قتل های نیمه شب : پرونده ی  مادمازل پنه لوپه ویلیامز 

نویسنده: t_parsa_razeghi

۲۴ جولای
۱۹۹۹ : کافه سنتیس کلاسیک ¹.
پیرمردی گارسون  با سر تاس و چهره ای خوش رو به سمت کارآگاه استون آمد با دیدن چهره ی استون لبخندی گشاد بر روی لبانش نقش بست سینی ای پهن طلایی را که در آن لیوان کاپوچینو با تکه شکلاتی تخته ای قرار داشت را روی میز کنار پنجره گذاشت اما الیور استون ². اصلا به گارسون توجه ای نکرد و فقط غرق در افکارش بود کت بلند قهوه ای  روشن اش را روی شانه هایش انداخته بود چهره پریشان و موهای به هم ریخته او را شبیه عکس مرتبی که از خودش در مجله چاپ کرده بود نبود ، گارسون اهمی کرد و گفت : چیزی دیگه ای میل ندارید کارآگاه استون ؟ الیور زیر چشمی نگاهی به پیرمرد انداخت از صندلی اش بلند شد و با گارسون دست داد : خوشحالم دوباره می بینمت آلبرت ³. . 
آلبرت در جواب کارآگاه جوان گفت : هچنین از دیدنت خوشحالم .
متصدی کافه که مردی قد کوتاه بود  موج رادیو را عوض کرد 
در دو لنگه شیشه ای باز شد مردی تقریبا مسن با چهره ای عصبانی به سوی الیور آمد یقه ی او را گرفت و به دیوار کوبید گفت : اینجا چه غلطی می کنی ؟ مگه تو پرونده مادمازل پنه لوپه رو به عهده نگرفتی ؟ 
استون گفت : داشتم همین الان هم این کارو انجام می دادم فقط برای این که فکر کنم اومدم کافه جناب تیلور ⁴ .
پره های بینی آقای تیلور از خشم گشاد شد یقه مرد جوان را رها کرد و گفت : خیله خب ، نیم ساعت دیگه تو قطار ویرجینیا ⁵. می بینمت . الیور به نشانه ی تائید سر تکان داد تیلور در دو لنگه را باز کرد و از آن خارج شد . گارسون یک دستش را روی میز گذاشت : میخوام داستان مادمازل پنه لوپه رو بشنوم .
او آهی کشید و گفت : باشه 

۱۹ جولای 
عمارت مادمازل پنه لوپه ویلیامز ⁶. .
ساعت دوازده نیمه شب بود مادمازل لباس دیگری را روی تخت انداخت سر انجام لباسی با آستین ها پف دار به تن کرد دکمه های طلایی آن می درخشیدند گوشواره های مروارید را به گوش هایش آویزان کرد ، همسر مادمازل از پشت او گردنبندی برایش بست و گفت : خیلی زیبا شدی فرشته ی من .
پنه لوپه دست همسرش را گرفت و گفت : ممنون سایمون ⁷. .
سایمون که شیفته ی مادمازل شده بود گفت : تو سالن رقص منتظرتم . چشمکی زد و از اتاق بیرون رفت. مادمازل کفش پاشنه دار نقره اش را از قفسه ی کفش هایش در آورد آنها را پوشید موهای مجعد اش را بافت و روی شانه اش انداخت تلفن زنگ خورد پنه لوپه آن را از روی میز عسلی برداشت و گفت : بله ؟ 
مردی با صدای کلفتی بود که صدایش شبیه به سایمون نبود (( سلام مادمازل )) 
(( شما کی باشی ؟ )) 
(( هدیه من رو دیدی، تو کفشت )) 
مادمازل لنگه ی دیگر کفشش را برداشت تو آن حلقه ای از الماس بود معلوم بود بسیار گران قیمت است دهانش از تعجب باز ماند انگشتر مادرش بود مادرش قبل از به دنیا آمدن او در جنگ جهانی دوم از دست رفته بود، آن موقع با این انگشتر دفن شد . 
(( تو کی هستی ؟ )) 
(( به الینا ⁸. بگو مواظب خودش باشه )) 
ندیمه ی او الینا از کمد توی اتاق مهمان جیغ کشید او دوید و در کمد را باز کرد بدن بی جان الینا با چاقویی که در قلبش فرو رفته بود مشاهده کرد جیغی زد و گریه کرد از اتاق بیرون رفت تلفن را برداشت شماره پلیس را گرفت : الو سلام ؟
(( سلام پنه لوپه )) 
از آشپز خانه چاقویی نوک تیز برداشت فریاد کشید : تو کی هستی ؟ مردی از در وارد شد مادمازل به او لگدی زد و متوجه شد پیش خدمت آلفرد ⁹. است . 
(( آلفرد )) 
آلفرد  آرام آرام به جلو رفت خون روی زمین چکه می‌کرد در کمر پیش خدمت تبری فرو رفته بود جنازه ی او روی مادمازل افتاد 
او آلفرد را به آن طرف انداخت و جیغی دیگر کشید ،در ورودی بسته شده بود پشت ستون عظیم ای که در سالن بود قایم شد 
ناگهان لوستر طلایی باشکوهی روی زمین افتاد مردی که با لباس جشن بالماسکه بود تبر را از کمر پیش خدمت در آورد و خون به طرز وحشتناکی روی تابلو ی نقاشی پاشید مادمازل از پشت ستون دوید و چاقو را در سر مردی که ماسک زده بود فرو برد خون از سرش جاری شد . مادمازل روی صورت آرایش کرده اش خون تیره ی مرد را حس کرد خندید و گفت : هیچ کاری نمی تونی کنی عوضی ! 
چاقو را در آورد و به در جاهای دیگر مرد فرو برد قهقه ای شیطانی سر داد اما سریع قطع شد چون مرد دیگری با شنلی قرمز میله ی شومینه را از شکم مادمازل رد کرد اما توانست چهره ی مرد را ببیند 
(( چرا ..چرا.. )) جنازه ی او جلوی شومینه روشن ، ساخته شده از سنگ مرمر افتاد و فرش سفید ابریشمی به رنگ قرمز در آمد مرد کلاه شنلش را کنار زد و با نیشخندی گفت :(( چون لیاقتت همینه )) 

الیور کلاه لبه دار اش را روی میز گذاشت و گفت : تازه کجاشو دیدی این فقط خلاصه ای از داستانه الان هم باید با چند نفر دیگه اونجا رو چک کنم . از روی صندلی چرم کافه بلند شد از آلبرت خداحافظی کرد و سوار ماشین قهوه ای بی .ام . و شد سوئیچ را برداشت و ماشین را روشن کرد لحظاتی بعد آلبرت را دید که داشت به سوی او می دوید با دست به شیشه زد استون شیشه را پایین کشید و گفت : کاری داری آلبرت ؟ 
(( کلاهت رو جا گذاشتی کارآگاه )) 
(( برای خودت نگه اش دار)) شیشه را بالا داد و راه افتاد از کوچه ی استار ¹⁰. رفت ، کودکانی با پاهای برهنه در کوچه بودند داشتند نانی را بین همدیگر تقسیم می کردند جلوی درب مهمانی مردانی عظیم الجثه ایستاده بودند بچه های پولدار دیگر کودکان فقیر را مسخره می کردند کوچه از انتها پر از خانه های درب داغان و کهنه بود الیور با خودش فکر کرد برای چه باید همچین مهمانی ای که زنان لباس پر زرق و برق پوشیده اند و مردان کت و شلوار های گران قیمت در این کوچه برگزار شود الیور فکر کرد شاید بد نباشد به مهمانی برود و چک کردن را به عقب بی اندازد او واقعا باهوش بود و همگی به او احتیاج داشتند اما گفت : چه بهتر که قدرم بدونن . 
از ماشین پیاده شد صندوق را باز کرد دلش برای آن کودکان سوخت مقداری خوراکی در آورد و به آنها داد بچه ها خیلی خوشحال شدند و از الیور تشکر کردند او جلوی مردان دست به کمر شد و گفت : نمی خواین بزارین بیام تو ؟ 
(( لطفا اسمتون رو بگین )) 
او گفت : میشه لیست رو به من بدین .
مرد با اینکه عظیم الجثه و عضلانی بود بسیار ساده لوح بود و لیست مهمانان را به الیور داد مرد دیگر گفت : داری چیکار می کنی ؟ 
او نگاهی به لیست انداخت و نفر آخر را گفت : من جیکوب داوین ¹¹. 
هستم . 
(( بفرمایین داخل )) 
او وارد شد و ماسکی را که برای جیکوب داوین آماده شد بود را به صورت زد ماسکی که از پرهای سیاه کلاغ درست شده بود داخل سالن بزرگ بود و زن ها و مردان در حال رقص بودند خدمتکار زنی ریز اندام با سینی ای که در آن نوشیدنی بود به مهمان ها تعارف 
می کرد به سمت جیکوب یعنی الیور آمد و گفت : نوشیدنی ؟ 
او یک لیوان برداشت آن را تکان داد و سر کشید سابقه ی اینکه در مهمانی ها زیاده روی کند را داشت دختر جوانی دستش را روی شانه ی الیور گذاشت و گفت : مایلید با من برقصید ؟ 
(( تو چند سالته بچه ؟ اصلا اینجا چیکار می کنی ؟ )) 
(( هفده ، شما چطور ؟ به سوال من جواب ندادید )) 
(( بله ، ولی خودتو معرفی نکردی ، من الیور ..... یعنی کاراگاه جیکوب داوین هستم بیست ساله .
(( چه جالب من هم کارآگاه هستم ، ربکا براون ¹².))
(( خیله خب )) 
ربکا موهای بلوند داشت برعکس بقیه کسانی که در آنجا بودند لباسی پر زق و برق نداشت فقط لباسی  ساتن ساده گل‌بهی رنگ به تن کرده بود او  دست الیور را کشید و به وسط سالن رفتند دوشیزه ربکا بسیار خوب می‌رقصید اما الیور اولین بارش بود که با کسی می رقصید برای همین زیاد بلد نبود . با یک دست کمر ربکا را گرفت و با دست دیگر دستش را گرفت و چرخاند. 
در حالی که می‌رقصید الیور پرسید  : به نظرتون یکم عجیب نیست یه مهمونی باشکوه توی این کوچه درب و داغون باشه ؟)) 
ربکا خنده ی ریزی کرد موهایش را کنار زد و گفت : راستش این مهمونی رو پدر من ترتیب داده توی این مهمونی قصدش این که یه خیریه کمک به بچه های فقیر راه بندازه و بقیه هم توش مشارکت کنن خب من شما هم بیرون از سالن دیدم که دارین به بچه ها  کمک میکنین مطمئنم خیلی با شخصیت هستید آقای جیکوب . فعلا هزاران جعبه که توش چیزهایی که نیاز دارن داره تو همه این شهر پخش میشه )) 
فردی با عصبانیت و صورتی کبود به همراه دو مرد از در وارد شد
هر دو مرد گفتند : متاسفیم آقا !
مرد جوان نوشیدنی های که روی میز بودند را کنار زد آنها روی زمین افتادند و شکستند او روی میز رفت و گفت : کی خودشو جای جیکوب داوین زده و از نوشیدنی مجانی استفاده کرده ؟ 
او جیکوب بود بار دیگر حرفش را با عصبانیت تکرار کرد همه افراد را می شناخت به جز مردی که با ربکا بود سمت او رفت و یقه اش را گرفت تا حالا دو بار یقه الیور را در امروز گرفته بودند گفت : تو خودتو جیکوب داوین جا زدی ؟ 
تفنگ هفت تیر طلایی اش را از جیبش در آورد و لوله اش را روی سر الیور گذاشت (( بگو آره یا نه ؟ ))
(( باشه باشه آروم باش ، من جیکوب داوین هم و نمی دونم تو کی هستی .
ربکا به الیور اشاره کرد و گفت : آره اون جیکوب .
الیور هم هفت تیر اش را در آورد و رو به او نشانه رفت .
(( نه خیر من جیکوب ام )) 
ربکا پرسید : یعنی یکی قیافه آقای جیکوب رو نمی شناسه ؟ 
همه ی مجلس به آنها خیره شده بودند و می خواستند بفهمند جیکوب واقعی کدام یک است .
پدر ربکا پوک بر دهان آهسته آهسته از پلکان طلایی دو طرفه پایین آمد و گفت : جیکوب آقای چشم کبوده  .
ربکا که دوست داشت الیور جیکوب باشد ار شنیدن این خبر دمغ شد . پدر ربکا روزنامه ای که روی آن چایی ریخته بود را نشان داد : ایشون هم آقای الیور استون ))
عکس خودش را با کت و شلواری گران قیمت و شیک که گل رزی را در دست داشت دید لحظه ای افسوس خورد که چرا عکسش را در روزنامه چاپ کرده است. به عقب حرکت کرد و گفت : فکر کنم من دیگه باید برم . 
آقای براون به دو مرد هیکلی دستور داد : بگیرینش او سمت در رفت دو مرد جلوی در را گرفتند .
ربکا گفت : این طرف .
در حالی که می دوید به ساعت بزرگی  با اعداد یونانی نگاه کرد دو ساعت از قرار او با تیلور و کارآگاه های دیگر برای چک  کردن سانحه گذشته بود از پله ها بالا رفت آنها به اتاق ربکا رفتند 
ربکا در را قفل کرد و جلوی آن میز توالت ای گذاشت پنجره را باز کرد و چند ملافه ای  که به هم گره خوردند و مانند طناب عمل می کرد ، آن را از پنجره پایین انداخت و گفت : این ملافه ها برای فرار خودم بودن .
(( ممنون )) 
ربکا در حینی که الیور داشت پایین می رفت گفت : راستی از اسم الیور بیشتر خوشم میاد تا جیکوب .
الیور سرش را خاراند و دستپاچه جواب داد 
(( ممنون )) 
ربکا ملافه را پشت تخت  انداخت رژ لبی قرمز رنگ را به گونه اش مالید و جیغ زد میز را آنطرف انداخت و قفل در را باز کرد پدر با نگهبان هایش وارد اتاق شد 
(( دخترم اون کجاست ))
(( فرار کرد و منو زد )) 
و گونه اش را به پدرش نشان داد .
(( خودم اون مرتیکه ی عوضی رو می گیرم )) 
استون با سرعت ماشین را می راند خودش را به قطار رساند 
آقای تیلور با عصبانیت تمام گفت : کجا بودی ؟ 
الیور به دروغ گفت : ماشینم خراب شده بود ، یکم طول کشید تا درست بشه .
آقای تیلور مردد گفت : مطمئنی ؟ تو همین دیروز ماشینت رو بردی تعمیرگاه .
الیور خیلی مطمئن گفت : اونا اصلا کارشون رو بلد نبودن ، ماشین توقف کرد و مجبور شدم هلش بدم .
آقای تیلور سر و وضع آشفته ی الیور را بر انداز کرد خوشبختانه مشکوک نشد و آنها سوار قطار شدند  . قطار سریع و السیر بزرگی بود صندلی های دونفره ی آبی رنگ با خال های سفید داشت و 
جلوی هر صندلی میز چوبی کوچکی قرار داشت ، چلچراغ های سر تا سر سقف قطار را پر کرده بود.
مهماندار مردی با کت و شلوار قرمز به سوی آن دو آمد (( بلیط تون رو بدین )) 
هر دو بلیط هایشان را به مهماندار دادند. مهماندار به ردیف جلوی بخش درجه یک اشاره کرد و گفت: صندلی شما تو بخش درجه یک هست ، شانزده و هفده امیدوارم از سفرتون لذت ببرین. 
قطار واقعا هم سریع و السیر بود و خیلی زود به مقصد مورد نظر رسیدند . عمارت مادمازل پنه لوپه با سنگ های سفید و حصار ای که جلوی خانه بود، آنها از حصار گذشتند دور در ورودی عمارت با نوار های زرد رنگی پیچیده شده بود ، از آنها رد شدند . بقیه کاراگاه ها منتظر آن ها بودند ،  در سالن اصلی عمارت مبل های ساتن قرمز وجود داشتند که روی آنها کوسن های سفید صدفی با منگوله های زرد بود . لوستری باشکوه روی زمین افتاده بود و خرد شده بود خونی جلوی شومینه ریخته بود و میله ای با سر خونی روی فرش افتاده بود روی بیشتر وسایل به غیر از مبل ها و صندلی ها پارچه ی سفید کشیده بودند ، سایمون جلوی شومینه نشسته بود و اشک می ریخت،خون روی تابلو ی عظیمی که روی آن نقاشی های زیبا طراحی شده بود پاشیده بود . از پاگرد بالا رفتند استون لحظه ای مات و مبهوت به دیواری چشم دوخت  که با خون چیزی کشیده شده بود یک قلب و یک چاقو.

1. Saintis Classic Cafe
۲. Oliver Stone
۳. Albert
۴. Taylor
۵. Virginia
۶. Mansion of Mademoiselle Penelope Williams
۷.  simon
۸. Elena
۹. Alfred
۱۰ . Star Alley
۱۱. Jacob Davin 
۱۲. Rebecca Brown



دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.