کبوتر سرخ : ۲

نویسنده: Albatross

***
دوباره روی صندلی کنار در نشست و با تنی لرزان نگاه به زمین دوخت.
جرعت این‌که سرش را بالا برد نداشت. هر آن احساس می‌کرد اگر چشمانش را به بالا بگیرد، احسان را ببیند.
سنگینی نگاهش بسیار آزار دهنده بود.
رامین روان نویس را در بین انگشتانش می‌چرخاند. لحظه‌ای هم چشمش را از روی بیمارش بر نمی‌داشت. 
بایستی از طریقی با او ارتباط برقرار می‌کرد؛ اما به راه و روش مخصوص خودش!
کاغذی سفید به همراه قلمی برداشت. از پشت میز بلند شد که تکان خفیف و مشهودش را دید، به حرکاتش آهستگی و نرمی را اضافه کرد.
گیتا با شنیدن صدای قدم‌هایش زیر چشمی به پاهای کشیده‌اش نگاه کرد. کفش‌های چرم مشکی! 
هیچ خاطره خوبی از آن‌ها نداشت. با نزدیک شدنش در خود جمع شد و به کناری‌ترین بخش صندلی خزید. لازم باشد از اتاق هم خارج میشد. 
با وحشت زیرزیرکی سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد. گویا به خوبی توانسته بود ترسش را آشکار کند که رامین دست راستش را به علامت "آرام باش" بالا داد. نرسیده به او کاغذ و قلمی را روی میز نهاد و خیلی آهسته عقب رو کرد.
تا زمانی که سر جایش بنشیند، نگاهشان به یک‌دیگر پیوند خورده بود و گیتا از گوشه چشم به قیافه بی‌تفاوت رامین نگاه می‌کرد.
قدی حدود یک متر و هشتاد داشت. هیکلی چهارشانه؛ ولی لاغر اندام. چهره‌ای کشیده با پوستی گندم گون. موهایش را با اصلاحی که کناره‌هایش کم پشت و به حدود دو سانت می‌رسید و در فرق سرش موج موهایش به عقب روان بود. چشمان عسلی رنگش همچو عقابی، تیز براندازش می‌کرد و دماغ قلمی و استخوانیش ترکیب خوبی را با اجزای صورتش به وجود آورده بود.
نگاهش را به روی کاغذ فرود آورد. منظورش از این کار چه بود؟
- حرف‌هات رو بنویس.
صدای بمش باعث شد یکه‌ای بخورد و چشمانش بی‌اختیار بسته شوند.
رامین با این‌که سعی داشت حدالمقدور روی رفتارش تمرکز کند؛ اما گیتا حساس‌تر از حد تصورش بود. زیادی شکننده شده بود.
میز را دور زد و در پشتش روی صندلی نشست. خیره به گیتا نگاه کرد؛ اما نه به گونه‌ای که معذبش کند.
به دقیقه‌ای کشید تا بالاخره دست اسکلتی‌ گیتا به سمت قلم و کاغذ حرکت کرد. 
رامین لبخندی کج زد. به خودش امیدوار شد. بالاخره توانست قدم اصلی را بردارد!
گیتا نوشت. هر چه را که انبار دلش شده بود، نوشت. هر آن‌چه که همچو چربی‌ای به ریه‌هایش فشار وارد می‌کردند و مانع راحتی تنفسش می‌شدند. همه را از دریای طوفانی خیالش به روی سفیدی کاغذ پیاده کرد.
حکایت روزگار و سرنوشت بود. به آن روزی که تقدیرش همچو یاس خوش‌بو و چون کاغذی صاف و سفید بود، روزگار دست به قلم شد و به قصد سیاهی ورق زندگیش تنها سیاهی کشید و سیاهی!
لحظه به لحظه لرزش دستانش بیشتر میشد و هاله اشک چشمانش را بوسید. 
یادآوری خاطرات عذابش می‌داد؛ اما بالاخره بایستی بار دلش خالی میشد. زبان قاصر به بیان نبود زیرا تمام کلمات تیز و بران بودند و زبانش را همچو افکارش خونین و زخمی می‌کردند پس نوشت. چرا زودتر چنین کاری را نکرده بود؟ نوشتن فریادی‌ست ساکت؛ اما بهترین هم‌درد و گوشی شنوا!
اشک‌هایش چون مرواریدی سیل گونه‌های زرد و زارش شدند. دیدش تار بود و به خاطره حال ناخوشش دست خطش بد شده بود؛ ولی همچنان به نوشتن ادامه داد و برایش مهم نبود که نوشته‌ها قابل خواندن نباشند.
قلب رامین از دیدن اشک‌های بیمارش در هم فشرده شد. چه خوب که چنین راه کاری را انتخاب کرده بود!
گویا کاغذ آستانه تحملش به انتهایش رسیده بود که زودی کلمات را سرریز کرد.
گیتا که اینک به جریان افتاده بود، با تمام شدن ظرفیت کاغذ به او نگاه کرد. گویا درخواست کاغذ دیگری را داشت.
رامین سریع به خود آمد و کاغذ دیگری را برداشت و سریعاً خود را با همان فاصله قبلی نزدیک گیتا برد و کاغذ را روی میز گذاشت.
هنوز عقب‌رو نکرده بود که گیتا بی‌توجه به او به سمت کاغذ یورش برد. الآن زمان رها شدن بود، آزادی‌ای بی‌انتها!
رامین به عقب برنگشت و صامت نگاهش کرد. یعنی می‌شود روزی لبخند واقعی میهمان لب‌های پژمرده‌اش شود؟
لبخندی کم‌رنگ و تلخ زد و به آرامی پشت میزش نشست.
بیست دقیقه‌ای گیتا فقط نوشت و بالاخره تمام شد. زندگی نحسینش پایان یافت.
انگشتانش درد می‌کرد؛ اما انگار با نوشتن، تمام گذشته خونینش را کدر کرده بود؛ ولی هنوز وجود داشت.
هنگامی که مکث گیتا زیادی طولانی شد، رامین متوجه شد که نوشتنش به اتمام رسیده. خواست با او تماس کلامی برقرار کند؛ اما هراس داشت که نکند از صدایش بترسد؟ نیست که زیادی شکننده شده بود!
اولین کار، مشتش را جلوی دهانش گرفت و گلویش را صاف کرد تا مثلاً توجه او را جلب خود کند.
گیتا با این‌که مولکول‌های ترس بر یاخته‌هایش چمباتمه زده بودند؛ اما رفتارش بهتر شده بود و گویا توانسته بود روی خودش مسلط شود.
با شنیدن صدای رامین نفسی عمیق کشید. از گوشه چشم نگاهش کرد که متوجه زوم بودنش شد و سریعاً نگاهش را گرفت. 
رامین زبان روی لب‌هایش کشید. این بیمارش زیادی متفاوت بود، طوری که خودش هم به همراه بیمار مضطرب و هیجانی شده بود؛ ولی به هر نحوی که بود، ساز مقاومت و آرامش را می‌نواخت.
با آرام‌ترین لحن ممکن گفت:
- نوشتن‌تون تموم شد؟
جوابی نشنید؛ ولی پس از مکثی گیتا کاغذ را از روی میز چند سانتی به سمتش کشید تا جوابش را داده باشد.
رامین لبخندی کج و محو زد. خیلی هم عالی!
- میشه بیام و کاغذ رو بردارم؟
گیتا چشمانش را با غیظ به هم فشرد و مشت‌های کوچکش دامن لباسش را به چنگ گرفت.
کاش می‌توانست بگوید:
- دهانت را ببند مردک! چرا این همه پرگپی می‌کنی؟
اما آه!
باز هم پاسخی راهیِ گوش‌های منتظر رامین نکرد. تمایلی برای هم صحبتی با جنس مذکر را هیچ گونه نداشت.
رامین عاجز از سخت تماس برقرار کردن، آه خفیفی همچو ریسمانی به نازکی دلش، از سینه رها کرد. 
چون نگاه بیمار رویش نبود پس ناچاراً صندلی را صدادار به عقب کشید تا توجهش را جلب کند و مانع ترس برای نزدیکیش شود.
گیتا وقتی باز هم سر و کله خروس مزاحم را دید که دوباره از پشت میزش که حدوداً در پنج قدمی سمت راستش قرار داشت، بلند شده و قصد مقاربت به او را دارد، آب دهانش را قورت داد و سعی کرد آرامشش را حفظ کند.
سایه رامین رویش افتاد. پلک‌هایش لرزید؛ اما همچنان غنچه‌های خفته را نمی‌گشود.
رامین کاغذ را برداشت و نگاهی به گیتا که لرزش پلک‌هایش محسوس بود، کرد.
باری دیگر آه کوتاهی کشید. به راستی که در نقش یک پزشک زیادی احساساتی بود!
روی صندلیش نشست. خسته از بشین_پاشوهایش که او را یاد خاطره‌های خاکی سربازیش می‌انداخت، به نوشته‌ها نگاهی سرسرکی انداخت. قرار بر خواندنشان نبود؛ اما این کار را برای تخلیه ذهنی بیمار لازم می‌دانست.
خط به خط نوشته‌ها درشت‌تر و نامفهوم‌تر می‌شدند و این از لرزش دستان و عدم کنترل ذهن بیمارش بود. زیرزیرکی به گیتا نگریست. اینک حتماً سبک شده! 
خسته نشده بود از بس که به زمین چشم دوخته؟ مگر در کف زمین چه چیزی شفاف ذهنیتش بود که لحظه‌ای هم سرش را بالا نمی‌گیرد؟ رگ گردنش نگرفت؟!
سرش را با تاسف تکان داد. همسفر‌ش برای مسیر طولانی و سر بالایی زندگی نیاز به استراحت داشت. گویا خسته از نفس کشیدن، فقط می‌خواست چون گیاهی در دل زمین بخوابد‌. آیا خواسته زیادی‌ست؟!
اما او آمده بود برای حرکت، برای پرواز و رها شدن از قفس تاریکی‌ها، از اسارت خاطراتی خاموش.
فقط کافی بود دست کمکش را ببیند.
آن جلسه هم بدون هیچ حرف اضافه دیگری پایانش رسید.
در سالن کسی نبود و خلوتی خاموش آن را فرا گرفته بود.
هوای دلش دگرگون، آوایی غریب نوا می‌کرد. گویا دلتنگی باز هم زبانه کشیده بود!
با بغض و دلی گرفته، پله‌ها را دنبال کرد. چرا همه چیزش سر بالایی شده بود؟ چرا مسیر زندگیش هموار نمیشد؟
وارد اتاقش شد. چون پنجره‌ باز بود، اتاق سرد و خنک شده بود، درست همانند دلش که در زمستانی ابدی گیر افتاده بود.
در را پشت سرش بست و با قدم‌هایی آرام خود را به پنجره رساند.
از این بالا همه چیز مشخص بود. درختانی که بیشتر فضای حیاط را سبز جلوه می‌دادند. تک و توکی از برگ‌های سبز شیطنت‌وار از خانواده‌شان جدا شده بودند و با دست باز سنگ فرش‌هایی را در آغوش گرفته بودند. 
صدای جیغ دختری توجه‌اش را جلب کرد و نگاهش را به آن سمت تاباند.
دختری درشت هیکل که کمی از دامن لباسش با ورجه وورجه‌هایی که می‌کرد، بالا رفته بود.
- وای‌وای. بچه‌ها بیاین این‌جا!
چند نفر با دو خودشان را به او رساندند. 
با کنجکاوی‌ای که در رگ‌هایش جاری شده بود، سرش را بیشتر خم کرد تا ببیند چه چیزی پیش آمده؟
صدای همهمه در شوق آن دختر که سپیده نام داشت، گم شد.
- یک بچه کلاغ، ببینید چه خوشگله!
نفر اول که شقایق نام داشت، با ذوق گفت:
- وای آره! از کجا افتاده؟
مهشید: آخی طفلی! حتماً از لونه‌اش پرت شده.
نازی: لونه‌اش کجاست حالا؟
سپیده: حتماً از بالای همین درخت افتاده.
مهشید: اوهوم، خب بچه‌ها هوام رو داشته باشین تا برم بالا.
نازی: دیوونه شدی مهشید! 
مهشید: ای بابا! چیزیم نمیشه که، فقط میرم بالا و شما جوجه کلاغ رو به من می‌دین تا بذارمش توی لونه‌اش.
سپیده: اگه ببینن‌مون، بدبختیم!
مهشید: نچ، هیچی نمیشه. لفتش ندین فقط.
کفش‌هایش را بیرون آورد و تا خواست پایش را به گیره‌ای از درخت جای دهد، نازی که از همه‌شان ریزنقش‌تر بود، با دیدن گیتا که همچو جاسوسی آن‌ها را نظاره می‌کرد، سقلمه‌ای به مهشید زد.
مهشید تا خواست خود را به بالا کشد، با ادا و اشاره‌های نازی متعجب شد و مسیر نگاهش را دنبال کرد. با دیدن گیتا یکه‌ای خورد. از کی آن‌جا بود؟
چندی سرها همه به سوی او کج شده بود. مهشید لبخندی کج زد و انگشت اشاره‌اش را به علامتسکوت روی بینیش گذاشت.
گیتا رفتاری در جوابش انجام نداد و با احساس این‌که او اضافه و مزاحم کارشان است، پشت چشمی نازک کرد و از پنجره فاصله گرفت. می‌خواهند تنها باشند؟ خب به او چه؟ او تنها قصد یک دیدبانی داشت؛ اما انگار مزاحمتی را برای کسانی ایجاد کرده بود.
سمت کمدش رفت و کتابی را برای مطالعه انتخاب کرد. بهتر از بی‌کاری بود.
دخترها متعجب از رفتارش با یک‌دیگر به بحث افتادند.
شقایق: وا چرا رفت؟
نازی: نکنه لومون بده؟!
مهشید چپ‌چپی نثارش کرد و گفت:
- عقب مونده مگه ما کاری کردیم؟
نازی شانه‌هایش را به بالا پرتاب کرد و دیگر حرفی نزد.
مهشید که گویا هنوز از تصمیمش پشیمان نشده بود، در زمانی که حواس بقیه پرت محیط بود، با این‌که کمی هیکل داشت؛ ولی سریعاً خود را از درخت بالا کشید و گفت:
- دخترها!
دخترها با دیدن مهشید که بالای درخت بود، هینی از حیرت کشیدند.
نازی: دیوونه بیا پایین!
مهشید با لحنی بیخیال گفت:
- ولش بابا، اون جوجه رو رد کنید بیاد.
شقایق: الآن حسنی میاد، می‌بینتمونا!
سپیده که به هول و ولا افتاده بود، سریعاً جوجه کلاغ را که در گوشه‌ای از پایه درخت کز کرده بود، برداشت و به سمت مهشید گرفت.
- سریع بذارش تا دخلمون نیومده.
- حله.
مهشید جوجه کلاغ را در لانه‌ای که با کمی جست و جو روی شاخه درختی دید، گذاشت. لبخندی از کار خیرش زد؛ اما لبخندش چندان طولانی نشده بود که صدای معترض حسنی که زنی تپل و عینکی بود، به گوشش خورد.
آه یاد دبیرستان خوش! همیشه قیافه حسنی او را به یاد آن دوران می‌کشاند؛ ولی افسوس که دوران خوشش فقط همان لحظات شیرین نوجوانی بود.
- شماها اون‌جا چی کار می‌کنید؟
آیا همیشه در حال پرسه زدن بود که مدام مچ گیرشان بود؟!
نازی با ترس زمزمه کرد.
- مهشید بپر بریم.
و اولین نفر هم خودش بود که پا به فرار گذاشت. به دنبالش الباقی دخترها هم از آن‌جا دور شدند و مهشید یکه و تنها با هاج و واجی به رفیق‌های نیمه راهش نگاه کرد.
گیتا از صدای جیر و ویر زنی دست از مطالعه کشید و به لب پنحره رفت. 
با دیدن آن دختر که مهشید بود، جا خورد. پس دوستانش کجا هستند؟
زنی قد کوتاه و تپل هلک‌کنان به سمت مهشید پا می‌کوباند. پس منشاء صدا او بود؟
مهشید قبل از این‌که گیر حسنی بیوفتد، زودی با یک پرش خود را از درخت به پایین پرتاب کرد. چون ارتفاع کم بود، آسیب چندانی ندید؛ اما به خاطر وزنش مچ پایش کمی در رفت. با این حال فرار را بر قرار ترجیح داد و در پی شکایت‌های حسنی لبخندی از شیطنت زد و به سمت دخترها دوید.
گیتا آهی بی‌صدا کشید. باز هم سوژه به پایانش رسید، مثل همه اوقات شیرین زندگی.
"عجیب نیست؟ خوشی‌ها همیشه در آستانه پایانند؛ اما امان از غم که همیشه آماده شروعست!"
به طرف تختش رفت و روی آن نشست. با دیدن آن دخترها که صمیمانه با یکدیگر برخورد می‌کردند، خاطره ماهک و شبنم در پرده ذهنش نورافشانی کرد.
چه خبر از آن‌ها؟ آخرین بار کی همدیگر را دیده بودند؟ آه آخرین لحظات خوشش را با آن‌ها سپری کرده بود زیرا که در همان شب نفرین شده او همچو گردبادی به زندگیش وارد شد و تمامش را به نیستی کشاند!
با یادآوری اولین دیدار پس از چند ساله با احسان خوفی بر دلش چنگ زد؛ اما مانند گذشته صدایی از سایه‌ها نشنید بلکه ترسش بغضی شد از جنس نفرت، خشم و بیزاری.
به گلویش دستی کشید. همیشه این‌جایش درد می‌کرد. به خاطر حضور خارهایی که طعم ذلت را داشتند، مدام درد را احساس می‌کرد.
دو روز گذشت. دو روزی که سکوتی گس بین رامین و گیتا حکم‌فرمایی کرد.
بیمارش همچنان او را تحویل نمی‌گرفت، بیشتر خودش بود که سر صحبت‌های متفرقه را باز می‌کرد.
تصمیم بر این داشت که گیتا را به حضورش عادت دهد، پس فعلاً نیازی به حرافی‌های بی‌مورد نبود، شاید تا یک هفته.
در ماشین را بست. پرونده‌ای که در دستش بود را زیر بغلش گرفت و نگاهی به ساعت مچیش انداخت. هنوز ربعی از ساعت را زمان داشت.
خواست سمت ورودی حرکت کند که صدای ظریف زنی نوازش‌گر گوش‌هایش شد. سرش را سمت صاحب صدا چرخاند، گویا تازه از ماشینش پیاده شده بود.
از صدای تق‌تق کفش‌هایش که پاشنه بلند بودند، نگاهش به سمت‌شان سر خورد. این بانو با او چه کاری داشت؟
- سلام.
یک ابرویش بالا رفت. نگاهش را از لبخند لب‌هایش گرفت و با لحنی جدی؛ اما مشکوک گفت:
- سلام.
لبخند زن وسعت یافت و گفت:
- می‌تونم وقت‌تون رو بگیرم؟
- عذر می‌خوام؛ اما من شما رو می‌شناسم؟
همچنان لبخند زن محفوظ ماند.
- آشنا می‌شیم.
- اوهوم؛ ولی الآن من کار دارم و این‌جا محل کارمه.
خیرگی زن و لبخندش به او فهماند که بایستی او را به داخل هدایت کند. به ناچار دستش را به سمت ورودی دراز کرد و گفت:
- پس بفرمایید داخل.
زن سرش را تکانی داد و شانه به شانه‌اش حرکت کرد.
رامین در را باز کرد و به او اجازه داد تا اول وارد اتاق شود. نیست خانم‌ها در اولویتند!
کیف و پرونده‌اش را روی میز گذاشت. قصد داشت پشت میزش بنشیند؛ ولی این زن که بیمارش نبود، برای همین بعد تعارف کردن میهمان غریبه برای نشستن، روی صندلی که مقابل زن بود، جای گرفت.
- بفرمایید، می‌شنوم.
او که داشت با دقت به دکور اتاق نگاه می‌کرد، با شنیدن صدای رامین توجه‌اش پرت او شد.
لبخندی ملیح زد و پس از گفتن نامش گفت:
- من پزشک قبلی گیتا جان هستم.
رامین تازه متوجه شد که او کیست! سر جایش جابه‌جا شد و گلویش را صاف کرد.
- خوشحالم از دیدن‌تون؛ اما چی شده که شما به این‌جا اومدین؟
- راستش به دو دلیل اومدم این‌جا. هم می‌خواستم گیتا جان رو ببینم و هم این‌که از وضعیتش با خبر بشم.
رامین سرش را به تایید تکان داد.
- برای دیدن گیتا خانم، باید با مدیریت هماهنگ کنید و؛ اما در مورد حالش که باید بگم... .
با تاسف نگاهش کرد و نفسش را آه مانند خارج کرد. چه می‌گفت؟
- مثل سری اول ملاقات‌مون از کنترل خارج نمیشه.
صدای متاسفش به گوشش خورد.
- پس هنوز هم توی گذشته‌اس!
- آه نمیشه ازش توقع داشت که روند پیشرفتش سریع باشه، اون گذشته سختی رو پشت سر گذاشته.
تابان سرش را به تایید تکان داد و گفت:
- درسته، خاطراتش مانع آزادیش میشن.
- باید ذهنیتش رو درست کنیم.
- اوهوم، حق با شماست.
اندکی مکث، لانه نشین شد.
- فقط موندم چطوری بهش نزدیک بشم؟ کار رو برام سخت می‌کنه.
تابان لبخندی زد و گفت:
- این مشکل در اوایل آشنایی من با اون هم بود، زمان زیادی برد تا تونست باهام خو بگیره. 
- دختر سر سختیه.
تابان گرد تلخی را به روی لب‌هایش باراند.
- میگن گذشته در گذشت؛ اما در واقع گذشته‌ست که الآن رو می‌سازه. گیتا توی حالی که محبوس گذشته‌ست، گیر افتاده. 
هر دو آهی به سوزناکی تیغه‌های رنج کشیدند. 
ماندن دیگر به صلاح نبود، وقت او را هم می‌گرفت. از جای بلند شد که توجه رامین جلبش شد.
او هم به احترامش ایستاد و منتظر نگاهش کرد.
- از این‌که وقت‌تون رو گرفتم، شرمنده.
- نه، خواهش می‌کنم.
- به هر حال از دیدن‌تون خوشحال شدم... خدانگه‌دار!
- همچنین، ممنون که تشریف آوردید... خداحافظ.
او را تا دم در راهنمایی کرد. پس از خروج میهمانش پوفی کشید. 
به سمت صندلی دو نفره‌ای که در کنار صندلی‌های دیگر روبه‌روی میزش به طور منظمی چیده شده بودند و در وسط‌شان میزی قرار داشت، رفت. 
خسته و کلافه روی صندلی دراز کشید. برایش مهم نبود که کتش چروک می‌شود یا پاهایش از آن طرف صندلی آویزان است، او آن‌قدری خسته بود که تن به این وسواسی‌ها ندهد.
چه بایستی انجام می‌داد؟ تا چند جلسه باید سکوت و بی‌محلی‌هایش را تحمل می‌کرد؟
حتماً راهی در میان بود، راهی که بتوان دریچه امید را باز کرد و روشنایی را به گیتا هدیه داد.
آهی کشید که سینه‌اش بالا، پایین شد.
***
تابان با قدم‌هایی خانمانه پس از این‌که متوجه شد اتاق گیتا کجاست، از پله‌ها بالا رفت.
در راهروی اتاق‌ها با چشم به دنبال شماره مذکور گشت.
با پیدا کردن اتاق لبخندی از موفقیت زد و به سمتش حرکت کرد. ذوق زیادی برای دیدنش داشت. گویا او هم دلتنگش شده بود. بیمار بد عنق؛ اما دوست داشتنیش.
گیتا با تقه‌ای که به در اتاقش خورد، از گرمای فضای رمان بیرون آمد. از روی تخت پایین پرید و هم زمان که به طرف در حرکت می‌کرد، شالش را بر روی سرش مرتب کرد. هر چند مذکری به این طبقه نمی‌آمد؛ اما او اعتمادی به کسی نداشت و احتیاط شرط عقل بود!
دستگیره در را پایین کشید. با باز شدن در، از دیدن تابان جا خورد. او، این‌جا؟!
کلماتی که از لابه‌لای لبخندش پرواز کردند، او را به خود آورد.
- سلام عزیزم.
به جای پاسخ با بغض خود را در آغوشش پرت کرد.
تابان به خاطر کیف دستیش که میان پنجه‌هایش بود، تنها با یک دستش گیتا را در آغوشش گرفت.
گیتا با دماغی که مدام بالا می‌کشید، خود را به عقب کشاند و اشک‌هایی را که گونه‌های سردش را ذوب کرده بودند، پاک کرد.
با کنار رفتنش به او فهماند که می‌تواند وارد شود.
تابان لبخندش را هم‌چنان حفظ کرد و داخل اتاق شد. فضای اتاق چندان نامناسب نبود؛ اما برای بیماران این‌جا حکم قفس را داشت. 
به امید روزی که بال پرواز گشاده شود!
روی تخت نشستند و با دلتنگی دقایقی را به همدیگر چشم دوختند. خواهرانی که از یک ریشه نبودند؛ ولی وصال روحشان پیوندی جاودانه خورده بود.
گیتا چه جاذبه‌ای داشت که او را به سمت خود می‌کشاند، برایش ابهام بود؛ اما این‌ را می‌دانست که گیتا همان دخترک گمشده در قصه‌هایش است که در کودکی آن‌ها را فرا می‌خواند. قرمزیِ شنل به سری که برای آزادیش هوا را می‌خراشید تا شاید راهی یابد؛ اما همه چیز را زمان مشخص می‌کرد.
- خیلی دلم برات تنگ شده بود. فکر نمی‌کردم با چند روز دوری این‌قدر بی‌قرارت بشم.
صدای بغض آلودش چنگ بر دلش زد.
- می‌تونستی زودتر از این‌هام بیای، من از روز اول می‌خواستم تو کنارم باشی؛ ولی... .
سکوتش هشداری بر مزاحمی از جنس خار داد.
تابان دستی به سرش کشید. همانی که بارها زیر سم‌هایی کوبیده شد.
- متاسفم، من رو ببخش گلم.
گیتا با چشمانی که برق اشک را در خود آغشته بود، به او خیره شد.
- قول بده زودزود بهم سر بزنی. من این‌جا رو دوست ندارم. مخصوصاً... مخصوصاً اون... اون مردیکه... .
حرفش را با حرص و غضب قیچی کرد.
تابان که گویا متوجه آشفته حالیش شد، لبخندی محو زد و گفت:
- درکت می‌کنم. چشم، حتماً بیشتر میام پیشت؛ ولی باید بهم یک قولی بدی.
گیتا سوالی نگاهش کرد که پاسخ فلفلیش را به زبان کشید.
- باید بهم قول بدی که با روان‌شناست همکاری کنی‌. بهم این قول رو میدی؟
اخم‌های گیتا در هم رفتند. از او چه انتظاری داشت؟ همین که حضور جهنمیش را تحمل می‌کرد، صدای نحس و زننده‌‌اش را رهسپار گوش‌هایش می‌کرد، بس نبود؟!
- اجباری به اومدنت نیست. اگه نمی‌خوای بیای، خب بگو؛ ولی برام شرط و شروط نذار (با خشم) بیزارم از اجبار!
تابان که انگار دستپاچه شده بود، تندتند برای اصلاح حرفش گفت:
- اوه نه! من... من منظورم این نبو... .
گیتا از جایش با ضرب بلند شد. اخمو و عبوس گفت:
- منظورت رو رسوندی (پوزخند) خیال می‌کردم لااقل تو واسه‌ام دوست بمونی؛ اما (پوزخند) همه‌تون از یک ریشه و تبارین!
تابان دل‌خور از حرف‌هایی که شنیده، ایستاد.
با نگاهی قاطع و لحنی محکم، شانه‌های گیتا را نرم در بین دستانش فشرد و گفت:
- شاید خواهری نداشته باشم؛ ولی تو مثل خواهرمی، همون‌قدر عزیز! مطمئناً حتی اگه خواهرم هم مشکل تو رو داش... .
مکث کرد. حتی با فکر این‌که خواهر نداشته‌اش دچار اتفاقات گذشته‌ تاریک و منحوس گیتا شود، هراس داشت.
- من... من نمی‌خوام تو عذاب بکشی‌. می‌خوام هر چه سریع‌تر لبخندت رو ببینم. این‌که کنار باباتی، خونواده‌ات، خودت، دوست‌هات، من. وقتی که همگی خوشحالیم. تو باید به اون روز برسی گیتا!
دوباره صدایش لرزان شنیده شد که نشان از بغضش می‌داد.
- من بابام رو دوست دارم؛ ولی نمی‌تونم، می‌فهمی؟ سختمه. حتی... حتی رغبت نمی‌کنم نگاه‌شون کنم. میلم نمی‌کشه باهاشون حرف بزنم. متوجه‌ای چی میگم؟
- بیشتر از هر کس می‌فهممت؛ ولی لطفاً به پدرت هم فکر کن. اون با آرزوی درمانت این غم دوری رو تحمل کرده. یک مرد همه چی رو داخل خودش می‌ریزه؛ ولی تا به کی؟ بالاخره اون‌ها هم فرو می‌ریزن. نذار پدرت خرد بشه، به خاطر اون سر پا شو.
حرف‌هایش همچو سلاحی نرم گیتا را به تقلا انداخت.
نیرویی ضعیف؛ اما پررنگ در ته زمینه قطبیش نورافشانی کرد. نیرویی که یک باره او را قدرت بخشید!
در خود فرو رفت. بایستی یکه‌ای را تجربه می‌کرد تا آینده‌اش بسته شود و معلق در خاطرات گذشته نباشد.
گویا تابان متوجه میل درونیش شد که ماندنش زیاد طولانی نشد و خیلی زود از او خداحافظی کرد.
پس از بستن در اتاق صدای سکوت فضا رو پر کرد. به طرف پنجره حرکت کرد. فضای سبز و بزرگ حیاط به او آرامشی حبس شده القا می‌کرد.
خود را به عالم تاریکی در پشت پلک‌هایش سپرد و مشامش را از عطر پوچی پر کرد.
با باز شدن چشم‌هایش ناخودآگاه تصویر پدرش در پرده آسمانی رونمایی کرد.
آیا می‌توانست؟ می‌توانست باری دیگر به زندگی معمولیش بازگردد؟ دوباره صدای خنده‌هایش سکوت شکن عالمش خواهد شد؟ پدرش را... پدرش را خواهد دید؟!
***
دستی به یقه‌اش کشید و روی صندلیش جابه‌جا شد.
- بفرمایید.
می‌دانست که خودش است پس با آرام‌ترین لحن ممکن کلمات‌ را ادا می‌کرد.
در به آرامی باز شد. با وارد شدنش لبخندی محو زد و به احترامش ایستاد.
- سلام!
مثل همیشه پاسخی نیافت و با نشستن بیمارش لبخندش را تمدید کرد و نشست.
- امیدوارم دیشب رو خوب خوابیده باشید.
با دلیل و بی‌بهانه فقط قصدش سخن گفتن بود.
گیتا همچنان در کنار در روی صندلی نشسته بود. با انگشتان دستش بازی می‌کرد. حرف‌های تابان حسابی او را وسوسه کرده بود؛ اما راه دست یافتن را بلد نبود.
سیب را می‌دید؛ ولی افسوس که دست زدن به آن‌ را نیاموخته بود.
مسیر روشن بود؛ اما حیف جرئت حرکت کردن نداشت.
ندای بی‌نوایی او را به جلو سوق می‌داد؛ ولی آه که از آینده هراس داشت.
چشمانش را باری باز و بسته کرد. نفسی عمیق کشید.
پدر، واژه‌ای تک دانه؛ اما بی‌نظیر! 
پدر، دست چروکیده؛ ولی نرم و نوازشگر.
پدر یعنی سکوتی پر حرف.
پدر یعنی همه پوچ؛ ولی او کنارت است.
به خاطر آن واژه تک دانه، همه چیز را تحمل می‌کرد. سختی‌ها را به پی می‌کشید؛ ولی طاقت می‌آورد. باید سرش را بالا می‌گرفت. باید با ترس روبه‌رو میشد. بایستی چشمانش را به روی گذشته می‌بست و روی چشم‌های حال تمرکز می‌کرد. زندگی یعنی همین لحظاتی که با حسرت می‌گذرند.
سرش را بالا گرفت؛ ولی نگاهش تاب و تحمل نداشت. نگاهش تخس شده بود، گویا از کنترلش خارج شده، سعی بر دیدبانی خطوط زمینی داشت.
آب دهانش را قورت داد. چیزی نبود که! فقط بایستی نگاهش را به سویش سوق می‌داد. هیولا بود؟ نه! 
ولی گوشه‌های ذهنش پر تقلا سعی داشتند تا ذات یک هیولا را برایش یادآوری کنند. باز هم نفس عمیقش سینه‌اش را بالا و پایین کرد. چه سخت است! هیچگاه فکرش را نمی‌کرد که دیدن چشم‌های کسی این‌قدر وحشت‌آور باشد.
چشمانش را بست. سرش را بالاتر گرفت تا رخ در رخش شود. اینک با باز کردن چشم‌هایش بالاخره او را دید. چشمان بهت‌زده و شوکه‌اش را به دیده کشید.
سخت بود؟ باز هم آری! باز هم تاب و تحمل زوم کردن روی مذکر دشوار بود.
رامین تکان محسوسی خورد. هنوز رفتارش در ذهنش سبک سنگین نشده بود. باور نداشت که بالاخره چشم در چشم او شده باشد!
گویا نخستین بار است که چشمان زیبا؛ اما گمشده در مه‌اش را می‌دید. 
آب دهانش را قورت داد. چرا دستپاچه شده بود؟ چرا... چرا ضربان قلبش به تندی میزد؟ 
دوباره آب دهانش را قورت داد که بلافاصله دمای بالای بدنش را درک کرد. احساس این‌که او را در گویی از بخار پرتاب کرده باشند را داشت.
تمام سعیش را می‌کرد تا برای یک بار دیگر نگاه بیمارش را خریدار شود؛ اما این دفعه با تجربه کردن سنگینی نگاهش پشیمان شد. هیچ فکرش را نمی‌کرد کوهستان چشمانش این چنین داغ و سوزان باشد! 
دستی به یقه‌ای کشید و با انگشت اشاره یقه‌اش را کمی به جلو کشاند تا گردنش از خفگی خارج شود؛ اما فایده‌ای نداشت زیرا که این تغییرات از درونش فوران کرده بود.
بایستی آرام میشد. این حجم از هیجان برایش عجیب بود. نفسش را فوت مانند خارج کرد سپس تا عمق اکسیژن اتاق را به مشام کشید و سرش را بالا آورد. اینک هر دو چشم در چشم هم به تماشای یکدیگر پرداخته بودند.
لحظه به لحظه که می‌گذشت، از ضربان تند قلب گیتا کاسته میشد.
نه! حرفش را پس می‌گرفت. مرد جماعت هیچ بود، به پوچی تمام خاطرات مچاله شده در گذشته‌اش.
"نویسنده قصد هیچ‌گونه توهینی ندارد!"
همه‌شان موجوداتی دو پا بودند که تنها بر زورآزمایی نعره بانگ می‌کردند. آری، همه‌شان همین بودند و همین!
خواست واژه‌ها را از سد لب‌هایش به بیرون پرتاب کند؛ ولی... .
زبان روی لب‌های خشکش کشید و آب دهانش را قورت داد تا خشکی گلویش مانع عبور کلمات نشود.
- تا وقتی این‌جا حضور دارم... .
خواست جمله "تا وقتی روی نحست نقاشی ذهنمه، خواب خوش ندارم" را دنباله حرفش کند؛ ولی در عوض در میانِ راه مسیر را چرخاند زیرا او قرار بود بال پروازش را از بند غل و زنجیرهای دیو گذشته‌اش رها کند پس... .
- سعی می‌کنم دوز صبرم رو ببرم بالا.
رامین چند باری پلک زد. تک خندی زد و با ناباوری گفت:
- ان‌شاالله خیلی زود هم مرخص می‌شید... مطمئنم!
و عمیق به چشمانش نگریست که گیتا فوری پلک روی هم بست.
رامین نگاهش را از او گرفت. دیگر کافی بود، تا همین جایش هم مسیر زیادی را دویده بود.
تکیه‌اش را به پشتی صندلی داد و نامحسوس نفس آرامی بازدم کرد.
گیتا هنوز هم امروز را باور نداشت. عضو برنامه‌هایش بود؛ ولی... .
- امروز قراره چی کار کنیم... دکتر؟
رامین با شنیدن صدای ضعیفش از فکر و خیال خارج شد. نگاهش نمی‌کرد؛ اما تمام کلماتش بوی تمسخر می‌داد علی‌الخصوص "دکتر" گفتنش!
چه شده که این دختر امروز تغییر کرده بود؟ نگاهش می‌کرد، با او حرف میزد!
زیادی مرموز به نظر نمی‌رسید؟ تغییر در یک روز؟!
گویا زیادی در پی تحلیل رفتار بیمارش بود که دوباره آفتاب نگاهش بر او تابیده شد.
پرسش و انتظار چشمانش او را وادار به سخن گفتن کرد.
تصمیم گرفت آنی را بازگو کند که دیشب را تماماً صرفش کرده بود؛ اما امیدوار بود بیمار چندان مخالفت از خود نشان ندهد.
- راستش من برنامه‌هایی دارم که امیدوارم مورد پسندتون واقع باشه.
پوزخند را روی لب‌های بی‌رنگش دید؛ اما با کمی تعلل نظرش را به زبان آورد.
راهی را می‌گفت که به تقویت روحیه‌اش مناسب بود. بی‌شک که این ارتباط کلامی، هیچ چیزی را آن‌طور که باید تغییر نمی‌داد.
- من می‌خوام که کلاس‌های برگزار شده، بیرون از این چهاردیواری باشه.
قیافه کج و کوله‌اش او را متوجه ابهامش کرد.
گلویش را صاف کرد و گفت:
- به نظرم توی محیط بیرون و در کنار مردم... .
حرفش با ناگهانی ایستادن گیتا قیچی شد.
گیتا نفس‌نفس میزد. چه؟! با او به بیرون برود؟ خارج از این محیط امن؟!
آه همین بود دیگر، رو دادن به آن‌ها این عواقب را هم داشت. همان بهتر که سکوت را پیشه می‌ساخت.
با غیظ غرید.
- ببین دکتر! من به این قفس قانعم. اگه قراره من رو درمان کنی که... .
پوزخندی زد و با دستش با تمسخر به او اشاره کرد.
- بعید می‌دونم! ترجیح میدم توی همین چهاردیواری باشه... دکتر!
باز هم "دکتر" گفتنش پر از تمسخر بود.
رامین هم بلند شد و از پشت میزش به سمتش گام برداشت؛ ولی نه آن‌قدری که باعث خوفش شود.
- ببینید گیتا خانم، من می‌خوام کمکتون کنم. تا شما با من همراهی نکنید، قدم از قدم نمیشه برداشت.
گیتا پوزخندی زد و سرد گفت:
- زندگی من خیلی وقته ثابت شده!
- آه شاید واسه اینه که شما حرکتی نمی‌کنی، هوم؟
گیتا با بغض و اخم لب زد.
- دیگه چی کار کنم؟
آب دهانش را قورت داد و درحالی که سعی داشت مانع ریزش اشکی شود، گفت:
- حتی بوی عطرت حالم رو خراب می‌کنه.
نگاه رامین ترحم‌آمیز شد، نرم و آرام.
لبخند زد و با لحنی گوش‌نواز گفت:
- واسه همین میگم بریم بیرون. تو می‌تونی با مردم ارتباط برقرار کنی، از لاک خاموشیت بیای بیرون. این‌جوری عطر من هم آزارت نمیده.
- ... .
- اصلاً چطوره یک خانم رو هم با خودمون همراه کنیم، هوم؟ می‌خوای به یکی از آشناها بگم... .
لب گیتا به دنبال تلخ‌خندی کج شد.
- لازم نیست روانی بودنم رو به همه اثبات کنی.
متوجه جا خوردنش شد؛ اما هیچ واکنشی نشان نداد و همچنان با نگاه سردش رویش زوم کرده بود.
- من... من چنین قصدی نداشتم. فقط... فقط می‌خواستم... .
گیتا باز هم به میان حرفش پرید. با پرخاش گفت:
- دلیلی نمی‌بینم تو برام تصمیم بگیری دکتر! من خودم آدمم و (با صدای بلند) به هیچ کس هم اجازه دخالت به زندگیم رو نمیدم. این رو بدون دکتر که نه تو و نه کس دیگه‌ای این حق رو نداشته و نخواهد داشت!
رامین با رفتاری دستپاچه کف دستانش را مقابلش گرفت و با بهت گفت:
- باشه‌باشه آروم باش لطفاً. هیچ کس چنین اجازه‌ای نداره. زندگی شخصی یک حریم خصوصی واسه هر فرده. من نمی‌خوام توی زندگیت دخالت کنم. فقط می‌خوام کمکت کنم تا از چاله‌ای که خودت داری واسه خودت می‌کنیش، نجاتت بدم.
گیتا تلخ‌خند دیگری زد و با تمسخر گفت:
- من چاله می‌کنم؟ من؟!
اخم‌هایش یک دیگر را در آغوش گرفتند و با چشمانی به اشک نشسته با بغض صدایش را بالا برد.
- کسی که این زندگی رو نکبت کرد، خود شماها بودین! من چرا باید به زندگیم گند بزنم؟ شماها... ش... شماها من رو سوزوندین، (جیغ) از ریشه خاکسترم کردین!
حال اشک‌هایش آزادانه رها شده بودند و کویرش را آبیاری می‌کردند. امان از این باران شور که تمامی نداشت!
برای رامین عجیب بود، عجیب بود که هق‌هقش جانش را می‌گرفت. معذبش می‌کرد. آه ناسلامتی قصد داشت پله‌ای را با او بالا برود، کمکش کند؛ اما... .
ای تف به این شانس! حالا چگونه آرامش کند؟ نه اجازه پیشروی به سمتش را داشت و نه وجدانش اجازه عقب کشیدن را می‌داد.
گیتا روی زانوهایش در زمین فرو ریخت و صدای گریه‌اش سکوت فضا را پاره‌پاره کرد.
شاید حدود چهار قدمی بینشان فاصله بود. رامین برای این‌که با او همراه شود، سرجایش روی پنجه‌هایش نشست و به آرامی گفت:
- باشه، من معذرت می‌خوام! فکر نمی‌کردم برداشتت این‌جوری باشه.
دست روی سینه‌اش نهاد.
- من مقصر!
گیتا سرش را بالا آورد و با چشمانی اشکین تخس گفت:
- معلومه تو مقصری!
رامین لبخند کم‌رنگی به این همه تخسیش زد. چشمانش را به آرامی باز و بسته کرد و گفت:
- حالا میشه بلند بشی؟
گیتا دماغش را بالا کشید و با پشت چشم نازک کردن بلند شد.
بلافاصله رامین هم ایستاد.
- این جلسه تمومه ان‌شاالله دیگه؟ (با خشم) خسته‌ام!
رامین بلافاصله جواب داد.
- البته! 
گیتا نگاه نفرت بارش را حواله‌اش کرد و سپس سمت در چرخید. خواست دستگیره را پایین بکشد که صدای نحس رامین شنیده شد.
- میشه لطفاً به پیشنهادم فکر کنی؟
گیتا پاسخی نداد و خیلی زود از اتاق خارج شد.
قصد داشت به آغوش تنهاییش بازگردد؛ اما میانِ راه منصرف شد و مسیرش را به طرف حیاط منحرف کرد.
خنکی بادی که رقصان با او بازی می‌کرد، لبخندی میهمان صورتش کرد.
شروع به پیاده‌روی کرد. تنهایی را در بین هم‌جنس‌هایش می‌پسندید؛ خلوتی خاموش و هم مسیر افکار؛ اما با حضور سایه‌های اطرافیانی از جنس خودش، به همان لطافت، به همان پاکی!
با چشمانی بسته قدم‌هایش را برمی‌داشت. گویا چشم دل، راه را به پاهایش نشان می‌داد. در حال و هوای خودش سپری می‌کرد که با صداهای آشنایی چشمانش را باز کرد و به سمت منشاء صداها سر چرخاند.
از دیدن مهشید و دوستانش لحظه‌ای جا خورد؛ ولی ماتمش زیاد طولانی نشد چون توجه مهشید جلبش شد.
مهشید با دیدن چهره آشنایی فشاری به مغزش داد و با به یاد آوردنش لبخندی زد.
- دخترها اون‌جا رو.
نگاه بقیه هم سمتش تابیده شد. مهشید لنگ‌زنان سمتش رفت که نگاه‌ گیتا به طرف پایش سر خورد. چرا می‌لنگید؟
مهشید و بقیه که به او رسیدند، مشتاق بودند تا با او آشنا شودند؛ اما نگاه سرد و قطبی‌ گیتا اجازه این نزدیکی را به کسی نمی‌داد.
مهشید لبخندزنان دستش را به سمتش دراز کرد و گفت:
- سلام! من مهشیدم.
گیتا بدون این‌که تغییری به حالت صورتش بدهد، بی‌تفاوت نگاهی به دست دراز شده‌اش انداخت.
مهشید که گویا متوجه بی‌میلیش شد، تک‌خندی از ضایع شدنش زد و دستش را آویزان بدنش کرد.
گیتا به پایی که گویا وزن کمتری رویش بود، چشم دوخت و با لحنی نه چندان گرم و کنجکاو گفت:
- پات چی شده؟
مهشید پس از مکثی که انگار تعجب او را فرا گرفته بود، به خودش آمد و لبخندی کج زد. سرخوشانه جواب داد.
- هیچی بابا! از درخت افتادم پایین.
گیتا با بی‌روحی به چشمانش نگریست.
- چرا نمیری درمونگاه؟
قصدش از این حرف‌ها فقط از روی انسانیت بود، نه چیز دیگری و اصلاً برایش اهمیتی نداشت که چه بر سر مهشید خواهد آمد.
چیزی شیشه‌ای؛ اما لطیف در درونش شکسته بود. لطافتی که عطر بهاری داشت.
مهشید تک خندی زد و گفت:
- چیز خاصی نیست.
شقایق چشم از مهشید گرفت و با مهربانی رو به گیتا گفت:
- عزیزم ما یک اکیپیم، خیلی مایلیم که تو هم به عضومون اضافه بشی. می‌تونیم آشنا بشیم با هم؟
گیتا نگاهی بی‌سو به سمتش حواله کرد که باعث جا خوردن و پشیمانی شقایق شد.
بدون این‌که حرف دیگری به زبان بیاورد، نگاهش را از آن‌ها گرفت و از کنارشان گذر کرد.
شقایق با بهت در حالی که خیره به پشت سر گیتا بود، لب زد.
- حرف بدی زدم؟
مهشید در جوابش گفت:
- نه؛ ولی انگار یادت رفته اون یک تازه وارده.
سپیده: آه کسی که به این‌جا بیاد، اصلاً خوش نیومده!
مهشید دوباره به حرف آمد.
- امیدوارم زودتر از این‌جا خلاص بشم. خسته شدم از این جهنم!
نازی: هی! 
دخترها نگاهشان را از روی گیتا برداشتند و به خودشان مشغول شدند.
کسی در این‌جا خاطره خوبی نداشت، هیچ کس!
کابوسی بی‌انتها که فقط سراب‌ رهایی را رنگ‌آمیزی می‌کرد!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.