.
چطور میشه وقتی جسد پر از خون کسی که جونتو نجات داد رو نزدیک به خودت ببینی و بتونی از تو چشماش همه چیز و بفهمی
چطور میشه وقتی جسد پر از خون کسی که جونتو نجات داد رو نزدیک به خودت ببینی و بتونی از تو چشماش همه چیز و بفهمی
دختری که در زمان گم شده باشد؟ شاید داستان به همچین چیزی اشاره دارد.درباره دختر است که تشنه توجهی از سمت آدمی مناسب است اما کسی وجود ندارد پس پدیده ای عجیب برای او اتفاق میافتد که هم خوشایند است و هم ترسناک است.این دختر دوست ندارد چیزی تغییر کند با این حال میخواهد از دست آنها فرار کند. اما آنها کیستند؟ اصلا درمورد آدم حرف میزنم یا یک وسیله؟
کل مردم توسط ارتش رباتیک اسیر میشوند...اما در همین زمان مذاکره ای بین انسانها و رباتها صورت میگیرد و بازی جدیدی شروع میشود. برنده بازی میتواند تصمیم بگیرد چه بلایی سر زمین بیاید،انسانها تصمیم دارند بعد از بردن بازی زمین را نجات بدهد و ربات ها میخواهند کره زمین را نابود کنند. "داور سوت را به صدا در اورد و توی بلندگو داد زد: بازیکن شماره 666 به همراه هم تیمی هایش وارد زمین بازی میشوند!"
کافی است زمان مرگت را بدانی، آن وقت است که حتی زیبایی خوردن یک لیوان آب را از دست نمی دهی... به خاطر کشتن یک خائن تبدیل به ترسناک ترین موجود روی کره زمین میشوی... هزار سال باید صبر کنی تا یکی از خاندان خودت که یک دختر با موهای قهوه ای تیره تو را نجات دهد. هزار سال صبر میکنی و میشود زمان حال... زمان ازادیت چه زمانی فرا میرسد؟ مرگ مانند آینه ای است که معنای واقعی زندگی در آن منعکس می شود.
کاوه پسر بچه ی ده ساله که کودک کاره و در حال مرگ با یه دختر اشنا میشه...
(ماهی سفید آرزوها) تمام آرزوها ماهی هایی بودند درون رودخانه دور از دسترس، مردمان تور می انداختند به امید آرزویی به رنگ سرخ رز (ارزو ها اگر ماهی بودند همه تور می انداختند برگرفته از کتاب تلماسه)
چو گودرز و هفتاد پور گزین، همه پهلوانان با آفرین، نباشد به ایران تن من مباد، چنین دارم از موبد پاک یاد
میخوای بفهمی وقتی از آرزوت دست میکشی چه اتفاقی تو جهان میفته؟ شاید وقتی این داستانو بخونی نظرت عوض بشه..
در جهانی موازی یک انفجار بزرگ باعث بر هم خوردن نظم زندگی اهالی کشور شده و شخص مرموزی قصد دارد با استفاده از آن، قدرت خود را تثبیت کند. قهرمانان قصه به دنبال پیدا کردن دلیل این انفجار و بازگرداندن نظم پیشین هستند.
سرما، زوزه ی هولناک باد، برف منجمد به تیزی تیغ...هیچ چیز دیگری در این ناحیه یافت نمی شود. همه جا لبریز از تاریکی ست و کولاک برف با او هم پیمان گشته است. سرما و ناامیدی هر لحظه به درون قلب نیز رخنه می کند.
در اینجا قسمتی بسیار کوتاه از قصه_داستان «رقص کیهانی» را میخوانید که چهارمین و آخرین داستان است از مجموعه داستان «شیدا و شمس.» ............ نویسنده: شبنم حکیم هاشمی
در اینجا قسمت کوتاهی از داستان «باغ موسیقی» یا «آوازبانو» را میخوانید که سومین داستان از مجموعه داستان «شیدا و شمس» محسوب میشود. ....... مجموعه داستان «شیدا و شمس»، نویسنده: شبنم حکیم هاشمی
در اینجا قسمت بسیار کوتاهی از «قصهی آناهیتا» را میخوانید که دومین داستان از مجموعه داستان «شیدا و شمس» محسوب میشود. این داستان دربارهی «آناهیتا» نوشته شده که در اسطورههای باستانی ایران الههی آب و باران بوده است. برای نوشتنش، از اطلاعات موجود در منابعی دربارهی اساطیر استفاده شده، و ماجراها با تخیل نویسنده تلفیق شده است. .............. نویسنده: شبنم حکیم هاشمی
در اینجا، قسمتی بسیار کوتاه از داستان «شیدا و شمس» را میخوانید که اولین داستان از مجموعه داستان «شیدا و شمس» است. نویسنده: شبنم حکیم هاشمی،
کتاب «شیدا و شمس»، نویسنده: شبنم حکیم هاشمی، در این کتاب، کی به کی میرسد؟