مامان و بابا تا چند دقیقهای رو موندن و شاید برای اولین بار بود که واسه رفتنشون لحظه شماری میکردم و مدام حواسم روی ساعت بود.
به دیوار سالن تکیه زدم و از همونجا گفتم:
- میتونی بیای بیرون.
منتظر موندم؛ ولی خبری ازش نشد. همین که از دیوار جدا شدم، لیام با سری افتاده از آشپزخونه بیرون اومد.
میدونستم شرمندهست؛ ولی خب، جوابی برای حالمون نبود. برای همین با صدای سردی گفتم:
- از دستشون دلخور نشو، اونها حق دارن. (تلخ) واسه دخترشون رویاها داشتن!
سرش رو بالا گرفت و تب نگاهش سلول به سلولم رو سوزوند.
خیرگی نگاهمون به دقیقه هم نکشید که فوراً اخمی کرد و با قدمهای تند و بزرگی از سالن بیرون رفت.
کجخند تلخی روی لبهام نشست و با کشیدن آهی به طرف اتاقم رفتم.
دیگه مرخصیم داشت تموم میشد و بایستی دوباره به مدرسه میرفتم؛ ولی انگیزهای که باید داشته باشم رو نداشتم. انگار اجباراً و با تقلا دارم قدمهام رو برمیدارم. همهاش هم مقصر اون دو پت و مت بودن. اگه اونها از اومدنم برای لیام حرفی نمیزدن، شاید هیچ کدوم از این اتفاقات نمیافتاد. شاید من به زندگی برمیگشتم، به دور از هر مشغله فکری.
جدا از اینها هنوز دلیل اومدن لیام به اینجا رو نفهمیدم. واقعاً به چه دلیلی به اینجا اومده بود؟ یعنی به خاطر من؟ هه گمون نکنم. اون فقط کرم داشت و قصدش هم حرص دادن من بود، همین.
در بالا و پایین شدنهای زندگی، مسیرهای خم و پیچش، قدمهام با اکراه برداشته میشد. مثال دوچرخه سواری بودم که به سختی داشت مسیر سر بالاییش رو میپیمود، بدون هیچ ته خطی؛ ولی ناگهان با حضور خرسی تمامش رو انرژی میبلعه. شاید من هم برای ادامه زندگی به این خرس نیاز داشتم. تحولی که بیدارم کنه، از خمار بودن خسته شدم.
***
دهنم نیمه باز و به افق خیره شده بودم. با چشمهای وق زده گوشهام رو مثل خرگوشها تیز کرده بودم تا اعلامیه رو بهتر بشنوم.
اوه خدای من! چی؟ این دیگه چه فاجعهای بود که داشت از بلندگوهای مسجد پخش میشد؟!
یعنی اگه میدونستم حرفم به این سرعت مورد اجابت قرار میگیره، طلب دیگهای میکردم؛ ولی خدایا ذاتاً خواستهام این نبودا. آخه من... من... اوه! تمامم مورمور میشد و چنگ و پنجههای وحشت درونم رو میخراشوند.
اعلامیه دوباره تکرار شد. با برقراری سکوت خودکار به در حمله کردم و محکم بستمش. لعنتی، لعنتی!
آخه توی این وقت شب باید یک همچین خبری رو بشنوم؟ اونهم من که حتماً تا صبح چند شلوار عوض میکنم؟
فوراً در رو چهارطاق قفل کردم و پنجرهها رو محکم بستم. کاش پریروز یک غذای فلفلی خورده بودم تا اون اراجیفها رو سر هم نمیکردم.
حالا من امشب رو چهجوری بگذرونم؟ اوه حتماً صدای خرناسههاش گوشهام رو کر میکنه. هین اگه به خونهام حمله کنه چی؟ ای خدا من نمیخوام، اصلاً انگیزه رو نخواستم. ببین بیدارم، بیدار شدم. حتی دیگه شبها هم نمیخوابم؛ ولی این دیگه چی بود که به سرم نازل کردی؟
الهی اون حقوق مامورها حرومشون بشه! اِاِاِ چه طوری نفهمیدن؟ چهطوری یک خرس به اون بزرگی از باغ وحش فرار کرد؟ اونوقت مامورها کور بودن؟ ندیدنش؟!
چی کار باید میکردم؟ به مامان اینا زنگ بزنم؟ هین نه! کافیه فقط بفهمن، اون موقع زشک پر! من بمیرم هم دیگه دیارم رو رها نمیکنم؛ ولی... ولی... آه!
با کوبش محکمی که به در خورد، تکون محکمی خوردم.
با لرز گفتم:
- کیه؟!
- منم، باز کن، زود باش!
از شنیدن صدای لیام، ناخودآگاه لبخندی روی لبهام نشست. انگار سپرم رو پیدا کرده بودم.
سریع در رو باز کردم که تندی خودش رو به داخل پرت کرد. نفسزنان با دقت رصدم کرد و گفت:
- حالت خوبه؟
- فقط کمی میترسم!
- آه پس خبر رو تو هم شنیدی؟
- اوهوم. تو چرا اومدی؟ مگه نمیدونی یک خرس توی روستا گمه؟
- معلوم نیست، فقط گفتن از باغ وحش مشهد فرار کرده و به یکی از روستاهای اطرافش رفته. (مکث) اومدم تا از حال تو مطمئن بشم.
گرمایی در زیر پوستم جلون داد و بلافاصله آرامشی تمامم رو در آغوشش گرفت. با این حال عصبی گفتم:
- شانس که نداریم، توی همین روستاست!
- نگران نباش، صبح مشخص میشه. انشاءالله که چیزی نیست.
زمزمه کردم.
- انشاءالله.
بعد کمی مکث همچنان که دم در بودیم، دوباره اون سکوتشکن شد و گفت:
- لیدا؟
- هوم؟
- نترس، خب؟
روی سیاه چالههای چشمهاش زوم کردم. ناگهان انگار کسی بهم پس کلهای زده باشه، به خودم اومدم. من چرا اینجوری شدم؟ چرا الآن آرومم؟ هه چی شد؟
اخم در هم کشیدم. اَه لعنتی به خاطر یک ترس ریزهمیزه و بی خودی داشتم رام میشدم؟
به لحنم سرما دادم و خشک گفتم:
- عادت میکنم. همونطور که به خیلی از چیزها عادت کردم... تو هم دیگه برو.
لیام با چهرهای مبهوت خیرهام شد. شاید در حیرت تغییر ناگهانیم بود. خب حق داشت، من ثبات رفتاری نداشتم.
انگار که اون هم به خودش بیاد، گلوش رو صاف کرد و جدی گفت:
- در کل وظیفهام بود که بیام.
پوزخندی زدم و با طعنه گفتم:
- اوهوم، تو به همه وظایفت میرسی ذاتاً!
اخم کرد و گفت:
- منظورت چیه؟
با حالتی تمسخرآمیز با چشم به در اشاره زدم و دست به سینه لب زدم.
- بیرون!
گره اخمهاش کورتر شد و با حرص گفت:
- باشه، شب خوش!
زودی از خونه بیرون زد که فوراً به در چسبیدم و قفلش کردم. باز هم ترس و وحشت گریبانگیرم شد. انگار واقعاً حضور لیام مایه آرامشم بود؛ ولی نه، نباید بهش رو میدادم. حتماً چون یک مرد بود چنین احساسی داشتم و الا غیر این نمیتونست باشه.
هی عجب غلطی کردم که خواستم تنها باشم. الآن اگه خونه بابا بودم، شامم حاضر بود و راحت توی اتاقم لم داده بودم؛ ولی الآن عین بید دارم میلرزم. باید یک جورهایی خودم رو آروم میکردم. شاید شیدا میتونست سرگرمم کنه. ذاتاً که حرف زدن باهاش حالت رو عوض میکرد؛ اما حیف که رازدار خوبی نبود! برای همین اجباراً نمیتونستم از امشب براش حرفی بزنم. حتماً که خودش عامل برگشتم به مشهد میشد.
تا دمدمای صبح خواب به چشمم نیومد و با استرس اون شب نفرین شده رو گذروندم.
صبح ساعتهای هفت بود که کسی به در کوبید. حتماً باز لیام بود. لابد میخواست از حالم با خبر بشه. پسر مارموز!
دستی به لباسهام زدم و با اخم در رو باز کردم. ناگهان از دیدن همون همسایه عجیب، جا خوردم. از سلامش سریعاً اخمهام رو باز کردم و گفتم:
- سلام، صبح بخیر.
- سلام مادر. خیره حتماً، خیره. خبر رو شنیدی؟ میگن اون حیوون رو گرفتن!
مشتاق گفتم:
- واقعاً؟! آه خدایا شکرت!
با دست به داخل اشاره زدم.
- بفرمایید داخل، بفرمایید.
- نه دخترم، فقط اومدم تا از احوالت با خبر بشم. راستش باید زودی برم و به بقیه هم سر بزنم.
- هوم باشه. خیلی ممنون که اومدین.
- قربونت عزیزم. فقط مادر، دیشب که نترسیدی؟
لبخندی زدم. ترس؟ دیشب؟ اوه اصلاً، آره اصلاً!
- نه، من زیاد احساساتی نیستم.
- هان، چه خوب!
به بازوم ضربهای زد که قدمی به عقب تلو خوردم.
- راستش دیشب من با اینکه معین هم پیشم بود؛ ولی باز هم میترسیدم.
معین! اون دیگه کی بود؟ لابد شوهرشه.
لبخندم رو تکرار کردم و گفتم:
- مهم اینه که بالاخره تموم شد.
- آره، اونکه خدا رو شکر به خیر گذشت.
کمی حرافیهای بی مورد کرد و با اینکه گفت قصد رفتن داره؛ ولی من رو تا ده دقیقه سر پا نگه داشت و الکی ونگ زد.
پوفی کشیدم و در رو بستم. چه عجب رفت! شالم رو از سر کندم و دستی به موهای باز و شلختهام کشیدم. چند روزی میشد که بهشون شونه نزده بودم.
برای جبران حالگیری دیشب صبحانه مفصلی رو بساط کردم و توی هال روبهروی تلوزیون نشستم و مشغول خوردن شدم.
لقمه چهارمیم قورت داده شد و خواستم بعدی رو بالا بدم که صدای عربدهای من رو از جا پروند. چقدر صداش شبیه صدای لیام بود!
بیخیال لقمه نشدم و در حالی که اون رو به زور داخل دهنم میچپوندمش، از سر سفره بلند شدم و به بیرون رفتم.
خونههامون زیاد فاصله نداشت و خیلی راحت متوجه درگیری لیام بودم. نزدیک در خونهاش روی پاش خم شده بود و ناله میکرد؛ ولی نه بلند. نگاهی به اطراف انداختم. کسی نبود. شاید فقط من متوجه دادش شده بودم. دودل بهش نگاه کردم. صورتش بدجور مچاله شده بود. ظاهراً درد داشت؛ ولی چرا؟
بیخیال درگیری فکریم شدم و به سمتش پا تند کردم.
از سایهام که روش افتاد، سرش رو بالا گرفت. نگاهم رو بی هیچ حرفی به روی پاش سر دادم که از دیدن پاش توی تله خرس، جا خوردم.
یک لحظه بی اختیار خندهام گرفت، از نوع خرناسههاش!
دو خم شدم و تلوخوران روی زانوهام سقوط کردم. بین خندههام منقطع گفتم:
- وای خدایا... چ... چه جون دوسته. آی خدا... وای. یک وقت هاپو نخورتت، آی!
و دوباره به خنده افتادم که عصبی گفت:
- الآن واسه چی داری عین خمیر ور میری؟ بابا بیا یک کاری کن. آخ پام!
اشک گوشه چشمم رو پاک کردم. نگاه دوبارهای به پاش انداختم. بیچاره حتماً خیلی داشت تحمل میکرد که زیر گریه نزنه.
- من چهطوری این تله رو باز کنم؟
با حرص گفت:
- با خندههات!
تکخند بی اختیار و دوبارهای از لبهام در رفت که زودی دهنم رو بستم؛ اما به سختی داشتم خودم رو تحمل میکردم.
- خیلی خوب باشه. فقط تکون نخور ببینم چی کار میتونم انجام بدم.
کنار پاش روی یک زانوم نشستم و محتاطانه به تله دست زدم. خوبیش این بود که پای لیام با کفش گیر تله افتاده بود. وگرنه اگه ضخامت کفشهای اسپرتش نبود، حتماً تا حالا نیاز به گچ و سیمان داشت.
با کمی کلنجار رفتن با تله بالاخره تونستم پاش رو آزاد کنم.
با اخم و آه و ناله پاش رو کنار داد. با تاسف گفتم:
- چهطور ندیدی؟
- ندیدم دیگه، یادم رفت که این رو گذاشتم.
پوزخندی زدم و با طعنه گفتم:
- هوم خوبه حداقل اون خرس به تو حمله نکرد!
از جا بلند شدم و نگاهم رو از چشمهای حرصیش گرفتم. خواستم به خونه برگردم که صداش مانعم شد.
- لااقل کمکم کن برم خونه. نمیتونم بلند بشم.
به سمتش چرخیدم و بی تفاوت گفتم:
- واسه چی باید کمکت کنم؟
نگاهی به سر تا پاش انداختم و دوباره بلافاصله عقب گرد کردم. بی اینکه حتی لحظهای نگاهش کنم، مستقیماً به طرف خونه پا تند کردم.
برای اینکه از کنترل خارج نشم و فکرم درگیر لیام نشه، سریعاً خودم رو با جزوهها و برنامههام سرگرم کردم، آخه فردا دیگه بایستی به مدرسه میرفتم.
موقع شام افکار سرکشم مدام در پی حوالی خونه روبهرویی پرسه میزدن و با ضربه زدن به در و پنجرهاش سعی بر فهمیدن احوال صاحب خونه داشتن.
پوفی کشیدم و لقمهام رو با حرص به داخل ظرف پرت کردم. الآن چرا دارم به اون فکر میکنم؟ خب شاید چون کمی چلاق شده. نه، دلیلی نداره که براش دل بسوزونم؛ ولی خب ذاتاً گناه داشت. از قدیم شکمو و غذایی بود، حالا حتماً به خاطر وضعیت پاش نمیتونه شام درست کنه. فکر نکنم بتونه سفارشی هم بده پس یعنی امشب گرسنه میمونه؟
- اَه بتوچه.
چنگی به موهام زدم و عصبی و خوددرگیر دوباره به آشپزخونه رفتم تا ظرفی اضافه بیارم. لامصب این دلم هیچجورِ راضی بشو نبود. حتماً باید بهش رسیدگی میکردم.
از باقی موندههای املت داخل ماهیتابه وعدهای رو برای لیام آماده کردم و از خونه بیرون شدم. هوا کمی سوز داشت و با تمام توان سعی داشتم تا زودتر به اون سر برسم.
به در کوبیدم و لرزون خودم رو به در نزدیک کردم تا باد کمتری بهم برسه؛ اما فایده چندانی نداشت. دوباره به در کوبیدم و باز هم خبری نشد. عصبی فحشی زیر لب نثار لیام کردم و تا خواستم محکمتر به در بکوبم، ناگهان یادم از وضعیتش افتاد. حتماً نمیتونست راه بره پس من بی خودی منتظرش بودم.
دوباره مسیر اومده رو برگشتم و خودم رو به داخل خونه پرت کردم. واقعاً هوا سرد بود!
شامم دیگه سرد شده بود و یک جورهایی اشتهام هم کور شده بود. به آرومی سفره رو جمع کردم و مشغول شستن ظرفها شدم.
در بین آبکشی ظرفها یک لحظه فکرم به سمت فرود پر کشید. سریع شیر آب رو که الکی هدر میرفت، بستم و دستکشهای ظرفشویی رو از دستهام بیرون آوردم. دستهام رو به لباسم کشیدم، با این که خشک بود؛ اما خب عادت داشتم.
گوشیم رو برداشتم و با فرود تماس گرفتم. اون حتماً میتونست امشب رو در کنار لیام بگذرونه. آه خودم هم دلیل کارهام رو نمیفهمم، وگرنه اصلاً به من چه؟
پس از چند بوق بالاخره تماس برقرار شد. قضایا رو خیلی سر بسته و بی تفاوت به فرود گفتم تا زن و شوهر امشب رو پیش ما دو نفر سر کنن و لااقل لیام تنها نباشه، به هر حال حرکت کردن سختش بود.
خیلی سریع تماس رو قطع کردم. نمیخواستم متوجه بشن که لیام برام مهمه؛ ولی واقعاً همینطور بود؟ چرا دارم این کارها رو انجام میدم؟ دلیل احوالاتم چیه؟ چرا بههم ریختم؟
اوه خدا شیدا رو بگو! کی جواب نگاهها و حرفهای معنی دار اون رو بده؟ مخصوصاً الآن!
مقنعهام رو با وسواسی سرم کردم که مبادا اتوش بشکنه. رژ لب ماتی به لبهام زدم و با آرایش ملیح چشمهام به لعاب دادنم بسنده کردم.
کیف دستیم رو برداشتم و با قدمهای آرومی از خونه بیرون شدم. پس از اینکه در رو قفل کردم، چرخیدم تا به سمت ماشینم برم که با لیام و لبخند مسخرهاش روبهرو شدم.
آه مشخصه امروز از اون روزهای شوم و بدبیاری منه چون شروعش با لبخند لیام بود!
سرد و با اکراه نگاهش کردم تا دلیل این لبخند مثلاً ملیحش رو بفهمم. از درخت فاصله گرفت و در چند قدمیم ایستاد. چون دم در خونه حالت پله مانندی میخورد، از بالا نگاهش میکردم.
- ممنون!
یک ابروم پرید. نگاه سوالیم باعث شد تا حرفش رو ادامه بده.
- بابت دیشب که بچهها رو خبر کردی.
کمی جا خوردم. ذاتاً توقع نداشتم که رو در رو بهم بگه. بایستی انکار میکردم، نمیخواستم غرورم پیشش بشکنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- چرا فکر کردی من همچین کاری کردم؟
متعجب گفت:
- یعنی تو خبرشون نکردی؟
فقط با پوزخند دوباره مجابش کردم که با مرموزی گفت:
- پس از کجا فهمیدن؟!
نگاهم رو ازش گرفتم و چند بار پلک زدم. پوف بایستی جواب دیگهای بهش میدادم.
- انسانیت میفهمی چیه؟ من انسانیت داشتم و وجدانم اجازه نداد که بیخیال باشم. هه برخلاف بعضیها که... .
حرفم رو ادامه ندادم چون مطمئناً خودش تا تهش رو خوند که نگاهش حرصی شد.
قدم بزرگی برداشت و فاصله بینمون رو کمتر کرد، طوری که صورتش پایین صورتم قرار داشت. چشم در چشمم غرید.
- کی میخوای این نیش زدنها رو تموم کنی؟ خودت از این همه تکرار خسته نشدی؟
محو در طوفان و تلخی نگاهش که مثل موجهایی در جریان بودن و قصد غرق کردنم رو داشتن، بودم.
نگاهش که در بین مردمک چشمهام چرخید، به خودم اومدم. اَه لعنتی چرا اینجوری شد؟ من چه مرگم شده؟
اخم کردم و با تمام توانی که داشتم، به لحنم سرما دادم و خشک گفتم:
- از سر راهم برو کنار.
منتظر نایستادم و با کیفم به عقب هلش دادم و با قدمهای بزرگی به سمت ماشینم رفتم. حتی صدای نفسهاش رو در فاصله چند متری هم میشد فهمید.
توی مدرسه استقبالگرهای زیادی داشتم حتی بابای مدرسه!
بر خلاف تصورم همکارها و مدیر و همچنین بچهها خیلی از اومدنم خوشحال شدن. ظاهراً که اینطوری نشون میدادن.
سعی داشتم لااقل روز اول بعد مرخصیم رو خوش اخلاق باشم. نه که زیادی عصبی باشما، فقط این اواخر فشارهای زندگی روم زیاد بود، انگار قصد له کردنم رو داشت.
شاید خودم هم دلتنگ مدرسه شده بودم که تا آخر ساعت کاری مشتاق و با حوصله پیش میرفتم؛ ولی خب باز هم یک جورهایی احساس خستگی و پوچی داشتم. نمیدونم چرا؛ اما حس میکردم که معلقم، نه تهای دارم و نه مسیرم مشخصه و این یکی از بدترین احساسیه که میتونه نابودت کنه.
پوزخندی به افکارم میزنم. چه زمانی بود که خیالاتم من رو ملکه و لیام رو پادشاه تجسم میکردن و حال... حال، همون پادشاه زد و قلمروئش رو نابود کرد. فقط نفهمیدم چرا وقتی دیدم داره سقف ریزش میکنه، فرار نکردم؟ چرا با اینکه درد دارم، نمیخوام از زیر آوار بیرون بیام؟
نزدیکهای خونه بودم که از دیدن لیام که داشت چمدونش رو داخل ماشینش میکرد، تعجب کردم. یعنی داشت میرفت؟
کسی به قلبم چنگ زد و اون رو در میون انگشتهای باریک و ناخنهای درازش فشرد، جوری که جایجای قلبم به درد اومد؛ اما چرا؟!
آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو ازش گرفتم. بی اینکه توجه دوبارهای بهش بکنم، ماشین رو پارک و به سمت خونه رفتم.
میخواد بره؟ بره، چه بهتر!
خسته و خوابآلود لباسهام رو تعویض کردم و مثلاً غرق در کارهای روزمره شدم؛ ولی افکارم رنگ دیگهای داشتن، مشغول چیز دیگهای بودن، اسم کس دیگهای پررنگ بود و برام اخطار میداد!
تا شب اصلاً نفهمیدم دارم چی کار میکنم و زمان چه طوری گذشت.
به صدای ریختن چایی داخل فنجون توی دستم گوش دادم، آرامش بخش!
ناگهان با سوزش انگشت اشاره و شستم صورتم مچاله شد و به خودم اومدم. فوراً چایی داخل فنجون رو که در حال سرریز شدن بود، کمی داخل سینک ریختم تا به حد تعادلش برسه.
انگشتهام از سوزش گزگز میکردن؛ اما زیاد برام مهم نبود، حتی سعی نداشتم با فوت کردن آرومشون کنم.
فنجون به دست از آشپزخونه بیرون شدم. بی اختیار پاهام من رو به سمت پنجرهای که دقیقاً روبهروی خونه اون بود، هدایت کرد.
کنار پنجره ایستادم. چراغهاش خاموش بود! معمولاً توی این وقت غروب نمنمک چراغهای خونهها روشن میشد و اهالی، روستا رو چراغونی میکردن؛ ولی الآن روبهروم خاموشی بود. یک سکوت خفقانآور، یک تاریکی محض! نمیدونم چرا؟ شاید خونههای اطرافم برای پخش نور در حوالی من، خساست به خرج میدادن و یا واقعاً شب کوری گرفته بودم. حتی داخل خونه هم اونطور که باید روشن نبود!
دستی به گلوم کشیدم. حتی قورت دادن آب گلوم هم سخت بود.
اخمی کردم و زیر لب غریدم.
- چت شده لیدا؟ چرا عزا گرفتی؟
از پنجره فاصله گرفتم. دستهام رو باز کردم و خیره به خونه اون با صدای بلندی گفتم:
- اصلاً آخیش، راحت شدم! دیگه کسی نیست با حضورش اذیتم کنه. (موکد و بلندتر) آخیش!
اما همچنان ندای درونیم هم آوام نبود. با حرص بیشتری فنجون رو سمت لبهام آوردم و جرعهای نوشیدم. تلخ و شیرین.
- اوم چه خوش مزهست. آه تا به حال همچین چاییای نخورده بودم، اوم!
و دوباره داغِ داغ چایی رو نوشیدم. شاید قصد داشتم به خودم اثبات کنم که اتفاق خاصی نیوفتاده؛ ولی واقعاً اینطور بود؟!
***
یک روز، بیست و چهار ساعت، هزار و چهارصد و چهل دقیقه، هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه، نبود و نبودم!
مغزم در تمامی این لحظات، بی خود و بی جهت محاسبه میکرد. قلبم اینبار هم راستای ذهنم درگیر یک چیز بود. شاید اون!
هنوز میخواستم روی رفتارهام با شاگردهام کار کنم؛ اما ناخودآگاه فکرم درگیر شد. درگیر هیچی، یک سایه، چیزی که نمیدونستم چیه و این باعث شد دوباره بشم همون خانم معلم سر به هوا و... .
از دست خودم و رفتارهام خسته شده بودم. انگار اصلاً توی این دنیا وجود نداشتم. توی همین مدت توجههای زیادی رو جلب کردم. معلوم نبود چه مرضی من رو گرفته بود که اینجوری به هم ریخته بودم؛ ولی باید زودی به خودم میاومدم. نباید اجازه پیشروی به این افکار رو میدادم. نه، من دیگه احمق نمیشدم. این مسئله بیشتر از این کشش پیدا نمیکرد. لیام برای من فقط یک همسایه بود. مگه همسایه نور داره؟
***
به آرومی لای پلکهام رو باز کردم. بی اینکه تغییری به حالتم در زیر پتو بدم، به سقف خیره شدم. چرا نمیتونم رها بشم؟ چرا صبحگاه و شبانگاهم شده اون؟!
دلم نمیخواست دستهام رو از زیر پتو بیرون بیارم. هر آن احساس میکردم اگه نسیم دیگهای بهم بخوره، مثل قالب یخی از هم فرو میریزم و من طاقت این همه سرما رو نداشتم.
از گوشه چشم به گوشیم که بالای لپتاپ و گوشه اتاق بود و در چند متریم قرار داشت، نگاه کردم. هی کی بره اون رو بیاره؟
یعنی بر پدر کسی که گفت برای سحرخیزی و اینکه خواب از سرتون بپره، گوشی رو با فاصله از خودتون بذارید تا وقتی هشدارش روشن شد، مجبور بشید به سمتش برین و خواب از سرتون بپره، رحمت!
خوابم نپریده، من از دنیا پریدم، از آرامش پریدم! لمس بودم و هیچ حوصله خاموش کردن صدای روی اعصاب هشدار گوشی رو نداشتم.
کاش میشد امسال رو بی کار باشم؛ ولی مگه میشه؟ دیگه خودم هم فهمیدم که دارم شور بازی رو در میارم، جوری که تلخ شده!
پوفی کشیدم و با بی میلی پتو رو پس زدم. یک دفعه لرزی من رو گرفت که حرصیم کرد. یعنی هیچ وقت نفهمیدم که چرا صبحها باید به مدرسه رفت؟ واقعاً چرا؟ وقتی بشر در شب بیشتر فعاله!
من هم واقعاً تختههام رو اجاره که نه، اصلاً تختهای نداشتم، وگرنه چرا وقتی سختیهای مدرسه رو کشیدم، برای انتخاب شغل رفتم دست گذاشتم روی چیزی که مربوط به مدرسه میشد؟ یعنی توی دوران دانش آموزیم کم کشیدم که حالا دوران دوباره مرور بشه؟!
گوشی رو خاموش و با شونههای خمیده و قدمهای نا میزون، از اتاق خارج شدم.
پس از شستن دست و صورتم، درگیر در آوردن کش موئم از خرمن موهام شدم. دیشب به خاطر کسل بودنم حتی موهام رو باز نکرده بودم و الآن عین مار به دور کش پیچ خورد بودن. مگه در میان؟!
- اَه!
مشت آرومی به سرم زدم.
- کچل بودم که بهتر بود. پوف در بیا دیگه لامصب.
چند بار کش رو به طرف پایین کشیدم که سرم هم همراهش تکون خورد.
- لا اله الله! قیچی کو؟ قیچی کو؟!
به دنبال قیچی گشتم. دیگه از بس کش رو کشیده بودم، سرم به درد اومده بود. تنها راهحلش قیچی کردن کشم بود.
داخل کشوی تلوزیون رو گشتم چون سری قبل اون رو اونجا گذاشته بودم؛ ولی نبود.
- ای خدا قصد داری امروز دیوونهام کنی؟
با موهایی آشفته که سرم رو چهار برابر نشون میداد و کشی که به طرهای از اونها آویزون بود، لخلخکنان به دنبال قیچی گشتم. همه جا رو گشتم، روی اپن، داخل کشوهای آشپزخونه، داخل اتاق؛ ولی نبود!
وسط هال ایستادم و یک دستم رو به کمرم زدم. ژست افراد مشهوری رو به خودم گرفتم که روی فرش قرمز قرار بود پا بذارن، منتهی با شرایطی کاملاً متفاوت و البته وخیم! سرم پایین بود و لبخند کجی که ناشی از حرص صبحگاهیم بود، روی لبهام چنبره زد.
- مرسی خدایا، صبحانهام ردیف شد. دیگه سیر شدم، کاملاً سیر! اینقدرِ حرص خودما مگه میشه دیگه گرسنه باشم؟
سرم رو به نفی تکون دادم و همچنان لبخند مسخرهام نقش صورتم بود که ناگهان چشمم به میز تلوزیون خورد. دسته قرمز قیچی توی دیدرسم بود. چشمهام تا قیچی پیش رفت و دوباره به حدقهاش برگشت. یعنی من این همه گشتم، چه طور اون رو ندیدم؟!
دندون روی هم سابیدم و در حالی که پا کوبان به طرف تلوزیون میرفتم و موهام مثل آبشاری بالا و پایین میشد، غریدم.
- یعنی الهی لال بشی که صدام نکردی.
نفس عمیقی کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم. قرار نبود بقیه تاوان زندگی من رو بدن. نبایستی با شاگردهای بیچارهام بدخلقی میکردم. الآن متوجه گند اخلاقی بعضی از دبیرهام میشدم. لابد اونها هم نیش روزگار رو چشیده بودن که فشارهاشون رو روی دیوار کوتاه در دسترسشون که ما فلک زدهها بودیم، خالی میکردن. شاید هم من تنها معلمی بودم که میخواستم بقیه رو هم در این فلاکت زندگیم سهیم کنم.
در رو باز کردم؛ ولی از دیدن ماشین لیام چشمهام گرد شد و جا خوردم. وا مگه این نرفته بود که بره؟!
حس گذر مایعی گرم در رگهام رو احساس کردم. انگار تازه خونهام جریان یافته بودن.
اخمی برای خودم رفتم و گلوم رو صاف کردم. خب اومده که اومده، قرار نیست اتفاقی بیوفته. نبود که بهتر بود!
پشت چشمی به در بسته خونهاش رفتم و از خونه خارج شدم؛ اما همین که به طرف ماشینم چرخیدم، لبخندی نا خودآگاه لبهام رو بوسید. لبهام رو به داخل دهنم بردم تا لبخندم رو بخورم. بی خودی کش اومده بودن؛ ولی نمیتونستم مانعشون بشم و به ناچار اخمهام رو تیرهتر کردم.
حس و حال عجیبی داشتم. انگار باتری درونم رو به شارژ زده بودن که فعال و سرزنده بودم.
***
متعجب و گیج چشمهام رو ریز کردم. اون زن کی بود؟ هم هیکل زن همسایه نبود پس... .
پشت خونه ماشین رو پارک کردم و سپس با کنجکاویای که من رو در بر گرفته بود، به طرف در اصلی حرکت کردم که هم زمان با رسیدنم، صدای لیام شنیده شد.
- مامان نیست بیا بر... .
مات و مبهوت به خاله نگاه کردم. اونها هم از دیدنم متعجب شدن. زمزمهوار لب زدم.
- خاله!
خاله نیم نگاهی به لیام کرد که نگاه من هم به لیام تابید. اخم داشت و به زمین چشم دوخته بود. توجهی به بی محلیش نکردم و قدمی به سمت خاله برداشتم.
- سلام خاله جون، خوش اومدین.
خاله لبخندی زد و من رو مهمون آغوشش کرد. چه قدر دلتنگش شده بودم، دلتنگ این آغوش و گرمای نابش. من رو به گذشتهها میکشوند، همسفر خاطراتی که قبل از طوفان شنش بود!
- سلام دخترم. مهمون ناخونده نمیخوای؟
- خیلی هم عالی، خوشحالم کردین.
خاله با دودلی به لیام و سپس به من نگاه کرد. سعی کردم خودم رو مثل لیام به اون کوچه بزنم و گوش به ویزویز افکار مگسیم بدم.
لیام بی اینکه نگاهم کنه، آروم رو به خاله گفت:
- پس من میرم، هر وقت خواستی بیا.
زیر چشمی نگاهش کردم. اصلاً حتی نگاهم هم نکرد و عین گاو راهش رو گرفت و رفت.
پشت چشمی نازک کردم. کاش میشد زبونم رو تا زیر چونهام پایین میکشیدم؛ اما حیف که خاله اینجا بود!
- خاله جون بفرمایین داخل.
از صدام خاله نگاهش رو از لیام گرفت و با نگاهی که سعی داشت سایه غم رو نشون نده، لبخندی تلخ زد و سرش رو به تایید تکون داد.
خاله یک چند ساعتی پیشم موند. با کلی خجالت غذاهای دیشب رو گرم کردم. هنوز این شانس رو آوردم که دیشب غذای سرسرکی واسه خودم نپخته بودم و لااقل برای اولین مهمونم بعد خونوادهام، تونستم پذیرایی نسبتاً خوبی بکنم.
***
از رفتن خاله چند روزی میگذشت. خاله فقط چند ساعت توی روستا موند و البته در زمان حضورش حرفی در مورد من و لیام نزد و این من رو به شک انداخت چون ذاتاً بودن خونههای من و لیام در کنار هم چندان وجه مناسبی نداشت و... .
هوا رو به سردی میرفت. سیلیهاش محکمتر و انگار داشت تمام عقدههاش رو خالی میکرد. بین من و لیام حرفی رد و بدل نمیشد. انگار یک غریبهایم، غریبهتر از همسایه.
تا که شد اولین برف روی زمین نشست. طوفانی به همراه خودش داشت! مثل بچههای ذوق زده به بیرون رفته بودم و دستهام رو باز کرده، سر به هوا لبخند میزدم. برف چیزی بود که از قدیم عاشقش بودم. لااقل معرفت داشت، سالی یک بار سر میزد؛ ولی بعضیها... .
وقتی بارش برف سنگین شده بود، مامان بهم زنگ زد که چه خبر و از احوالم پرسید. بهم گفت واسه ناهار یک چی بار بذارم که قراره همگیشون مخصوصاً بابا حاجی و دایی به خونهام بیان. بدبختیش این بود که لیام رو چی کار میکردم؟ از یک طرف خوشحال بودم که بالاخره بابا حاجی و بقیه از سنگرشون بیرون اومده بودن و از طرف دیگه اضطراب لعنتی لرز به تنم میانداخت، طوری که سردی هوا تا به حال اینکار رو باهام نکرده بود.
نه غرورم اجازه میداد که برم پیشش و نه میخواستم بقیه از لیام بفهمن. انگار دچار گناهی نا بخشودنی شده بودم.
بالاخره بعد نیم ساعت کلنجار رفتن با خودم دل رو به دریا زدم و به طرف خونهاش رفتم.
آقا خونهاش تشریف نداشت. پوفی از کلافگی کشیدم و بیخیالش شدم. فوقش همه چی رو تقصیر لیام مینداختم دیگه. هر چند هم مقصر اون بود!
با اومدن مامان اینا خیلی دستپاچه شده بودم؛ اما سعی میکردم زیاد ضایعبازی در نیارم، آخه دایی زیادی تیز بود!
وقتی اومدن و ناهارشون رو صرف کردن، به این نتیجه رسیدن که من بیچاره قندیل بستم و همون روز بابا رفت و برام بخاری کوچیکی آورد. خدا رو شکر اومدنشون یک نفعی برام داشت همچنین خبری هم از لیام نشد. ندایی از درونم میگفت که خاله بهش خبر داده تا در این حوالی آفتابی نشه!
رفت و آمدها میگذشت و میاومد طوری که بقیه براشون باور شد که من دیگه مستقل شدم و مثل سریهای اول برام قیافه نمیگرفتن.
کلاه پالتوم رو روی سرم انداختم و به طرف ماشینم که زیر درختی بود، رفتم.
به سختی میشد قدم برداشت. برفها تا روی ساق پام میرسید و چکمههام خیسِ خیس شده بودن.
صدای ناله برفها در زیر پام بهم حس خوبی میداد؛ اما خیلی زود پنچری گرفتم.
اوه خدای من ببین چه بلایی سر ماشین بیچارهام اومده!
رفتم کنارش و برفهای روی سقفش رو با دستم کنار زدم و چون دستکشی به دست نداشتم، دستهام سرخ و سوزناک شد. بدتر از آتش، خود برف بود!
دستم رو بین پاهام فشردم تا گرم بشه و با لرز نالیدم.
- ووی، سرده مامان!
همین که صاف شدم، تلپی یک گوله برف دیگه از شاخههای درخت مهمون سقف ماشین شد.
آهی کشیدم و با زاری به ماشینم نگاهی انداختم. انگاری سرما خورده بود.
- پوف باهات چی کار کنم؟
- کمک میخوای؟
از صدای لیام فوراً به طرفش چرخیدم. نگاه سردی بهش انداختم و گفتم:
- نخیر!
شونههاش رو با بی تفاوتی بالا انداخت و دست در جیب کاپشن مشکیش عقب گرد کرد.
وا رفته مات و مبهوت به رفتنش نگاه کردم. حالا اگه یک تعارف دیگه میکردی، میمردی؟
قبل از اینکه زیادی ازم فاصله بگیره، با لحن تمسخرآمیزی گفتم:
- حالا که اینقدر ادعاته، بیا ببین چیزی حالیت هست؟
به سمتم برگشت و یکی از اون نگاههای حرصیش رو نثارم کرد که خیلی عادی نگاهم رو به دیوار خونهام معطوف کردم.
صدای پوفش اومد و سپس با تکون دادن سرش به چپ و راست به سمتم اومد.
بی اینکه نگاهم کنه، خشک گفت:
- برو استارت بزن.
لب و لوچهام کج شد و پشت چشمی براش نازک کردم. زیر لب زمزمهوار در حالی که به طرف در ماشین میرفتم، غر زدم.
- چیش همهشون فقط همین رو بلدن. استارت، استارت!
سوار ماشین شدم و استارت رو زدم؛ اما فایدهای نداشت. با علامت دوباره لیام، دوباره استارت زدم؛ ولی ماشین باز هم راه نیوفتاد. با ضربهای که به کاپوت ماشین زد، متوجه شدم که تسلیم شده.
پوزخندی زدم و از ماشین پیاده شدم. با طعنه گفتم:
- چی شد؟!
اون هم متقابلاً با طعنه گفت:
- مثل صاحبش نازک نارنجیه!
چشمغرهای براش رفتم که نگاه چپچپی بهم انداخت و با اخم محوی گفت:
- خودم میرسونمت.
آنالیزی به سر تا پاش کردم و گفتم:
- بهت نیازی ندارم. اگر هم دیدی بهت گفتم بیای، فقط واس خاطر این بود که بفهمی اونقدرهام کاره نیستی (با تمسخر) آقا!
دستهام رو داخل جیب پالتوی قهوهایم چپوندم و با قدمهای بزرگی ازش فاصله گرفتم.
هنوز از محله خودمون دور نشده بودم که پاهام سر شد و راه رفتن سختم شد. موندم چرا مدارس رو تعطیل نکردن؟! کاش تعارفش رو قبول میکردم. نه، اینجوری پررو میشد. نه خب، راستش وظیفهاشه. پوف!
سرم رو تکون ریزی دادم تا از خود درگیریهام آزاد بشم. از شنیدن صدای ماشین متوجه شدم خودشه.
صدای پایین اومدن شیشه ماشین به گوشم خورد و سپس صدای نحس خودش بهم سیلی زد.
- بیا سوارشو.
بدون نگاه کردن بهش گفتم:
- راحتم!
- لیدا میشناسمت، سرماییای، بیا و لجبازی نکن.
مکث کردم. یک دفعه نفهمیدم چی شد که به گذشته پرت شدم. اون هنوز عادتها و رفتارهام رو فراموش نکرده بود؟! چشمهام رو محکم باز و بسته کردم. خیلی زود قبل از اینکه پام به زمین خاطرات برخورد کنه، به خودم اومدم.
ذاتاً هوا سرد بود و بهتر بود که این یک بار رو بیخیال غرور و لجبازی بشم. از صدای موکد دوبارهاش که من رو صدا زد، بلافاصله ماشین رو دور زدم و داخلش پریدم.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳