انقضای عشقمان : ۳۰
0
3
0
53
متعجب بهش نگاه کردم و یکباره زیر خنده زدم و منقطع بین خندههام گفتم:
- خی... لی پررو... پر رویی!
حق به جانب گفت:
- مگه دروغ میگم؟ اینقدر رفتارت سرده که نمیدونم چه جوری این رابطه رو پیش ببرم؟
خندهام رو خوردم.
- چی فکر کردی؟ این که من روز اولی قربون صدقهات هم برم؟ نه جناب.
- نخیر من که نمیگم این رفتار رو داشته باشی، «مرموز» هرچند اگه انجام هم بدی من اصلاً مخالف نیستمها.
با کیف دستیم به بازوش کوبیدم و پررویی ریز نثارش کردم که بلند خندید و سپس ملتمس گفت:
- جون من یکمی هم تو راه بیا!
عمیق نگاهش کردم و گرفته گفتم:
- آه یک چیزهایی توی زندگیم پیش اومده که تو ازش بیخبری، شاید اگه اعتمادم رو به دست آوردی، بهت گفتم. لطفاً ازم نخواه که به این زودی باهات خو بگیرم که اصلاً شدنی نیست آریا.
قیافه اون هم گرفته شد و با لبخندی تلخ گفت:
- همه یک گذشته تلخ دارن؛ اما هرچی باشه من پشتتم لیدا، باشه؟
لبخندی زدم و ریز گفتم:
- ممنون!
اون هم به تایید چشمهاش رو بست.
اون روز چند ساعتی باهم وقت گذروندیم و در آخر آریا من رو به خوابگاه رسوند.
مانتوم رو داشتم بیرون میآوردم که شیدا زودی گفت:
- چه خبر؟ چهطوری بود؟
- تا الآن که فهمیدم زیادی عجوله!
تکخندی زد.
- کدوم پسر عجول نیست؟
لبخندی زدم و روی تخت نشستم. نگار گفت:
- رفتنی شدی؟
شونههام رو بالا انداختم که سحر گفت:
- حالا کی هست؟
شیدا جواب داد.
- از بچههای دانشگاهست.
سحر: لیدا جان حواست رو جمع کن. اعتماد به هر کسی کار درستی نیست، ازش مطمئن شو، بعد جواب قطعی رو بده.
نگار: آره، بحث یک زندگی و همراهیه.
سرم رو تکونی دادم و متفکر گفتم:
- ممنون بچهها، خودم هم همین فکر رو دارم.
شیدا کف دستهاش رو به هم کوبید و گفت:
- فک زدن فعلاً بسه، میخوام بخوابم.
و روی تختش دراز کشید و پشت به ما کرد. آهی کشیدم. یک حسهایی داشتم. ترس، خواستن، دلزدگی و تضاد بود و تضاد.
اینقدر بیرون هلههوله خورده بودم که اشتهایی برای غذا خوردن نداشتم و از اونجایی هم که خسته بودم، تصمیم گرفتم قبل مطالعه کمی چرت بزنم.
با جیغ رو به آریا که با خنده میدویید، گفتم:
- آریا خیلی خری! ببین لباسهام رو به گند کشیدی.
با فاصله دوری از من ایستاد و خندون گفت:
- بد کردم خواستم سر حال بیارمت؟
حرصی گفتم:
- آخه با آبمیوه؟!
نالیدم.
- وای صورتم چسبون شده!
آریا چشمکی زد و چون روش فشار بود، سمت دستشویی رفت. پوف از دست این پسر! مثلاً اومده بودیم شهربازی. با اصرار آریا سوار یک وسیله هوایی شدیم و من چون از ارتفاع میترسیدم، وقتی بازی تموم شد، حالت تهوع و سرگیجه گرفته بودم و حالم خوش نبود که آریا رفت تا برام آبمیوهای بگیره تا فشارم سرجاش بیاد؛ اما تا چند جرعه خوردم و چشمهام دیگه سیاهی نرفت، آقا دیوونه بازیش گل کرد و باقی مونده شربت رو روی صورتم ریخت که شال و مانتوم به گند کشیده شد. اَه اَه!
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳