این روزها حس میکنم توی یک گوی بزرگ گیر کردم، یک گوی بزرگ که جنسش مثل شیشه های رفلکسی می مونه! یعنی من بیرون رو میبینم، آدمها رو اتفاقات رو و خلاصه گذر زمان رو... اما کسی من رو نمی بینه!
حال عجیبیه... هم هستی و هم نیستی... و حالا دارم به این فکر میکنم که کدوم یکی من رو زودتر میکُشه؟! تنهایی!... یا تماشای آدمها؟!... تنها چیزی که واضحه اینه که هر لحظه دارم میمیرم... یک مرگ مداوم!!!