دلنوشته
«... ?? ??? ????️
درباره پسری به اسم آرشام است که در واقع یک آدم فضایی که تقریباً صد سال است که در زمین است او شاگردی به اسم آرتمیس صبوری داره که خودشم نمیدونه چرا ازش خوشش نمیاد ارتمیس به زودی میفهمد که آرشام نه تنها یک آدم فضایی بلکه در زندگی گذشته اش یک شیطان بوده و این شیطان هنوز هم در وجود آرشام زنده است و تنها راهش کشتن آرشامه و تنها راه کشتن آرشام اینه که آرتمیس اونو عاشق خودش بکنه و خنجر عشقش رو در قلب آرشام فرو کنه و خودش نیز همراه او بمیرد و او میفهمد که در زندگی گذشته اش قاتل آرشام بوده و در این میان یک تصادف نیز رخ میدهد که باعث عوض شدن روح های این دو میشود اگه میخوای ادامه رمان و بخونی با ما همراه باشید
فرشتهها جز اطاعت از فرمان داده شده الهی حق انجام کار دیگه را ندارند و هر کدام که مرتکب نافرمانی شوند مجازات خواهند شد اما یکی از فرشتهها با نافرمانی علیه فرمان داده شده مجرم شناخته شده و مجازات میشود جرم او عاشقی بود...
این داستان درباره ی رون و هرماینی در هری پاتر هست. از شاهزاده ی دورگه شروع می شه و تا یادگاران مرگ ادامه داره. این داستان واقعی نیست. لطفا اگه هری پاتر رو ندیدین این داستان رو نخونین. با تشکر.
رزا خواننده موفق یه بار دیگه برای ساختن آلبوم جدید با هم گروهی های خودش از ایران به ترکیه میاد که در اینجا با نویان که اونم یه خواننده مشهور در ترکیه هست آشنا میشه و...
داستان من درمورد یه دختر زیبا هست که در دوران مدرسه یه سری شیطنت میکنه مثل همه دخترا و یه سری از اشتباها اما این خطا ها درست زمانی که برای خودش خانومی میشه و سری توی سرا در میاری بد گریبانش و میگیره کسی که عشق بچگیش بوده و رهاش کرده بعد از ۱۰سال میاد بهش تجا.... پایانی زیبا
هیچکس نمیدونه که اون چیه و از کجا اومده، و ما تنها چیزی که ازش میدونیم اینه که، اون دروازهای به دنیای دیگهای است و اون دنیا دنیای صلحآمیزی نیست...... اسم من هیراست، دختری که به دنبال انتقام گرفتن از اون دروازه و نجات دادن دنیاست. اما اینکه موفق میشم یا نه رو نمیدونم.
عشقی بوده که همه سرش قسم میخوردن دختر و پسری که مدت ها با هم بودن و جدا میشن و بعد از ۱٠ سال بی خبری دختر مهاجرت میکنه و سر و کله پسره پیدا میشه و پشیمون از همه کاراییه که با دختره کرده دختره با کلی سختی هایی که کشیده وکیل شده و تو کارش موفق میشه و وقتی پسره رو بعد از ۱٠ سال میبینه... به نظرتون بعد از اون همه عشق و سختی و دوری و تلاش اخر قصه به هم میرسن؟ هیچوقت ندیده بودم که قهوه بخوره، تنها کنج کافه نشسته بود غرق تو افکارش بود و میدونستم به هر چیزی فکر میکنه جز من! اولین بار بود که دستش سیگار نمیدیدم؛ ساعت ها همونجا نشسته بود و به فنجون خالی قهوه زل زده بود. بارون شدیدی گرفته بود دلشوره عجیبی داشتم، مردی که دوستش دارم نکنه، نکنه عاشق شده باشه:) افکار پوچم و انداختم دور و متوجه جای خالیش رو صندلی شدم این بار من بودم که تو فکر رفته بودم و حتی متوجه رفتنش نشده بودم، هیچوقت نفهمیدم کِی رفت..از کنارم، از زندگیم، از کافه.. واقعا کِی رهام کرد و رفت که نفهمیدم؟ یا بهتره بگم چیجوری ولم کرد که بعد یک سال رفتنشو باور نمیکنم.! چیجوری نفهمیدم و اینطوری باید انتظار بکشم!؟
ما در زندگی با خیلی مشکلات روبرو میشیم اما اینکه از پسشون بر بیام مهمه ... که نمیدانم تو و من از پس آنها بر میاییم ... در این رمان گلی داستان های کوتاه برای شما گذاشته میشود ... از زندگی پر پیچ و خم مردمانی همچو خود ما ...
سلام دوستان . این داستان یک رمان بلند و بالا در روایت از ماجراهای دختری برگزیده از قبیله عقاب ها و اتفاقات و سرنوشت تلخی که اون و دوستان و خانواده ش دارن هستش . اما نگران نباشید ! این یه رمان غم انگیز نیست . من تمام تلاشم رو کردم که شخصیت پردازی در این داستان به خوبی رعایت بشه و شما علاوه بر قهرمان قصه مون ، روایت داستان زندگی دوستان و خانواده ش و ماجراهای متفرقه اما مربوط به داستان رو هم خواهید شنید و شاید با بعضی شخصیت ها همزاد پنداری کنید ، با اونا بخندید و یا حتی براشون اشک بریزید . علاوه بر اون متن رمان خیلی ساده و مثل صحبت کردن های روزمره مون نوشته شده و خوندن رو براتون راحت تر میکنه . من گروه سنی رو نوجوان زدم . به درد سن پایین تر نمیخوره اما شاید بزرگتر ها هم خوششون بیاد و از خوندنش لذت ببرن . البته چون این اولین داستان منه شاید ابتدای داستان خیلی به نظرتون قدرتمند و جذاب نیاد اما از شما میخوام به من فرصت بدید و همراهم تا انتهای داستان بیاین . ◇◇◇ - سایا بذار کمکت کنم . -* از اینجا برو ! من آدم قوی ای هستم . مخصوصا به خاطر نیروی درونی قدرتمندی که دارم زخمای معمولی نمیتونن منو از پا در بیارن . اما جنگیدن با محافظای شمشیر فرق داشت . اونا خیلی قوی تر از آدمای معمولی بودن و مثل من از انرژی درونی استفاده میکردن . اما من از اونا قدرتمند تر بودم و داشتم برنده میشدم ، تا اینکه یکیشون با استفاده از تیغه ای از جنس انرژی《شی》 به شونه م ضربه ای زد . خود زخم اونقدرا هم بد نیست و در حالت عادی با کمک نیروم زود خوب میشه اما اون تیغه انگار برای یه لحظه همه ی انرژیم رو تو خودش کشید و از بین ...