در شب
در مورد مردی هست پول ندارد و ...
سلام. ایلا هستم و 14 سالمه....... این داستان تلخ زندگی منه...... همیشه به هرکی میخندم و باهاش مهربونم ازم فرار میکنه و میره. تنها حامی های واقعی من پدر و مادرم بودن که مردن. اما با این همه سختی سعی میکنم بخندم. درسته تلخه،ولی منو قوی نشون میده درحالی که خیلی ضعیفم.... و این خوشحالم میکنه و هنوز میدونم اخرش منم یه شادی واقعی رو تجربه میکنم. همه چی بعد از پیدا کردن اون "نامه" بود... یه نامه عجیب تهدید آمیز... عجیب ترش این بود که برای پدرم نوشته شده بود!!!!!!! پدرم در تمام عمرش بهترین مامور پلیس شهر بود و ازش کلی تقدیر شده بود اما چطور.....؟! آیا آخرش به "شادی" میرسم؟؟؟؟؟!!!!
در مورد یک دختر که اسمش ارنیتاس و برای اینکه از باند پدرش بیاد بیرون مجبور ماموریت هایی که اون میدرو انجام بده اما اخرین ماموریتش خیلی عجیب و باعث میشه اون..... اهان راستی انیتا میشه گفت احساساتشو از دست داده و دلش از سنگ .....اها خودتون دانید میخواید بخونید?
بابام حاجی بود ، اما من شدم دختر ناخلف ! هجده سالم که بود ، عاشق کفتر باز محلمون شدم و ازش خاستگاری کردم ...!
...میدونم دلتون لک زده برای یه داستان تخیلی درست و حسابی... پس از سال ها جنگ و مجاهدت، انسان ها توانستند شیاطین و موجودات خطرناک را به جهنم خودشان بازگردانند. خون دلاوران این سرزمین باعث شد بالاخره حکومت جهان بدست وارث بر حق آن یعنی "تیون" برسد، پس از آن مردم به خوبی و خوشی زندگی میکردند و اندک شیاطین و اجنه ای که مانده بودند خطری ایجاد نمیکردند. دوباره بازار یادگیری و آموزش سحر و ورد های پر کاربرد رواج یافت تا مردم جهان ملکین به همان روز های اولیه که انسان های برتر در آن دوران زندگی میکردند، برگردند. استفاده از عناصر طبیعت برای انجام کار های روزمره، جادو و جادوگری اما ممنوع بود. اما به فکر کسی هم خطور نمیکرد که روح برادر خائن پادشاه یعنی "دائگون" هنوز در تسخیر جادوگر سیاه و پلید "آراگوک" بود. بالاخره اتفاقی که هیچ کس منتظرش نبود افتاد.
از ان ماجرا پنج سال میگزره اما باز به اون تاریخ که میرسیم انگار قطره های خونی که توی وان حموم و دیوارا ریخته بود تر میشن کلاغا قصه رو سرتا سر شهر بازگو میکنند درختان سر به فلک زده جنگل روتوایل شاخ و برگ هایشان را به نشانه عذا تکان میدهند و کل شهر به خاطر اون اتفاق سهمگین سیاهپوش میشوند .
ملیحه دختر مهربان و زیباییست که همه ساکنان شهرک او را میشناسند و دوستش دارند. اما حادثه ناگواری رخ میدهد. ملیحه به شکل اسرار آمیزی ناپدید میشود. با ناپدید شدن ملیحه اوضاع شهرک حسابی بهم میریزد و این شروع ماجراییست که راز های بسیاری را درباره شهرک و ساکنان آن برملا میکند...
برشی از زندگی، وقتی گذر زمان و ثانیهها ما را نگران و مضطرب میکند گویی دیگر زمانی برایمان باقی نمانده است. با من همراه شو!
گمونم خیالاتی شدم، چشم های سرخی داشت و بدون دهن حرف میزد. آبادان شهری است که...
همه چیز از صدای « تقه» شروع میشود. حتی زن.
درباره ی کارگری زحمت کش است که می خواهد برای دخترش تولدی بگیرد . اما...
داستان درمورد دختری که فرق داره با آدم های دیگه دختری باچشم های بنفش وموهای سفیدش زندگی از اول براش رودور بد شانسی بوده ولی تا آخر همین جوریه؟
داستان در آینده ای نه چندان دور، جایی که بیماری های عفونی به یک امر عادی تبدیل شده اند، اتفاق می افتد. در یک آپارتمان تازه ساخت که در آن شهروندانی از قشر های مختلف جامعه زندگی می کنند، یک نوع بیماری جدید، همه چیز را تغییر می دهد و …