با لبخندی که زد، به خودم اومدم. مردیکهی... مردیکهی... اوف!
- شما!
- سلام لیدا.
دستهام مشت شد. یعنی همچین کف گرگی نثارش کنم که دیگه دندونهاش رو به رخم نکشهها!
بدون اینکه جواب سلامش رو بدم، گفتم:
- اومدنتون به اینجا رو چی در نظر بگیرم؟
لبخندش پر رنگتر شد و شاخه گل رزی که آبی رنگ بود رو به سمتم گرفت. از حرکتش جا خوردم و میلیای به عقب تلو خوردم.
- چند روزی ندیدمت، دلم برات تنگ شده بود.
تک خندی زدم. خیلی خودمونی نشده بود؟
باید بگم اقبال بود یا دست ضرب سر نوشت چون درست همون لحظهای که دست سلمان سمت من دراز بود، ماشین لیام از روبهروم گذر کرد.
چهار چشمی و با اخم به گل توی دست سلمان زوم کرده بود.. نمیدونم چرا دستم ناخودآگاه پیش رفت و شاخه گل رو از سلمان گرفت!
وقتی به خودم اومدم که اثری از لیام و اخمش نبود و من شاخه گل به دست بودم و نظارهگر لبخند گشاد سلمان!
به تته پته افتادم. چرا همچین کاری کردم؟ اصلاً کی گل رو ازش گرفتم؟!
حالا کاری بود که شده و نمیتونستم به عقب برگردم، پس اخمهام رو توی هم بردم و برای ماستمالی کارم گفتم:
- هدیهتون برام ارزشمنده.
لبخند کجی زد و عمیق نگاهم کرد.
کلافه شدم و به ساعت مچیم نگاهی انداختم. اوهاوه یک ربع به هشت بود و من بایستی ساعت هشت اونجا میبودم.
بیخیال سلمان شدم و سمت ماشینم خیز برداشتم. سریع سوار شدم و با دستم بهش اشاره زدم که خودش رو کنار بکشه.
انگار عجول بودنم به اون هم هیجان بخشید که فوری به کناری رفت و راه رو واسهام باز کرد. ماشین شاسی بلند سفیدش درست روبهروم بود.
میخواستم گاز رو یک بند بگیرم و برم؛ اما وقتی که از آینه بغلی ماشین دیدم مثل جوجه اردکها به دنبالمه، با اکراه صبر کردم.
بدون هیچ تعارفی روی صندلی شاگرد نشست و لبخندش رو تکرار کرد.
به فرمون ماشین فشار وارد کردم تا خشمم پنهون بمونه.
- عجله دارم.
- میدونم.
تند و تیز نگاهش کردم که گفت:
- من هم باهاتون میام.
- میتونیم بعداً با هم حرف بزنیم.
- من راحتم.
دندون روی هم سابیدم. زیادی کنه بود!
- من ناراحتم. لطفاً دیدار رو واسه یک وقت دیگه بذارید.
آره یک وقت دیگه! زمانی که از اینجا واسه همیشه رفتم و شر تو از سرم کم شد. اون موقع ببینم حتی صدام رو هم میشنوی.
هه من احمق رو باش که میخواستم از رفتنم منصرف بشم. مگه با وجود چنین زالوهای خونخواری میشه اینجا رو تحمل کرد؟
- از هوای دود و دمی اینجا خسته شدم. به روستا که رسیدیم، رفع زحمت میکنم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- ماشاءالله از جیک و پوکم هم خبر دارین.
لبخند به ظاهر ملیحی زد که پرههای بینیم گشاد شدن و با حرص دنده رو جا زدم و ماشین رو به حرکت در آوردم.
از سر خشمم با سرعتی بالا میروندم و حرصم رو روی فرمون خالی میکردم.
بالاخره بعد گذر چند دقیقه به روستا رسیدیم. در مرکز روستا به طور ناگهانی روی ترمز زدم که هر دومون به جلو پرتاب شدیم؛ اما به خاطر کمربندهای ایمنی آسیبی ندیدیم.
بدون اینکه نگاهش کنم، با غیظ گفتم:
- رسیدیم!
سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم؛ اما همچنان با اخم و خیره به روبهرو منتظر موندم.
- جای با صفاییه.
نفس صداداری کشیدم و با لبخندی کاملاً مصنوعی که حرص رو توش جار میزد، سمتش چرخیدم. سرم رو به تایید تکونی دادم و گفتم:
- اوهوم، خیلی با صفاست!
لبهاش رو به داخل دهنش کشید. انگار متوجه وضعیت آتشفشانی درونم شد.
- خب دیگه من میرم.
لبخندم رو گشاد کردم و منتظر نگاهش کردم. دستگیره در رو کشید و بالاخره پیاده شد. همین که از ماشین خارج شد، پا روی پدال گاز فشردم و با سرعت از کنارش رد شدم. چون در همچنان معلق باز بود، سمت در خم شدم و به سختی در حالی که حواسم به رانندگیم بود، مثل میمونهای دراز دست در رو بستم.
از آینه جلوی ماشین به گرد و خاکی که راه انداخته بودم و تصویر سلمان کدر نمایان بود، نگاه کردم. پوزخندی زدم و سپس به سرعتم افزودم، آه باز هم باید منت کشی خانم مدیر رو بکنم.
***
اوف، اوف، اوف!
بالاخره رسیدم. بالاخره تنها شدم و آغوش گرم استقلال بودن رو با تکتک سلولهام لمسش کردم.
حس خوبی داشتم؛ ولی با این وجود هر وقت ذهنم به دیشب پر میکشید، آهی از بین لبهام دود میشد.
مامان خیلی گریه و زاری راه انداخته بود، انگار قراره که برم و دیگه مادر_ دختری هم رو نبینیم.
پوفی کشیدم و سرم رو با تاسف تکون دادم، امان از این مادر من.
خوشحال بودم از اینکه بالاخره به خونهای که مال خودم بود و تماماً مختارش بودم، وارد شدم. هر چند توی خونه بابا هم هرگز شرمنده خودم نمیشدم؛ اما در کل الآن به اینکه میگفتن همه جا یک طرف و خونه خود آدم یک طرف پی بردم. اینجا دیگه من خانم خونه بودم، من!
بایستی گردگیری و نظافت خونه رو شروع میکردم. تازه ساعتی میشه که اومدم اینجا و از سر هیجان فقط به دور خودم میپیچم و عین این ندیدهها اطراف رو تماشا میکنم.
به سمت در سالن چرخیدم. وقتی از بسته بودنش مطمئن شدم، آستینهام رو بالا زدم و شالم رو از سرم کندم.
یک "توکل به خدا"یی گفتم و از یک جا شروع به نظافت و گردگیری کردم. هر چند کثافتی آن چنانی نداشت؛ اما خب لازم بود خونه رو بعد چند روز که کسی داخلش نبوده، تمیز میکردم.
توی گیر و ویر خودم بودم که به در کوبیدن. متعجب شدم. کی میتونست باشه؟ شاید مامان. آخه دیشب زیادی بی قراری داشت. شونهای بالا انداختم و با گفتن "اومدم" شالم رو به سر زدم و به سمت در رفتم.
در رو که باز کردم، از دیدن یک خانم بزرگسال حدوداً هم سن خاله، جا خوردم. سلام ریزی گفتم که با خوشرویی جوابم رو داد.
- سلام دخترم.
با چشم مثل خانمهای کنجکاو یا به زبون خودمون زیادی فضول، نگاهی به داخل خونه انداخت.
- شما قراره اینجا بشینین؟
لبخند الکیای زدم و لب زدم.
- بله.
لبخند گشادی تحویلم داد که تا دندون عقلش رو هم دیدم.
- خوش اومدی عزیزم. من ثریام، همسایهتون. اونجا... .
به خونهای که کمی زیادی فاصله داشت، اشاره زد.
- میشینیم. خواستم بیام یک خوش آمدگویی بکنم و باهات آشنا بشم.
دقیق نگاهش کردم. واقعاً قصدش همین بود؟! آخه طرف خونه من کمی خلوت بود و تنها خونه نزدیک به من، یک خونهای در روبهروییم قرار داشت که اون هم به گمونم صاحبش نباشه. بعد این خانم از اون سر اومده واسه استقبال و آشنایی؟ شاید زیادی انسان دوست بود یا هم همچین یک کوچولو فضول!
وقتی دیدم مثل بزها فقط به هم دیگه نگاه میکنیم، زودی گفتم:
- آ... بلهبله. خیلی خوشحال شدم از دیدنتون. من هم لیدام... .
دستم رو به سمتش دراز کردم.
- همسایه جدیدتون.
دستم رو گرفت و کمی تکونش داد و گفت:
- اسم قشنگی داری. به هر حال، من هم خوشحال شدم از اینکه بالاخره یک نفر پیدا شد بیاد اینجا، خیلی وقته خالی بود.
لبخندی ملیح زدم.
- انشاءالله بیشتر با هم آشنا میشیم، امیدوارم همسایه خوبی براتون باشم. بفرمایید داخل.
- نه دخترم، من باید برم. بچههام الآن بیدار میشن، ببینن نیستم، گریه میکنن.
- آخی کوچولوها!
لحظهای قیافهاش خنثی شد؛ ولی دوباره کمی به قیافهاش رنگ و رو داد و گفت:
- پسرم هیجده سالشه و دخترهام ده_ دوازده سال رو دارن.
خندهام ماسید و متعجب نگاهش کردم. سعی کردم دوباره دهنم رو کش بدم و با لبخندی که فقط اسمش لبخند بود، دندونهام رو به نمایش گذاشتم و گفتم:
- اِ؟ خدا نگهشون داره.
- پریسال توی یک تصادف از دستشون دادم.
با چشمهای گرد و لبخندی که فسیلش جا مونده بود، بر و بر نگاهش کردم که با لحنی غمگین گفت:
- منظور من گربههام بودن، باید برم و واسهشون غذاهاشون رو آماده کنم.
من فقط سکوت کرده بودم. عجب! فکر کنم فشار زیاد زندگی این زن رو کاملاً به پَرتِستان فرستاده، آخه اصلاً حرفهاش میزون نبود.
تا وقتی از مسیر دیدم خارج بشه، بهش زل زده بودم. به خودم اومدم و پوفی کشیدم. گیر چه آدمهایی افتادم. از خودم بدتر!
وارد خونه شدم و در رو بستم. بایستی واسه ناهار غذا درست میکردم. نزدیکهای ظهر بود و نمیرسیدم که یک ناهار توپ راه بندازم، واسه همین تصمیم گرفتم که یک تخم مرغ معمولی راه بندازم.
روغن رو داخل ماهیتابه ریختم و زیرش رو روشن کردم بلافاصله دو تخم مرغ به هم کوبیدم و هر دو رو داخل ماهیتابه انداختم. راستش عادتم بود که قبل سرخ شدن روغن، تخم مرغ رو بندازم.
مشغول دید زدنشون بودم که گوشیم زنگ خورد. روی کابینتها گذاشته بودمش. سمتش رفتم و تا چشمم به صفحه خورد، مردد شدم که جوابش رو بدم یا نه. آخه سلمان بود.
پوفی کشیدم و ناچاراً تماس رو برقرار کردم. مطمئناً فهمیده که من کوچ کردم.
- الو؟
خشک گفتم:
- بفرمایید.
- سلام لیدا. چه بی خبر رفتی.
- دلیلی نداشتم که به بلندگوهای مسجد خبر رفتنم رو بگم.
- آه باشه. کجایی؟ میخوام ببینمت.
پوزخندی بی صدا زدم. دیگه نه سلمان خان، دیگه نه!
- ترجیح میدم فعلاً تنها باشم.
- چرا؟
- به خودم مربوطه.
لحنم کاملاً با آرامش و خونسرد بود چون خوب متوجه لحن غمگین و بسی عصبیش بودم.
صدای آرومش زمزمه شد.
- به خاطر برادرته؟
متعجب گفتم:
- برادرم؟!
- آه، لیدا من متوجهام که نباید مدام به خونهتون میاومدم. راستش کارم اشتباه بوده، درست؛ ولی میخواستم اول نظر تو رو جلب کنم. فکر نمیکردم که برادر داشته باشی، اونهم از اون غیرتیهاش!
اخمی از روی ابهام کردم.
- متوجه منظورتون نمیشم.
- مگه چند تا برادر داری که ندونی کدومش رو میگم؟
- جناب من اصلاً برادری ندارم.
صدای متعجبش به گوشم خورد.
- چی؟! پس اون... .
- چی؟ اون چی؟
- پوف هیچی، فکر کنم یکی قصد داره مانعم بشه.
ابروهام بالا پرید.
- مثلاً؟
- نمیدونم، یکی که نمیخواد ما به هم برسیم.
با تمسخر گفتم:
- ما؟!
تخس جواب داد.
- بله، من و تو. ببین لیدا من هر طوری که شده بالاخره راضیت میکنم.
پوزخندی زدم. آسته بابا، آسته.
- آقای ساسانی؟
- سلمان!
بی توجه به حرفش که با تاکید ادا شد، گفتم:
- میشه مشخصات کسی که خودش رو برادرم خطاب کرد، بگین؟
- واسه چی بگم؟ نیازی نیست. هر کسی که بود، خودم بهش ثابت میکنم.
انگار غیرتی شده بود، هه.
خواستم بگم "چی رو میخوای اثبات کنی؟)(" که لال شدم چون میدونستم جوابم چیه و به جاش موتور زبونم گفت:
- یکی از همسایههامون بود؟
- ... .
- قد بلند و لاغر اندام، درسته؟
- پس میشناسیش؟
صداش گرفته بود؛ اما بی توجه بهش بی رحمانه گفتم:
- صبح به صبح، چشم تو چشم میشیم. بعد توقع دارین هم رو نشناسیم؟
- بینتون چیزیه؟
سوالش رو کاملاً محتاطانه پرسیده بود؛ اما جا پاش جای درستی نبود. این سوال کاملاً شخصی و به دور از محوطه آزادم بود پس خشن گفتم:
- به خودم مربوطه! من باید برم، خداحافظ.
و فوراً قطع تماس رو زدم. مردک آویزونِ فضول!
یک لحظه فکرم به سمت لیام پر کشید. چرا اونکار رو کرد؟ قد بلند محلمون لیام و پدرش بودن و قطعاً عمو نمیاد خودش رو برادر من خطاب کنه! پس کار، کار لیام بوده؛ ولی چرا؟ چرا همچین کاری کرده؟ مگه ما برای هم تموم نشدیم؟
نمیدونم احساسم بود یا واسه خاطرات گذشته؛ ولی از اینکه خودش رو برادرم خطاب کرد، باید اعتراف کنم که کمی توی حالم خورده بود.
سمت اجاق گاز چرخیدم که ناگهان متوجه دود آشپزخونه شدم. چنگی به گونهام زدم و سریعاً به طرف تخم مرغهای سیاهم خیز برداشتم، حتی ته دیگ هم نشدن!
شعله رو خاموش کردم و با قیافهای مچاله شده، دودها رو پس زدم.
تخم مرغهام همون دو دونه بودن و ناچاراً مختار به انتخاب یک اجبار بودم، چای شیرین!
به نون گاز زدم و چای شیرین رو هورت کشیدم. خنده دار بود. اولین ناهار توی خونهام چایی شیرین بود. خاطره خوبی میشد. سریع یک سلفی گرفتم و به شیدا فرستادم.
ناهارم که تموم شد، ظرفهام رو شستم و دستی به داخل آشپزخونه کشیدم.
از پشت به سینک تکیه زدم و به سرتاسر خونه نگاهی انداختم. لبخندی ملیح زدم و گفتم:
- خوش اومدم و خوش میبینم!
***
از صدای آلارم گوشیم لای چشمهام رو باز کردم. آه چه زود صبح شد، من هنوز خواب دارم!
غلتی زدم و به شکم دراز کشیدم. گوشی رو از زیر بالشم برداشتم. اتاق هنوز تاریک بود.
از دیدن ساعت یازده، جا خوردم. آه شیدا آه! آخه توی این وقت شب زمان زحمت دادنته؟
به کمر چرخیدم و تماس رو برقرار کردم. هنوز بخار دهنم خارج نشده بود که جیغ شیدا خواب رو به کل از چشمهام انداخت.
- گور به گور کی رفتی؟ چرا بهم خبر ندادی؟
- اوهوع بابا یواش چه خبرته؟ ملت رو بیدار کردی با این حنجرهات.
- ببند، ببند که بد از دستت شکارم!
لبخند گشادی زدم و گفتم:
- جون تو یکدفعگی شد، اصلاً خودم هم نفهمیدم چه طوری اومدم!
ساکت شده بود. دلجویانه صداش زدم.
- شیشی!
- زهرمار، درد، مرض!
تکخندی زدم و گفتم:
- حالا واسه اینکه دماغت نسوزه، فردا بیا و یک سری به من بزن.
تندی گفت:
- معلومه که میام. اصلاً همیشه اونجا تلپم، بله!
- منتظرم.
- خیلی خوب، حالا شما آدرس رو رد کن. در ضمن! همین الآن یک فیلم از خونهات بگیر و بفرست.
- هان؟ برو بابا، من رو از خواب زدی که برات فیلم بگیرم؟ عمراً!
- آخیش! خواب بودی؟
- اوهوم.
- پس خوب کردم!
- بی شعور. کاری نداری؟
- شرت کم، فقط آدرس یادت نره.
- خیلی خب، گمرو.
- میمون.
- گوریل.
لبخندی زدم و قبل اینکه نسبت دیگهای بهم بده، تماس رو قطع کردم. هوف از دست این رفیق خل و چل من.
***
همینجور که با چشمهای ورقلنبیدهاش داشت خونهام رو میخورد، بهرام رو به دستم داد و گفت:
- دختر عجب جای دنجیه!
- تبریک لیدا، انشاءالله به خوبی بشینی.
- ممنونم ازتون بچهها. راستش من هم از اینجا خیلی خوشم اومده، جای با صفاییه.
شیدا سمتم چرخید و گفت:
- کوفتت بشه. مجردی و این بند و بساط الهی توی گلوت گیر کنن.
پوزخند صداداری زدم تا قشنگ به جلز و ولز در بیاد.
- تو هم شانسش رو داشتی؛ ولی... .
دیگه ادامه ندادم که هر جفتشون لپ کلامم رو گرفتن. فرود چپچپی نثارم کرد و شیدا گفت:
- اتفاقاً خیلی خوب شد که این شانس رو از دست دادم. بهت خوش بگذره با سوسک و پشههای دیگه!
- حتماً! نگران نباش.
شیدا و فرود تا ساعتی کنارم موندن و با هم گپ زدیم. راستش خیلی حس و حال خوبی داشتم که رفیقهام به خونه خودم دارن میان. یک جور احساس قدرت و غرور میکردم.
واسه شام نگهشون داشتم و شیدا هم از خودراضی چتر شد و تعارفم رو توی هوا قاپید.
شب خوبی بود؛ ولی موقع رفتنشون کمی دلشوره داشتم. راستش از دست این پت و مت آسایشی نداشتم. مطمئن بودم که میرن به لیام خبرم رو میگن پس باید قبل اینکه به زندگیم گند بزنن، روشنشون کنم.
شیدا داشت بهرام رو آماده میکرد و فرود دم در منتظر بود. با صدای بلندی رو به هر دوشون گفتم:
- احیاناً قرار نیست که کلاغها لیام رو با خبر کنن؟
شیدا همچنان خودش رو سرگرم نشون میداد و فرود که کلاً محو بیرون شده بود. عجب!
اخم کردم و غریدم.
- هی! با شماهام، اگه بفهمم به لیا... .
بلند شدن ناگهانی شیدا، باعث قیچی شدن حرفم شد.
- مگه ما علاف شما دوتاییم که بیایم و هی از تو بگیم و از اون بگیم؟ نه جانم، نترس. آخه من کی خبر بری کردم که اینبار دومم باشه؟
عاقل اندر سفیهانه نگاهش کردم که متوجه زبون نگاهم شد و روش رو سمت فرود کرد.
- بریم فرود، من آمادهام.
پوفی کشیدم و دست به کمر نظارهشون کردم. باز هم دلم گواه نمیداد پس موکد شمردهشمرده گفتم:
- بچهها، لیام پرها، پر! من نه، لیام نباید از من چیزی... .
باز هم شیدا بین حرفم پرید و بی اینکه نگاهم کنه، سوار موتور شد و گفت:
- خیلی خب، خداحافظ!
فرود هم خداحافظیش رو کرد و به سلامتی رفتن.
خوب میدونستم این زن و شوهر چرا نگاهم نمیکردن! چون قطعاً یک نقشههایی توی سرشون بود؛ ولی امان از اون روز! خدا اون روز رو نیاره که به لیام بگن چون دیگه اینبار جدیجدی باهاشون برخورد میکنم.
در رو بستم و همچنان خیره به در دست به کمر موندم. امیدوارم نگن و زیپ گالهشون رو ببندن.
عالمی ظرف تلنبار شده بود. با اینکه سه نفر بودیم؛ اما خب مخلفات زیادی داشتیم و حالا من موندم و یک تپه ظرف. کاش تعارف شیدا رو رد نمیکردم و دوتایی ظرفها رو میشستیم. حالا چهطوری از شرشون خلاص بشم؟ پوف الآن هم که نیمههای شب شده و فردا صبح هم مدرسه دارم.
واسه ظرفهایی که اینقدر غرشون رو زدم، فقط نیم ساعت از وقتم رو گرفتن.
جام رو توی اتاق پهن کردم و سریع زیر پتو چپیدم. این دومین شب زندگی مستقلیم بود. مطمئناً اگه تونستم این دو شب رو بگذرونم پس حتماً بقیهاش رو هم میگذروندم؛ اما من چه میدونستم؟ از دست ضرب سرنوشت و قلم پیچیده تقدیر!
چند روزی میگذشت. مامان همچنان زنگازنگ داشت و مدام قصد منصرف کردنم رو داشت، انگار هنوز هم من رو نشناخته بودن. بابا زیاد هم صحبتم نمیشد و یک جورهایی هنوز باهام قهر بود؛ ولی مطمئن بودم بالاخره جفتشون کوتاه میان. بالاخره به این باور میرسن که ما دخترها هم اجازه استقلال رو داریم!
***
در رو باز کردم و تا به بیرون برم که چشمم به ماشین آشنایی خورد.
انگار همسایه روبهروییم بالاخره اومده بود؛ ولی ماشینش یک جورهایی زیادی برام آشنا بود و این من رو به شک میانداخت.
شونهای به بالا پرتاب کردم. اصلاً به من چه؟ همه ماشینها که یک صاحب ندارن. حتماً این بنده خدا یک نفر دیگهست. دلیلی نداشت که خودم رو درگیرش کنم.
به سمت ماشینم رفتم. از اینکه مجبور نبودم مسیر زیادی رو طی کنم، خوشحال بودم. با ماشین تا رسیدن به مدرسه پنج دقیقه هم نمیشد؛ ولی خب، من تنبلیم میاومد که این مسیر رو پیاده طی کنم.
ماشین رو به راه انداختم و فرمون رو چرخوندم.
امروز روز سختی نبود و برنامههام سبک بودن. بچهها هم زیاد اذیتم نمیکردن، انگار داشتن با محیط مدرسه عادت میکردن و خو میگرفتن.
کارم که توی مدرسه تموم شد، قبل از اینکه به خونه برم، یک چندتا مواد خوراکی گرفتم تا توی خونه کم و کسری نداشته باشم. ذاتاً واسه خودم آقایی شده بودم!
ماشین رو زیر درخت پشت خونه پارک کردم و بعد برداشتن خریدهام، پیاده شدم.
به در کلید زدم و وارد خونه شدم. همین که چرخیدم تا در رو ببندم، چشم تو چشم اون شدم. جلوی در خونهاش ایستاده بود.
یک لحظه جا خوردم، چی؟! همسایه من... همسایه من... .
فکم منقبض شد. خریدها رو روی زمین انداختم و با دستهای مشت شده، به سمتش رفتم.
میدونستم آخر کرمشون رو میریزن. من مردهام رو خوب میشناسم، احمقها، احمقها!
خنثی ایستاده بود و نگاهم میکرد. واسهام سوال بود که چرا اون اومده اینجا؟ واقعاً چرا؟!
به نزدیکش که رسیدم، غریدم.
- اینجا چی کار میکنی تو؟
با لحنی خونسرد گفت:
- نمیدونستم قراره همسایه بشیم.
- اِ؟ یعنی نمیدونستی؟
فقط نگاهم کرد.
- ببین! همین الآن جل و پلاست رو جمع میکنی و میری، فهمیدی؟
- اگه نرم؟
از سوالش جا خوردم. دوباره حرصی شده غریدم.
- خونهات رو آتیش میزنم!
پوزخندی زد و گفت:
- ببین لیدا من کاری به کارت ندارم پس بهتره تو هم اینقدر به من گیر ندی. راحت زندگیمون رو میکنیم، هوم؟
پوزخند صدادار و با بهتی زدم.
- اوه! یک زندگی راحت؟ اونهم در کنار تو؟
با انگشت اشاره بهش اشاره زدم و تکرار کردم.
- تو؟!
اخم کرد و جواب داد.
- مشکلیه؟
چشمهام رو بستم. واقعاً یا من خنگم یا زندگیم زیادی پیچیدهست، آخه هیچ جوره دلیل رفتارهاش رو نمیفهمم.
دندون روی هم سابیدم و عقب گرد کردم. حساب اون پت و مت رو میرسم، روانیهای مزاحم! عین پنگوئن دارن از سقف زندگیم سر میخورن.
با قدمهای بلندی به سمت خونه رفتم. داخل خونه شدم که دیدم لیام همچنان خیره به منه. در چوبی ولی مقاوم سالن رو محکم بستم و بی توجه به گرد و غباری که بابت کوبیدن در به راه افتاده بود، بلافاصله سراغ گوشیم رو گرفتم.
- حالیت میکنم دختره روانی! خوبه بهش گفتم خفه شهها. اِاِ دیدی چی کار کرد؟ از زیر و بم زندگیم خبر داره، بعد اونوقت خانوم اومده و درست دلیل فرارم رو داخل چشمم کاشته!
صدای خواب آلودش شنیده شد. خواب خودت رو ببینی که شاید درکم کنی؛ ولی نه، دیگه خوابی براش نمیذارم!
- الو،
- لیام چرا اینجاست؟
- هوم؟
انگار هنوز گیج خواب بود پس جیغ زدم.
- شیدا!
صدای هراسونش شنیده شد.
- چیه؟ چیه؟!
مثل گرگهای درنده نفسهام رو پس و پیش کشیدم. غریدم.
- لیام از کجا فهمید من اینجام؟
- ای درد بگیری! من چه میدونم؟
- نمیدونی؟ (جیغ) آخه چرا فکر میکنی ابلهام؟ مگه من نگفتم نمیخوام ببینمش؟ چرا الآن اینجاست؟!
- آره، ابلهی! اصلاً خوب کاری کردم. شما دو تا کوتاه بیا نیستین، از همون اولش هم لجباز و یکدنده بودین. جفتتونا، جفتتون!
با تاسف گفتم:
- تو و فرود هم از زمان جنینیتون نخود توی دهنتون خیس نمیموند. خاک توی سر من با انتخابهام!
و بلافاصله گوشی رو قطع کردم. حالا چی کار کنم؟
تنها کاری که از عهدهام بر میاومد، تظاهر کردن بود. باید مثل خودش بی تفاوت میبودم. آره، همینه، باید بیخیال بشم.
پوفی کشیدم و گوشی رو خاموش کردم. فعلاً اعصابم بههم ریخته بود و زنگهای پیاپی شیدا هم بیشتر عصبیم میکرد.
تمام سعیم رو داشتم تا بهش محل ندم. معلوم نیست پسرهی علاف چرا اومده؟ حتماً واسه حرص دادن من؛ ولی کور خونده!
روزها از پی هم میگذشتن. تماسی در بینمون برقرار نبود؛ اما متاسفانه فاصله خونههامون نسبت به هم زیادی نزدیک بود. طوری که درخت روبهرویی خونهام تنها حصار بینمون بود و یک جورهایی روی اون درخت، مشترک بودیم.
خودم رو با جزوهها و برنامههای درسیم مشغول داشتم و الحق که از فضا هم پرت میشدم، چه برسه به اینکه بیام و برای بی ارزشترین شخص زندگیم وقت تلف کنم.
صبحها به مدرسه میرفتم و باقی روز رو در داخل خونه سپری میکردم. میخواستم فعلاً با حال و هوای روستا عادت کنم، بعد شروع کنم به گشت و گذار و فراموش کردن خونهام.
با برداشتن کیف دستیم حاضر و آماده شدم. نزدیک در، جا کفشی کوچیکی قرار داشت. کفشهام رو در کنارش تعویض کردم و سپس در سالن رو باز کردم.
از دیدن یک شاخه گل رز که به در چسبیده شده بود، شوکه شدم. بی اختیار نگاهم روی خونه روبهرویی چرخید. یعنی کار اونه؟
شاخه گل رو از در کندم که با چسب کنده شد. توی دستم وراندازش کردم. کار هر کی بوده... نگاه دوبارهای به خونه رو به رویی انداختم... معلومه یک پا احمق بوده!
پوزخندی زدم و نگاهم رو از پنجره آشپزخونهاش گرفتم. شاخه گل رو به پشت خونه پرت کردم و با قدمهای محکم به طرف ماشینم رفتم.
احساسی روی دلم سرسره بازی میکرد. رنگش رو نفهمیدم چی بود؟ سیاهی یا سرخ؛ اما عجیب بویی داشت!
خیال میکردم فقط همون روز اتفاقی بوده و روزم با گل شروع شده؛ اما... .
روز بعدش هم با شاخه گل رز آبی مواجه شدم. نمیدونستم چی کار کنم؟ برم و به لیام بپرم یا باز هم نقاب بی تفاوتی رو به چهرهام بزنم؟
ولی وقتی که در سومین روز هم با شاخه گل مواجه شدم، اونهم تماماً رز آبی! دیگه جوابم رو گرفتم. حتماً کار خود ناکسشه، شاید خیال داره با اینکارهاش میتونه خامم کنه؛ ولی... ولی دیگه نه، اجازه نمیدم. فقط کافیه یک بار دیگه با این بچه بازیها اعصابم رو خطخطی کنه، اون موقع حالیش میکنم!
***
صبحی بود، شاید پنج و شش. از خواب زده شده بودم و مشغول تماشای فیلم بودم.
توی خودم جلوی تلوزیون دراز کشیده بودم و سیب گاز میگرفتم که سر و صداهایی رو از بیرون خونه شنیدم.
همونطور که لقمه توی دهنم بود، مکث کردم. ذاتاً کمی ترسیده بودم. از شنیدن سر و صدای دوباره اونهم روی در، ضربان قلبم بالا رفت و به سختی لقمه رو قورت دادم. یعنی کی میتونست باشه؟ دزد؟!
ضربان بالای قلبم رو کاملاً احساس میکردم. نگاهی به آشپزخونه کردم. شاید اون لحظه تنها لحظهای بود که آرزو کردم کاش هیچوقت تنها نمیبودم.
بلند شدم و تندی به سمت آشپزخونه رفتم. یک چاقو میوه خوری که تیز و برنده بود، برداشتم و بی صدا و آهسته به طرف در رفتم.
گوشم رو به در چسبوندم. صدایی نمیاومد. یعنی رفته؟
به دسته چاقو فشار وارد کردم و چشمهام رو بستم. نفس عمیقی کشیدم و ناگهانی در رو باز کردم و چاقو رو با حالت یورشی به بالای سرم بردم که از دیدن چهره مبهوت و شوکه لیام، جا خوردم و دستم توی هوا خشک شد. به دستش که شاخه گل داخلش بود، نگاه کردم. هان؟!
به خودم اومدم. مشکوک گفتم:
- تو!
گلوش رو صاف کرد و زبون روی لبش کشید. پسرک مارموز، پس تو بودی؟
با چشمهایی ریز شده پرسیدم.
- دم خونهام چی کار میکنی؟
جوابی نداد.
- هی با توئم. سر صبحی اینجا چی کار میکنی؟ احیاناً واسه احوالپرسی که نیومدی؟ هوم؟
آب دهنش رو قورت داد که سیبک گلوش بالا و پایین رفت. خون، خونم رو میخورد، یا الله جواب بده!
- داشتم رد میشدم.
یک ابروم به حالت نمایشی بالا رفت. پوزخندی زدم و تکیهام رو به چهارچوب در دادم و گفتم:
- هوم! بعد این... .
با چشم به شاخه گل توی دستش نگاه کردم که از عدل اون هم چسب داشت!
- چیه؟
گل رو وراندازی کرد و نگاهی بهم انداخت. اونرو روی زمین پرت کرد و با تمسخر گفت:
- یک چیز بی ارزش!
من هم متقابلاً هم لحنش گفتم:
- مثل صاحبش؟
نگاه عمیقی بهم انداخت. کمی خیره بههم بودیم که اخمهام توی هم رفت. تکیهام رو از در گرفتم و غریدم.
- دلیل کارهات چیه؟ این چه رفتارهایی که نشون میدی؟ میخوای چی رو ثابت کنی؟ چی میخوای بهم بگی؟
متعجب گفت:
- چی؟ من؟!
- هه نه، بقال سر محل!
اخمهاش توی هم رفت. نیمچه قدمی نزدیکم شد و گفت:
- من کاری نکردم که بخوای گیج بشی. در ضمن! خیال برت نداره. هه اشتباه نکن دختر خاله، من اینقدر بد سلیقه نیستم که همچین گلهایی رو انتخاب کنم. روشن شد؟
از حرفش یکه خوردم. با بهت و گیجی نگاهش کردم که نگاهی به سر تا پام کرد و سپس با پوزخند گوشه لبش عقب گرد کرد و رفت.
پس... پس کی اینکار رو کرده؟ شاخه گلها اگه برای اون نیست، مال کیه؟!
ناگهان از اخطار دادن مغزم، چشمهام تا حدالممکن گرد شد. سلمان!
فکر میکردم بیخیالم شده؛ ولی... .
هنوز دم در بودم و ماتم زده به لیام زل زده بودم که داشت به سمت خونهاش میرفت؛ اما یک چیز رو نفهمیدم. اون چرا دم در بود؟ اگه شاخه گل مال اون نبوده، جلوی در چی کار داشت؟!
پوفی کشیدم و با چشم غره رفتن به افکار بی سر و تهم، در رو بستم.
- الو سلام!
- سل... .
مجال حرف زدن ندادم و شاکی گفتم:
- جناب! دلیل کارهاتون چیه؟
متعجب گفت:
- چه کارهایی؟!
لحظهای مکث کردم. ای وای! خاک توی سرم شد که. اگه کار، کار اون نباشه چی؟ اَه چرا زود تصمیم گرفتم؟ اصلاً چرا حرفهای لیام رو باور کردم؟ حتماً از اون غرورش هم که شده، دروغ میگفت. اوف از من، اوف!
اینبار با لحن آرومتری گفتم:
- آم... مگه اون شاخه گلها... .
ناگهان به وسط حرفم پرید و گفت:
- هان! اونها؟
مکث کرد و سپس با لحن مرموزی پرسید.
- خوشتون اومد؟
پرههای بینیم گشاد شدن و دندون روی هم سابیدم. اِ؟ که اینطور!
- کارتون اصلاً درست نبود!
- چرا؟
- پوف، آقای ساسانی؟
- سلمان! بهم بگو سلمان، خواهش میکنم.
- من راحتم.
- خب من ناراحتم.
- این مشکل خودتونه. در ضمن! من زنگ نزدم که در این مورد باهاتون بحث کنم، من میخوام حرف اول و آخرم رو بزنم. آقای ساسانی! بنده ازدواجی نیستم، چرا نمیخواین این رو درک کنین؟
- شما چرا نمیخوای بفهمی که من هم کوتاه بیا نیستم؟
دیگه طاقت از کف بریدم. جیغ زدم.
- بابا من نمیخوامت!
با لحن کاملاً خونسرد و آرومی گفت:
- آروم شدی؟
نفسزنان گفتم:
- نه! زمانی آروم میشم که امثالتون دست از سرم بردارن. نه تو رو میخوام ببینم و نه هیچ کس دیگهای رو.
- ... .
- امیدوارم حرفهام رو واضح گفته باشم، هر چند بارها تکرارش کردم!
- ... .
حرصی گفتم:
- خداحافظ!
و باز هم جوابی نشنیدم.
دندون روی هم سابیدم و لبهام رو محکم بههم چسبوندم. سریعاً تماس رو قطع کردم. الآن بود که یک چی بارش کنما!
خیر سرم میخواستم تنها باشم؛ ولی... .
آه نمیدونم الآن چرا اینجام وقتی که مسببهای حالم در کنارمن؟ هه حتی اگه به قطب جنوب هم میرفتم، باز هم عین کش تنبون به دنبالم میافتادن.
حالا لیام از طریق تیم خبر "پت و مت" خبردار شد، یکی بیاد و به من بگه که سلمان چهطوری فهمید من اینجام؟!
***
حوصلهام سر رفته بود. تصمیم گرفتم اینبار پیاده به بیرون برم و یک گشتی توی روستا بزنم.
طبیعت خوبی داشت؛ ولی هواش آنچنان که باید، پاک نبود، شاید چون زیادی نزدیک شهر بود.
نمیدونم چه قدر چرخیدم و جایجای روستا رو کشف کردم که به یک جای فوق العاده آرامشبخش برخورد کردم.
یک جویبار خیلی دیدنی از زیر درختها جاری بود و منظره دیدنیای رو به وجود آورده بود. از شنیدن صدای آب، آرامشی وصف نشدنی تمامم رو گرفت که برای لحظهای چشمهام رو بستم و لبخند ملیحی جانشین لبم شد.
نزدیک به نیم ساعتی رو اونجا موندم. خلوت و فضای زیباش کاملاً سرحالم کرده بود. دیگه وقت برگشت بود.
سرم پایین و توی خودم بودم که از شنیدن صدای ماشین نگاهم رو به سمت صدا سوق دادم.
یک وانتی سفید کنار خونهام روشن بود و از اگزوزش دود بلند میشد. سرم رو کمی کج کردم. متعجب و گیج نگاهش کردم که همون لحظه سلمان از داخل ماشین پیاده شد و به سمت پشت وانت رفت. انگار یک چیزی داخلش داشت که خیلی دقیق رصدش میکرد.
به راننده نیم نگاهی انداختم که همچنان پشت فرمون نشسته بود و یک دستش بیرون از شیشه بود.
با اخمهایی در هم رفته که ناشی از ابهام درونم بود، از تپه جلوی خونهام پایین اومدم که یک لحظه پام به سنگی گیر کرد و سکندری خوردم. برای اینکه تعادلم رو از دست ندم، دستهام رو از داخل جیبهای مانتوم بیرون کشیدم و با دو قدم بلند و صدادار به پایین تپه تلو خوردم. یک جورهایی بالزنان به سمت پایین پرواز کردم. عجب نمایشی! توجه هر دوشون، هم سلمان و هم اون راننده جلبم شد.
از دیدن نگاههای میخشون سریع صاف ایستادم تا بیشتر از این آبروریزی به بار نیاوردم.
با صاف کردن گلوم اخمهام رو توی هم بردم و به سمت سلمان رفتم.
لبخند ملیحی تحویلم داد و گفت:
- سلام!
سرد و خشک گفتم:
- علیک!
- از دیدنت خوشحال شدم.
به جای جوابش گفتم:
- دلیل اومدنتون؟
نگاه عمیقی بهم انداخت. لبخندش رو تکرار کرد و کنار رفت. با اشاره دستش به داخل وانت اشاره زد و گفت:
- عشقم رو واست آوردم، هر چند تمومش نیست.
ابروهام بالا پرید. نزدیکش رفتم تا داخل وانت رو ببینم، ناگهان از دیدن انبوهی از شاخه گل رز آبی و تک شاخه گل رز قرمزی که در مرکزشون قرار داشت، شوکه شدم و قدمی به عقب تلو خوردم.
صدای آرومش طنین انداز شد.
- لطفاً قبولم کن! بین تمام آدمهای اطرافم تو فقط تکی، تو تنها هم رنگ قلبمی.
نگاه گنگ و گیجم رو بهش دوختم. واقعاً از دیدن این صحنه جا خورده بودم. راستش اینجور ابراز کردنها رو مخصوص فیلم و داستانها میدونستم؛ اما... .
از صدای خشخش قدمهایی نگاه هر دومون جلب صدا شد. از دیدن لیام که با آبپاش داخل دستش داشت درخت مشترکمون رو آب میداد، شاخکهام شاخ شد.
سریع به سلمان نگاه کردم که با اخمهای درهمش به لیام خیره شده بود. انگار چوپان دروغگو رو پیدا کرده بود و قصد مرگش رو داشت که اینجوری رنگش سرخ و دستهاش مشت شده بود.
دوباره به طرف لیام چرخیدم. خیلی عادی و بیخیال مشغول آب دادن درخت بود.
صدای خشن سلمان زمزمهوار شنیده شد.
- همه جا هست!
به چشمهاش نگاه کردم. بیچاره حتماً الآن خیلی حرص میخوره.
دوباره به لیام چشم دوختم. صدام رو بالا بردم و گفتم:
- میشه تنهامون بذاری؟ این درخت با اون آب پاش توی دستت سیرآب نمیشه.
بی اینکه نگاهم کنه یا سرش رو بالا بیاره، آروم گفت:
- من کاری ندارم، راحت باش.
پوزخند بی صدایی زدم. گوش دراز خودتی! میتونستم حدس بزنم که الآن چرا اینجاست. هه خوبه، پس بسوز از فضولی!
پشت چشمی نازک کردم و به طرف سلمان چرخیدم. کاش میشد به خاطر حرص لیام هم که شده، جواب مثبت رو بهش میدادم؛ اما حیف، حیف که نمیتونستم زندگیم رو به خاطر لج و لجبازی خراب کنم.
- آقا سلمان؟
نگاه داغش معطوفم شد. میدونستم نگاهش پاک و خالصه، شاید اولین عاشق؛ اما من ظرفیتی برای تکمیل شدن نداشتم. دیگه بریده بودم، نمیخواستم اون رو هم بی خودی معطل بذارم. هر چند مقصر اون بود که خیال میکرد میتونه دلم رو به دست بیاره؛ ولی دلی که شکسته، فقط زخم میزنه. به جای عشق، درد رو هدیه میده. همین قدر تلخ!
- بله؟
- آقا سلمان، من نمیتونم، نمیتونم پذیرای این همه احساس باشم.
خواست حرف بزنه که با بالا آوردن دستم، مانعش شدم.
- لطفاً بذارید حرفهام رو بگم. اگه پا فشاریهای من رو میبینین، مبنی بر این نیست که شما نقص دارید یا کامل نیستین، نه! اتفاقاً باید بگم که شما مردترین مردی بودین که من در تمام عمراً دیده بودم.
عمداً بلند گفتم تا لیام متوجه بشه، شاید یک جور طعنه!
- آه من متاسفم؛ ولی لطفاً برید. بیشتر از این هر دومون رو عذاب ندین. خواهش میکنم برین و من رو هم فراموش کنید.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳