قند و نبات : ۵

نویسنده: Albatross

لبخند غمگینی زد و گفت:

- تو برام یک اتفاق خوب بودی، هیچ وقت آزارم ندادی.

نگاهش خیلی عمق داشت، پر حرف و معنی!

سرم رو زیر انداختم. کاش صدای قلب‌هامون هم آوا بود!

بی این‌که سرم رو بالا بیارم، گرفته لب زدم.

- لطفاً برین.

صدای غمگینش جوابم شد.

- یک ذره جا هم واسه من نیست؟

- لطفاً برین، برین!

سرم رو بالا آوردم. اوه خدای من! نگاهش اشکین بود. بغضم گرفت. چه قدر سنگ‌‌دلانه حرف می‌زدم. خوب می‌تونستم درکش کنم. یک بار من‌ هم این درد رو تجربه کرده بودم، نه یک بار، شاید دو بار؛ اما اولی با زخمی عمیق‌تر.

آهی کشیدم و سعی کردم لبخندی هر چند کوچیک جانشین لبم کنم.

- مطمئنم یکی که واقعاً لایق عشق‌تون باشه، سر راه‌تون قرار می‌گیره. تقدیر برای من و شما، ما ننوشت.

- لیدا!

- لایق این عشق، من نیستم. لطفاً خرج کسی که واقعاً شایسته‌اش هست، بکنید. کسی که با تمام وجود شما رو بخونه، کسی که بهونه زندگیش باشی!

آهی کشید و اون‌هم با لبخند تلخی سر به زیر انداخت سپس نگاهی بهم انداخت و گفت:

- حرف‌های قشنگ می‌زنی!

- ولی درون قشنگی ندارم.

- تا حالا کسی رو به پاکی تو ندیده بودم. (لبخند تلخ) می‌دونم امروز شاید آخرین دیدارمون باشه؛ ولی ازت یک خواهشی دارم، هیچ وقت پاکی درونت رو نفروش.

لبخند ملیحی زدم و با نگاهم حرفش رو تایید کردم. یعنی بالاخره داشت تموم میشد؟ این مرحله از زندگیم هم رد شد؟

- پس میشه لااقل این هدیه رو قبول کنی؟

متعجب نگاهی به شاخه گل‌ها انداختم.

- همه رو؟!

تک‌خندی زد و گفت:

- نه فقط همون قرمزه. آخه اون جایگاه توئه، بقیه برام هم معنین؛ ولی تو... ‌.

بین حرفش پریدم و موکد گفتم:

- نه! من موندگار نیستم. مطمئنم به مرور زمان پاک میشم، هم از خاطره، هم از قلب. همون‌طور که بعضی‌ها از خاطر من پاک شدن!

دقیقاً به خالی که باید می‌خورد، اصابت کرد!

- به زودی کسی وارد زندگی‌تون میشه که به احساسی که واسه من داشتین، بخندین.

- پس تو هنوز حسم رو باور نداشتی.

- شاید باورهام کدر شدن.

- یک شانس!

- آه لطفاً شروع نکنین. من چند ساله که تنها یک جواب بهتون میدم، پس بدونین چیزی عوض نمیشه.

- شاید نظرت عوض شد.

- به نظرتون چند سال واسه تغییر نظرم، کافی نبود؟

سکوت کرد و نگاه عمیقی بهم انداخت. جزء به جزء صورتم رو از نظر گذروند، شاید واقعاً دیدار آخرمون بود!

- خوش اومدین!

با حرفم تلنگر لازم رو وارد کردم که به خودش اومد. نگاه مرددی بهم انداخت. درکش می‌کردم، با تمام وجودم؛ ولی خب... .

- لیدا؟

- بله؟

چیزی نگفت.

آروم گفتم:

- خداحافظ!

آهی کشید و اون‌هم اجباراً خداحافظی زیر لب زمزمه کرد. انگار قصد رفتن نداشت؛ اما باید می‌رفت. هر کی توی زندگیم پا گذاشت، خیلی زود ترکم کرد.

خواست سمت وانت بره که ناگهان با سوالی که توی ذهنم جرقه زد، کنجکاو گفتم:

- ببخشید!

ایستاد. با شوق سمتم چرخید، شاید خیال دیگه‌ای داشت پس قبل از این‌که زیادی غرق خوشی موقتیش بشه، گفتم:

- از کجا ردم رو زدین؟

پنچر شد و برق چشم‌هاش خاموش شد. با صدای گرفته‌ای گفت:

- وقتی جواب تماس‌ها و پیام‌هایی که برات می‌فرستادم رو نمی‌دادی، مجبور به تعقیبت شدم.

مشکوک گفتم:

- از مدرسه؟

سری به تایید تکون داد. عجب!

پس جناب، من رو از مدرسه تعقیب کرده و متوجه محل سکونتم شده؟

حرف دیگه‌ای در بین‌مون رد و بدل نشد که بالاخره سوار وانت شد و به راننده گفت که راه بیوفته. خیلی زود گرد و خاکی به هوا رفت و سلمان و خاطراتش مثل فیلمی از جلوی چشم‌هام عبور کردن.

آهی کشیدم و چرخیدم که چشم تو چشم لیام شدم. پشت چشمی نازک کردم و نگاهم رو ازش گرفتم.

به سمت داخل خونه رفتم که صداش از پشت سرم شنیده شد.

- معلومه دوستش داری، وگرنه چرا آه و این صحنه‌های تلخ؟!

بی این‌که سمتش بچرخم، گفتم:

- باید توی گوش‌ موش‌های فضول، کیلو‌کیلو پنبه چلوند.

- از تموم ادعاهاش فقط تا همین‌جا نا داشت که بکشه؟

دست‌هام مشت شد. جواب کلفتی براش داشتم؛ ولی حیف، حیف که... هه در حدم نبود. مثلاً خودش هم عاشق بود، یک زمانی عاشق من؛ اما... .

حرفی نزدم و با قدم‌های تندی به سمت خونه‌ام رفتم. 

یک پله رو برداشتم، می‌مونه دومی که فکر نکنم لیام اون‌قدرهام برام مهم باشه. شاید باید این‌بار رو دیگه آروم باشم و ساکن بمونم. بی هیچ تقلایی خودم رو به زندگی بسپرم.

تا چند دقیقه‌ای توی حال و هوای سلمان و حرف‌های تلخ و شیرینش می‌گذروندم. دگرگون بودم و یک جورهایی حس عذاب، وجدانم رو آسوده نمی‌گذاشت. شاید چون خوب می‌دونستم دل شکستن فریادی به ژرفای سکوت داره و من تماماً درکش کرده بودم. حال و هواش رو می‌فهمیدم؛ ولی نمی‌تونستم پا سوز باشم. عشق یک طرفه هیچ وقت پاسخ‌گو نبود و آنتن نمی‌داد!

بایستی خودم رو سرگرم می‌کردم تا از فکر سلمان بیرون بپرم پس تصمیم گرفتم برای شام یک دست عالی به‌هم بزنم و طوری بپزمش که واسه ناهارم هم باقی بمونه. آخه وقتی از مدرسه تعطیل میشم، سر ظهره و اجباراً باید غذاهای مونده رو می‌خوردم.

داشتم پیازهای خرد شده رو تفت می‌دادم که کسی به در سالن کوبید. اخم‌هام رو از ابهامی که داشتم، کمی توی هم بردم و از آشپزخونه خارج شدم.

در رو که باز کردم، از دیدن لیام جا خوردم. اون؟!

اخم‌هام بیشتر هم رو کشیدن. صاف ایستادم و گفتم:

- بله؟

زبون روی لب‌هاش کشید. زیر چشمی نگاهم می‌کرد. در آخر چنگی به موهاش زد و پوفی کشید.

با این حرکاتش آشنا بودم. خوب می‌دونستم واسه چی این‌جوریه؟ کلافگی رو توی جای‌جای اعصابش پهن می‌دیدم.

وقتی نگاه خیره و منتظرم رو دید، گلوش رو صاف کرد و با من‌من گفت:

- آم... لیدا من... من... آم... .

پوفی کشیدم و چشم‌هام رو توی کاسه چرخوندم. بی حوصله گفتم:

- چیه؟

دوباره لب‌هاش رو خیس کرد و گفت:

- پیاز!

ابروهام بالا پرید. سوالی نگاهش کردم که ادامه داد.

- پیاز ندارم. راستش... آره، پیاز ندارم. آم... حالا به دور از رابطه‌مون، همسایه که هستیم (مردد) حق رو ادا می‌کنی؟

تا چندی هاج و واج نگاهش کردم و ناگهان پوزخندی از لب‌هام در رفت.

با تمسخر گفتم:

- چی؟!

اخم در هم کشید و گفت:

- نزدیک‌ترین همسایه‌ام تو بودی. حالا که پیاز نداشتم، خواستم از مثلاً همسایه‌ام طلب کنم.

- اوه بعد اون‌وقت همسایه دیگه‌ای این اطراف نیست آیا؟!

عاقل اندر سفیهانه نگاهم کرد و گفت:

- اگه نمی‌خوای بدی، خب نده. چرا این‌قدر طعنه می‌زنی؟

خواست عقب گرد کنه که با اکراه گفتم:

- صبر کن.

اجباراً به طرف آشپزخونه رفتم. من چه بخوام یا نخوام، الآن اون همسایه‌ام بود. آه حق همسایگی هم جداست دیگه، وگرنه عمراً اگه من به این بشر سوسک‌های خونه‌ام رو هم بدم.

سه_چهار پیاز گنده برداشتم و توی پلاستیکی پرت‌شون کردم. با قدم‌های تندی به طرف در رفتم. باید هر چه سریع‌تر گورش رو گم می‌کرد. خونه‌ام به خاطرش ممکن بود بوی کثافت به خودش بگیره!

با نگاه سردی پلاستیک رو به طرفش گرفتم و با لحن سردتری گفتم:

- بفرما (با تمسخر) همسایه!

پس از مکثی دستش رو دراز کرد و پلاستیک رو خیلی عادی گرفت؛ ولی ته نگاهش انگاری یک چیزی ملق میزد. چی؟ باهاش آشنا نبودم.

ممنونم ریزی گفت و رفت. با نگاهم بدرقه‌اش کردم؛ ولی زودی به خودم اومدم و بعد پرت کردن نگاه منفوری به سمتش، در رو به‌هم کوبیدم.

زودی بالای سر پیازها رفتم. انگاری یک نمه زیادی تفت خورده بودن. ادویه ریختم و کمی هم‌شون زدم و تیکه‌های مرغ رو داخلش انداختم.

داشتم با آشپزیم ور می‌رفتم که دوباره به در کوبیدن. متعجب شدم. یعنی باز هم اونه؟!

پا کوبان به طرف در رفتم و سریع بازش کردم. بله! جناب بودن.

بی حوصله نگاهش کردم که لب‌هاش رو داخل دهنش فرستاد. دست به سینه شدم و همچنان بهش زل زده بودم که نگاهش رو به چپ و راست رقصوند. در آخر با کلافگی گفتم:

- بله؟!

لب پایینش رو گاز گرفت و با تردید گفت:

- سیب زمینی!

قیافه‌ام مچاله شد. زمزمه‌وار لب زدم.

- هان؟

- میگم سیب زمینی ندارم. دو دونه‌ام بدی کافیه.

اصلاً محوش شدم. خیلی گستاخ‌تر و پرروتر شده بود. انگار نه انگار که بین من و اون... .

چشم‌هام رو محکم باز و بسته کردم. باز هم که داشتم مسافر گذشته می‌شدم!

حرصی زیر لب غریدم.

- وایسا الآن میارم.

نفس‌زنان به سمت آشپزخونه رفتم. بعد دادن سیب زمینی‌ها با نگاهم بهش گفتم که زودتر از پس چشم‌هام گم بشه که سریعاً هم دریافتش کرد.

در رو کوبیدم و نفسم رو با فوت آزاد کردم. همین که قدم از قدم برداشتم، دوباره در به صدا در اومد. دست‌هام رو مشت کردم و تا روی شونه‌هام بالا آوردم و غرش خفه‌ای کردم. این من رو دیوونه می‌کرد، مطمئنم!

این‌بار در رو با شتاب باز کردم و عصبی غریدم.

- دیگه چیه؟!

از رفتار ناگهانی و باز شدن یک دفعه‌ای در، قدمی به عقب تلو خورد و مبهوت نگاهم کرد؛ اما من مثل ماده ببرها نگاهش می‌کردم.

آروم گفت:

- واسه شام می‌خوام کتکلت درست کنم، تخم مرغ یادم رفت بخرم. آم... آم... چیز... اِ گفتم که الکی نرم و دوباره بیام. همین‌جا بهت بگم که اگه داری (آروم‌تر) بهم بدیش!

چشم‌هام رو عصبی بستم و تک‌خند عصبی‌ای زدم؛ ولی بلافاصله سریع چشم‌هام رو باز کردم و خشن رو بهش غریدم‌.

- می‌خوای اصلاً خودم برات شام درست کنم؟

لبخند کم‌رنگ و متعجبی زد. آروم لب زد.

- نه، نیاز به زحمت نیست. خودم یک جوری سر همش می‌کنم دیگه؛ ولی اگه بشه هم که... .

ملتمس نگاهم کرد که یکه خوردم. این‌ رو باش، انگاری حرفم رو جدی گرفته.

دندون روی هم سابیدم و با کف دستم ضربه‌ای به در کوبیدم که به خودش اومد. غریدم.

- فقط گمشو!

بلافاصله عقب رفتم و در رو محکم بستم که حتماً شونه‌هاش بندری رفت. پسره‌ی پررو اومده میگه بیا و برام شام بپز. هه هه همین الآن! کم مونده خونه‌ام رو براش بار کنم.

با دوباره شنیدن صدای کوبش در، دیگه عین یک آتش‌فشان فوران کردم. در رو با ضرب باز کردم و با پرخاش گفتم:

- چیه؟!

چشم‌هاش گرد شد. سیب زمینی‌ها هنوز توی دستش بود. نگاهم رو ازشون گرفتم و میخ چشم‌هاش شدم. لبش رو گازی گرفت و لب زد.

- تخم مرغ!

چشم‌هاش، وای نگاهش رو نگم، عین‌هو توله سگ!

چپ‌چپی با نفرت و حرص نثارش کردم و نفسم رو پر فشار از بینیم بیرون دادم. ناگهان با بویی که به مشامم خورد، چشم‌هام تا جایی که ظرفیت داشت، گرد شد و بی توجه به لیام گفتم:

- ای وای سوخت!

با دو به سمت آشپزخونه خیز برداشتم و از دیدن پیازهای سوخته چشم‌هام رو محکم به روی هم بستم. پوف حتی مرغ‌ها هم کم مونده بود جزغاله بشن.

- سوخت؟

از صداش هینی کشیدم و سریع به عقب چرخیدم.

متعجب و عصبی گفتم:

- تو این‌جا چی کار می‌کنی؟!

متعجب نگاهم کرد و گفت:

- خب همچین گفتی سوخت! گفتم بیام ببینم... .

بین حرفش پریدم و هم زمان با این‌که نزدیکش می‌شدم، غریدم.

- به شما مربوط نیست. دیگه هم اجازه نداری پا توی خونه من بذاری. حتی اگه در حال جون دادن بودم هم نباید بیای. فهمیدی؟

پشت چشمی برام نازک کرد که با حرص گفتم:

- چرا پس هنوز این‌جایی؟!

- اِ! خب منتظرم تا تخم مرغ‌ها رو بیاری دیگه.

پوزخندی ناباور زدم. یعنی عجبا، عجب! با تاسف گفتم:

- بیچاره اونی که زن تو بشه، نچ‌نچ‌نچ!

چپ‌چپی نثارم کرد که پوزخند دوباره‌ای براش رفتم و برای این‌که زودتر شرش کم بشه، به طرف یخچال رفتم و چند دونه تخم مرغ به دستش دادم که گفت:

- زیادن.

غریدم.

- فقط برو!

انگار متوجه شد که اصلاً تمایلی به موندن و دیدنش ندارم که دوباره تشکر خشک و خالی‌ای کرد و رفت.

رو به در بسته سرم رو تیک‌وار ریز به بالا و پایین تکون دادم و گفتم:

- از قدیم هم دست و پا چلفته بودی. هیچ عوض نشدی، هیچ!

به غذاهام نگاه زاری انداختم. دوباره به جای خالیش کنار در نگاه کردم و چشم غره‌ای رفتم. همه‌اش تقصیر اون بود، وگرنه الآن شامم کوفت نمیشد.

پوفی کشیدم و با بی حوصلگی دوباره شروع به شستن و پختن کردم.

***

حالم میزون نبود و اعصاب درست و درمونی برای تحمل شاگردهام نداشتم، برای همین واسه چند مدتی مرخصی گرفتم و زحمت تدریس بچه‌ها رو به یکی از همکارهام سپردم.

می‌خواستم توی این چند روز به خودم و زندگی‌ای که بناش کرده بودم برسم. ذاتاً اصلاً زندگی نمی‌کردم، فقط داشتم با تحمل کردن می‌گذروندم. در حالی که بایستی این اوقات از عمرم بهترین روزهام باشه؛ اما وجود آفت‌هایی این اجاره رو نمی‌داد.

آه دیگه نمی‌ذاشتم که لیام و رفتارهاش مانع خوشیم بشن. دیگه نه! باید زندگی کردن در کنارش رو یاد می‌گرفتم، باید تحمل نکردن رو یاد می‌گرفتم. برخلاف بقیه که بایستی آستانه تحمل کردن‌شون رو بالا می‌بردن؛ اما من باید لذت بردن رو یاد می‌گرفتم. لیام عضوی از خاطرات و زندگیم بود، نمی‌تونستم از زیر سایه‌اش کنار برم. فرار تا به کی؟

***

- خوش می‌گذره؟

چپ‌چپ نگاهش کردم و با طعنه گفتم:

- خیلی!

لبخند گشادی زد و گفت:

- می‌دونستم.

فرود از جاش پاشد که متعجب گفتم:

- عه، کجا؟!

- میرم یک سر به لیام هم بزنم.

پوفی کشیدم و پشت چشمی نازک کردم که شیدا رو به فرود گفت:

- پس بیا بهرام رو هم بگیر، من هم چند دقیقه دیگه میام اون‌ور.

و بهرام رو از دست‌هاش بالا گرفت که فرود اون روی توی بغلش گرفت. تندی معترض گفتم:

- ای بابا تو دیگه کجا؟ اصلاً بگین واسه دیدن اون اومدین دیگه؟

شیدا: وا این چه حرفیه؟

نیشش رو باز کرد.

- وقتی هر دوتون هستین، خب چرا نیایم و به جفت‌تون سر نزنیم؟ یعنی میگی برای هر کدوم‌تون الکی بنزین بسوزونیم و خاص بیایم دیدن‌تون؟

نگاه حرصی‌ای بهش پرتاب کردم که شونه‌هاش رو بالا انداخت.

فرود که سر پا ایستاده بود، بهرام رو توی بغلش جابه‌جا کرد و گفت:

- اصلاً به اون بگیم بیاد این‌جا؟

خشن نگاهش کردم که روش رو گرفت. شیدا ضربه‌ای به بازوم زد و گفت:

- هوی! اون‌جوری نگاهش نکن. تقصیر خودته، وگرنه الآن می‌تونستیم یک دورهمی... .

با صدای بلندی گفتم:

- بسه، بسه! خیلی خوب، بفرمایین برین دیدنش یک وقت منتظر نمونه. برین دیگه!

شیدا با خنده گفت:

- الهی کوچولو حسودیش شد!

رو به بهرام که آب دهنش از لب پایینش نزدیک بود بریزه، گفت:

- می‌بینی مامانی؟ خاله دیوونه حسوده، حسود، حسود!

با حرص لب زدم.

- خیلی بی شعوری!

ولی اون انگار نه انگار! نیشش رو باز گذاشت و سفارشات دوباره رو به فرود داد و فرود هم بعد خداحافظی‌ای که با تعلل بهم کرد، از خونه بیرون رفت. خوب می‌دونست که بد شکاریم کردن.

شیدا شاید یک چند دقیقه‌ای رو پیشم موند و اون‌هم برای دیدن شاه پسر، به اون طرف کوچ کرد!

با غیظ نگاهی به شیدا انداختم که بابت زمین ناهموار و پر سنگ داشت واج‌واج راه می‌رفت. پوفی کلافه‌وار کشیدم و در رو بستم.

یک بالش برداشتم و جلوی تلوزیون، اون رو زیر بازوم گرفتم. شانسی شبکه آی فیلم رو زدم که مثل همیشه فیلم‌های تکراریش رو نشون می‌داد. از بس بعضی‌هاشون رو تکرار کرده بود که وقتی می‌دیدم‌شون، دیالوگ‌هاشون رو هم حفظ بودم.

کانال بعدی، تماشا رو زدم. نسبتاً بهتر بود!

مشغول تماشای سریال بودم که نفهمیدم چطوری به عالم رویا پرت شدم.

مثلاً مرخصی گرفتم که چی بشه؟ چی کار کنم؟ بشینم توی خونه و مدام حرص لیام رو بخورم؟ درد و بدبختی دیگه‌ای نیست و معده‌ام فقط می‌تونه لیام رو هضم کنه که فقط حرص اون رو می‌خورم؟

آه بایستی از همین فردا بیرون برم. باید برم و روستا رو کشف کنم، بیشتر باهاش آشنا بشم. چیه که داخل این چهاردیواری موندم و مثل پنیر کپک زده شدم؟

دلم هم برای مامان اینا تنگ شده. خوبه از این مدت استفاده‌ام رو بکنم و یک سر به مشهد هم بزنم!

اوهوم، حله! همین کار رو می‌کنم.

از شنیدن صدای آگهی بازرگانی یکه‌ای خوردم و به خودم اومدم.

***

خمیازه‌ای کشیدم و بلافاصله نشستم. موهام به‌هم پیچیده شده بود و قیافه‌ مضحکی رو به وجود آورده بودم.

دهنم دوباره کش اومد که کم مونده بود از لبه‌هاش پاره بشه. سرم رو با پنجه‌ام خاروندم و نگاه گنگی به اطراف انداختم. پوف حالا کی حوصله داره مثلاً از هوای زیبای صبحگاهی لذت ببره؟ اصلاً من نخوام صدای پرنده‌ها رو بشنوم، چی میشه؟

دوباره سرم رو تلپی روی بالش پرت کردم و پتو رو تا روی شونه‌هام بالا کشیدم. هوا نم‌نمک داشت فریز میشد!

داشتم غرق می‌شدم که نمی‌دونم چه مرضی به جونم افتاد و عین بچه‌ها از من آویزون شد و تلوتلو خورد که با نیروی عجیبی دوباره بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا روزم رو شروع کنم.

در رو بستم و نفس عمیقی کشیدم که یک لحظه نخی که به گردن شالم آویزون بود، تا پیشونی‌ام هم پیش رفت! به عطسه افتادم و نخ رو کنار زدم. ماشاءالله دماغم از جارو برقی کم نمیاره!

از رو نرفتم و با گل‌خندی که روی لب‌هام کاشتم، اولین قدم رو به سوی بی کران‌ها برداشتم.

پس از گذشت ربعی از ساعت مستقیماً به همون محلی رفتم که بهشت خدا نام داشت، البته این نام‌گذاری رو من انجام داده بودم. ذاتاً هم زیادی زیبا و دیدنی بود‌.

کنار جویباری که در جریان بود، زیر سایه درختی نشستم. شاید میشد پاتوقم. خلوت‌گاهی که فقط و فقط خودم بودم و خدای خودم.

زانوهام رو بغل گرفتم و بی اختیار لبخندی محو، زینت چهره‌ام شده بود. نمی‌دونم چرا مردم به این‌جاها سر نمی‌زنن؟ شاید براشون عادی شده بود. راسته که هر کسی اون چیزی رو که داره، قدر نمی‌دونه و فقط نداشته‌هاش رو می‌شمره.

چونه‌ام رو روی زانوهام گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. صدای جیغ و خنده‌های بچگیم توی گوشم پخش شد؛ ولی با به تصویر کشیده شدن چهره لیام، سریع از رویا پریدم و چونه‌ام رو از روی زانو‌هام برداشتم.

نه! یک قسمت از زندگیم ممنوعه بود، زیادی کدر شده بود و برای همین خوشی‌هاش دیده نمیشد. پس باید به بخش متروکه وجودم می‌رفت، جایی که لیام و خاطراتش لایقش بودن.

نزدیک‌های ظهر قصد رفتن کردم. نشیمن‌گاهم به خاطر نشستن طولانیم درد گرفته بود و وقتی حرکت می‌کردم، کمی آزرده حال بودم.

چون پیاده بودم نزدیک به بیست دقیقه‌ای رو زمان ریس کردم تا به خونه رسیدم.

به در کلید زدم و همین که خواستم به داخل برم، صدای لیام متعجبم کرد‌.

- سلام!

به سمتش چرخیدم که از دیدن پرس غذای توی دستش جا خوردم. سوالی و با اکراه نگاهش کردم که لبخندی محو زد و پرس غذا رو به سمتم گرفت.

- حتماً خسته‌ای و حال نداری بعد سر کارت غذا درست کنی، گفتم جبران کنم.

نگاهی با حیرت بین پرس غذا و خودش به چرخش انداختم. لیام به فکر من بود؟ مگه از ساعات رفت و برگشتم مطلعه؟!

ناگهان با سوزشی که در سینه چپم احساس کردم، به خودم اومدم و اخم‌هام ناخودآگاه توی هم رفت.

سرد و خشک گفتم:

- نیازی ندارم.

چرخیدم که وارد خونه بشم، دوباره صداش مانعم شد.

- لطفاً دستم رو در نکن!

با تمسخر پوزخندی روی لب‌هام نشست. تمام رخ به سمتش چرخیدم و بعد کمی مکث دستم رو دراز کردم تا پرس رو بگیرم. لبخندش گشادتر شد و پوزخند من تلخ‌تر.

پرس غذا رو به سمت چپم پرت کردم که محتویاتش بیرون ریخت. با پوزخند رو به بهت نگاهش گفتم:

- پرنده‌ها گرسنه‌ترن، به خصوص الآن که هوا سردتر هم شده!

لبخندی کج زدم و بی این‌که محلی به حرص و تحیر قیافه‌اش بدم، عقب گرد کردم و سریعاً داخل خونه شدم.

در رو بستم. آرامش خاصی مثل آبشاری سرد تمامم رو می‌شست و در جریان بود.

لبخندزنان شال رو از سرم کندم و به سمت اتاقم رفتم تا لباس‌هام رو عوض کنم.

مشغول باز کردن دکمه‌های مانتوم بودم و هم زمان نگاهی به سر تا سر اتاقم می‌نداختم. واقعاً تنهایی سخت بود. از این‌که وقتی میای داخل خودت باشی و صدای سکوت، کمی تلخ و سخت بود و شاید هم وحشت آور.

سرم رو تکونی دادم تا از این افکار مالیخویی رها بشم. بایستی بعد از ظهری به مشهد می‌رفتم. چند روز میشد که مامان و بقیه رو ندیده بودم؟

***

مشتم رو جلوی دهنم آوردم و گلوم رو صاف کردم. گفتم:

- منم مامان، در رو باز کن.

صدای لخ‌لخ دمپاییش اومد. برای دیدنش دلم پرپر میزد. چه‌قدر دلتنگ این محله و آدم‌هاش شده بودم!

صدای باز شدن در که اومد، نگاهم رو از محله گرفتم و به عقب چرخیدم. از دیدن مامان لبخندی شوقمند زدم و خودم رو توی بغلش پرت کردم.

- سلام مامانم.

- سلام دخترم، کی اومدی؟

دیشب! منتهی خواستم کمی کوچه خوابی رو تجربه کنم، نشد بیام داخل. هی! 

در عوض این جواب ذهنم ازش جدا شدم و با حفظ لبخندم گفتم:

- خوبی؟

- بد نیستم. بیا داخل مادر، بیا.

وارد حیاط شدم و نگاهی به جای‌جای حیاط انداختم. چرا احساسم کمی هم رنگ غریبی بود؟ چرا فکر می‌کردم دیگه متعلق به این‌جا نیستم؟

اول اجازه دادم که مامان بره داخل و سپس پشت سرش دست‌هام رو به دو طرف در سالن تکیه دادم و با شوت کردن پام به عقب، کفش‌هام رو در آوردم و وارد خونه شدم.

- مامان؟

- بله؟

- بابا که معمولاً سر کارشه؛ ولی بابا حاجی نیست؟

- نه مادر، از صبح با داییت رفتن بازار. این‌ها رو ولش کن، خودت چی کار می‌کنی؟ بیا این‌جا بشین کمی باهات حرف بزنم.

چپ‌چپی نثارم کرد.

- همچین رفتی که برگردی!

نیشم رو باز کردم و گفتم:

- لباس‌هام رو که عوض کنم، جلدی می‌پرم پیشت.

و چشمکی زدم و روونه اتاقم شدم. با باز کردنش یاد اتاق خونه خودم افتادم. ذاتاً از اومدنم پشیمون شدم. معلوم نبود با خودم چند، چندم. پوف نباید واسه چند روز لباس می‌آوردم. من زیادِ زیاد بتونم طاقت بیارم، تا فردا بود؛ ولی... .

کمی با مامان حرف زدم و اون چند بار در بین بحث‌هامون حرف برگشتم رو پیش می‌کشید که دیگه کم مونده بود خودم رو به آغوش دیوار بسپرم.

وقتی با بابا و بابا حاجی روبه‌رو شدم همچنان باهام سرسنگین و جدی بودن، جوری که از اومدنم پشیمون شدم و بیشتر دلم گرفت.

به شیدا این‌ها هم سر زدم و در چند روزی که توی مشهد بودم، بیشتر اوقات توی خونه شیدا پلاس بودم. ذاتاً توان تحمل قهر و اخم‌های بابا و بابا حاجی رو نداشتم.

***

از حموم خارج شدم و هم زمان مشغول خشک کردن گوش راستم بودم. از دیدن خونه لبخندی روی لب‌هام نشست و بوسی از هوا براش هدیه دادم. بالاخره بعد گذر از سد اصرارهای مامان و نگاه‌های قهرآلود بعضی‌ها! تونستم به خونه خودم برگردم. انگار به غرور بابا و بابا حاجی بر خورده بود و از این‌که متوجه شدن من اون‌قدرها هم خام و بی تجربه نیستم، همچین طبق پسندشون نبود.

حوله رو که نمناک شده بود، روی اپن گذاشتم و با موهایی که همچنان خیس بود، به طرف اتاقم رفتم تا به خودم برسم.

بعد کارهای مورد نیاز به ناهارم سر زدم. به موقع بهش سر زده بودم و خیلی عالی جا افتاده بود.

عطر غذام رو به مشامم کشیدم و آهی از لب‌هام در رفت.

حرفم رو پس می‌گیرم. هیچی به اندازه تنهایی بهت حال نمیده، فقط خودتی و خودت!

تصمیم داشتم بعد ناهار به خلوت‌گاهم برم. خیلی به آرامشش نیاز داشتم و طولی نکشید که تونستم از خونه خارج بشم. انگار قرار بود اتفاق خاصی بیوفته که همه چیز تند و پشت سر هم انجام میشد و من رو به سمت آرامشم هل می‌داد.

نفسی کشیدم و با صدای نسبتاً بلندی گفتم:

- سلام ای خورشید، سلام فلک، سلام کوه‌ها، سلام ای سبزی چمن، سلام سنگ و تپه‌ها، سلام!

با انرژی سر جای همیشگیم نشستم و لب زدم.

- آه چه خوب که اومدم این‌جا. انگار این چند روزی که نبودم، یک جایی از زندگیم می‌لنگید.

- پس تو هم این‌جا آروم میشی؟

هینی کشیدم و شوکه به سمتش چرخیدم. وقتی خیرگی نگاهم رو دید، به طرفم اومد و در یک متریم نشست.

با چشم‌های گرد متعجب نگاهش کردم که خیره به روبه‌رو گفت:

- اصلاً انگار هر کسی بیاد این‌جا طلمسش میشه. موندم چه طور مردم روستا بیخیال این طبیعت قشنگ شدن؟ (رو به من) تو این‌طور فکر نمی‌کنی؟ هان راستی! چند روزی ندیدمت، رفته بودی مشهد؟

چند باری پلک زدم تا به خودم بیام. یکی نبود بهش بگه "ب... ت... و... چ... ه" هه!

روم رو ازش گرفتم و با اخم غریدم.

- چرا اومدی این‌جا؟

سنگینی نگاهش رو تا چندی احساس می‌کردم که بالاخره روش رو گرفت و بی تفاوت گفت:

- باید بگم؟

با حرص به سمتش چرخیدم و گفتم:

- بله! وقتی که من این‌جام، نمی‌خوام لحظه‌ای هم چشمم به چشمت بیوفته.

پوزخندی زد و خیره توی چشم‌هام گفت:

- زمین خداست، من هر جایی که بخوام میرم و فکر نکنم به کسی جز خودم مربوط باشه. این‌طور فکر نمی‌کنی؟

با حرص غریدم.

- من فقط در فکر... .

حرفم رو بریدم. ولش، ارزشش رو نداره که به خاطرش دهنم رو کثیف کنم. با اکراه نگاهی به سر تا پاش انداختم و از روی زمین بلند شدم.

لباسم رو تکوندم و باز هم چشم‌های لعنتیش عین وزغ روم زوم بود.

پا کوبان از کنارش رد شدم که صدای خش‌خشی بلند شد و متوجه شدم که ایستاد.

- لیدا؟

صبر کردم؛ ولی به سمتش برنگشتم. بذار ببینم چه زری می‌خواد هوا کنه؟

صدای قدم‌هاش اومد و رو‌به‌روم ایستاد. نگاه سردی پرت چشم‌های براقش کردم که گفت:

- تموم نمی‌کنی؟

هان؟ چی‌چی گفت؟

دست‌هام مشت شد و دندون روی هم سابیدم. عجب، نه، یعنی واقعاً عجب!

- هه چی؟

- بس کن. بیا تمومش کنیم... لطفاً! می‌دونم اشتباه کردم؛ ولی خب، دونستن من چیزی رو تغییر نمیده. می‌دونم، می‌دونم کارم درست نبود. (گرفته) در حقت بدی کردم، قبول؛ اما تا کی قراره فقط از کنار هم رد بشیم؟ یادته وقتی بچه بودیم چه خوب پشت هم بودیم؟ آه هر چند بهت حق میدم نشی لیدای دیروز؛ ولی لااقل بیا معمولی باشیم. (مردد) لط... فاً!

صدای هق‌هق‌های خفه و روی بالشم، گریه‌های شبونه و زیر پتو، دل‌گیری‌های موقع غروب، تمامش صحنه شد برای چشم‌هام.

بی اختیار پوزخندی محو روی لب‌هام چنبره زد. با صدایی که سرماش واسه خودم هم عجیب بود، گفتم:

- عادی؟ معمولی بشیم؟ (خشن) فقط بکش کنار!

تا قدم از قدم برداشتم، سد راهم شد و تندی گفت:

- این‌جوری فقط خودت رو عذاب میدی.

با پرخاش نگاهش کردم و غریدم.

- باشه؛ ولی این هم به تو ربطی نداره. می‌دونی؟ آدم‌های غریبه برام فقط یک عابرن، واسه‌ام مهم نیستن و... .

با انگشت اشاره بهش اشاره کردم و با تمسخر ادامه دادم.

- تو حتی از یک غریبه‌ هم برام بی ارزش‌تری پس توقع معمولی شدن رابطه‌ای رو که خودت زدی خرابش کردی رو نداشته باش.

چشم‌هامون توی مردمک‌های هم در چرخش بود. انگار دنبال چیزی بودیم. چی؟ شاید خاطره‌ای در گذشته!

با غیظ نگاهم رو ازش گرفتم و خیلی سریع از اون‌جا دور شدم. اعصابم لحظه‌ای هم آروم نمیشد. واقعاً اون توقع داشت که مثل سابق بشیم؟

با غرغر وارد خونه شدم و در رو با لگد بستم.

قیافه‌ام رو کج و کوله کردم و با صدای کلفتی گفتم:

- بیا معمولی بشیم، لطفاً! (با صدای خودم) برو گمشو تا ریختت عقم رو بالا نیاورد... پشت هم بودیم؟ (با صدای بلند) آره! پشت هم بودیم؛ ولی نه تا قبل این‌که نامردیت رو نشونم بدی، نه تا وقتی که... .

از بغضی که به گلوم چنگ زد، لب‌هام رو به داخل دهنم فرستادم و حرفم نیمه موند. اون ارزش یک قطره اشکم رو هم نداشت. حیف تموم شب‌هایی که حرومش کردم.

کسی محکم به جون در افتاد که شونه‌هام پرید. زیر لب غریدم.

- انگار طلب‌کاره!

در رو تا قبل این‌که بخواد بشکنه، باز کردم که از دیدن لیام جا خوردم. باز هم اون؟

قبل از این‌که بخوام سرش هوار بشم، مصمم گفت:

- باید باهات حرف بزنم!

قدمی به عقب برداشتم و خواستم بی توجه بهش در رو ببندم که با پاش مانعم شد.

با حرص گفتم:

- پات رو بردار!

- باید باهات حرف بزنم، باید حرف‌هام رو بشنوی.

بیشتر به در فشار وارد کردم که متقابلاً اون‌ هم زورش رو به رخ کشید.

در بینابین هلک‌هلک‌مون گفتم:

- برو بیرون، نمی‌خوام باهات حرف بزنم.

- من تا حرف‌هام رو نزنم، یک قدم هم برنمی‌دارم.

ذاتاً زورش بهم می‌چربید. "اَه"ای گفتم و در رو رها کردم که لیام چون بهش داشت فشار وارد می‌کرد، با خالی شدن فشار من، مستقیم به داخل خونه پرت شد؛ اما زودی تعادل خودش رو تا قبل از این‌که بشه موکت خونه‌ام، به دست آورد.

نفس‌زنان غریدم:

- چیه؟!

صاف ایستاد و دستی به پایین لباسش کشید و مرتبش کرد.

- لازمه یک چیزهایی یادآور... .

باور نداشتم. درست می‌دیدم؟ اون... اون ماشین بابا نیست؟ اوه خدای بزرگ! بدبخت شدیم که. نگاهم رو از ماشین بابا که داشت به سمت ما می‌اومد، گرفتم. هنوز ما رو ندیده بودن پس تا قبل از این‌که دیر بشه، نگاه وحشت‌زده‌ام رو به لیام که همچنان داشت ور میزد، دوختم. باید یک کاری می‌کردم. اگه ما دو تا رو با هم ببینن، افتضاح میشد!

از یقه اون رو به داخل خونه کشیدم که از رفتار ناگهانیم شوکه شد و مات و مبهوت بهم زل زد.

با هول و ولا گفتم:

- بابام... بابام داره میاد!

انگار تازه متوجه دلیل دست‌پاچه شدنم شد که رنگ خودش هم پرید. گفت:

- چی؟!

با هیجانی که توی صدام بود، گفتم:

- بابام!

- حالا چی کار کنیم؟

- کنیم؟! کنیم؟! تو اومدی این‌جا و حالا داری بلا رو نازلم می‌کنی، بعد میگی کنیمِّ!

- اوف لیدا، بس کن. بگو کجا برم؟

با حرص غریدم.

- سر قبرم، برو یک جایی قایم شو دیگه... الآن میان!

اون هم متقابلاً با داد خفه‌ای گفت:

- کجا؟!

هر دومون کم مونده بود توی شلوارهامون شکوفه بزنیم. با چشم به دنبال جایی گشتم که ناگهان متوجه حموم شدم.

ساعدش رو گرفتم و اون رو به دنبالم کشوندم. گفتم:

- بیا، بیا این‌جا. برو داخل حموم، بدو!

نگاهش رو ازم گرفت و وارد حموم شد. در رو که بست، گفتم:

- در رو از پشت قفل کن.

- باشه، حواسم هست.

از شنیدن صدای کوبش در هین خفه‌ای کشیدم و با چشم‌های وق زده به در نگاه کردم. آروم لب زدم.

- سر و صدا نکنیا!

عصبی پچ زد.

- خیلی خوب!

آب دهنم رو قورت دادم و به طرف در رفتم. قبل از باز کردن در نفس عمیقی کشیدم و با حفظ لبخندی نمایشی، در رو باز کردم که مشت بابا بالا خشک شد. انگار قصد دوباره در زدن رو داشت.

از دیدنم اخمی کرد و زیر چشمی به مامان نگاه کرد. قربون بابای نازم و توجه‌های زیر چشمیش بشم. مثلاً می‌خواست هنوز اعلام کنه که از من دل‌خوره؛ ولی مطمئنم که زمان همه چی رو درست می‌کنه. شاید بابای ما هم متقاعد شد که دخترها همچین هم بره و گوسفند نیستن!

- سلام، خیلی خوش اومدین.

مامان وقتی سکوت بابا و اخمش رو دید، نگاهش رو ازش گرفت و به سمتم اومد.

- سلام دخترم.

در رو بیشتر باز کردم و همچنان چسبیده بهش کنار رفتم تا مامان و بابا وارد بشن. عرق از پشت گردن تا روی کمرم سر می‌خورد و به سختی سعی بر حفظ ظاهرم داشتم.

- بفرمایین داخل.

اول مامان وارد شد و پشت سرش بابا. بی‌اختیار نگاهم روی حموم سر خورد.

مامان نگاهی به سرتاسر خونه انداخت و سرش رو به تایید تکون داد. انگاری کد بانو بودنم مورد تاییدش قرار گرفت.

تعارف کردم تا بشینن و سپس با اضطرابی که در تک‌تک رفتارهام مشهود بود، رفتم تا با چایی بار گذاشتن، کمی خودم رو آروم کنم.

زبون روی لبم کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم. لبخند دندون‌نمایی زدم و رو‌به‌روی مامان و بابا که روی زمین نشسته بودن، نشستم و گفتم:

- خب تا کی هستین؟

بابا پوزخندی زد و گفت:

- نکنه از اومدن‌مون خوش‌حال نشدی؟

خاک بر فرق مخ آکبندم! این دیگه چه حرفی بود از چاک دهنم در رفت؟ پوف همه‌اش به خاطر اون احمقه وگرنه عمراً اگه برای رفتن عزیزترین‌هام لحظه شماری کنم.

- آ... آ... نه! من منظورم این بود که واسه شام بمونین.

بابا نگاهش رو ازم گرفت و مامان برای این‌که به بحث سرد بین‌مون گرما بده، با لبخند گفت:

- نه دخترم، فقط اومدیم یک سری بهت بزنیم که یک وقت نگی مامان و بابام چه بی معرفتن و نگاهی بهم نکردن.

بابا با اخم گفت:

- این حرف‌ها چیه دیگه خانوم؟ خودش رفت، ما شدیم بی معرفت؟ اصلاً به این‌جا هم نباید می‌اومدیم!

نزدیک بود خنده‌ام بگیره. خوب می‌دونستم بابا این رفتارها رو انجام میده تا بیشتر ازش عذرخواهی کنم که کدورت بین‌مون از بین بره و انگاری خودش هم خسته شده بود که به تک دونه عزیزش اون‌طور که باید نمی‌رسه، شاید باید دوباره منت کشی می‌کردم.

با صدای آرومی رو به بابا گفتم:

- بی معرفت؟ آخه من قربون اون موهای سیاهت برم، چرا داری الکی هم اوقات خودت رو تلخ می‌کنی و هم نمی‌خوای دخترت روی پاهای خودش وایسه؟

- چون تا وقتی سایه من بالا سرته، چه نیازیه به تنها موندن تو توی خونه؟ حتماً خریدهای خونه رو هم تو انجام میدی.

روش رو ازم گرفت و لب زد.

- معلومه دیگه!

- بس کن مرد، ولش کن. الآن چند روز گذشته دیگه، تو هم کوتاه بیا.

- آخ قربون کلومت ننه، چه عجب شما از سنگرت فاصله گرفتی.

بابا چشم غره‌ای بهم رفت که لب پایینم رو گاز گرفتم و سر به زیر شدم. پس از چندی دوباره نگاهش رو ازم گرفت.

سکوت، زیاد بین‌مون قدم‌رو نکرد چون مامان گفت:

- راستی این خونه رو‌به‌روییت هست؟ اون کیه؟ می‌شناسیش؟

با شوک نگاهش کردم که جا خورد.

- لیدا با توئم.

آب دهنم رو قورت دادم. اَه لعنت به من که همه‌اش گند می‌زنم. الآن کم مونده بابا با اون نگاه عقابیش لقمه‌لقمه‌ام کنه.

تک‌خند الکی زدم و با تته‌پته گفتم:

- هان؟ چی؟ اِ نه... یعنی چرا... چیز... همین چیز.... آم... .

مامان: وا چرا چیز‌چیز می‌کنی؟ می‌شناسیش یا نه؟

- آ... آره، آره. مرد خو... اِ یعنی آدم خوبیه!

بابا با نگاه مشکوکش پرسید.

- خونواده‌ان دیگه؟

- هان؟! آره‌، آره.

مامان طاقت از کف بریده، عصبی دست‌هاش رو تکونی داد و گفت:

- چرا این‌قدر جرعه‌جرعه حرف می‌زنی؟ بگو ببینم کیه دیگه؟

دوباره نگاهم خودسرانه روی حموم چرخید. قبل از این‌که به چیزی مشکوک بشن، زودی نگاهم رو گرفتم و به مامان و بابا دوختم. زبون روی لبم کشیدم و کلافه گفتم:

- ای بابا شما به اون بیچاره چی کار دارین آخه؟

- می‌خوام بدونم دخترم توی چه محیطی داره تنهایی سر می‌کنه؟

- پوف شما نگران نباش. این محل مورد تایید پدر و شوهر گرامی‌تونه.

صدای بابا طوری که داره با خودش حرف می‌زنه، توجه‌مون رو به خودش جلب کرد‌.

- ماشینش شبیه اون بود!

مامان زودی گفت:

- مثل ماشین لیام نه؟ آره، من‌ هم دیدمش. یک لحظه شک کردم که نکنه خودش باشه؛ ولی خب نه، اون و چه به این‌جا؟ بیچاره خواهرم که داره تحملش می‌کنه!

اوه‌اوه! مطمئناً الآن چهار گوش به در چسبیده‌ست و حتماً که حرف‌های مامان رو می‌شنوه. یک ندای شیطانی وسوسه‌ام کرد تا ولشون کنم تا دق و دلی‌شون رو خالی کنن؛ اما نمی‌دونم چرا نمی‌خواستم لیام این حرف‌های تلخ رو بشنوه. با این‌که حقش بود؛ ولی خب، شاید دلم براش می‌سوخت. حتماً که همینه، دلیل دیگه‌ای نداشت... قطعاً که نداشت!

زودی بین حرف‌هاشون پریدم و با خنده گفتم:

- وا لیام؟ لیام؟! آه لیام آخه این‌جا؟ نه‌نه. مگه چرا باید بیاد این‌جا؟ دلیلی نداره که.

بابا اخمی کم‌رنگ کرد و پس از زیر چشمی نگاه کردن به مامان، رو به من گفت:

- لیدا؟

آب دهنم رو قورت دادم و خشک وایسادم.

- ب... بله بابا جون.

- چرا حس می‌کنم داری یک چیزی رو مخفی می‌کنی؟

نگاهی به مامان کردم. چی؟ به خودم اومدم و دوباره تک‌خند مسخره‌ای زدم و گفتم:

- وا نه، چی... چی مثلاً؟ اِه یعنی من چرا باید ازتون چیزی رو مخفی کنم؟ ای بابا.

و زودی نگاهم رو از بابا گرفتم تا بیشتر از این گند نزدم.

مامان به حمایت ازم گفت:

- راست میگه بچه‌ام. مثلاً که چی؟ یعنی لیدا با اون پسر ناخلف رابطه پنهونی داره؟ اون هم کی؟ لیام! کسی که لیدا حتی تف هم بهش نمی‌‌ندازه.

چشم‌هام رو محکم به روی هم بستم. حق با مامان بود؟

- مامان بهتره بس کنیم، هوم؟

برای عوض کردن بحث هم زمان با این‌که بلند می‌شدم، ادامه دادم.

- میوه چی می‌خورین بیارم واسه‌تون؟

باید زودی از تیررس‌شون کنار می‌رفتم. دیگه نباید بحث گذشته بیشتر از این کشش پیدا می‌کرد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.