفم پیدا کردن مجرمان واقعی و تحویل اونا به قانون هست.ولی یک تفاوت عمده با خیلی ها دارم من قبل از اینکه حادثه ای یا اتفاق مهمی رخ بده اونو بصورت رمزنگاری شده و نمادگرایی شده تو خواب میبینم بعد از رمزگشایی اون خواب توسط دوست وهمکارم "تونی نایجل" میتونم تا "حدودی!"اون اتفاق رو پیش بینی کنم...
یکروز که در حال خوابیدن بودم صدای کوچیکی از حیاط خونه میومد میدونستم میخاست منو بکشونه بیرون ولی من نمیرفتم پتو رو دور خودم کشیدم از ترس نمیدونستم چیکار کنم میخاستم بخوابم ولی نمیشد بزور هم که شده بود خودمو زدم بخاب داشت خابم میگرفت یه یچیزی رو احساس کردم حس کردم یکی داره منو خفه میکنه صدام در نمیومد بدنم تکون نمیخورد هرچی داد میزدم صدام نمیومد احساس کردم دارم میمیرم یهو همچی سیاه شد و انگار مرده بودم ولی بعد چن ساعت که بیدار شده بودم گفتم وای اینجا کجاست شاید تو یه دنیای دیگه بودم حس میکردم مردم شاید این یه خابه یا شاید تموم شده زندگیم ولی نه اشتباه میکردم من اون شب مرده بودم و تناسخ پیدا کرده بودم به یه دنیای تخیلی و جادویی من که عاشق جادو و این چیزا بودم تو زندگی قبلیم هروز مانگا میخوندم انیمه میدیدم و ارزو میکردم که وارد همچنین جایی بشم ولی بخش ترسناکش اینجا بود که همون چیزی که منو کشت توی این دنیا هم دنبالم میگشت وقتی اینو فهمیدم از ترس پاهام حرکت نمیکرد باز اون امده بود که منو بکشه وقتی توی اتاق توی یه جایی که حتی اسمشو نمیدونستم نشسته بودم صدای عجیبی شنیدم یکی داشت وارد خونه میشد باز اون یارو بود؟از ترس داد میزدم گریه میکردم نمیخاستم بمیرم اگه میمردم باز چیمیشد تناسخ پیدا میکردم یا کلا میمردم؟وقتی داشت وارد اتاق میشد من فقط نگاه میکردم هیچ کاری ازم برنمیومد با سرعت نزدیکم شد با چهره ای شیطانی که من حتی فکرشم نمیکردم بدنش مثل انسان نبود کاملا سیاه بود شمشیر بزرگ سفیدی رو درورد و مطمعنم میخاست منو بکشه وقتی شمشیر نزدیک بدنم شد یه نوری ظاهر شد یه انسان خیلی قوی شاید ...
تاریکی درون تار و پود جنگل خزیده بود... افراد گروه همه دور آتیش حلقه زده بودند و سعی میکردند صداهایی که هر از گاهی از دور و نزدیک میاد رو نادیده بگیرند. احساس میکردند که ظلمت و وحشت بیشه داره به شجاعتشون غلبه میکنه ولی نمیخواستن همینجوری تسلیم بشن.همه توی سکوت دهشتناک شب غرق افکار خودشون بودند که با یه غرش بلند از جا پریدند....
چه می شود اگر بفهمیم تمام دانسته های ما راجب کسی یا چیزی اشتباه است؟ چه می شود اگر بفهمیم کسی که به او عشق می ورزیم با تمام وجود از ما متنفر است و نفرت دارد؟ چه می شود اگر بفهمیم صمیمی ترین دوستنمان دشمنان قسم خورده ما هستند؟ چه می شود اگر بفهمیم هیچ پایانی برای درد و رنج های ما وجود ندارد؟ چه می شود اگر بفهمیم آدم هایی که فکر می کردیم خوب هستند ، پلید باشند؟ چه می شود اگر بفهمیم تاریکی به آن سیاهی که به نظر می رسد نیست و روشنایی میتواند سیاه تر از هر تاریکی باشد؟ چه می شود اگر بفهمیم شیاطین به آن بدی که به نظر می رسند نیستند و فرشتگان هم به آن خوبی که به نظر میرسد نباشند؟ داشتن ماهیت خوب و روشن همیشه به معنای خوب بودن نیست و داشتن ماهیت بد و تاریک همیشه دلیل بر بد بودن نیست.
داستان ترسناک روایتی از یک هتل است که سال ها پیش در یکی از اتاق ها قتلی انجام شده ولی به طور اتفاقی دیگر کلید آن اتاق را به مشتریان نمیدهند. روزنامه نگاری میرود تا از آنجا بازدید کند.......