انقضای عشقمان : ۲۶

نویسنده: Albatross

کوله پشتیم رو از روی صندلی کناری چنگ زدم و تا خواستم بلند بشم، حرفش خشک زده‌ام کرد.
- دوسِت دارم!
جا خوردم؛ ولی یک‌‌باره دندون قروچه‌ای کردم و روی میز خم شدم و گفتم:
- بهت گفتم حد خودت رو بدون آریا!
- نه، واقعاً من بهت علاقمند شدم لیدا. لطفاً... لطفاً بشین.
خیره نگاهش کردم، اون چ... چی گفت؟! روی صندلی نشستم و منتظر و کمی مشکوک نگاهش کردم که آهی کشید و بعد مکثی سر بالا آورد. چشم تو چشم با من گفت:
- نفهمیدم چطوری؛ اما مهرت بدجور جا نشین قلبم شده لیدا!
مظلوم نگاهم کرد که آب دهنم رو قورت دادم. زودی به خودم اومدم و با پوزخند گفتم:
- عرض چند روز؟
- باور کن. حاضرم قسم بخورم که می‌خوامت. باورم کن لطفاً!
با ناراحتی گفتم:
- تو توی همین چند روز فقط مسخره‌ام کردی!
- ببخشید؛ اما چی‌کار کنم؟ طبیعتم این‌طوریه. تو نمی‌دونی با خواهرم چه قدر کل‌کل می‌کنم! آخه... .
لبخندی خجول زد و گفت:
- هرکی واسه‌ام عزیز باشه با اذیت کردن‌هام توجهش رو جلب می‌کنم.
- اصلاً روش خوبی برای ابراز این احساست نیست‌ها.
- آه می‌دونم، قول میدم رفتارم رو بهتر کنم. فقط بهم فرصت بده و جواب اون مردیکه رو هم... .
با اخمی که کرد، به حرفش خاتمه داد و من با زرنگی گفتم:
- اولاً هنوز چیزی مشخص نیست و تو هنوز جات رو سفت نکردی.
دروغ گفتم؛ واقعاً نظرم رو جلب خودش کرده بود.
- باید ببینم چه قدر مردی که بی‌خیال استادی بشم که چند ترم باهام بوده.
- ثابت می‌کنم؛ ولی بیخیال اون شو، خواهش می‌کنم!
لبخندم رو قورت دادم و از جا بلند شدم.
- من هنوز جواب قطعی رو ندادم که باز داری واسه‌ام تعیین تکلیف می‌کنی جناب!
زودی گفت:
- غلط کردم!
لب‌هام رو توی دهنم بردم و سپس گفتم:
- باید فکر کنم.
اون هم از جا پاشد و گفت:
- تا آخرین پایان منتظر می‌مونم، اگه قرار باشه جوابت مثبت باشه.
یک ابروم بالا پرید. یعنی حتماً باید جوابم بهش مثبت باشه که چنین حرفی زد؟
- و اگه خواستم در نظر نگیرمت؟
لبخندی زد و با اعتماد به نفس گفت:
- هیچ‌وقت این اتفاق نمی‌افته؛ ولی اگه خدای‌ نکرده گوش ساسانی کر، بخوای ردم کنی، خودم وارد میشم و تو لیدا هرطور شده مال منی!
از حرف‌هاش قند توی دلم آب شد؛ اما اخم کردم. اگه بهش رو بدم پرروتر میشد خب.
- خوشم نمیاد با دید کالا نگاهم کنن. من یک آدمم و به صاحب اختیار نیازی ندارم چون خودم مختار خودمم.
- ای بابا من که هر چی میگم بهت برمی‌خوره که.
- خب درست صحبت کن، این مشکل خودته نه من.
- باشه.باشه پوزش. هر چی شما بگی خانم رحیمی بزرگوار!
دیگه نتونستم جلوی خنده‌ام رو بگیرم و لبخندی زدم که باشادی گفت:
- همینه دختر، بخند!
باز اخم کردم و گفتم:
- پررو نشو. زودی من رو به خوابگاه برسون که کلی از وقتم رو گرفتی.
کشیده گفت:
- چشم!
سوار ماشین شدیم و آریا مثل سری قبل در رو واسه‌ام باز کرد که این‌بار لبخندی محو زدم و تشکری آروم کردم. اون هم جوابم رو با چشمکی داد. خیلی سرخوش و خوش‌حال بود، طوری که به من هم انرژی مثبت داد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.