قند و نبات : ۷

نویسنده: Albatross

ماشین رو بی هیچ حرفی راه انداخت. فضا گرم بود و انگار یخ درونم رو آب می‌کرد. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. ناخودآگاه غرق عطر لیام شدم.
زیاد بین‌مون سکوت حکم‌رانی نکرد چون صدای آرومش خاموشی رو خاموش کرد.
- از شغلت راضی‌ای؟
چشم‌هام رو باز نکردم و با اکراه جواب دادم.
- هوم.
لحظه‌ای نظرم زیر و رو شد و بهش نگاه کردم. با اخمی محو خیره به جاده برفی و یخ بسته بود.
- به خیلی چیزها علاقه داشتم، منتهی بعضی‌ها انگاری نمی‌خوان من لذت ببرم.
از دیدن فشار پنجه‌هاش به دور فرمون لبخند کج و محوی گوشه لبم نشست. خب دیگه کرمم رو ریختم، خنک شدم.
روم رو به طرف پنجره چرخوندم که غرید‌.
- لیدا!
با بی تفاوتی نگاهش کردم که با اخم خشن و نگاه تیره‌ای موکد ادامه داد.
- بس کن!
- باید خاطراتت تموم بشن، دست از سرم بردارن تا من هم بیخیال بشم.
با کف دست راستش ضربه محکمی به فرمون زد که صدای بوقش بلدرچین‌های نشسته کنار جاده رو از جا پروند.
با صدای بلندی گفت:
- دِ چی کار کنم؟ هان؟ تو بهم بگو.
تمام رخ به طرفش چرخیدم. دستم رو روی داشبورد گذاشتم و گفتم:
- از زندگیم برو، واسه همیشه!
نگاه پر غیظی نثارم کرد که یک دفعه ماشین تکون محکمی خورد که به جلو پرتاب شدیم منتهی چون دستم روی داشبورد بود، سرم آسیبی ندید.
آروم سرم رو بالا آوردم. به یک تپه برخورد کرده بودیم. دندون روی هم سابیدم و با صدای بلندی گفتم:
- تو می‌خوای بمیری، چرا می‌خوای من رو به کشتن بدی؟
نفس‌زنان غرید.
- از بس ونگ می‌زنی... .
با دستش به سرش دو بار ضربه زد.
- تیلیت کردیش!
نگاهی به سرتا پاش انداختم و متاسف روی ازش گرفتم. چون نزدیک‌های مدرسه بودیم، کیفم رو از روی داشبورد چنگ زدم و از ماشین پیاده شدم. در رو از قصد محکم بستم که صدای کوبشش انرژی از دست رفته‌ام رو برگردوند.
***
زنگ کلاس‌ خورده بود پس سریعاً سلام سرسرکی‌ای به مدیر و معاون کردم و خیلی زود از زیر نگاه‌های معنی‌دارشون جستم.
مطمئنم که مدیر از دستم کلافه شده. نگاه‌هاش به زلالی اوایل نبود. انگاری خیلی داره جلوی خودش رو می‌گیره تا به قولی اخراجم نکنه. ذاتاً هم زیادی بی نظم شده بودم.
خودم رو به داخل کلاس پرت کردم که بچه‌ها مثل ارتشی به هم ریخته وسط کلاس خشک ایستادن؛ ولی از اون‌جایی که داشتم تگرگ می‌شدم، مستقیماً به طرف بخاری گوشه کلاس که نزدیک میز خودم بود، خیز برداشتم. هنوز هم روی ویبره بودم.
صدای جیغ‌شون که مثلاً داشتن سلام و صلوات رو ادا می‌کردن، پرده صماخ و مماخم رو پوکوند.
با سرم استقبال‌شون رو تایید کردم و رو بهشون گفتم:
- سلام بچه‌ها. خب، کجا بودیم؟
***
سفره رو که پاک کردم، جمعش کردم و به آشپزخونه بردمش. دست‌کش‌های ظرف شویی رو به دست کردم تا ظرف‌ها رو بشورم که در به صدا در اومد.
بی این‌که دست‌کش‌ها رو از دستم بیرون بیارم، از آشپزخونه خارج شدم.
در رو که باز کردم، از دیدن همسایه که گربه لاغرمردنی‌ای به بغل گرفته بود که پوستش مثل گورخر بود، جا خوردم. خیلی وقت بود که ندیده بودمش.
نگاهم رو از گربه گرفتم و لبخند کم‌رنگی زدم. گفتم:
- سلام، ظهرتون بخیر‌.
- سلام دخترم. خوبی مادر؟
سرم رو در جوابش کج کردم و گفتم:
- بفرمایین تو.
- نه مادر اومدم یک خبری بهت بدم. راستش یکی از همسایه‌ها مهمونی گرفته، قراره پسرش رو دوماد کنه. گفتم بیام و بهت خبر بدم. میای که؟
- به سلامتی باشه. خب کی هست؟
- همین امشب.
متعجب و با چشم‌های گردی گفتم:
- امشب؟!
نگاهی به اطراف انداختم.
- آخه هوا که همچین مساعد نیست.
لبخندی دندون‌نما نثارم کرد.
- بدیش چیه؟ خیلی هم عالی. مراسم ازدواج زیر رحمت خدا.
نگاهی به آسمون کردم که ابری بود و نم‌نمک داشت گوله‌های برفش رو روی رنده ریز‌ریز می‌کرد.
لب‌هام رو کج و کوله کردم و گفتم:
- اوهوم، بله خب.
- میای دیگه؟
خب بد هم نمیشد. راستش برای احوال خودم هم خوب بود.
- بله، حتماً میام.
- وای چه خوب! پس آدرس رو بهت میدم. زیاد دور نیست.
- باشه. بفرمایین داخل خب، هوا سرده.
- نه مادر، باشه واسه بعد. من دیگه برم، بچه‌ام سردش شده.
و دستی به گربه مردنیش زد که قیافه‌ام نامحسوس در هم پیچید. زمزمه کردم.
- اِه خدا عمرش بده.
خداحافظی‌ای از من کرد و من هم در جوابش با لبخندم همراهیش کردم. هیچ وقت نفهمیدم این بشر چرا از خونه من فراری بود؟ یعنی با همه این‌طوری بود؟ اخلاق عجیبی داشت.
هنوز زیاد فاصله نگرفته بود که ماشین لیام توی کوچه پیچید و دم خونه‌اش پارک کرد.
صدای همسایه بلند شد و هم زمان با این‌که دستش رو برای جلب توجه لیام تکون می‌داد، گفت:
- خدا قوت!
پیشونیم رو به لبه در تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. زمزمه‌وار لب زدم.
- وای!
لیام نگاه متعجبی بین من و همسایه رد و بدل کرد و پس از مکثی خودش رو به همسایه رسوند.
- سلام. جانم؟
- جانت سلامت مادر. خوبی؟
لیام نیم نگاهی بهم کرد که پیامش "چه خبره؟" بود؛ ولی حرفی نزدم و اون دوباره توجه‌اش رو جلب لبخند گشاد همسایه کرد.
- شکر خدا.
- کار و بار خوبه؟
چشم‌هام رو در حدقه چرخوندم. گوش‌های لیام سرخ شده بود و کاملاً مشخص بود که داره از سرما قندیل می‌بنده و همسایه هم به قولی در زیر چتر رحمت خدا به گپ افتاده. پوف.
بالاخره بعد پنج دقیقه حرافی اصل قضیه رو گفت که دوباره نگاه لیام نصیبم شد؛ اما من تنها با بی تفاوتی نظاره‌اش می‌کردم. خودم هم مونده بودم که اصلاً چرا گوش به حرف‌های اون‌ها ایستادم؟
صدای ریز لیام جوابش شد.
- بله، فقط آدرسش کجاست؟
همسایه به سمت من چرخید و سپس رو به لیام گفت:
- پسرم من به لیدا جان گفتم. چون نزدیک به‌همین، بهتره با هم بیاین.
با چشم‌های گرد به لیام و نگاه خونسردش خیره شدم. آه از این هیچ بخاری بلند نمیشد. تک‌خند صداداری زدم و گفتم:
- عذر می‌خوام؛ ولی من نمی‌خوام مزاحم ایشون بشم.
همسایه با لحنی خودمونی گفت:
- نچ این چه حرفیه؟ هر دوتون مثل دختر و پسرمین، منتظرتونما!
هه اگه از دختر و پسر، منظورش گربه‌هاشه که حاضرم هیچ وقت جای بچه‌اش نباشم. هی طوری حرف می‌زنه انگار خودش صاحب مجلسه!
خواستم دوباره اصرار کنم که لیام رو به همسایه با لحن قاطعی گفت:
- چشم، خیال‌تون تخت.
- چشمت بی بلا پسرم، پس من رفتم... یادتون نره‌ها!
لیام سری به تایید تکون داد و همسایه با دستی که برام بالا گرفت، خداحافظی دوباره‌اش رو اعلام کرد.
چشم غره‌ای به لیام رفتم که پشت چشمی واسه‌ام نازک کرد و عقب گرد کرد.
مشتم رو به دندون گرفتم و با نفس‌های حرصی‌ای که می‌کشیدم، سعی بر آروم کردنم داشتم. امان از این همسایه‌هایی که مثل عذاب نازلم شدن!
سرم رو به تاسف تکون دادم و در رو بستم. تازه متوجه سرمای خونه شدم. وویی چه سرده!
***
سعی داشتم به عنوان یک عضو جدید روستا خوب به نظر بیام. واسه همین یک لباس شیک؛ ولی نه زیادی چسب و باز، چون خبردار شدم که عروسی‌شون مختلطه، انتخاب کردم. آرایشم در حد یک جشن و دورهمی ساده بود و زیادی به خودم لعاب نداده بودم.
نمی‌خواستم با لیام برم و اصلاً هم واسه‌ام مهم نبود که آدرس رو از کجا می‌خواد به دست بیاره.
از خونه که بیرون شدم، واسه این‌که سرما نخورم، شال مشکیم رو بیشتر به جلو کشیدم تا پیشونیم پوشیده‌تر بشه.
سوار ماشین شدم؛ اما از عزای روزگاری که داشتم، ماشین روشن نمیشد. انگار نیاز به یک تعمیرکاری مفصل داشت.
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و مشت آرومی به فرمون کوبیدم و نالیدم.
- من عروسی می‌خوام!
با تقه‌ای که به شیشه طرفم خورد، یکه خوردم؛ ولی از دیدن لیام خودم رو جمع کردم. نگاه جدیم رو به طرفش پرت کردم و سرم رو تکون دادم که در ماشین رو باز کرد و گفت:
- پیاده شو، با هم می‌ریم.
- نیازی به تو نیست، هیچ وقت لازمت نداشتم و همچنان ندارم!
فکش رو تکونی داد و نگاه عاقل اندر احمقانه‌ای نثارم کرد و گفت:
- منتظرم.
و رفت. سرم رو مثل غاز از ماشین بیرون کشیدم و با صدای بلندی گفتم:
- هوی! من نمیام.
بی این‌که به طرفم بچرخه، گفت:
- این روزها قارقار کلاغ زیاد شده!
نگاه متعجبی به اطراف انداختم و گوش تیز کردم؛ ولی صدای کلاغی نشنیدم.
- هنوز هم احمقی!
از صدای آرومش به خودم اومدم. اخمی کردم که پوزخندی زد و سرش رو به تاسف تکون داد و دوباره عقب گرد کرد‌.
بی شعور! من رو مسخره می‌کنه. اگه من کلاغم، تو زرافه‌ای، با اون قد دیلاقیت!
پشت چشمی نازک کردم. آهی کشیدم و با زاری از ماشین پیاده شدم. یعنی من کشته مرده شانسمم. از عدل باید محتاج لیام می‌شدم؟!
حرفی نزدم و با حالتی طلب‌کار سوار ماشین شدم. باز هم داخل ماشین از عطر اون دوش گرفته شده بود. موندم این بشر به داخل ماشین هم از عطر خودش می‌زنه؟
حیف خوش مشامی این عطر به تن این بزغاله!
توی راه بودیم و همه چی داشت خوب پیش می‌رفت که آقا گل غیرتش خار داد!
- رژ لبت زیادی پررنگه. چشم‌هاتم مثل توله سگ‌ها سیاه کردی که چی؟ بیشتر آدم‌ ازت وحشت می‌کنه که!
با چشم‌های گرد نگاهش کردم که زیر چشمی پاییدم. پره‌های بینیم گشاد شد و تخس غریدم.
- لابد خیلی وقته خودت رو توی آینه تماشا نکردی که حالا از وحشت داری حرف می‌زنی.
اون هم با لحنی متحیر گفت:
- من؟!
پوزخندی زدم و با حرص روم رو به طرف شیشه چرخوندم که باز هم صدای نحسش تیشه به ریشه سکوت زد.
- لااقل رژت رو کم‌رنگ‌تر کن‌.
- ... .
- لیدا!
خیره به فرش سفید جاده‌ گفتم:
- به تو ربطی نداره.
- پوف عصبیم نکن. مجلس مختلطه، نمی‌دونی؟
- آرایشم زیاد سنگین نیست.
- لیدا!
باز هم جوابی بهش ندادم که یک دفعه رم کرد و ماشین رو در گوشه‌ای پارک کرد، طوری که تکون محکمی خوردیم.
- هوی!
- پاکش کن.
- نمی‌خوام.
- پاک کن!
خودم رو کمی به سمتش مایل کردم و متقابلاً تخس جواب دادم.
- نمی‌خوام!
- لیدا!
فقط با خیرگی نگاهم قورتش دادم.
نمی‌دونم چرا یک دفعه تمام صحنه‌های مثبت هجده رمان‌هایی که خونده بودم، توی ذهنم ریشه دووند! اون‌ها هم معمولاً در همین بحث، ناگهان به اون مسیر چشم‌بندها کشیده می‌‌شدن. یعنی ممکنه که لیام هم با من... .
یک دفعه لیام به سمتم خیز برداشت که با چشم‌های گردی فقط تونستم سیلی بهش بزنم که کاملاً غیر اختیاری بود.
قلبم گوم‌گوم به سینه‌ام کوبیده میشد. اصلاً فکرش رو نمی‌کردم که لیام بخواد این کار رو باهام بکنه!
با حالی دگرگون شده و فشاری بالا جیغ زدم.
- عوضی! خاله این‌جوری بارت آورد؟ آره؟
چند بار پلک زد تا از بهت سیلی‌ای که بهش زدم خارج بشه. از تکون خوردن دستش نگاهم معطوف دستش شد. دستمال کاغذی دستش بود!
مات و مبهوت لب زد.
- می‌خواستم پاکش کنم!
جا خوردم. چی؟! یع... یعنی لیام نمی‌خواست اون کار رو... آخ لیدا، لیدا! دختره‌ی احمق، خودت زمینه‌اش رو توی مغز پوکت فراهم می‌کنی، بعد با حقیقت قاطیش می‌گیری؟!
با نگاه بی تفاوتی گفتم:
- بی خود کردی که بخوای همچین کاری بکنی!
اخم‌های اون هم کم‌کم به هم پیچید. دستمال رو مچاله کرد و به جلوش پرت کرد و با حرص در حالی که دنده رو جا می‌نداخت، لب زد.
- به درک!
پوفی آروم کشیدم. خدا روم رو دید که حرف چرت دیگه‌ای نزدم و الا همون نیمچه آبرویی هم که داشتم، تبخیر میشد.
نزدیک‌های مقصد زیر چشمی به اخم لیام نگاه کردم. چه خشن... گاومیش!
پشت چشمی نازک کردم و خیلی نامحسوس لب‌هام رو به داخل دهنم بردم و شروع به خوردن‌شون کردم. رژ به من نیومده. شاید واقعاً زیادی پررنگ بود.
نگاه زیرزیرکی دیگه‌ای حواله‌اش کردم که دیدم همچنان اخم داره. دوباره به طور عادی و معمولی جوری که توجه‌اش جلبم نشه، در حالی که روم سمت پنجره بود، با پره شالم روی لب‌هام کشیدم. هیچ جوره نمی‌خواستم ثابت کنم که حرف اون به کرسی نشسته!
بالاخره رسیدیم و من سریعاً از ماشین پیاده شدم. هنوز هم از تصوراتی که داشتم، شرمم میشد.
دم در که چراغونی شده بود، ازدحامی صورت گرفته بود و برای این‌که مردهای زیادی دم در بودن، اجباراً منتظر لیام ایستادم.
پس از چندی پارک ماشینش تموم شد و به سمتم اومد. یک نیم نگاه عادی و سردی پرتم کرد و بی هیچ حرفی شونه به شونه هم به طرف جمعیت رفتیم.
کسی رو نمی‌شناختیم. توی حیاط با چشم دنبال زن همسایه بودم؛ ولی توی اون شلوغی هیچ‌جورِ نمیشد پیداش کرد.
از رفت و آمدهای بقیه متوجه در ورودی سالن شدیم و به سمتش رفتیم. از اون‌جایی که من و لیام مثل طفلان مسلم مظلوم و غریب بودیم، کنار هم زیر نگاه‌های بقیه گوشه‌ای از سالن پشت میزهایی که با دکور به‌هم ریخته‌ای چیده شده بودن، نشستیم.
ساعتی گذشت و من چشم به انتظار اون همسایه کور شدم؛ ولی اثری ازش نبود. تا که بالاخره خبر آوردن عروس و دوماد اومدن.
جمعیت به هلهله افتاد و صدای جیغ و سوت کرکننده شده بود؛ اما فضای دوست داشتنی‌ای رو ایفا می‌کرد.
لبخندی روی لب‌هام نشست و از ورودی سالن به ماشین عروس که داخل حیاط بود، زل زدم که جناب دوماد خیلی آقا منشانه از ماشین پیاده شد و در رو برای عروسش باز کرد.
عروس دستش رو در دست دوماد گذاشت و پیاده شد و بعد گذر کردن از سد مهمون‌ها وارد سالن شدن و به طرف جایگاه‌شون قدم برداشتن.
نگاهم از گره دست‌هاشون جدا نمیشد. نم‌نمک طعم لبخندم تلخ شد تا حدی که فقط لب‌هام رو کش آورده بودم.
ناخودآگاه سرم چرخید و چشم در چشم لیام شدم. نگاه اون هم روی من و عمیق بود، انگار هر دومون به یک چیز فکر می‌کردیم. شاید خاطره‌ای که می‌تونست به سفیدی امشب باشه؛ ولی.‌.. .
اخمی کردم و پلک‌زنان با بغضی خشک نگاهم رو از قهوه تلخ چشم‌هاش گرفتم و بی توجه به بقیه سر جام نشستم.
مگه با مرور گذشته، حال جواب می‌داد؟
انگار هر دومون به‌هم ریخته بودیم که حتی برای صرف شام هم نایستادیم و در سکوت از مجلس بیرون شدیم.
فقط می‌خواستم زودتر تنها بشم. نیاز به خلوت داشتم.
همین که رسیدیم، بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم. نه من گپی زدم و نه اون اشاره‌ای کرد.
چه شب سرد و... سردی!
روزها از پی هم می‌گذشتن و ما رو نادیده می‌گرفتن یا ما اون‌ها رو فقط برای گذر عمر، پیش و پس می‌زدیم؟
خیلی زیاد طول نکشید که بهار جاش رو به زمستون داد؛ ولی فصل دل من هیچ وقت از خواب بیدار نشد!
شاید اون شب عروسی یک تلنگری برای من و لیام بود که گذشته رو به خاطر بیاریم، بفهمیم و واضح‌تر ببینیم و عمق گذشته رو با تک‌تک سلول‌هامون درک کنیم.
من و لیام عابرهایی بی نفس بودیم که حتی صدای نفس‌های هم رو نمی‌شنیدیم. انگار غریبه‌تر از هر لحظه، خاموش‌تر از هر زمان، هم رو تحمل می‌کردیم. مه‌ای از تاریکی چشم‌هامون رو پوشیده بود تا در آفتابی‌ترین روز هم سایه هم رو نبینیم.
برای تعطیلات نوروز بایستی به مشهد می‌رفتم تا مثل گذشته یک دور و سفری داشته باشیم. مطمئناً گردش و تفریح می‌تونست حالم رو جا بیاره. آغاز هر سال برای پاییزِ کویر احساسم مژده شکوفایی می‌دادم و این‌بار هم با نوید دادن به زیبایی و آرامش، خودم رو به جلو پرتاب کردم، ولی... .
ده روز از نوروز رو در گیر و دار اماکن تفریحی و سیر و سفر بودیم. شاید هفته اول لبم خندون بود؛ اما نم‌نمک ندایی آوای دلتنگی سر داد. شاید می‌خواستم به کنج تاریکیم برگردم، به خلوت‌گاه یکه‌ای و پیله‌ی سردم.
تعطیلات هم مثل تمام روزهای دیگه گذشت.
"با خنده و گریه، تلخ و شیرین، می‌گذرد ایام!"
***
کیفم از دستم پایین افتاد و سرم کمی به عقب مایل شد. دست‌هام رو در دو طرفم باز کردم و لبخندی بسته و گشاد زدم.
- خوش اومدم!
چشم‌هام رو باز کردم و به خونه روشنم که ناشی از دست‌های گرم خورشید بود، نگاهی با عشق نثارش کردم.
دست‌هام رو آزاد گذاشتم و آهی مثل زندان‌بانی اسیر شده، از قفسه سینه‌ام جست و با لبخندی که همچنان ردپاش بود، لب زدم.
- عاشقتم! چه خوب که برگشتم.
به سرتاسر هال نگاهی انداختم و با صدای بلندتری گفتم:
- اوه خسته شدم. وای الآن میرم و به اندازه تمام این روزها می‌خوابم.
سرخوشانه به دسته کیفم که روی زمین بود، چنگ زدم و مسیر اتاق رو در پیش گرفتم.
بعد تعویض لباس‌هام خوابم پرید. در واقع هیچ‌جورِ دلم راضی نمیشد که صبح به این قشنگی رو با خواب سر کنم.
برای خودم توی چای ساز چایی گذاشتم و در این مدت مشغول آماده کردن فنجون و... شدم.
زیر چتر درخت مقابل خونه که مثل نوجوونی داشت شکوفا میشد، روی تخته سنگ کوچیکی نشستم.
برای خودم توی فنجون چایی ریختم و سپس عطرش رو با نفس عمیقی راهی مشامم کردم.
- اوم عجب عطری، عجب رنگی. همه‌ رقمه دست‌پختت عالیه دختر.
به حرفم تک‌خندی زدم.
صدای چهچهه پرنده‌ها و نسیم ملایم صبح‌گاهی، حال و هوای خاصی رو بهم القا می‌کرد.
داشتم قند رو داخل چایی همش می‌زدم که از صدای متعجب لیام توجه‌ام جلبش شد.
- لیدا! دختر کی برگشتی؟
جوابی بهش ندادم که با لبخند گفت:
- دلم برات تنگ شده بود. جات حسابی خالی بود!
پوزخند با شتاب به سمت لب‌هام حمله کرد و قصد داشت لبم رو به طرفی کج کنه؛ ولی ممانعت کردم. خیلی میل داشتم که در جوابش بگم "جای تو هم توی تموم اون سال‌ها خالی بود" اما تصمیم‌ گرفتم دیگه دست از نیش زدن بردارم. تا وقتی که تیزی چاقو توی دست‌هامه، فقط خودم درد می‌کشم. تا زمانی که بین ازدحام شعله‌های غم، دست و پا بزنم، در نهایت خاکستر من رو سیاه می‌کنه پس بهتر بود دیگه تمومش کنم. شاید امسال خوب بود پس بایستی شروعش رو خوب به انجام برسونم.
با پررویی اومد و روبه‌روم روی تخته سنگی جای گرفت. اشاره‌ای به فنجون توی دستم کرد و گفت:
- ما رو دعوت نمی‌کنی؟
یک ابروم رو بالا پرت کردم و نگاه متفکری بهش انداختم سپس بعد مکثی از جام بلند شدم تا براش فنجون بیارم. شروعم باید خوب می‌بود. گذشته، گذشته!
با آوردن فنجون لبخند گشادی نثارم کرد. خیلی سعی کردم من هم ذره لبخندی مجابش کنم؛ ولی لب‌هام هیچ‌جورِ به حرکت در نمی‌اومدن، حتی برای حرف زدن.
فنجون چایی رو به دستش دادم که با خیرگی نگاهش ازم گرفت و زمزمه کرد.
- ممنون.
فقط سرم رو به تایید تکون دادم و در سکوت مشغول جرعه‌جرعه نوشیدن چایی سرد شده؛ ولی شیرینم شدم.
تا چند دقیقه‌ای بین‌مون سکوت بود که گفت:
- از بقیه چه خبر؟
نگاهم رو بهش دوختم. چشمش به محتوای فنجون دوخته شده بود و صداش فوق‌‌العاده گرفته به نظر می‌اومد. می‌دونستم دردش چیه‌
سردی صدام دست خودم نبود.
- خوب‌.
نگاهش معطوفم شد. تا چندی خیره به هم بودیم. لبخند کج و تلخی زد و سپس سرش رو به تایید تکون داد.
جرعه‌ای از چاییش رو نوشید. انگار گرمای چایی در وجودم تزریق میشد و سر می‌خورد که به همراهش احساسی هم لیز خورد.
آب دهنم رو قورت دادم. لیام سرش پایین بود؛ اما مطمئناً سنگینی نگاهم رو احساس می‌کرد. دلم براش می‌سوخت. ترحم برانگیز شده بود. با اکراه گفتم:
- برو پیش‌شون.
تندی سرش رو بالا آورد و با چشم‌های گرد و مبهوت نگاهم کرد. وقتی به خودش اومد، لب زد.
- نمی‌تونم.
- امتحان کن.
- من رو نمی‌بخشن.
خیلی محو گوشه لبم بالا رفت و بی اختیار نگاهم رنگ گرفت‌.
- اون‌ها خونواده‌تن. به نظرم با گذشت این همه سال این دوری‌ها کافی باشه.
غمگین نگاهم کرد و گفت:
- آره، کافیه؛ ولی نه برای اون‌ها، نه برای آقا جون، نه برای بابام.
آهی کشید و دوباره سرش رو زیر انداخت، انگار زیادی شرمنده بود.
- برو و عذرخواهی کن. نه دوباره، سه باره‌.
- من اون‌ها رو می‌شناسم. (تلخ‌خند) شاید چند سالی بین‌مون فاصله افتاده باشه؛ اما... اما گذشته رو که یادمه!
پس یادته نامرد؟ یادته؟!
اخمی محو حالت ابروهام رو شکوند. دوباره فنجون رو نزدیک لب‌هام آوردم و قطره به قطره چایی سرد رو که حالا مزه‌اش تلخ شده بود، نوشیدم.
من به سردی‌ها عادت داشتم!
- لیدا؟
بی اینکه فنجون رو از لب‌هام فاصله بدم، فقط نگاهش کردم.
زبون روی لبش کشید و سیبک گلوش بالا و پایین رفت. انگار برای زدن حرفی دودل بود.
- لیدا شاید اگه... اگه تو... آم... چه‌جوری بگم... اوم شاید اگه تو من رو ببخشی و باهام همراه بشی، اون‌وقت... شاید نظرشون عوض شد.
منتظر و گیج نگاهش کردم که دوباره لب‌هاش رو خیس کرد و با نگاهی ملتمس ادامه داد.
- مهم تویی! یعنی اون‌ها به خاطره تو دارن از من فاصله می‌گیرن. آقا جون، بابام، عمو، همه به خاطر تو روشون رو ازم گرفتن. دایی نگاهم نمی‌کنه، به خاطر توئه. اگه من رو ببخشی، شاید اون‌ها هم تونستن فراموش کنن.
حرصم‌ گرفت، نفس‌هام تند و صدادار شد. چی؟ اون چی گفت؟!
با غیظ گفتم:
- دقیقاً چی رو فراموش کنن؟!
نگاهش رو زیر انداخت. دندون روی هم سابیدم. سال خوش واسه ما نیومده. اصلاً هر چی گفتم، یک رویا بود. زندگی کی واسه ما خوشی خواست؟ ما فقط باید ظاهراً خنده رو یاد داشته باشیم، هیچ وقت به عمق این لبخند نمی‌رسیم!
فنجون رو محکم روی سینی کوبوندم و گفتم:
- اشتباه کردم. امید بی خودی دادم بهت.
با بغض و خشن ادامه دادم.
- وقتی با خوشحالیِ شب نامزدی‌مون سر روی بالش گذاشتم، (قطره اشک) وقتی صبحش عزای من شد، (بلندتر) وقتی انتظارم چند سالِ شد، نباید این حرف رو بهت می‌زدم چون... چون من هیچ وقت نه تو رو فراموش می‌کنم و نه خاطراتت رو. هه اگه نگاه بقیه روی نظر منه پس باید بگم متاسفانه حالاحالاها باید سردی‌شون رو به پی بکشی (تلخ) همبازی!
با ضرب از جام بلند شدم و خواستم به داخل برم که لیام هم سریعاً ایستاد و داد زد.
- من غلط کردم، خوب شد؟ بی جا کردم که رفتم! میشه بس کنی؟ (بلندتر) خدا! به کی بگم؟ به کی بگم (...) خوردم؟!
با شوک نگاهش کردم. عین روانی‌ها داد می‌زنه که چی؟ الآن اهل و محل با خبر میشن که! نگاهی مضطرب و نگران به اطراف انداختم و با تشر گفتم:
- هی چته؟ آروم‌تر، آبرو نذاشتی واسه‌ام.
قدم بزرگی به سمتم برداشت که بی اختیار نیمچه قدمی به عقب تلو خوردم و متعجب نگاهش کردم.
غرید.
- تا کی باید آروم باشم؟ تا کی باید لال بشم و خفه خون بگیرم؟ هان؟ تا کی؟
نگاهم تلخ شد و زبونم نیش.
آروم گفتم:
- مثل من توی تموم این سال‌ها ساکت شو. سکوت رو انتخاب کن چون کسی گوش شنوا نداره. می‌فهمی که؟
با نگاه‌‌هایی لبالب تلخ و غبار گرفته، خیره به‌ هم شدیم.
اخمو و بغض‌آلود غرید.
- بس کن، بس کن لیدا، تمومش کن لامصب. (بلندتر) دِ خلاص کن این کابوس رو. تا کی باید جور حماقتم رو بکشم؟
من هم متقابلاً صدام رو به پشت سرم انداختم و گفتم:
- نمی‌تونم، تو زندگیم رو نابود کردی. شدم موش آزمایشگاهی که هر کی هر جور خواست باهام بازی کرد. شدم یک احمق تا درگیر خیانت‌های بقیه بشم. (با گریه و بلندتر) من دیگه خام نمیشم لیام، من دیگه احمق نیستم! تو من رو کشتی، خرابم کردی. حالا توقع چی رو داری؟ توقع داری بگم و بخندم؟ (فرا صوت) تمومش کنم؟!
صورتم خیس اشک و حنجره‌ام از داد و فریادهایی که بانگ کرده بودم، به درد اومده بود و دلم یک سرفه خشک به همراه یک فراغ می‌خواست.
باز هم فاصله‌های دل‌‌هامون زیاد شد که بایستی با فریاد با هم حرف می‌زدیم. چرا که گوش، شنوای حرف دل نبود!
- من غلط کردم. غلط کردم که رفتم. غلط کردم که خر شدم!
بلندتر طوری که رگ‌های پیشونیش قلپی به بیرون پریدن و رنگش کبود شد و گونه‌اش رو قطره اشکی زینت داد، گفت:
- غلط کردم که احساست رو نادیده گرفتم که الآن عین خر توی گل گیر کردم. که دلم ناله می‌کنه؛ ولی کسی نیست صداش رو بشنوه. که می‌خوام برگردم به گذشته؛ اما نمیشه. که باز هم احمق شدم که عاشق شدم و اون‌ هم کی؟! کسی که نمی‌خواد صدام رو بشنوه!
لحظه‌ای خشک‌مون زد، هر دومون! انگار این حرف‌ها برای اون نبود، کس دیگه‌ای داشت اداش می‌کرد.
پلک‌زنان نگاهم رو از بهت چشم‌هاش گرفتم. از دیدن چند همسایه که همه‌شون هم زن و چند بچه بودن، آب شدم؛ ولی بیشترین چیزی که باعث لال شدنم شده بود، حرف آخر لیام بود. شاید هم من برداشت اشتباهی کرده بودم!
تلوخوران به عقب رفتم و ناگهان خیلی سریع به طرف خونه چرخیدم و با سرعت خودم رو به داخل پرت کردم.
پشت در و تکیه زده بهش نفس‌زنان به ضربان تند قلبم گوش سپردم. همه چی به بازی گرفته شده بود، حتی کلماتی که از دهن‌مون خارج میشد.
دوباره بغضم سنگین‌تر و با پنجه‌هایی که به گلوم چنگ میزد، وادارم کرد تا بی صدا اشک‌هام سر بخورن و از حصار چشم‌هام رها بشن.
من دیگه گول نمی‌خورم. محال بود رام بشم. لیام نابودم کرده بود. خریته اگه دوباره خام حرف‌هاش بشم‌.
اشک‌هام رو با انگشتم پاک کردم و با کشیدن نفس عمیقی از در فاصله گرفتم. نه، امروز باید فراموش میشد. هه آره، فراموش میشد. همون‌طور که گذشته فراموش شد. این یکی هم حتماً تباه میشد.
باید روی سر شیدا خراب می‌شدم چرا که اون مسبب تمام این اتفاقات بود. اون می‌دونست دلیل اومدنم چی بود و از عدل خود ناکسش رو سد راهم کرد؛ ولی حیف... حیف که نمی‌خواستم اون رو به جونم بندازم. حتماً اگه بفهمه چی بین من و لیام گذشته، بیش از پیش توی رابطه‌مون دخالت می‌کرد و من این رو نمی‌خواستم.
از طرفی دلم می‌خواست برگردم و پیش مامان اینا برم تا چشمم بهش نخوره؛ اما تا کی؟ تا کی باید فرار می‌کردم؟ دیگه بس بود. این‌بار از بودن‌ها می‌گذرم، نه که فرار کنم!
سخت و سردتر شدم طوری که دیگه لیام حتی به یک متریم‌ هم نیومد. صبح‌ها زودتر از وقت موعود از خونه بیرون می‌زدم تا چشم تو چشم اون نشم.
امتحانات نوبت بچه‌ها فرا رسید و من هم مثل دانش‌آموزها سرگرم شدم و سوال طرح می‌کردم.
گفته بودم که حتی کلمات هم به بازی گرفته میشن؟ آره! انگار اون حرف لیام فقط یک حرف بود چون... چون دیگه ادامه‌ای نداشت. یک شروع بدون ته، بدون نقطه و ما به سر خط بعدی زندگی پریدیم، بی این‌که متوجه باشیم چیزی جا مونده. فقط موندم چرا هر وقت به اون روز و حرف لیام فکر می‌کنم، لبخندم تلخه؟
فصل امتحانات بود و درگیری معلم‌ها و دانش آموزها. شاید این لطف خدا بود که بتونم از این طریق مدتی سرگرم خودم باشم.
گاهی وقت‌ها آدم‌ها نیاز به دغدغه‌ای دارن تا از دغدغه‌های دیگه‌ای فارغ بشن، حتی برای یک لحظه، هر چند کوتاه‌.
فقط چند روز باقی مونده بود که مدارس تعطیل بشن و من برای تعطیلات تابستونی برنامه‌های خاصی داشتم. می‌خواستم برم. برای تمام روزهای تعطیلی به دور از خونه و خونواده باشم تا خود گمشده‌ام رو پیدا کنم. ذاتاً خسته‌تر از گذشته، نالان شده بودم.
***
ماشین رو طبق معمول پشت خونه پارک کردم و با برداشتن کیف دستیم پیاده شدم.
همین که در ماشین رو قفل کردم و به طرف خونه چرخیدم، ناگهان چشمم به خونه اون افتاد؛ ولی... .
لحظه به لحظه چشم‌هام گردتر میشد. اوه خدا! اون دود چیه؟ وای ن... نه. لیام، لیام!
اصلاً نفهمیدم چه طوری مقابل خونه‌اش ایستادم و مشت‌هام روی در به رقص اومدن؟! فقط ترسی تمامم رو گرفته بود. لیام حواس پرت بود و اگه اون دودی که از داخل پنجره آشپزخونه‌اش به چشمم خورده بود، وسیع‌تر بشه... وای نه، لیام! همه چی به کنار. اگه اون کاریش بشه چی؟!
دیگه طاقت از کف بریدم و تا خواستم با جیغ و داد صداش بزنم، در با شتاب باز شد و از پسش قیافه هولناک لیام به چشمم خورد.
- چی شده؟!
با چشم‌هایی پر شده، گفتم:
- خوبی؟!
اخمی از روی ابهام کرد و گیج گفت:
- اوهوم.
چشم‌هام رو با خیالی که حال آسوده شده بود، بستم. یک دفعه با فکری که در ذهنم خطور کرد، فوری گفتم:
- پس اون دود از کجاست؟
متعجب گفت:
- دود؟ کدوم دود؟
- نچ بابا از داخل پنجره آشپزخونه‌ات دود بلند شده بود.
عاقل اندر سفیهانه و حرصی نگاهش کردم.
- نکنه داشتی مثلاً آشپزی می‌کردی؟!
ناگهان لیام با ضربه نسبتاً محکمی که با کف دستش به پیشونیش کوبید، گفت:
- وای!
سریعاً به داخل پرید که کنجکاو و نگران من هم به داخل رفتم.
از دیدن خونه سراسیمه و به هم ریخته‌اش خشکم زد. الحق که لیام لیامه!
از شنیدن سر و صدایی از داخل آشپزخونه به خودم اومدم و با دو به طرف آشپزخونه دویدم.
لیام داشت روی پرده سبز رنگ که در حال خاکستر شدن بود، آب می‌پاشید!
مات و مبهوت به کارهاش نگاه کردم. تمام اجاق گاز زیر آب رفته بود! کاملاً مشخص بود که هول و دستپاچه شده.
اوف آخه کدوم عاقلی توی روز بادی پنجره‌اش رو که دقیقاً روبه‌روی اجاق گازشه، باز می‌ذاره؟ آه لیام، آه!
دست به کمر شدم و عاقل اندر سفیهانه نگاهش کردم. بالاخره بعد چند دقیقه ور رفتن تونست با اون قد دیلاقیش پرده رو از جا جدا کنه.
فوتی کشید و چرخید که با دیدنم یکه‌ خورد. لابد توقع نداشت این‌جا و ناظر گل‌کاری‌هاش باشم. سرم رو به تاسف تکون دادم و خواستم عقب گرد کنم که تندی صدام زد.
- لیدا؟
پس از مکثی سوالی به طرفش چرخیدم که آروم گفت:
- نگرانم شدی؟
جا خوردم. انگار تازه از خواب پریده بودم. من چرا این‌جام؟!
با لحنی که چندان قاطع نبود، لب زد.
- نه.
پوزخندی زد و گفت:
- چرا مثل همیشه محکم حرف نمی‌زنی؟
پوف نمی‌تونستم منکر بشم. دیگه واقعاً رفتارم تابلو بود.
سرد گفتم:
- خب آره چون پسر خاله‌می! هر چند هر کس دیگه‌ای هم بود، همین کار رو می‌کردم.
نگاهش تلخ شد و لب زد.
- واقعاً پسر خاله‌تم؟ پس چرا رابطه‌مون این رو نمیگه؟
باز داشت شروع می‌کردا!
- بهتره از خودت بپرسی، از گذشته!
پلک‌هاش رو محکم به روی هم بست و آروم گفت:
- لطفاً تمومش کن!
- می‌خوام تموم کنم، منتهی نمی‌ذارین. نه تو و نه رفتارهات.
پشت چشمی نازک کردم و دوباره عقب گرد کردم که صدای گرفته‌اش طنین انداز شد.
- کاش نمی‌اومدی، فوقش می‌سوختم و دیگه دنیا تموم می‌کرد.
با خشمی که ناگهانی به گلوم چنگ زد، پرخاشگرانه رو بهش غریدم.
- ساکت شو!
لبخند تلخی زد و گفت:
- چرا؟ نهایتش یک چند روز عزاداری می‌کردین دیگ... .
چشمه اشکم ناگهانی به جوشش و فوران افتاد و با بغض جیغ زدم.
- لیام!
نفس‌زنان بهش چشم دوختم. حتی می‌تونستم توی این فاصله قیافه آشفته و پریشون خودم رو توی مردمک چشم‌هاش ببینم. به راستی چرا این‌جوری شدم؟!
با حرص نگاهم رو از ندامت چشم‌هاش گرفتم و با قدم‌های تندی از خونه بیرون زدم. هنوز زیاد از خونه‌اش فاصله نگرفته بودم که صداش از دم در بلند شد.
- لیدا من بیخیالت نمیشم!
دست‌هام رو مشت کردم و به سرعتم افزودم. پسره‌ی پررو، گستاخ، احمق!
از دست خودم عصبی بودم. بایستی بیشتر روی خودم کار می‌کردم.
***
چمباتمه زده خیره به جریان آب بودم که بعضی از سنگ‌ریزه‌ها رو در خودش غلت می‌داد.
دنیا خیلی عجیبه؛ نه، عجیب، خیلی دنیاست! واسه خودش حکومتی داشت، فرمانروایی‌ها می‌کرد.
گیج بودم، عصبی و داغون؛ طوری که برای یک جلسه سوالات امتحانی رو طرح نکرده بودم و به ناچار گفتم که بچه‌ها سوالات رو بنویسن.
در تموم مدت درگیر کسی شده بودم که روزی تمامم بود و روز دیگه تمامم رو برد و حالا اومده که چی؟ می‌خواد من رو به خودم برگردونه؟!
به پشت دراز کشیدم. از سختی و تیغه‌های بعضی از سنگ‌ها کمرم آزرده بود؛ ولی بی توجه به حال جسمیم به آسمون آبی و صاف خیره شدم. حال روحیم داغون‌تر بود؛ ولی چرا؟ مسببش کی بود؟ چی بود؟
چشم‌هام رو بستم. میگن در این مواقع به ندای دلت گوش کن؛ ولی من می‌ترسم، می‌ترسم که حرف دلم اونی نباشه که می‌خوام.
تا زمانی که همه جا رو سایه بگیره، به خونه برنگشتم و پس از گذشت چند ساعتی قصد برگشت رو کردم.
داشتم از تپه که مثل رشته کوه زاگرس شیب داشت، پایین می‌اومدم که ناگهان چشمم به لیام افتاد.
هاج و واج ایستادم و به گل‌کاری‌هاش نگاه می‌کردم. واقعاً داشت گل می‌کاشت! گلدون‌گلدون دور درخت تنومند و پیر چیده بود و با دست‌کش‌های سیاه و پلاستیکی‌ای که به دست داشت، داشت گل‌ها رو تو خاک میزون می‌کرد.
وجه عجیبش این بود که تا جایی که من ازش شناخت داشتم، چندان از گل و گیاه خوشش نمی‌اومد و وجه عجیب‌ترش این بود که الآن داشت دقیقاً گل‌هایی رو می‌کاشت که من بهشون علاقه داشتم!
لب و لوچه‌ام رو کج کردم و پشت چشمی نازک کردم. که چی مثلاً؟ می‌خواست کاری کنه که کوتاه بیام؟ با این کارهاش داشت چی رو ثابت می‌کرد؟ هه عمراً اگه کوتاه بیام. هیچ هم کارش جالب نبود، اصلاً هم از کارش خوشم نیومد!
بی توجه بهش وارد خونه شدم و سریع در رو به هم کوبوندم.
"هر چه‌قدر سازت بلند باشه، به بلندای بانگِ موسیقیِ روزگار نمی‌رسی. واسه همینه که صدات شنیده نمیشه و تنها گوش، گوش‌های خودتن که شنوای سکوتت‌ میشن، سکوتی که فریادها فریاد در زمینه‌اش دفن شده و تو عروسکی بیش نیستی!"
***
سردرد امونم رو بریده بود. از اون‌جایی که فردا بین‌التعطیلی بود، تصمیم گرفتم آرام‌بخشی بزنم تا کمی بدون دغدغه سر کنم.
قرص رو داخل دهنم پرت کردم و لیوان آب رو یک نفس بالا دادم.
هم زمان با این‌که به طرف اتاقم می‌رفتم، موهام رو باز کردم و خمیازه کشون رختم رو پهن کردم و خیلی زود زیر پتو چپیدم.
خیلی زودتر از اونی که انتظارش رو داشتم قرص‌ اثر کرد و خوابم گرفت، خوابی عمیق و تاریک!
نصفه‌های شب بود یا نزدیک‌های صبح، نمی‌دونم، فقط این رو فهمیدم که هوا هنوز تاریک بود؛ اما نمی‌دونم کدوم مردم آزاری قصد زابراه کردن من رو داشت؟!
غرولندکنان شالم رو به سر زدم و با چشم‌های نیمه باز و خمار خواستم پاشم که یک دفعه روی زمین افتادم. متعجب شدم. لابد هنوز گیج خوابم.
دوباره بلند شدم و به طرف در اتاق راه افتادم؛ ولی احساس می‌کردم که مسیرم کجه و مستقیم به دیوار برخورد کردم. پوف لعنت به این قرصی که خوردم.
اون نفر همچنان داشت صدام میزد و به در مشت می‌کوبید. نزدیک‌های در که رسیدم، یک دفعه در از جا کنده شد که از شنیدن سر و صداش خواب به کل از سرم پرید.
هاج و واج به لیام که آشفته و پریشون بود، نگاه کردم. این چشه؟!
نگاهی به اطراف انداخت و سپس تندی به سمتم اومد و با هول و ولا گفت:
- خوبی؟!
با چشم‌هایی که به زور باز بودن، عصبی گفتم:
- نصفه شبی معلوم هست چه مر... .
ناگهان با تکون شدیدی که خوردم و کلخ‌کلخ صدای آجرها و زمین، نفسم ایستاد و وحشت زده به لیام نگاه کردم که داد زد.
- چرا وایسادی؟ بدو دیگه!
انگار تازه متوجه اطراف شدم که چه خبره. زمین‌لرزه!
زمین لحظه‌ای صامت ایستاد. با تپش قلبی که داشتم، خواستم به طرف در خیز بردارم که دوباره زمین تکون شدیدی خورد، طوری که صدای ترک سقف خیلی واضح شنیده شد و نگاه من و لیام معطوفش شد.
نفهمیدم چی شد؛ ولی تا به خودم اومدم و خواستم به لیام‌ نگاه کنم، دیدم به بیرون از خونه پرت شدم و همین که داخل کوچه افتادم، خونه در هم ریخت و سقف فرو ریخت! قطعه فلزی محکم به کمرم خورد که نفسم رو برید؛ ولی تکون نخوردم. از ترس سرم رو بالا نیاورده بودم و صدای فرو ریختن خونه بد گوش‌خراش بود و در اطرافم گرد و خاک زیادی به پا شده بود و نفس کشیدن رو سختم می‌کرد.
پس از گذشت چند دقیقه به آرومی سرم رو بالا آوردم. همه چی آروم بود.
سرفه‌ای کردم و با آخ و اوخ بلند شدم.
- لیام تو خوب... .
سرم رو به طرف دیگه چرخوندم؛ ولی نبود! با چشم‌های گرد و وحشت زده به عقب چرخیدم که کمرم به صدا دراومد. اوه خدایا لیام! لیام کو؟ لیام!
سرم رو به نفی تکون دادم. باور نمی‌کردم. آوار بود؛ ولی لیام نه! با چشم‌هایی پر شده و نگاهی ماتم زده، زمزمه کردم.
- لیام... لیام.
با تکون آجر دیگه‌ای و غلتیدنش از کوه آوار به سمت زمین نگاهم‌ معطوفش شد. قطره اشکی از چشمم چکید. امکان نداره، لیام... لیام اون زیر نیست. نه، نیست. اون یک ترسوئه، حتماً زودتر از من فرار کرده؛ ولی... ولی پس کی من رو به بیرون هل داد؟!
نیم خیز شدم و در حالی که چهار دست و پا ایستاده بودم، جیغ زدم.
- نه، لیام!
خواستم به طرف آواره‌ خیز بردارم تا آجرها رو پس بزنم که چند نفر از پشت جلوم رو گرفتن و با سفت گرفتن دست‌هام مانعم شدن.
با گریه و ضجه خیره به کوه ویرونه جیغ‌زنان گفتم:
- ولم کنین، ولم کنین. لیام اون‌ تو گیر کرده. لیام؟ لیام پاشو. کمک، کمک. امداد، امداد. کم... ک!
و شروع به هق‌هق کردم و نم‌نمک سست شدم و از تقلا افتادم.
بعد بیست دقیقه ماشین‌هایی آژیرکشان وارد روستا شدن و به مصدومین رسیدگی کردن. توی این مدت صد بار مردم و زنده شدم تا امدادگرها در پی لیام آجرها و تیکه آهن‌ها رو محتاطانه پس زدن.
نیمه بی هوش بودم و با صورتی خیس از اشک به امدادگرها خیره بودم تا که صدای بلند یکی‌شون که نوید از پیدا شدن لیام می‌داد، توجه‌ام رو جلب خودش کرد.
خوشحال از این‌که پیداش کردن، نیم خیز شدم تا از زیر سایه زن‌های همسایه که گریون و ترسیده بودن و پچ‌‌پچ‌هاشون اعصابم رو خط‌خطی می‌کرد، بیرون برم؛ ولی از دیدن جسم خونی و بی هوش لیام چشم‌هام به نهایت گردیش رسید و تنها تونستم جیغی فرا صوت بکشم و دیگه فقط سکوت بود و خاموشی.
چشم که باز کردم، خودم رو داخل بیمارستان دیدم. یکی از همسایه‌ها که نمی‌شناختمش بالای سرم بود. با کلی اصرار و گریه بهش گفتم تا از لیام بهم بگه و وقتی بی قراریم رو دید، قبول کرد تا من رو پیشش بره.
خوشبختانه حال لیام بهتر بود و فقط نیاز به استراحت داشت؛ ولی ظاهراً خیلی رنگ پریده و بود و پا و سرش رو باند پیچی کرده بودن، همچنین یک دستش هم به گچ گرفته شده بود.
طاقت نیاوردم و خیلی سریع به مامان اینا زنگ زدم. می‌دونستم که این زلزله توی مشهد هم اتفاق افتاده؛ اما این‌قدر که غرق حال لیام بودم، به کل یادم رفت که جویای احوال اون‌ها بشم؛ ولی وقتی با اون‌ها تماس گرفتم و متوجه شدم که سالمن، با گریه و زاری قضایا رو بهشون گفتم. به جهنم که ممکن بود همه چی رو بفمن، مخصوصاً این‌که لیام چرا توی روستا بود. اصلاً برام مهم نبود که مورد توبیخ بابا حاجی و بابا قرار بگیرم. الآن حرف، فقط لیام بود.
طولی نکشید که بیمارستان از صدای گریه و جیغ‌های مامان و خاله پر شد و آقایون آشفته و پریشون بودن و سعی داشتن خانوم‌ها رو آروم کنن که یکی‌شون خودم بودم. مگه آروم می‌شدم؟ وقتی جون دادنش رو جلوی چشم‌هام دیدم! اگه اتفاقی برای اون بیوفته... نه! لیام دیگه ترکم نمی‌کرد، یعنی اگه این‌بار بره، خودم می‌کشمش! آره، اون باید به دست من بمیره. اون حق نداره بره.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.