زنگ در رو به صدا درآوردم که چندی بعد، صدای شیدا اومد.
- بله؟
- منم شیدا، باز کن.
صدای زینگ باز شدن در اومد؛ ولی در باز نشد و کمی بعد که هلش دادم، با تلنگری باز شد و شیدا گفت:
- باز شد؟
- آره، آره.
وارد حیاط موزائیک کرده کوچکش شدم که از خیسیش متوجه شدم که تازه حیاط رو شسته.
به در سالن چند تقهای زدم که شیدا در رو واسهام باز کرد. موهای قهوهای رنگ کردهاش رو نا مرتب با کلیپسی بالای سرش بسته بود و بهرام کوچولو رو توی بغلش داشت. خوابآلود و خسته به نظر میرسید. بیحوصله گفت:
- بیا بابا فرود نیست، راحت باش.
کفشهام رو درآوردم و با اینکه خسته کار بودم؛ اما با شادی بهرام رو که نزدیک یک سالهاش بود رو توی بغلم گرفتم و گفتم:
- بده من این نازنازی خاله رو.
لپ تپل بچهاش رو که مثل خودش تپلی بود رو بوسیدم و ادامه دادم.
- خودت چه طوری؟ خوبی؟
نالید.
- هوف چی بگم؟ از صبح ما رو بیدار داشته، نمیذاره چرتمون رو بزنیم بابا. بیا تو، بیا تو.
از راهروی کوچکش رد شدیم و وارد سالن شدیم. خونه نقلی و کوچیکی؛ ولی بازار شامی داشت! متعجب گفتم:
- شیدا!
دوباره نالید.
- همین رو میگم دیگه! خونه رو غوغا میکنه با نیم وجب قدش.
چپچپ نگاهش کردم.
- لااقل تشکت رو که جمع میکردی. وسط سالن پخشش کردی که چی بشه؟
خونهاش یک اتاق بیشتر نداشت که اون اتاق رو اجباراً برای وسایل خودش داشت و برای همین توی سالن میخوابیدن.
- ای، ول کن بابا، اینقدر خوابم میاد که نگو. شمایی که مشغول کار و درس خودتی، من باید بپزم، جمع کنم، بسابم و بچهبچه بزرگ کنم.
- اولاً تا کی خواب؟ لنگ ظهره مثلاً. درضمن! تو هم درست رو ادامه میدادی تا اینقدر واسه من غر نزنی.
- ولش بابا، خودت بگو روز اول کاریت چه طور بود خانم معلم؟
لبخند خستهای زدم.
- بد نبود، یعنی راستش افتضاح بودا! چون معلم کلاس اولیها بودم، مدام صدای گریه و نالههاشون هوا بود. حتی یک نفرشون اینقدر بیقراری کرد که با والدینش تماس گرفتیم و آخر بردنش.
- خب معلم بودن همین دردسرها رو داره دیگه.
سرم رو با تاسف تکون دادم و اسباب بازیهای بهرام رو که کنار پشتی بود، با پا پس زدم و نشستم.
شیدا خمیازهای کشید و با تنبلی تشک و پتوش رو جمع کرد و من با بهرام سرگرم شدم.
چایی گذاشت و هم زمان که داشت ظرفهای دیشبش رو میشست، گفت:
- ناهار میمونی؟
- نه، باید برم خونه.
- نچ بمون دیگه. فرود که ظهرها نیست، دل من هم گرفته!
- خب تو بیا اونطرفا.
- نمیشه. نمیتونم که کار و زندگیم رو ول کنم هی بچسبم به خونه مامان اینا که. تو بمون یک چی درست میکنم میزنیم، هوم؟
- باشه، پس صبر کن به مامان خبر بدم.
- باشه.
گوشی رو از توی کیف دستیم برداشتم و واسه مامان پیام دادم که ناهار خونه شیدام و سپس دوباره گوشی رو داخل کیفم گذاشتم.
بعد از ظهری صدای در حیاط بلند شد و پشت بندش صدای موتور که متوجه شدیم فرود اومده. شیدا لبخندی زد و مثلاً خواست به پیشواز شوهر جونش بره که ناگهان زودی خودش رو به داخل سالن انداخت و با هول و ولا گفت:
- وایوایوای!
من که به خاطر فرود مقنعه و مانتوم رو به تن زده بودم، متعجب نظارهگر شیدا بودم که چند تقه به در سالن خورد و دقیقاً همون لحظه شیدا چادر گلدارش رو به سر زده بود.
فرود: یا الله یا الله!
شیدا: بیا تو فرود جان.
با چشم و ابرو به شیدا اشاره کردم؛ ولی اون توجهای نکرد و با لبخندی محو سمت راهرو گفت:
- سلام لیام!
چشمهام رو در حدقه چرخوندم. پس بگو چی شده!
پوزخندی روی لبهام نشسته بود و برای احترام به فرود، از جا بلند شدم که همون لحظه فرود و لیام به سالن اومدن.
لیام داشت با شیدا احوالپرسی میکرد که من بیتوجه به اون رو به فرود گفتم:
- خسته کار نباشی.
فرود و لیام متوجهام شدن. متعجب سمتم چرخیدن و نگاهی بینشون رد و بدل شد.
فرود: سلام لیدا، خوش اومدی.
لبخند کجی زدم و زیر چشمی به لیام نگاه کردم که بی تفاوت سمت بهرام که گوشه سالن با اسباب بازیهاش سرگرم بود، رفت و گفت:
- عمو جون خودم چهطوره؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- خب شیدا جان، من دیگه برم.
شیدا و فرود بههم و سپس سمت لیام که همچنان حواسش پی بهرام بود، نگاه کردن و فرود گفت:
- اِ! اینقدر دیگه قدممون سنگین بود لیدا؟
- نه، خودم هم داشتم میرفتم.
شیدا اخمی کرد و گفت:
- تا کی میخواین ادامه بدین؟ خجالت نمیکشین؟
لیام دیگه فقط بهرام بغلش بود و مثل مگسها ویزویز نمیکرد. وقتی دیدن هیچ کدوممون حرفی نمیزنیم، شیدا عصبی گفت:
- لیدا!
- خداحافظ.
سمج اومد و مانعم شد و با چشمهایی گرد شده، غرید.
- اول از خر شیطون بپر پایین.
بیحوصله و بد عنق گفتم:
- بیخیال!
فرود: لیدا، لیام! واقعاً تا کی میخواین بحث رو کش بدین؟
شیدا پوزخندی زد.
- دیگه پاره شد از بس این کش داد و اون کش داد.
عصبی گفتم:
- چرا به من گیر میدین؟
لیام بالاخره چاک دهنش رو باز کرد.
- چون شمایی که مثل دختر بچهها قهر کردی.
سمتش چرخیدم و با پوزخند گفتم:
- اولاً خیلی وقته که معلوم شده کی بچهست.
شیدا: لیدا!
به قیافه حرصی شیدا و سپس غمگین و عصبی لیام نگاه کردم. میدونستم تو سری زدن یک اشتباه، خودش اشتباهه؛ ولی چی کار میکردم؟ دست خودم نبود، باید نیشم رو میزدم.
- من تو رو آدم هم حساب ندارم که بخوام قهر باشم یا هر چیزه دیگهای.
لیام حرصی بهرام رو به بغل شیدا داد و در یک قدمی من ایستاد.
- جداً؟ از حرفی که زدی مطمئنی دیگه؟
بی احساس نگاهش کردم که اخمهاش رو توی هم برد و غرید.
- پس ننه بزرگ منه که تا چشمش بهم میوفته، خودش رو به کوچه علی چپ میزنه؟
با نفرت گفتم:
- توقع نداری که مثل قدیم لیلی به لالات بذارم؟
- نه، من این رو ازت نمیخوام؛ ولی خواهشاً دست از این بچه بازی و رفتار گندت بردار!
نفسی کشید که باعث مکث بینمون شد و دوباره گفت:
- یعنی من بتونم دل آقا جون و بابا رو، همه و همه رو به دست بیارم (به سینهام اشاره زد) این دل سنگ تو رو نمیتونم حتی نرم کنم! تا کی؟ تا کی قراره غلطم رو بکوبونی تو سرم؟ یعنی خودت اصلاً اشتباه نکردی؟
- بابا آسهآسه! چیچی زدی روی گاز و هری میری؟ صبر کن تا بهت بگم پسر خاله گرامی! اگه میبینی رفتار آقا جون و دایی نرم شده، اگه میبینی همه مثل قدیم بهت نگاه نمیکنن، فقط یک دلیل داره، اون هم اینه که براشون هیچی نیستی، تموم شدهای لیام، تموم شده! تو... .
به دیوار بغلیمون اشاره زدم.
- با این دیوار واسهشون هیچ فرقی نداری، هیچ فرقی! پس دور، برت نداره آقا. خیال نکن کاری که کردی رو فراموش کردیم.
داد زد که شیدا ترسیده به فرود تلنگر زد که به این بحث خاتمه بده و فرود گفت:
- صلوات بفرستین بچهها.
ولی لیام همچنان با داد رو به من گفت:
- هیچ فکر کردی چرا این کار رو کردم؟ زمانی که جواب آزمایشها اومد و اون بیماری کوفتی رو به من چسبوندن، وقتی که تو اوج بچگی و خامیم خیال میکردم با مرگ یک قدم فقط فاصله دارم، اون زمانی که بیشتر از همه بهتون احتیاج داشتم... .
اشکش چکید و همچنان با داد گفت:
- بابام به جرم گناه نکرده زد توی گوشم. پدرت هرچی از دهنش دراومد بارم کرد و آقا جون به کل طردم کرد! چند روز گوشه پارک کز میکردم و خودم رو مرده میدونستم. وقتی... وقتی ازت خواستم بهم باور داشته باشی، در عوض اون حرفها رو زدی، میدونی چی به سر این... .
به سینهاش زد.
- لامصب آوردی؟ این هم اشتباه شما بود لیدا خانوم!
من هم با جیغ و گریه گفتم:
- ولی تو گفتی عاشقم نبودی!
بهرام از جیغ و دادهامون به گریه افتاده بود و شیدا زودی با بچه به داخل اتاق رفت و فرود هم پشت سرش ما رو تنها گذاشت.
انگار تازه زخم دلهامون سر باز کرده بود و از درد فریاد میکشیدیم.
- آرهآره گفتم و هنوز هم سر حرفم هستم!
جا خوردم و چیزی شیشهای مانند از درونم شکست.
ادامه داد.
- اما اون زمان که میخواستمت، اون زمان که وابستگیمون رو به پای دوستداشتن میذاشتیم، به تو احتیاج داشتم؛ اما تو چیکار کردی؟
مغموم و عصبی گفتم:
- ولی من عاشقت بودم!
جا خورد و خیره نگاهم کرد که پوزخندی زدم.
- البته الآن نه، وقتهایی که خر بودم، احمق بودم!
آروم و غم زده گفت:
- همهاش تقصیر بزرگترها بود، ما خیلی بچه بودیم.
چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. اشکهام رو پاک کردم و گفتم:
- دیگه گفتنش فایدهای نداره. چیزی هم بین ما نیست.
عقبگرد کردم که برم، ناگهان دستم کشیده شد. متعجب به دستم نگاه کردم که صداش توجهام رو جلب کرد.
- دوباره مثل قدیم پشتم رو خالی نکن. اگه میگی چیزی بین ما نیست، لااقل نسبت فامیلی که داریم. لیدا!
به چشمهاش نگاه کردم که گفت:
- سخته از این که (پوزخندی تلخ زد) با دیوار برای عزیزهات فرقی نداشته باشی!
سرد و خشک لب زدم.
- کمک میخوای؟
ملتمس و مغموم نگاهم کرد که گفتم:
- به بد کسی رو زدی، کسی که بیشترین و عمیقترین ضربه رو از تو خورد!
دستم رو با ضرب بیرون کشیدم و نگاهم رو از چشمهای مبهوت و غم زده لیام گرفتم. زودی از اون خونه خارج شدم و سمت پراید سفیدم رفتم.
***
عصبی و تندتند دکمههای مانتوم رو باز میکردم و سپس با ضرب مانتو رو به زمین کوبیدم. از دست لیام و حرفهایی که زده بود، عصبانی بودم. هه! جناب هنوز توقع داشت باهاش مثل قدیم رفتار کنم؛ ولی کور خونده! من دیگه لیدای چند سال پیش نیستم، بزرگ شدم و محاله دوباره دلم رو به نامرد زمانه ببازم.
شلوارم رو که به خاطر مدرسه کمی گشاد بود رو از پام بیرون نیاوردم و همینطور ژولیده پولیده روی تخت نشستم. تکیهام رو به تاج تخت زدم و بالش رو بغلم گرفتم.
به حرفهاش فکر کردم و حرص خوردم. فکر کردم و زیر لب فحش دادم و بیخودی با خودم حرف میزدم.
- اشتباه کردم. باید وقتی اون حرفها رو میزدا یکی توی گوشش میخوابوندم تا دیگه صداش رو واسه من بالا نبره. میمون!
- نهنهنه، اصلاً نباید نگاهش میکردم. باید همین که اومد نزدیکم، میرفتم!
- اِ نه، اونطوری باز باخودش میگفت لابد ازش میترسم. هوف دارم دیوونه میشم!
با صدای تماس گوشیم دست از لب جویدن برداشتم و نگاهم رو به صفحه گوشیم دوختم. شیدا بود.
تماس رو وصل کردم تا جواب بدم؛ ولی خانوم عین موتور شروع به حرف زدن کرد.
- کدوم گوری رفتی ورپریده؟ میدونی با لیام بیچاره چی کار کردی؟ اون غرورش رو زیر پا گذاشت و گفت بیا تمومش کنیم، بعد خانوم... هوف! از دستت بد حرصیم لیدا!
لبهام رو بههم فشردم تا یک چیز کلفت و سنگین بارش نکنم و با نفس عمیقی که کشیدم، آرامشم رو به دست آوردم و با لحنی خون سرد گفتم:
- غرور؟ هه!
فقط صدای نفسهای حرصی و کشدارش شنیده میشد. ادامه دادم.
- جناب وقتی رفت، عشقم رو پای احساس خودش گذاشت و گفت فقط یک وابستگیه و تمام، وقتی از جانب من هم تصمیم گرفت، لیدا غروری نداشت؟
با سنگدلی ادامه دادم.
- در برابر کاری که با من کرد، حتی اگه به پام هم بیوفته، هیچه، هیچ!
- لیدا!
- تو چه میدونی من شبها با چه غم و غصهای میخوابیدم؟ تو چه میدونی الآن با مرور (بغض) کردن خاطراتمون چی به من میگذره؟
اینبار که صدام زد، لحنش غمگین و نادم بود؛ اما من ادامه دادم.
- شیدا تو عاشق دلشکسته نشدی که درکم کنی و امیدوارم هیچوقت عشقت نامردی نکنه؛ ولی من... .
ادامه حرفم رو قطع کرده، لبهام رو توی دهنم بردم و نفس عمیقی کشیدم. نیاز به کمی تنهایی و سکوت داشتم، برای همین گفتم:
- میخوام قطع کنم شیدا، خداحافظ.
حرفی نزد و من هم قطع تماس زدم. آهی کشیدم. خیلی وقت بود شاه قلبم زیر خاکها خاطره دفن شده بود، خاطراتی که برام حکم زهر رو داشت. خندههاش جنون مرگ رو واسهام هدیه میداد. گاهی اوقات عشق هم تغییر میکنه. همونطور که نفرت به عشق تبدیل میشه، امکان این هم هست که عشق رنگ نفرت بگیره؛ ولی با این وجود من الآن نسبت به لیام حسی سرشار از تهی داشتم. عشقم از بین رفته بود، به پایانش رسیده بود؛ اما هنوز از لیام متنفر نشده بودم!
چند روزی گذشت و من وقتی سرگرم درس و بچهها شدم، موضوع لیام زیاد در صفحه ذهنم نبود و گهگاهی غروب که میشد و دلگیر میشدم؛ روحم به گذشتهها سفر میکرد.
و من چه قدر از غروب هر چیزی، بیزار بودم!
به خاطر شرایطی من رو به روستایی انتقال دادن و گفتن که روستا نیاز به معلم داره و از اونجایی هم که من تازه کار بودم، انتقالی رو به من دادن و قرار شد تا چند روز آینده بند و بساطم رو جمع کنم و به روستا برم.
وقتی قضیه رو به مامان و بابا گفتم، اولش زیاد موافقت نکردن و روی خوش نشون ندادن؛ ولی وقتی گفتم کارمه و شغلمه، با اکراه قبول کردن. هرچند که اونها زیادی حساس بودن، وگرنه مسیر روستای زشک با مشهد چندان زیاد نبود؛ ولی اینکه مجبور بودم این همه راه رو رانندگی کنم، کمی خستهام میکرد.
پنجره باز بود و من کنار پنجره نفس عمیق میکشیدم. الحق که آب و هوای روستا یک چیز دیگه بود.
سمت دخترها چرخیدم که داشتن تکلیفهای کلاسیشون رو حل میکردن.
با این که معلم بچههای دوم دبستانیها بودم؛ اما هنوز تک و توکی بینشون سر و وضعشون آشفته و خوابآلود بود و مشخص بود که هنوز به شرایط مدرسه عادت نکردن.
زنگ پایان کلاس که خورد، کلاس غوغا شد. انگار که زندانیها رو از حبس ابد آزاد کرده باشن، با جیغ و هیجان از سالن و کلاسها با دو خارج میشدن.
با بعضی از همکارهام و خانم مدیر خداحافظی کردم و سمت ماشینم رفتم، پراید نازنینم! ماشین فقط پراید خشک من!
چند دقیقهای زمان برد تا به مشهد و سپس به خونه آقا جون اینا برسم. ماشین رو به حیاط هدایت کردم و پس از پارک ماشین پیاده شدم و خسته سمت داخل خونه خودمون راه افتادم.
بوی غذا میاومد؛ ولی کسی داخل خونه نبود و من بیتوجه به اتاقم رفتم.
توی مدرسه قبلی با ده دقیقه فاصله بین خونه و مدرسه خستگی من رو از پا در میآورد. حالا که این همه راه رو باید هر روز میرفتم و میاومدم... آه خدا به خیر کنه!
اون قدر خسته بودم و خوابم میاومد که فقط تونستم مقنعهام رو روی زمین پرت کنم و دکمههای مانتوم رو باز کنم.
با همون وضع روی تخت دراز کشیدم و خیلی زود هم خوابیدم.
- لیدا؟ لیدا مامان؟
- هوم؟
- لیدا مامان پاشو ناهارت رو بخور عزیزم.
به پهلو و پشت به مامان چرخیدم و همچنان چشم بسته صدایی از حنجرهام خارج کردم و انگار مامان متوجه خواب زیادم شد که بیخیالم شد و از اتاق بیرون رفت.
ساعتهای چهار و پنج عصری بود که بیدار شدم؛ ولی همچنان خوابآلود بودم.
میگن که خواب ظهری، مرده تحویل میگیره و مرده هم تحویل میده! آه خب وقتی صبحها ساعت پنج به بعد بیدار بشی و زود هم ماشینرونی کنی، باید هم اینجوری بشه دیگه. اون هم برای کی؟ من؟ تنبل خانوم؟ پوف!
از اتاق که خارج شدم، دیدم مامان جلوی تلوزیون خوابش گرفته. زودی واسهاش ملافهای آوردم و روش انداختم و به خاطر گرسنگیای هم که داشتم، به آشپزخونه رفتم و با دیدن محتوای قابلمه متوجه شدم ناهار آبگوشت بوده.
چون زمان زیادی هم تا شام نبود، یک ساندویچ پنیر واسه خودم درست کردم تا لااقل ضعف معدهام برطرف بشه و سپس سمت اتاقم رفتم تا برنامههای آموزشیم رو ردیف کنم.
قرار بود فردا از بچهها امتحان ریاضی بگیرم و حال باید سوال طرح میکردم. کارهام تا شب طول کشید و چشمهام به خاطر نور لپتاپ میسوخت. با انگشتهای شست و میانهام چشمهام رو ماساژی دادم و با صدای مامان که این بار من رو واسه شام صدا میزد، از اتاق خارج شدم.
سر سفره بودیم که بابا گفت:
- امروز چه طور بود؟
- ای، بد نبود.
مامان: اگه خیلی اذیت میشی تا پدرت یک کاری بکنه.
لبخندی محو زدم.
- نه مامان جون، روستا و آب و هواش حالم رو جا میاره.
مامان لبخندی زد و بابا سرش رو به تایید تکون داد و سپس دوباره مشغول خوردنمون شدیم.
من به خاطر اینکه قرار بود صبحِ زود بیدار بشم، با این که بعد از ظهری خوابم رو گرفته بودم؛ ولی خیلی زود با گفتن شب بخیری به اتاقم رفتم و با هر زور و اجباری که بود، خوابیدم تا باز مثل امروز چُرتی نباشم.
***
به میز کوبیدم.
- بچهها ساکت، ساکت!
سر و صدا خوابید؛ ولی هنوز زمزمههایی به گوش میرسید. آه چه غلطی کردم که معلم دبستانیها شدم!
یکی از بچهها رو صدا زدم تا برگههای امتحان رو بین بقیه پخش کنه و بعد این که هر کس مشغول برگه امتحانی خودش شد، تکیهام رو به پشتی صندلیم دادم و نفسم رو فوت مانند خارج کردم.
توی مدت امتحان بیشتریهاشون از من سوال میپرسیدن و من با حوصله راهنماییشون میکردم.
بالاخره زنگ تفریح و پایان کلاس خورد و باز همهمهها اوج گرفت.
توی دفتر پا روی پا انداخته بودم و فنجون چایی دستم بود. چه وقتها که دبیرهام رو توی دفتر مدیر میدیدم و حسرت جایگاهشون رو میخوردم؛ ولی الآن خودم اینجا قرار دارم. هرچند باید اعتراف کنم که شغل دبیری و معلمی واقعاً نیاز به حوصله زیاد داره.
هنوز چاییم رو تموم نکرده بودم که گوشیم زنگ خورد و من سریع صداش رو قطع کردم تا مزاحم بقیه نشه و سپس با مکثی جواب دادم.
- الو؟
- بدو بیا دم در.
چشمهام گرد شد و با بهت گفتم:
- من مدرسهاما.
- خب خرِ بیا دم در دیگه.
- با... ب... باشه.
نگاهی سرسرکی به همکارهای خانمم که هرکسی مشغول بود، انداختم و سپس قبل از این که زنگ کلاس بخوره، سریع به حیاط و سپس دم در رفتم. بعضی از بچههای توی حیاط متعجب با نگاهشون من رو دنبال کردن.
در رو که باز کردم، شیدا رو دیدم؛ ولی پشت بندش با دیدن لیام که سوار ماشینش بود، جا خوردم.
شیدا بهرام به بغل گفت:
- سلام خواستم یک سری بهت بزنم و با محل کارت هم آشنا بشم.
نگاه من همچنان روی لیام و لیام خیره به من بود.
- الحق که آب و هوای خوبی دارهها، ایول!
عصبی لحظهای چشمهام رو بستم و رو به شیدا گفتم:
- این چرا اینجاست؟
- راستش فرود نبود، گفتم با این بیام. خدا خیرش بده قبول کرد.
پوزخندی زدم و دست به سینه از شونه به در تکیه زدم و گفتم:
- گوش دراز خودتی، باشه؟
میدونستم شیدا فقط با بهونه اینجا اومده که من و لیام رو به همدیگه نزدیک کنه؛ ولی اون واقعاً متوجه نمیشد که همه چی بین ما تموم شده؟!
چشمهاش رو در حدقه چرخوند و گفت:
- الکی واسه من حرف در نیار، خودت اگه میخوای نزدیکت بیاد آره؛ ولی من بیمنظور اون رو آوردم اینجا.
پوزخندی زدم، خر خودتی شیدا خانوم!
زنگ کلاس که خورد، با لحنی تمسخرآمیز گفتم:
- خب احیاناً که با محیط کارم آشنا شدی؟ حالا برو، چون میخوام به بچهها برسم.
انگار که به پرش خورده باشه، کلافه نگاهم کرد. در تمام مدت من سنگینی نگاه لیام رو روی خودم احساس میکردم؛ اما لحظهای هم نگاهم رو معطوف به اون نکردم.
شیدا خداحافظی کرد و من سرم رو واسهاش تکون دادم. همین که کمی از من فاصله گرفت، گفتم:
- راستی! هر وقت خواستی بیای، تاکسی بگیر، بعضیها رو بیخودی علاف نکن. گرفتی که چی میگم؟
چپچپ نگاهم کرد و با حالت قهر سرش رو چرخوند و راهش رو رفت. پوزخندی زدم و سرم رو با تاسف تکون دادم. شیدا آدم نمیشد.
سمت کلاسها رفتم و... .
از خانم مختاری که همکارم بود، خداحافظی کردم و سوار ماشینم شدم. وسط شونههام درد میکرد و خداخدا میکردم که زودتر به شهر برسم.
حوصله این که پیاده بشم و در رو با کلید باز کنم، نداشتم و واسه همین هم بوق زدم تا در رو باز کنن.
بعد پارک ماشین کشونکشون به داخل رفتم و سلام خستهای به مامان تحویل دادم.
- سلام.
- سلام، خسته نباشی.
سرم رو تکونی دادم و هم زمان که سمت اتاقم میرفتم، گفتم:
- من میرم بخوابم، لطفاً بیدارم نکنین.
حرفی نزد و به داخل اتاقم رفتم.
خمیازهای کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم.
***
اَه لـعنت به خروس بی محل. عصبی به گوشیم نگاه کردم که داشت خودش رو میکشت.
پوفی کشیدم و گوشی رو از روی عسلی برداشتم. شیدا بود، مزاحم همیشگی.
- بنال.
- ...
- پوف شیدا!
- بد خوابت کردم نه؟ واسه اینه که پاچهام رو گرفتی.
- هی خدا! میگی حرفت رو یا نه؟
- اوهوع خیلی خوب بابا. واسه شام میای اینجا؟
- هوم؟ نه.
- خب پس من برنج رو بار میذارما.
- میگم نمیام.
- واسه تو گردن مرغ رو میندازم.
تکخند عصبیای زدم و گفتم:
- باشه، تا شش اونجام.
اون هم خندید که گفتم:
- درد بگیری تو شیدا!
- تقسیم میکنم باهات.
- خب دیگه، شرت کم.
- خبرت. خداحافظ.
قطع تماس زدم و روی تخت بیحرکت دراز کشیدم. بد هم نمیشد. یک دورهمی دوستانه.
ناهار رو سرسرکی خوردم و تا چهار و پنج سرم توی لپتاپ بود و برنامههام رو ردیف میکردم.
دیگه طرفهای پنج و نیم آماده شدم تا به خونه شیدا اینا برم.
از مامان خداحافظی کردم و بابت این هم که قرار بود شام خونه نباشم، ایرادی نگرفت.
ماشین رو سمت خونه شیدا راه انداختم و بعد گذشت بیست دقیقه بالاخره به در حیاطش رسیدم.
بوقی زدم و سپس از ماشین پیاده شدم. چون در رو باز نکرده بود، به جون زنگ آیفون افتادم و با دو بار کلیک صدای عصبیش اومد.
- بله؟
- ننه قمره، باز کن ببینم.
صدای تیک باز شدن در اومد. در رو کمی هل دادم و سپس به داخل رفتم. موتور فرود داخل حیاط بود و متوجه شدم اون هم اینجاست.
- سلام!
و کفشهام رو در آوردم و به داخل رفتم. اینقدر که به اینجا میاومدم، خونه خودم محسوب میشد و بی تعارف وارد سالن شدم؛ ولی با دیدن لیام نیش باز شدهام بسته شد. اون هم از دیدنم جا خورده بود. امان از دست این پت و مت!
شاکی به شیدا و فرود نگاه کردیم و هر دو هم زمان به حرف اومدیم.
- فرود!
- شیدا!
شیدا دستهاش رو بالا آورد و بیخیال گفت:
- زر نزنین بابا! من هوای گذشتهها رو کردم و خواستم یک دورهمی داشته باشیم.
- میدونی که هیچی مثل گذشتهها نیست!
لیام نیم نگاهی به من انداخت و واسه این که کم نیاره، گفت:
- هه آره، گذشتهها گذشته!
و چپچپ به من نگاه کرد و من هم در جواب نگاهش چشمغره اومدم.
- من میرم.
لیام: نه جانم، تو باش، من میرم!
پوزخندی زدم.
- نمیخوام مزاحم حال و هوای دوستانتون باشم، پس من میرم.
لیام: گفتم که من میرم.
- من میرم!
شیدا جیغی فرا بنفش کشید که شونههای لیام بالا پرید و مبهوت به شیدا نگاه کرد و من هم لالمونی گرفتم؛ ولی با این حال من و لیام با چشمهامون واسه همدیگه خط و نشون میکشیدیم.
- بس کنید دیگه، اَه. ور، ور، ور. هوف تا کی؟
- آروم باش شیدا.
شیدا با تخسی گفت:
- نمیخوام! نمیبینی وقتی زنت هوس کرده دو تا چلمنگها رو دعوت کنه... .
با بغضی که کاملاً ساختگی بود و من هم متوجهاش بودم، ادامه داد.
- چه زهرمارم کردن؟
فرود اخمهاش توی هم رفت و گفت:
- یعنی حرمت میزبان رو هم نگه نمیدارین؟
لیام عادی گفت:
- معمولاً حرمت مهمون نگه داشته میشه.
شیدا: شما میمون هم نیستین!
چشمغرهای به شیدا رفتم که پررو و طلبکار گفت:
- هان؟
رو به هر دومون تهدیدوارانه ادامه داد.
- یعنی وای به حالتون تا بعد از شام پاتون رو از این خونه بیرون بذارین من میخوام ببینم کی جرعتش رو داره؟!
و دست به کمر نگاهمون کرد. به لیام، حرصی نگاه کردم و اون هم به من زل زده بود. در آخر پوفی کشیدم و غرولندکنان روی زمین نشستم.
شیدا پیروزمندانه نیشخندی زد و با آرنج دستی که به کمرش تکیه زده بود، به بازوی فرود ضربهای زد و گفت:
- زبونشون اینه، فقط باید زور بگی و با جیغ حالیشون کنی.
فرود سرش رو با تاسف تکون داد. حالا من رو میگی! در دل فقط داشتم حرص میخوردم و لب میجویدم.
خدا نکنه شیدا از روی قصد و غرض این کارها رو کرده باشه که من و لیام به همدیگه نزدیک بشیم، چون اون وقت اونه که روی سگم رو میبینه!
تا شام بیشتر شیدا حرف زد و فرود هم همراهیش میکرد. من و لیام ساکت بودیم و اخمو خودمون رو الکی مشغول داشتیم. لیام با بهرام سرگرم بود و گهگاهی هم که فرود یا شیدا ازش سوالی میپرسیدن، ریز و با اکراه جواب میداد. من هم زیاد حرف نمیزدم و داخل گوشیم بودم و بیتوجه به بقیه نت گردی میکردم.
بساط چایی رو به راه بود و شیدا گفت:
- اوم میگم میاین مجردی یک دوری به روستای زشک بزنیم؟ یعنی من که دیدمشا چنان آب از لب و لوچهام جاری شد که نگو!
با خشم به شیدا نگاه کردم که نمکی خندید و گفت:
- شوخی کردم بابا، کی حوصله سگ اخلاقیهای شما رو داره؟ (رو به فرود) با آقای خودم میرم، نه فرود جون؟
چپچپ به من و لیام نگاه کرد و گفت:
- من دیگه پیاز بخورم شما دو نفر رو به خونهام دعوت کنم.
پوزخندی زدم و دوباره نگاهم رو به صفحه گوشیم انداختم.
موقع شام نه من کمکرسون شدم و نه لیام.
سر سفره بودیم و الحق که هیچی هم کم نبود. شیدا قیمه بار گذاشته بود.
نگاهم به گردن مرغ توی ظرف خورشتم خورد. به شدت از گردن مرغ بیزار بودم؛ اما در عوض لیام خیلی از گردن مرغ خوشش میاومد و این موضوع رو شیدا و فرود میدونستن. فقط موندم چرا شیدا جابهجا گذاشته بود؟!
زیر چشمی به لیام نگاه کردم. اون هم داشت زیر چشمی به من نگاه میکرد.
یک لحظه جرقهای توی سرم خورد. قصدی بوده؟! به شیدا نگاه کردم که دیدم داره با نیش باز به لیام نگاه میکنه. ای ناکس!
دوباره نگاهم رو معطوف به لیام کردم و سپس بیتوجه بهش مشغول خوردنم شدم و برای این که حسرت لیام رو در بیارم عمداً گردن مرغ رو داخل ظرف استخونها گذاشتم.
شیدا وا رفته نگاهم کرد. شاید توقع داشت اون گوشت رو به لیام بدم و... هه بیخیال! خانوم کور خونده! پوزخندی زدم و هیچ به نگاه خیره و مظلوم لیام که به گوشت بود، توجهای نشون ندادم. درست مثل فرود که حتی سرش رو لحظهای هم بالا نیاورد ببینه چی شده؟ چی نشده؟
شام که تموم شد، به کمک شیدا رفتم تا ظرفها رو بشوره. توی آشپزخونه شیدا شروع به غرغر کردن کرد.
همچنان که داشت ظرفهایی رو که من آب میکشیدم رو خشک میکرد، گفت:
- یعنی خاک! (مکثی کرد)خاکخاکخاک. اِاِ من مثلاً اومدم این دو میون رو آشتی بدم، بعد خانوم برگشته با اخم میگه... .
ادام رو در آورد.
- من میخوام برم!
به حالت مسخره خودش برگشت.
- تو برو گمشو!
اخمو بشقاب آخری رو شستم و روی سینک گذاشتم. یک دستم رو به لبه سینک تکیه دادم و رو به شیدا گفتم:
- چرا هم خودت رو خسته میکنی و هم این (به سرم اشاره زدم) مغز ما رو تیلیت میکنی؟
چپچپ نگاهم کرد و من با آرامشی کاملاً ظاهری گفتم:
- ببین شیدا اگه بخوای دوباره بیخود و بیجهت من و لیام رو به هم بچسبونیا... .
ناگهان روانی زنجیرهای آب داخل پارچی که کنار خودش روی کابینت بود، روی صورتم ریخت و باعث شد حرفم نیمه تموم بمونه.
هینی از خنکی آب کشیدم و با دهانی باز به شیدا که با پوزخند نگاهم میکرد، نگاه کردم.
- زر زدن تا اطلاع ثانویه موقوف میباشد.
لب زدم.
- شیدا!
پشت چشمی نازک کرد و بشقاب رو خشک کرده و سر جاش گذاشت.
دوباره خشک شده، لب زدم.
- یخ کردم!
نگاهی به من نکرد و بیتوجه به من از آشپزخونه بیرون رفت. کسی حریف این نمیشد!
از خیسی بدم میاومد و با قیافهای تو هم به سالن رفتم. لیام ایستاده بود و داشت از شیدا و فرود خداحافظی میکرد.
چشمشون که به من خورد، فرود متعجب گفت:
- چی شده؟!
با حرص به شیدا نگاه کردم؛ ولی خانوم ظاهراً خودشون رو مشغول بهرام کرده بود.
- دارم میرم.
شیدا: اِ؟ خب وایسا یک کمی... .
عصبی نگاهش کردم که لبخندش رو خورد و به چپ و راست نگاه کرد. دخترهی مارموز!
کیفم رو از روی زمین چنگ زدم و همچنان که به طرف راهرو میرفتم، گفتم:
- خداحافظ.
شیدا: خداحافظ، شب واقعاً خوبی بود!
نیم رخ به طرفش چرخیدم و واسهاش چشمغره رفتم.
فرود با خداحافظیای که کرد، به نگاه خشمآلودم خاتمه داد و دوباره راهم رو رفتم.
از خونه که بیرون زدم، دیدم لیام هم داره بیرون میاد و مثل این که اون هم قرار بود هم زمان با من بره.
لیام با شیدا و فرود دوباره خداحافظی کرد؛ ولی من مستقیماً سمت ماشینم رفتم.
ماشین رو که روشن کردم، تک بوقی زدم و راه افتادم. دقیقاً لیام پشت سر من حرکت میکرد و پس از تک بوقی که برای بچهها زد، از من سبقت گرفت.
حرصی شده پا روی پدال گاز فشردم و اینبار من ازش سبقت گرفتم.
انگار سر لج و لجبازی بود که دوباره لیام سبقت گرفت و من بیشتر روی دنده سرتقی افتادم.
به خاطره سرعت زیادیمون پهلو به پهلوی هم میروندیم و هر کدوم مثل بچهها سعی داشتیم اون یکی رو عقب بندازیم، درست مثل یک بازی!
این کری بازی تا وقتی به کوچه خودمون برسیم، ادامه داشت و در نهایت لیام ناگهانی از من جلو زد و من جلوی خونه خودمون روی ترمز زدم.
از داخل ماشین به لیام که داشت با کلید در خونه خودشون رو باز میکرد، نگاه کردم. آشغالِ پست!
پشت چشمی نازک کردم و از ماشین پیاده شدم و سمت در رفتم. پس از باز کردن در بدون اینکه حتی به لیام نگاهی دوباره بندازم، ماشین رو داخل حیاط پارک کردم.
روزهام روال عادی و تکراری به خودش گرفته بود، بدون هیچ هیجان و بالا_ پایین رفتنی، درست مثل یک خط صاف.
روزها به محل کارم میرفتم و خسته و گرسنه به خونه بر میگشتم.
چند باری شیدا و فرود گفتن که یک دورهمی داشته باشیم و به تفریحگاهها بریم؛ ولی من مارگزیده شده بودم و دیگه محال بود با اونها جایی برم.
هنوز کمی خواب داشتم و کسل سمت در حیاط رفتم تا در رو چهار طاق باز کنم و ماشین رو به بیرون ببرم.
خمیازهای کشیدم و کشوهای در رو بالا کشیدم.
همین که در باز شد، با دیدن شخص روبهروم جا خوردم.
با چشمهای گرد شده، نگاهش کردم و اون هم انگار از دیدن من دستپاچه شده بود.
لب زدم.
- استاد!
به خودش اومد و لبخندی کج و کوله زد.
- سلام لیدا خانم!
- عه س... سلام!
تکخند الکیای زدم.
- استاد! شما، اینجا؟
لبش کش رفت و گفت:
- فکر نکنم دیگه استادت باشم.
تکخندی زدم و گفتم:
- بله، ورد زبونم شده.
سکوت شد و من سوالی نگاهش کردم که به خودش اومد و تند گفت:
- راستش میدونستم این وقت روز به محل کارتون میرید؛ واسه همین خواستم تا زشک مزاحمتون باشم.
چشمهام گرد شد و زمزمهوار لب زدم.
_ هان؟!
با لبخند نگاهم کرد و هیچی نگفت. سرم رو کمی تکون دادم تا حالم جا بیاد و توی باغ باشم.
- ببخشید که تعارف نمیکنم بیاید داخل، آخه خونواده هنوز... .
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- نه لزومی به این نیست. انشاءالله سر یک فرصت مناسب مزاحمشون میشم؛ اما الآن فقط میخوام با شما صحبت کنم.
لب پایینم رو گاز گرفتم و به فکر فرو رفتم. سر صبحی مزاحم شده که بعد چند سال من رو ببینه و باهام حرف بزنه؟ اون هم توی این وقت؟
ناگهان ماشین لیام از توی کوچه رد شد و چشم در چشم لیام شدم. با کنجکاوی مثل قحطی زدهها به سلمان نگاه میکرد و کمی هم اخم داشت. فوضول!
وقتی ماشینش از توی دیدرسم رد شد، ماشین رو در آوردم و پس از نشستن سلمان راه افتادم.
- جناب ساسانی شما چهطوری آدرس خونهام و همینطور محل کارم رو پیدا کردین؟
- واسه رسیدن به شما حاضرم هر کاری بکنم.
بیاختیار روی ترمز زدم که به جلو پرتاب شدیم.
- لیدا! حالت خوبه؟
به خودم اومدم و با چشمهای گرد و متحیر رو بهش لب زدم.
- هنوز توی گذشتهاین؟!
وقتی مطمئن شد که حالم خوبه و مشکلی نیست، جدی گفت:
- من روی حرفم هستم.
از این همه سماجت دهنم باز مونده بود. سلمان عجب گیری بودا! من خیلی وقت بود که فراموشش کرده بودم و حالا اون... .
صدای بوق ماشین پشت سری من رو به خودم آورد و سریع ماشین رو به کنار خیابون کشیدم تا سد معبر بقیه نباشم.
نگاه سلمان همچنان خیره به من بود و یک جورهایی معذب بودم؛ ولی با بستن چشمهام و نفس عمیقی که کشیدم، اعتماد به نفسم رو به دست آوردم و خیره به روبهرو در حالی که فرمون رو با دستهام میفشردم و اضطرابم رو به این طریق تخلیه میکردم، با صدایی خونسرد و جدی گفتم:
- من فکر میکردم که واضح نظرم رو بهتون رسونده باشم.
زیر چشمی دیدم که نگاهش رو از من گرفت و اون هم به عابران چشم دوخت.
- ولی من نظرتون رو بی مورد میدونم، البته نه تا وقتی که ندونم چرا و دلیل این همه مخالفتهاتون نسبت بهم چیه؟
پوزخندی زدم و سمتش چرخیدم.
- بیمورد؟ آقای ساسانی بهتون عرض کرده بودم که هیچ علاقهای نسبت بهتون ندارم و از نظر من عدم علاقه و کشش خودش یک دلیل قاطع و محکمه. اینطور فکر نمیکنید؟
با آرامش جواب داد.
- علاقه میتونه به وجود بیاد.
- من خودم رو میشناسم... .
دوباره به روبهرو چشم دوختم و جدیتر ادامه دادم.
- تصمیمم رو گرفتم. نه تنها با شما بلکه با هیچ کس دیگهای هم قصد ازدواج ندارم و تنهایی رو بیشتر میپسندم.
- چرا؟
آهی کشیدم و هیچی نگفتم که بلافاصله صدای تماس گوشیم بالا رفت. گوشیم رو برداشتم و با دیدن اسم مدیر مدرسه لبم رو گزیدم.
- سلام خانم غفاری.
- سلام لیدا جان. دیر کردی، بچهها منتظرن. مشکلی پیش اومده؟
- وای من واقعاً شرمندهام. راستش واسهام... .
زیر چشمی به سلمان نگاه کردم و گفتم:
- مشکلی پیش اومده و خیلی زود خودم رو میرسونم.
- آهان باشه، پس تا نیم ساعت دیگه هستی؟
- بلهبله، خودم رو تا اون موقع میرسونم، مطمئن باشید.
- باشه عزیزم پس من قطع میکنم.
- خدا نگهدار.
- میبینمت.
تماس قطع شد. نفسم رو با فوت بیرون دادم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. صدای آروم و نادم سلمان به گوشم خورد.
- متاسفم!
آهی کشیدم و گفتم:
- مهم نیست، باید این ابهامات بینمون برطرف میشد.
- ولی من که نگفتم از تصمیمم منصرف شدم.
با چشمهای گرد و مبهوت نگاهش کردم و گفتم:
- هان؟!
لبخندی کج زد و گفت:
- خیلی زود با خونواده مزاحم میشیم.
به خودم که اومدم، اخمهام رو توی هم بردم و گفتم:
- جناب ساسانی دلیل این کارهاتون چیه دیگه؟ واقعاً متوجه منظور من نمیشید؟
- من فقط به دنبال دلم اومدم، همین.
پوزخندی زدم و موکد گفتم:
- به اون دلتون بگید که من صاحب خوبی واسهاش نیستم.
همچنان با آرامش نگاهم میکرد که حرصی شده، روم رو به جلو تابوندم و اخمو و جدی گفتم:
- باید برم، دیرم شده.
صدای نفسش که راحت و آزادانه خارج شد رو شنیدم و سپس صدای خودش.
- موفق باشین؛ اما لیدا خانم امروز رو فراموش نکنید.
فرمون ماشین رو فشردم و بدون این که نگاهش کنم، غریدم.
- به سلامت!
حس کردم لبخندی زد و سپس صداش اومد که خداحافظی گرم و آرومی کرد. در ماشین رو باز کرد و با آرامش پیاده شد.
از عصبانیت و حرص فقط منتظر بودم که سریعتر در رو ببنده و همین که در رو بست، پا روی پدال گاز فشردم و هم زمان که با سرعت از کنارش عبور میکردم، تک بوقی بهش زدم.
با کلی ابراز شرمندگی به مدیر هلککنان و همینطور کمی عصبی به خاطر سلمان به کلاس رفتم و تا وارد شدم، همهمه لحظهای خوابید؛ ولی بلافاصله دوباره غوغاشون به بالا رفت و سوال بود و سوال!
چون وقت کم بود، توجهی به سوالهای متداومشون که درمورد دیر اومدنم بود، نکردم و سریعاً با گفتن "کتابهاتون رو دربیارید" تدریس رو شروع کردم.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳