موقع خداحافظی از کنار در، برگشتم گفتم بنظرتون چتری به موهام میاد؟ خانم آرایشگر گفت موهاتون لَخته و صاف. آره؟ گفتم خیلی. گفت میریزه روی پیشونیتون. اشکال نداره؟ گفتم کوتاه کنید. نیاز داشتم به یه اثبات جسارت، شجاعت، تغییر یا هرچیزی که کمی حس خوب بده. سشوار که کشید لبخند رضایتی زدم. خداحافظی کردم. نپوشوندمشون. شال و کلاهِ کاپشنم رو کشیدم توی صورتم و برگشتم خونه. باد، برفهای روی پشت بوم هارو بلند میکرد و پخش میکرد. تنها نقطه صورتم که باد رو حس میکرد بینیم بود و کمی چشمهام. دستهامو توی جیب کاپشنم فشرده میکردم گرم بشن. چهرم تو آینه ی آرایشگاه رو تصور کردم. من نبودم انگار. یک دختر بیست و یک ساله با سَری پر از آرزو بود. یک نخ سفید مو هم نداشت. دوازده سال پیش. زمستان هشتاد و شش. با شور و هیجانِ کلاس زبان رفتن. با ناخن های سوهان کشیده و مرتب. با عطر ویکندزی که سردرد نداشت. با مانتوی سرمه ای با اندازه ی میدی و شلوار کتون کِرِم رنگ نود سانتی.تنها نقطه تاریک اون روزها جبر یک بود .دکتر شریفی که هیچ رحمی برای به دَه رسوندن نمره ها حتی نُه هم نداره.
راستی ک چرا اون روزها موهامو چتری نزدم.
دوازده سالِ بعد به کدام کارِ نکرده ام حسرت میخورم؟
رسیدم خونه. موهای سفیدم دیگه لای جوانی چتری هام قایم شدن. دختر چشمهاش برق زد. پسر لبخند ملیح زد. مرد گفت قشنگ.....