روی صندلی که مانند تنه بریده درخت و پشت میزی گرد بود، نشست.
چشمانش را بست و خود را به نوازشهای دلنشین دستان باد سپرد.
لبخندی کمرنگ و پر افسوس به تمام لبخندهای نوجوانیش که دوران بیدغدغهاش بود، زد.
صدای خندههای خودش، ماهک و شبنم در گوشش یورتمه میرفت.
♡کجایی روزهای شیرین من؟ کجایی آرامش من؟ کجایی دوران بیبازگشت؟♡
قطره اشکی از لای پلکهای بستهاش روانه گونهاش شد؛ اما همچنان لبخندش را حفظ کرد.
مطمئناً روزی بیدار خواهد شد، از این تاریکی ظلمت رها خواهد یافت و بالهای پروازش آزاد خواهند شد.
♡دنیا! با فریاد میگویم که منتظرم باش. روزی خواهد رسید که جلویم زانو بزنی و بگویی:
- بازنده منم، تو بازی را بردی!♡
***
اواخر تابستان بود و هوهوی باد نوید از فرا رسیدن فصلی دگر میداد.
صدای موتور و ماشینها همچو ملودیای در گوشش نواخته میشد.
خواسته و ناخواسته لبخندی محو روی لبهایش حک شده بود. آزادی چه خوبست! این تجربه را بارها به پی کشیده بود؛ اما این یکی طعمش تفاوت داشت. طعمی شیرین؛ اما آغشته در گردههای تلخ کاکائوی هفتاد و شش درصدی! این شهرگردیها، مژده رهاییش میداد. به زودی غرق گرمای آغوش خانوادهاش میشد.
رامین با اینکه خسته شده بود و پاهایش نوای بینوایی سر میدادند؛ ولی با مهربانی به گیتا چشم دوخته بود.
خوشحال بود که با پیشنهادش موافقت کرده؛ اما اجازه اینکه با ماشین شهرگردی کنند را نداشت. خوب میدانست دلیل این گریزهایش چه بود.
ساعتی را مشغول پیادهروی بودند، دیگر زمان بازگشت بود.
نمیخواست مانع خوشگذرانی بیمارش شود؛ ولی هر چیزی مسئولیت و قوانینی داشت و بیشتر ماندن، به صلاح هیچ کدامشان نبود.
- گیتا؟
گیتا غرق در اطراف بود.
- بهتره برگردیم، فردا هم میتونیم بیایم بیرون.
قیافه گیتا در آنی از لحظه پژمرده شد. زمزمهوار لب زد.
- چه زود!
رامین لبخندی زد و گفت:
- قول میدم فردا رو بیشتر بیرون باشیم.
اخمهای گیتا در هم رفتند و بدون اینکه نگاهی حوالهاش کند، عقبرو گرد و مسیر آمده را برگشت.
اصلاً میلش نمیکشید که دوباره به آن قفس برگردد؛ ولی کی زمانه بر وفق مرادش چرخیده بود؟
نزدیک موسسه ناگهان چشمش به آن طرف خیابان خورد.
دختری دست فروش حدوداً یازده_ دوازده سالهای را دید که روی پلهای که جلوی فروشگاهی بسته قرار داشت، نشسته بود.
با بادی که اینک نعرههای وحشیانه سر میداد، سرما به وجودش نفوذ کرده بود؛ اما سوال اینجا بود که آن دختر چگونه تحمل میکرد؟ لباسش زیادی نازک و قدیمی به نظر میآمد، شاید چند سال را با آن سپری کرده بود. همانند خودش که در آن سلول ماهها یک لباس بر تن داشت.
با یادآوری گذشته هیجان به او دست داد و غدههای بزاقی بیفعال و گلویش خشک شد.
بایستی به آن طرف خیابان میرفت، به سوی گذشتهاش!
بیتوجه به رامین چون هیپنوتیزم شدهها به سمت خیابان رفت. نگاهش روی دخترک زوم بود که ناگهان با صدای بوقی گوش خراش به خود آمد.
سرش را سمت صدا چرخاند که با کامیونی سفید رنگ و غول پیکر روبهرو شد. شاید دو قدمی از آن فاصله داشت که بازویش چنگیده و قدمی که از عابر پیاده فاصله گرفته بود، برگشت.
هر دو نفسنفس میزدند. گیتا هنوز فضا را درک نکرده بود.
کامیون با سرعتی که داشت بوقش را تا چند ثانیهای به صدا درآورد و بالاخره از کنارشان دور شد.
گیتا با بهت و چشمانی وق زده به رامین نگاه میکرد.
رامین با اخم و خشمی که نشات گرفته از نگرانیش بود، گفت:
- معلوم هست حواست کجاست؟
گیتا چند بار پلک زد. بیاینکه جوابش را بدهد، سرش را سمت دخترک ریز نقش چرخاند. بایستی به آنجا میرفت!
همچنان خیره به دخترک لب زد.
- میخوام برم پیشش.
رامین با کلافگی و حرص نفسش را از دماغ بیرون کرد.
مسیر نگاهش را دنبال کرد تا به آن دخترک رسید. بازوی گیتا را رها کرد و نگاهی به چراغ راهنمایی_رانندگی کرد.
- وایسا چراغ قرمز بشه.
هر دو تا گلگون شدن چراغ صبر کردند و این درحالی بود که گیتا نگاه از دخترک که گیتای گذشتهاش بود، نمیگرفت و رامین چشم از او برنمیداشت.
بالاخره ماشینها متوقف شدند و آنها شانه به شانه هم از خیابان گذر کردند.
گیتا با قدمهایی آرام و نامیزان نزدیک دخترک شد. بغض گلویش را سوراخ کرده بود؛ ولی باز هم با زبان کوچکش تاب بازی میکرد.
آب دهانش را قورت داد و کنارش روی پله نشست. با نشستن روی پله سرمایی را در پایین تنهاش احساس کرد. پس این دخترک چه میکشید؟!
رامین هم با تاسف آنطرف دخترک روی پنجههایش نشست.
دختری دست فروش که برای زنده ماندن در این غروب پر سرما دست به فروش هر چیزی زده بود تا شاید جرعهای زندگی دریابد؛ اما جز چند هزار تومان بیارزش کاسبی نکرده بود.
از جورابهای مردانه و زنانه تا انواع گل سر و تل با چند گلدان گل جلویش سفره شده بود.
دخترک که گویا با دیدن دو جوان به شوق آمده بود، با صورتی فریز شده و سرخ، مشتاق گفت:
- سلام خانوم، سلام آقا!
رامین با لبخندی سرش را به معنای سلام تکان داد و بلافاصله نگاهش روی گیتا سر خورد؛ ولی گیتا با چشمانی به اشک نشسته به گیتای تنها نگاه میکرد.
کاش مقداری پول همراهش بود تا کمک حالی میشد؛ ولی... .
- خانوم؟ شما چیزی نمیخواین؟ واسه بچهتون یا خودتون یک چی انتخاب میکنید؟
قطره اشکی از چشم گیتا چکید؛ ولی دخترک با ذوق و شوق از دیدن مشتریهای جدیدش مشغول نشان دادن وسایلهای فروشیش بود.
- آقا شما گل نمیخری؟ جوراب هم دارما، از اون اصلهاشه، باور کنید.
با لبخندی که بر لبانش چنبره زده بود، تلی زرد رنگ را برداشت و به سمت گیتا گرفت:
- این خیلی بهتون میادا!
چانه گیتا لرزید و هقی خفه زد. دخترک با دیدن شوریده حالیش، جا خورد و با هول نگاهش را معطوف چشمان متاسف رامین کرد.
رامین آهی ریز کشید و نگاهش را از گیتا گرفت.
لبخندی تلخ زد و رو به دخترک گفت:
- اون گلدونت چنده عمو؟
دخترک که گویا هنوز مات گیتا بود، با هاج و واجی به رامین نگاه کرد. رامین با حفظ همان لبخند گفت:
- میخوام بخرمش.
دخترک نگاهی به گیتا که از کنارش بلند شده بود و پشتش را به او کرده بود، انداخت. از تکان شانههای نحیفش مشخص بود که دارد میگرید؛ اما چرا؟ نکند برای احوالش؟ مگر زندگیش چه بود؟ مشکلی داشت؟ او که به این زندگی عادت کرده بود و هم خوی شده بود، پس چرا بقیه با ترحم مینگریستندش؟ مگر نیست که زندگی یعنی خون دل خوردن!
- ام... هیفده هزار تومنه.
رامین با لبخندی که گویا روی لبش حک شده بود، سرش را به تایید تکان داد و از داخل جیب شلوار جینش کیفش پولش را بیرون آورد.
اسکناسی پنجاه هزاری بیرون کشید و سمت دخترک گرفت.
- بیا خانوم کوچولو، این هم دستمزدت.
- اما آقا من پول خرد ندارم.
لبخند رامین عمیقتر شد و رنگ مهربانی را به خود گرفت.
- باقیش واسه خودت.
دخترک که گویا حیرتزده شده بود، با دهانی نیمه باز چشمانش را بین اسکناس و رامین به گردش انداخت.
- ولی... ولی آقا اینکه... .
رامین هم زمان با اینکه از جایش بلند میشد، لب زد.
- بمونه واسه خودت خانوم فروشنده!
دخترک با شنیدن صفت شغلی که چندان برایش جالب نبود، ذوق زده شد و با خوشحالی گلدان فروخته شده را دو دستی سمتش گرفت و گفت:
- بفرمایین!
رامین گلدان را گرفت و با خداحافظی که با دخترک شهر مردهها کرد، به طرف گیتا رفت.
گیتا با شنیدن صدای قدمهایش سرش را بالا آورد و با چشمانی سرخ به او و سپس گلدان در دستش نگاه کرد.
رامین لبخندی زد و گفت:
- بریم؟
جوابی نشنید؛ اما در عوض مسیر نگاه غم بار گیتا را دنبال کرد که پروازش روی چشمان خوشحال دخترک فرود آمد.
بغض گیتا سنگینتر شد و هجوم اشک دوباره دیدهاش را تار کرد. نتوانست ماندن را تحمل کند و با قدمهایی سریع به طرف خیابان خیز برداشت.
رامین برای اینکه دوباره خطری گیتا را تهدید نکند، هم قدمش شد و شانه به شانهاش حرکت کرد.
چرا زمانه اینگونه بود؟ سخت و بیرحم؟
چرا تا وقتی هستیم، قدر یک دیگر را نمیدانیم؟
باید حتماً زندگی آن دختر، داستان دخترک کبریت فروش میشد تا مردم به خود آیند؟ بایستی به یقین برسند که زور زندگی بیشتر بوده و دخترکهای کبریت فروش را به نیستی کشانده؟
برای چه زندگانی قیمت پایینتری نسبت به گور دارد؟
برای چه به جای خالیها ارزش میدهیم؟
چرا اینک که هستیم، نیستیم؟!
بالاخره به موسسه رسیدند. فقط میخواست هر چه سریعتر به اتاقش پناه برد و یک دل سیر بگرید.
همین که خواست از رامین جدا شود و به طرف پلهها خیز بردارد، صدای رامین مانعش شد.
- گیتا؟
گیتا به سمتش چرخید و به چشمانش نگریست.
رامین لبخندی به نگاهش زد و گلدان کوچک را که به دست داشت، به سمتش دراز کرد.
- این برای تو!
گیتا متعجب شد؛ ولی با لحنی تمسخرآلود گفت:
- مگه واسه خودت نخریدیش؟ نیازی به دل سوزیت ندارم دکتر!
- چه دل سوزیای؟ من میخوام که این رو به تو بدم، لطفاً قبولش کن.
گیتا پوزخندی زد.
- از شما به ما زیاد رسیده، ممنون!
- آه فکر کن از طرف اون دخترهست، هوم؟
گیتا مکث کرد و با دودلی نگاهش کرد که دوباره صدای رامین سکوت بینشان را ساکت کرد.
- به عنوان یک هدیه!
گیتا نگاهش را از لبهای سرخ گلهای شمعدانی که در امواج موهای خرم و سبزشان مخفی شده بودند، به چشمانش دوخت.
رامین سرش را آرام به بالا و پایین تکان داد. گیتا آهی کشید و گلدان را از دستان منتظرش گرفت. شمعدانیها زیادی زیبا بودند!
بدون اینکه حرف دیگری در میانشان جریان یابد، عقب گرد کرد. توجهای هم به لبخند رامین نشان نداد و به طرف پلهها حرکت کرد.
تا وقتی از سالن خارج شود، سنگینی نگاه رامین بر روی کمرش همچو باری، آزارش میداد.
در اتاق را باز کرد و وارد شد. به سمت پنجره پا کوباند و گلدان را روی طاقچه گذاشت.
لبخندی محو زد و زمزمهوار گفت:
- بالاخره یک جونور دیگه هم توی این اتاق پیدا شد.
خیلی خسته بود. تمام یک و نیم ساعت زمان جلسهشان را پیادهروی کرده بودند، شاید هم بیشتر!
روی تخت دراز کشید و نفسش را صدادار خارج کرد. خیره به سقف در حالی که تصویر دخترک در پرده ذهنش بود، آرامآرام گردههای خواب چو بارش برفی بر روی پلکهایش فرود آمدند و... .
رامین از امروز راضی بود. لبخند ثانیهای هم از لبهایش دل نمیکند.
دیدن آرامش بیمارش به او قوتی دوباره میداد.
تا صبح هر کدام با فکری مشغول، رویاهایی سیاه_سفید دیدند تا که... .
***
امروز هوا آفتابی و آرام بود. دیگر شلاقهای باد تازیانهای بر صورتش نمیشد.
باز هم پیاده راه رفتن را به ماشین سواری همراه رامین ترجیح داد. هر چه باشد او یک مرد بود و فضای ماشین زیادی تنگ و بسته!
عصر بود و آسمان صاف و بیلکه.
روی سنگ فرشهای پارک قدم میزدند و از عطرهای چمن و درختان لذت میبرد.
فقط برای محض پیادهروی به پارک رفته بودند و خیلی زود از آنجا فاصله گرفتند.
همچنان که در حال و هوای خودش بود، ناگهان سه پسر جوان را دید که از روبهرو به او نزدیک میشدند. هراس برش داشت. حتماً از کنارش عبور میکردند و او به کسی جز رامین اجازه نزدیکی را نمیداد!
لحظهای در عجب ماند. کی چنین اتفاقی افتاد؟ اینکه رامین در فاصلهای کمتر از یک قدمیش قرار بگیرد؟!
سرش را چرخاند و به او چشم دوخت. اصلاً در این اطراف سیر نمیکرد و غرق در افکار خویش بود.
یک دفعه با کشیده شدن باله شالش به عقب، به خودش آمد و سرش را سمت کشیدگی چرخاند؛ ولی همان لحظه پسری جوان که تیپ امروزی داشت، چشمکی به او زد و شالش را رها کرد.
خون در رگهایش معلق ماند.
با ایستادنش رامین بالاخره به خود آمد و متعجب سرش را بالا آورد و نگاهش کرد؛ ولی با دیدن شوریده حالیش شوکه شد.
نگاهش را دنبال کرد که به پسری جوان و گستاخ رسید. همچنان با نیش باز در حالی که عقبرو قدم میزد، به گیتا چشم دوخته بود.
متوجه شد که حتماً کرم ریزیای صورت گرفته که رنگ گیتا این چنین وخیم پریده!
ناگهان رگ غیرتش قلنبه شد و با دماغی که از حرص پرههایش گشاد شده و فکش منقبض، سمت پسر رفت و اخمو غرید:
- فرمایش؟
پسر پوزخندی زد و گفت:
- داداش رو به راهی؟ من که کاریت ندارم.
او هم متقابلاً پوزخندی جوابش کرد و گفت:
- خوبه، حالا هری!
- مثلاً نرم چی میشه؟
رامین دست مشت کرد و تا خواست حرفی بزند، همان لحظه رفقای پسر جوان هم کنارش ایستادند و سینه سپر کرده، در حالی که به او چشم دوخته بودند، خطاب به رفیقشان گفتند:
- سجاد چیزی شده؟
- نمیدونم، این بابا انگار از حضورم ناراحته.
یکی از آنها دست روی شانه سجاد گذاشت و تکیه زده به او، دست دیگرش را داخل جیبش نهاد و با تمسخر گفت:
- چه مشکلی؟ زمین خداست.
رامین نفسش را کلافه خارج کرد. پسر بچههایی تازه به دوران رسیده که نهایتاً بیست به آنها میخورد، داشتند برایش بلبل زبانی میکردند.
- ببین پسر جون، ناموس میدونی چیه؟
سجاد نیشخندی زد و با تخسی گفت:
- نچ!
رامین اینبار را دیگر نتوانست تحمل کند. مراعات تا به کی؟ برای که؟
پوزخندی صدادار زد و سرش را به تاسف تکان داد؛ ولی ناگهان با خشم به یقه سجاد چنگ زد و کلهاش را به دماغ سجاد کوبید.
داد سجاد که بالا آمد، گویا آتش گُر گرفته باشد، الباقی پسرها هم به جنب و جوش افتادند و چند تن به یک تن کردند.
گیتا از دیدن زد و خوردهایی که صورت گرفته بود، وحشت کرد.
دعوا... خشم... فریاد!
سرش را با لرز و ترس به نفی تکان داد و زیر لب زمزمهوار گفت:
- ن... نه... نه!
گام به گام به عقب تلو میخورد تا که پشتش به پل برق اصابت کرد.
زانوهایش توان تحمل وزنش را نداشتند که به لرزش افتادند و سپس روی زمین افتاد.
لحظهای هم نمیتوانست نگاهش را از آن گرد و خاکی که به راه افتاده بود، بگیرد. باز هم خشم!
پاهایش را در شکم جمع کرد و دست روی گوشهایش نهاد تا بلکه صداها به گوشش نرسد.
- ب... ب... ع... ع... ن... .
صداهایی نامفهوم از دهانش خارج میشد و لحظه به لحظه بهت و وحشتش بیشتر رنگ میگرفت.
رامین در میان زد و خوردهایی که سعی داشت بیشتر بکوباند، ناگهان نگاهش به گیتا افتاد. با دیدنش گویا تازه متوجه شد که نبایستی جلویش گرد و خاک به راه میانداخت؛ اما افسوس که دیر به خود آمده بود!
در همین حین ناگهان یکی از آنها از حواس پرتیش سوءاستفاده کرد و مشتی محکم بر دماغش کوفت که دردی سوزناک او را فرا گرفت.
صورتش مچاله شد و خواست جواب ضربه را بدهد؛ اما نقش گیتا پررنگتر از احساس خشمش بود.
پسر جلویی را که همچو درختی سد راهش شده بود، به کناری پرت کرد و با قدمهایی بزرگ و سریع خود را به گیتا رساند.
- گیتا؟ گیتا؟
الباقی پسرها که شرایط را وخیم دیدند، فرار را بر قراری دردسرساز ترجیح دادند.
- گیتا صدام رو میشنوی؟ خواهش میکنم یک چیزی بگ... .
دست گیتا به طور خودکار بالا آمد و سیلی به او کوفت.
رامین که از ضربه سیلی ساکت شده بود، با بهت نگاهش کرد.
گزگز کف دست گیتا او را به حال آورد. چرا رامین دستش روی گونهاش بود؟ نکند سوزش کف دستش برای یک سیلیست؟ واقعاً به او سیلی زده؟!
رامین با بهت زمزمه کرد.
- خوبی؟!
گیتا اخم کرد و به یک باره ایستاد. ضربان قلبش هنوز تند میزد؛ اما بایستی آرام میشد. آن سیلی تلنگری شده بود برای هر دو.
رامین هم مقابلش ایستاد که گیتا همان لحظه از کنارش با قدمهایی تند عبور کرد.
مردک بیفکر! مثلاً روانشناس است؛ ولی هیچ از فرهنگ در آستین نداشت
صدایش همچو کشیدن ناخنی روی گچ، در سرش پخش شد.
- گیتا صبر کن.
با پرخاش به عقب چرخید تا حرفی بارش کند؛ ولی با دیدن خون جاری شده از دماغ رامین یکه خورد.
رامین نیز گویا تازه متوجه لغزش مایعی از دماغش شد زیرا با پشت انگشت اشارهاش زیر دماغش کشید که مایع قرمز رنگی روی انگشتش به چشم خورد.
با اخمهایی در هم رفته دستمالی را از جیب مخفی کتش بیرون آورد و روی دماغش گذاشت. سرش را به عقب مایل کرد که نور خورشید چشمش را زد. غر زد.
- اَه!
گیتا بیخیال کلنجار رفتنش شد و با بیتفاوتی نگاهش را به پیادهرو داد و حرکت کرد.
شاید ده دقیقهای میشد که راه میرفتند؛ ولی خونریزی رامین بند نیامده بود. لاکردار مشت محکمی نثارش کرده بود و حتماً که به مویرگهای دماغش آسیب رسیده بود.
- میشه یک جا بشینی؟ بابا گردنگ شدم!
با حرفش گیتا ایستاد. پس از مکثی نگاه سردش را حواله چشمان نیمه باز رامین کرد. ناگهان لبخندی خبیث روی لبش شکل گرفت.
رامین با نگاهی دل خور و توام با تعجب گفت:
- الآن به چی میخندی؟
گیتا لبخندی کج که بیشباهت به پوزخند نبود، زد و گفت:
- درد داره؟
اخمهای رامین همچو قطبهایی ناهمنام به سمت هم جذب شدند.
- نه، خوبم!
گویا به غرورش برخورده باشد، دستمال را کنار داد تا مثلاً ادعای سلامت کند؛ ولی خونریزی دوباره از سر گرفته شد.
- اوه! حتماً که همینطوره.
و دوباره پوزخندی زد و باز هم بیتوجه به حال رامین مسیرش را از سر گرفت.
رامین حرصی شده از رفتار بیمار سرتقش فک منقبض کرد و به ناچار همچو بارکشهایی به دنبالش راه افتاد.
بارکشی که بار گذشتهاش را حمل میکرد و او قدر ندانسته، سنگ بر سنگ میکوفت.
در بین راه گیتا صبر کرد. دستانش داخل جیبهای مانتو خاکستری رنگش بود. سرش را به عقب مایل کرد و رو به آسمان چشم بست.
رامین متعجب از رفتارش جا خورد. دیروز را هم در همین جا صبر کرده بود و دقایقی را چشم بسته و رو به آسمان سپری میکرد؛ ولی چرا؟ کجای هوای آلوده این شهر دل پذیر بود؟ شاید در حوالی خاطرات خانوادگیش میپلکید. هر چه باشد خانوادهاش هم زیر سقف همین آسمان نفس میکشیدند.
امان از فراق که عجیب تلخ است!
پس از خداحافظی یک طرفه که از جانب رامین ادا شد، رامین موسسه را ترک کرد.
خود را به خانه رساند و اولین کاری که کرد، مستقیماً به سمت حمام رفت. لباسش کمی لکه خون داشت و بایستی تعویض میشد.
زیر دوش گرم حمام میان بخارها به او فکر کرد.
با او بودن، زمان از دستش میگریخت، طوری که هیچ گونه متوجه سپری زمان نمیشد.
در عجب بود که چرا این بیمار همانند بقیه بیمارانش نیست؟ چرا نسبت به او حسی بیگانه داشت؟
غیرتی شدنش به کنار، او برای هر دختری غیرت به خرج میداد. مگر نه اینکه دختران سرزمینش ناموسش محسوب میشدند!
احساسش عجیب بود، احساسی غیر قابل درک و توصیف، شاید بعداً متوجهاش میشد؛ اما... .
***
به خاطر دیروز گوشه لبش کمی خراشیده شده بود. از آینه دل کند و به سمت کتش که روی تاج صندلی مطالعهاش بود، رفت و با برداشتنش از اتاق خارج شد.
چه خوب که میتوانستند با هم دیگر وقت بگذرانند. حقیقتاً محیط اتاق کارش زیادی کسل کننده بود.
از ماشین پیاده شد و با قدمهای محکم خود را به سالن اصلی موسسه رساند. برای سلام و احوالپرسی به طرف اتاق مدیریت رفت تا پس از آن به اتاقش برود.
به پشتی صندلیش تکیه زد. تصمیم داشت امروز را به جای دیگری از شهر بروند، البته اگر گیتا موافقت میکرد!
در به طور ناگهانی باز شد که یکه خورد. گیتا خیلی خونسرد و بیتفاوت سرجای همیشگیش نشست.
چه بیادبانه! لحظه به لحظه داشت گستاختر میشد و این خوب بود یا بد؟!
رامین بیخیال رفتارش شد. تا خواست لب از لب باز کند و برخلاف او عرض ادب کند، گیتا با لبخندی کج که گوشه لبش نمایان بود، سمتش چرخید.
- حالت چطوره دکتر؟
اشاره به دیروز بود؟ حالش را جویا میشد؟ عجب!
- خوب، ممنون. تو چطوری؟
- اومدم اینجا تا بگم امروز نمیخوام برم بیرون. نیاز به خلوت با خودم دارم، (مرموز) نمیخواستم بیام اینجاها؛ ولی خب، دلم هم نیومد دکی جونم رو بیخبر بذارم.
پوزخندی تمسخرآلود زد و چشم از نگاهش برداشت.
رامین باز هم اعتنایی نکرد و بیخیال از رفتار بیپروایش گفت:
- باشه، هر جور تو بخوای؛ اما برای فردا میخوای با ماشین یک دوری بزنیم؟ شهر بزرگتر از دو چهار راه اون طرفهها!
گیتا از روی صندلی بلند شد و با اخمی ناخوشایند تلخ گفت:
- هر جا بریم، پاهام همراهم هستن. نیازی به زحمت نیست.
- خسته نمیشی؟ راه طولانیه.
دوباره پوزخندی روی لبهای گیتا حک شد. چرا امروز اینقدر با تحقیر نگاهش میکرد؟
گیتا به طرف در حرکت کرد و همزمان با اینکه در را باز میکرد، سرش را سمتش چرخاند و گفت:
- شاید تو پیر شده باشی و نکشی این همه راه رو بیای؛ اما من باید بگم که عاشق پیادهرویام، میتونی باهام نیای.
پس از گفتن این حرف بلافاصله از اتاق خارج شد.
رامین؛ ولی هنوز هم در بهت جوابی که شنیده بود، بود. مگر او چه قدر سن داشت که پیر خطابش کرد؟!
هنوز به سی هم نرسیده بود، بعد آنوقت... .
چشمغرهای به در بسته رفت و دستی به یقهاش کشید.
حرف نمیزد بهتر نبود؟ لااقل این همه نیش زبان را به پی نمی کشید!
گیتا با لبخندی که جانشین لبش شده بود، به سمت پلهها حرکت کرد که ناگهان چشمش به خانومی نظافتچی افتاد.
میلش کشید امروز مفید باشد. نمیدانست چرا تصمیم داشت با کمک کردن به دیگران حال خوبش را بهتر کند. شاید چون نیش زده بود، آرامش به سمتش یورتمهکنان میآمد.
به سمت خانم حرکت کرد و گفت:
- سلام، کمک نمیخواین؟
زن جوان از حرفش شوکه شد. شاید اولین نفری بود که در این مکان و از بین بیماران قصد کمک کردن به او را داشت!
لبخندی در جوابش زد و گفت:
- سلام عزیزدلم. نه گلم، ممنون. خودم به تنهایی میتونم انجامش بدم.
گیتا اصرار زیادی نکرد و با پرتاب شانههایش به بالا، ابراز بیتفاوتی کرد.
سریعاً به طبقه بالا رفت و از بین اتاقها که همانند چیدمان اتاقهای راهروی هتل بود، به سمت اتاقش رفت.
در را بست و مستقیماً خود را به گلدان رساند. آن میتوانست بهترین دوستش باشد، یک دوست ساکت؛ اما شنوا! برخلاف انسانها که با وجود داشتن دو گوش و یک زبان، دو برابر حرف میزدند و نصف میشنیدند!
♡این شهر از نگفتنها بسیار است چون گوشی برای شنیدن نیست!♡
باز هم تکرار و تکرار. روزهایش خیلی معمولی میگذشت. اوایل این تکرارهایی که بوی آزادی میداد را میپسندید؛ اما با گذر زمان متوجه شد که هیچ فرقی با کبوتری دستآموز ندارد.
آزادی که در گوی اسارت به زنجیر کشیده شده بود، خستهاش میکرد. میخواست همچو عقابها به اوج پرواز کند و از همه رها شود. برود تا به پوچی برسد. آنقدر از شهر و مردمش فاصله گیرد تا حتی صدای خودش هم به گوشش نرسد.
در بازیِ زندگی مرحلهای سخت او را به چالش کشیده بود. هیچ گونه از این مرحله گذر نمیکرد.
خسته شده بود، از یک ماهی که با تکرار روزهای بیسویش میگذشت، از تمام انسانهایی که برایش معمولی و به دور از جذابیت به نمایش میآمدند، حتی از نفس کشیدن هم خسته شده بود! گویا افسردگی باز هم صاحبش را دریافته، شمشیر بر گلویش میفشرد.
رامین نیز متوجه شوریده حالی و گوشه گیریش شده بود. میدانست که نیاز به تحولی شگرف دارد تا او را زنده کند. خاک مرده دلش بایستی دوباره حاصلخیز میشد تا جوانههای امید رشد کنند.
به او که روی صندلی نشسته بود، نگاه کرد.
بیمار عجیبی بود! گاهی آنقدر دوز گستاخیش اوج میگرفت که درمانده از پاسخ دادن به او سکوت میکرد و بعضی اوقات هم همچو امروز و هفتهای که گذشته، سکوت را پیشه زبانش کرده بود.
از پشت میزش بلند شد. اشتباهی که کرده بود این بود که هنوز با او رابطه دکتر_ بیمار داشت در حالی که بایستی رفیقش میشد.
نیازی به این همه فاصله نمیدید وقتی که بیرون از این چهاردیواری در کمترین فاصله شانه به شانه هم حرکت میکردند.
مقابلش روی صندلی نشست که توجه گیتا جلبش شد با این تفاوت که مثل گذشته رنگ عوض نمیکرد.
وقتی بیتفاوتیش را دید، سمت زانوهایش خم شد و صدایش زد.
- گیتا!
نگاه کدرش را که دید، صاف نشست و گفت:
- چی شده؟ چرا چند روزه رفتی تو لاک خودت؟
گیتا در جوابش تنها آه کشید.
- میخوای بهم بگی؟
- ... .
- برات کاغذ و قلم بیارم؟
و باز هم سکوت گیتا.
رامین زبان روی لبهایش کشید و متفکر نگاهش کرد. بهتر بود کاغذ و قلم بیاورد. نباید اجازه پیشروی به افکار سیاه و قاتل گیتا میداد. یک ماه را بیخود ندویده بود که.
♡گله دارم.
شکایت میبرم به قاضی.
شکایت قاتلم را.
نه من مردهام و نه انسانی مرا کشته است.
نفس میکشم؛ اما حیاتی در من نیست.
قاتل دارم و قاتلم انسان نیست!
میفهمی چه میگویم؟
چه حکمی صادر میشود برای منی که قاتلم است؟
کدام دستبند مرا از خودم نجات میدهد؟
زندانیم و زندانبانم جز من نیست.
زندانیم و شکنجههایم جز غوطه زدن در افکارم نیست.
زندانیم و زندانبانم جز من نیست!♡
همین که نیمخیز شد تا از روی میزش کاغذ و قلم بیاورد، صدای گیتا نوازشگر گوشهایش شد. صدایی سرد و آرام.
- همه چی برام خسته کنندهست، حتی طلوع و غروب خورشید هم واسهام بیمعنیه. آه نمیدونم چی کار کنم؟ ( بغض) دلم گرفته. میخوام برگردم. دیگه نمیکشم رامین!
رامین آب دهانش را قورت داد. متحیر نگاهش کرد. باور نداشت که گیتا با او درددل کرده است. مهمتر از آن! بالاخره نامش را بدون هیچ تمسخری به زبان آورد!
فقط یک چیز... زیبا صدا نمیزد؟
لبخندی محو زد و با صدای آرامی خیره در چشمان به اشک نشستهاش گفت:
- خودت داری همه چی رو سخت میکنی گیتا. زندگی یعنی همین با هم بودنها، خندهها، چرا داری تلخش میکنی؟ چرا میخوای با فکر گذشته، خودت رو عذاب بدی؟ گیتا بس نیست؟
قطره اشکی از چشم چپ گیتا روی گونهاش ریخت و سپس صدای گرفتهاش شنیده شد.
- چطوری؟ چی کار کنم؟ خیلی تلاش کردم بیخیال گذشته بشم، فراموشش کنم؛ اما نشد. دوباره کم آوردم. تو بگو چی کار کنم؟
از او کمک میخواست؟ چه مظلوم!
- آه، گیتا؟
در جواب چشمان منتظرش گفت:
- گذشته هیچ وقت فراموش نمیشه؛ ولی میتونی کمرنگش کنی.
- چطوری؟
رامین لبخندی زد که چشمانش مهربانتر شد و گفت:
- خودت رو میسپری به من؟
***
به ماشینش تکیه داد و گازی به ساندویچش زد. با لبخندی کج نظارهگر گیتا شد که آرامآرام مشغول خوردن ساندویچ کثیفش بود.
بالاخره توانست یک شهرگردی عالی با او تجربه کند.
با صحبتی که با مدیریت کرده بود، توانست اختیار تام را برای درمان گیتا کسب کند و اینک در زیر چراغانی شهر به تماشای مردم ایستاده بودند.
چند روزی میشد که گیتا را راضی کرده بود تا با ماشینش به مکانهای دیدنی شهر بروند و دل از پیادهرویهای تکراری برکند. هرچند در روز اول که با همدیگر سوار ماشین شدند، گیتا در گوشهترین جای ممکن صندلی عقب کز کرده بود و اخمو و عبوس اصلاً تحویلش نمیگرفت؛ اما بعدها با گذر دو_ سه روز بالاخره توانست اعتمادش را جلب کند و لقب رانندهاش را نداشته باشد و در پهلویش جای گیرد.
امشب نخستین شب بیرون رفتنشان بود. هیچ در سرش نمیگنجید که صدای ماشین و موتورها که همیشه سوحان روحش بودند، امشب در زیر لباس شب آسمان این چنین زیبا و گوشنواز باشند.
و حال این گیتا بود که نمیدانست حس و حالش را چگونه توصیف کند. اینکه دیگر احساس یک اسیر در بند را نداشت، مدیون رامین بود؟
سرش را چرخاند و به رامین نگریست که دید او هم خیره به چشمانش است.
نگاهش را به سمت لبهایش که به دنبال لبخندی کش رفته بودند، سُر داد.
گازی به ساندویچش زد و بیاینکه تغییری به حالت صورتش دهد، نیم نگاهی حواله چشمهایش کرد و دوباره به روبهرو چشم دوخت.
چرا دیگر از او هراس نداشت؟ این تغییرات آهسته را که مثل موری بر درخت نفرتش نیش میزدند، کی آن درخت را فرو ریختند؟ چرا متوجه این همه تحول نشده بود؟ برای چه امشب را در کنار یک مرد میپسندید؟ مگر رامین یک مرد نبود؟ وحشی و بیرحم؟! پس چه چیزی در این میان تغییر کرده که دل به اعتماد رامین سپرده بود؟ یعنی توانسته بود بالاخره پیلهای را که به دور خود تنیده بود، بشکافد و پروانه وجودش را رهسپار آرامش کند؟
با صدایش نگاهش را به سمتش تاباند.
- آخ یادش بخیر!
لبخندزنان نگاهش کرد و گفت:
- چه دورانی داشتیم.
گیتا گیج و مبهم نگاهش کرد که رامین با علامت چشم و ابرویش به آنطرف خیابان اشاره کرد.
گیتا مسیر را دنبال کرد تا به ایستگاه پلیس راهنمایی و رانندگی رسید. سربازی جوان در حالی که کلاه فرمش روی سر کچلش بود، داشت در آن حوالی پرسه میزد.
صدای رامین دوباره توام با خنده شنیده شد.
- هیچ وقت نفهمیدم چرا به موهامون گیر میدادن؟ توی مدرسه، سربازی، همه جا قصد کچل کردنمون رو داشتن.
گیتا دوباره در سکوت نگاهش کرد. دروغ است اگر میگفت با لبخند جذاب میشود؟
رامین گویا غرق در خاطرات شده بود، خیره به سرباز به حرف آمد.
- چه بلاهایی سرمون آوردن؛ (خندید) ولی در عوض ما هم جبران میکردیم!
گیتا مشتاقانه منتظر شنیدن بود. از داستانکهای سربازی خوشش میآمد، همهشان خندهدار و گاهی وقتها غیرقابل باور بودند. مثال سربازی که گستاخانه سیلی بر فرماندهاش میزد! مگر ممکن بود؟ آنگاه فرمانده هیچ کاری نمیکرد؟ یعنی آنقدر سربازها رها و آزاد بودند و ابهت فرمانده، پست و ناچیز؟!
رامین هنگامی که سنگینی نگاهش را درک کرد، سمتش سر چرخاند و گفت:
- حوصله داری حرافیهام رو بشنوی؟
گیتا سرش را به تایید تکان داد و شوق نگاهش رامین را به وجد آورد.
- یک بار اینقدر از دست فرماندهمون عصبی بودم که... .
گیتا با تمسخر به میان حرفش پرید. باز هم مدعیهای بادی!
پوزخندی زد و گفت:
- لابد یکی خوابوندی ور گوش فرماندهات؟!
رامین از لحن بسی حرصی و نمکیش شوکه شد؛ اما بهتش زیاد زمان نبرد زیرا بلند زیر خنده زد و میان خندههایش گفت:
- نه بابا! کی جرئت داره به فرمانده بگه تو؟
گیتا یک ابرویش را بالا برد و با کنجکاوی کاملاً سمتش چرخید و از پهلو به ماشین تکیه زد.
- پس چی کار کردی؟
رامین نیشخندی کج زد و گفت:
- یک بار که خواستم برای چند درجهدار چایی ببرم، داخل چاییشون تف کردم.
لقمه نیمه جویده در گلوی گیتا پرید و شروع به سرفه کرد. با اخمهایی در هم رفته، غر زد.
- اَه، حالم رو به هم زدی!
رامین باز هم خندید که گیتا چپچپی نثارش کرد. چه تصور حال به هم زنی. عوق!
- خب چی کار میشه کرد؟ نمیتونستم زهرم رو نریزم.
- هر چی هم باشه لااقل نباید اینکار رو میکردی.
- اوه مگه تو میدونی چه شکنجههایی ما رو کردن؟
- هه تا جایی که من میدونم، خوشخوشانتونه که.
♡آه به قول دوستی، بیست و یک ماه زندانی، به جرم جوانی!♡
درست بود در کنار سختی و تلخیهایش روزهای خوب هم داشتند؛ اما نه در ماههای اول خدمت!
پوزخندی زد و گفت:
- خب آره؛ ولی اگه بشین_پاشوهایی که ما رو میدادن تا قندی که آویزونمون بود آب بشه، یا چه میدونم، از تپه خاکی که پر بود از بوته خار و سنگ، ما رو دست تو جیب، غلت میدادن پایین رو سانسور بگیریم!
گیتا با چشمانی وق زده و متعجب گفت:
- چی؟ وا... واقعاً اینکار رو باهاتون میکردن؟!
- او! تا دلت بخواد.
گیتا نتوانست جلوی خندهای که سرسختانه سعی در سرکوب کردنش داشت را بگیرد و تکخندی زد؛ اما وقتی نگاه خیره او را متوجه خودش دید، با اخم کردن لبخندش را خورد.
رامین؛ اما محوش شده بود. چه زیبا میخندید! لبخند همچو غنچهای نو شکفته بر لبهایش او را زنده جلوه میداد. طراوت چه به او میآمد!
اینک که متوجه شد خاطرات سربازیش باعث نشاط و حتی خنده زیر پوستیش میشود، تصمیم گرفت همین موضوع را دنبال کند.
گفت و گیتا شنید. از آشپزیهایی که داغان خرابشان میکرد. از اینکه با بیل ته دیگهای سوخته را با بچهها میکند و اینکه با چه مکافاتی ظروف را در چله زمستان میشستند.
همهشان چو بمبی در حال انفجار به زمینِ ترک خورده گیتا برخورد کردند و قهقههایش را تا آسمانها به اوج کشاندند. دیگر برایش اهمیتی نداشت که اخمهایش باز است، پیشانیش مچاله نیست و سرخوشانه به زندگی لبخند میزند.
♡بخند تا جهانت زیبا شود.
بخند تا تاریکی زدوده،
غمها ربوده،
تو بمانی و خندههایی از عمق دل!♡
شب خوبی بود، نه! بایستی میگفت یک شب معرکه را با رامین گذرانده بود، بهترین شب زندگیش را!
آن شب هم با تمام لذتهایش گذشت. شبی که به نتیجهای دست یافت. رامین میتوانست دوستی خوب برایش باشد. کسی که چاه را نشان داد و راه را هم آموخت!
از ماشین پیاده شد. هنوز هم لبخند مهر لبهایش بود.
به طرف رامین رفت. کسی که خندههای امشبش را مدیونش بود.
رامین که برای بدرقهاش از ماشین پیاده شده بود، دستش را روی در باز ماشین گذاشت و لبخندزنان با چشمانی منتظر نگاهش کرد تا بالاخره گیتا مجبور شد حرف دلش را به زبان آورد.
- رامین؟
لبخند رامین وسعت گرفت و گفت:
- نیازی به تشکر نیست.
گیتا تکخندی زد و با لحنی که سعی داشت با تمسخر باشد، جواب داد.
- حالا کی خواست تشکر کنه؟
رامین با همان لبخند طوری عمیق و خاص نگاهش کرد که نمنمک لبخندش ماسید و او هم به عمق نگاهش چشم دوخت.
- ازت ممنونم، امشب... امشب خیلی خوب بود!
- خوشحالم که تونستم بالاخره خندههای واقعیت رو ببینم.
گیتا نفس عمیقی کشید و لب زد.
- همهاش بابت توئه. هیچ وقت این لطفت رو فراموش نمیکنم.
رامین تکخندی زد و جواب داد.
- زیادنا.
گیتا با تعجب پرسید.
- چی؟
- هندونههایی که زیر بغلم میذاری. ما هنوز قراره کلی با هم دیگه وقت بگذرونیم خانوم.
گیتا خنده کوتاهی کرد. دوباره لبخندش رنگ پراند و با چشمانی ستاره باران نگاهش کرد.
- خیلی خوبی!
لبخند رامین هم رو به خاموشی رفت. چرا این نظر خیلی برایش با ارزش بود؟ چرا میل داشت که در برابر او بینظیر جلوه داده شود؟ زیادی از مرز رابطهشان دور نشده بودند؟
رامین آهی خفیف کشید و به نرمی گفت:
- خوب بخوابی.
- اوهوم، تو هم همینطور.
دیگر حرفی برای گفتن نبود. گیتا هم زمان با اینکه قدمی به عقب برداشت، لب زد.
- خدا نگهدار.
با باز و بسته شدن چشمهایش متوجه شد که امشب هم به پایانش رسید.
***
روی زانوهایش نشست و در حالی که خیره به گلدان بود، لب زد.
- حس میکنم خیلی فرق کردم، تو هم این رو درک کردی؟
- ... .
- آه یک چیزی اینجا... .
با انگشت اشاره به قلبش اشاره زد.
- سبک شده، بارش دیگه اذیتم نمیکنه.
شبها را در کنارش سر میکرد، روز را با خیالش!
غمگین و کسل روی تختش کز کرده بود.
نامردیست. اینک که به او عادت کرده بود، امروز را به دیدنش نیاید.
رامین برای کاری خصوصی که برایش رخ داده بود، مطلعش کرد که امشب خبری از بیرون رفتن نیست.
شبگردی را دوست داشت و از عدل برای رامین در شب مشکل پیش آمده بود.
آهی کشید و در حالی که پاهایش را در آغوش داشت، به گلدان نگاه کرد و نالید.
- حالا امروز رو چه جوری بگذرونم؟!
کلافه و عصبی از روی تخت پایین آمد و به طرف آینه که نصب در کمد بود، رفت.
شاید کمتر از پانزده روز دیگر را اینجا میماند. در این چند ماهی که به همراه رامین سپری کرده بود، رنگ و رویش شادابتر به نظر میرسید، گویا تازه جوانی را چشیده بود.
به چشمهای آویزان شده و اخمهای در همش نگاه کرد.
- چرا بی اون حوصلهام سر میره؟ پوف.
پشتش را به آینه کرد. نه! نباید میگذاشت دوباره افکار سمی به او هجوم آورند. او تازه داشت زندگی را یاد میگرفت.
سمت لباسهای بیرونیش رفت. بایستی یک دوری در میدان میزد. دیگر اجازه نمیداد چیزی مانع شادیش شود. فقط پانزده روز فرصت بازسازی داشت!
از گوشه چشم به نگهبانها که مشغول بودند، نگاه کرد. در خروجی با زنجیری که عرضی نصب بود، باز بود و چند نفر در حال رفت و آمد بودند.
خیلی معمولی و عادی طوری که توجه کسی را جلب نکند، به سمت در رفت. خداخدا میکرد که کسی او را نشناسد تا بیدردسر از موسسه خارج شود، هر چند غیر ممکن بود! چون او بارها و بارها از کنار همین نگهبانها میگذشت و بیشک که با یک نگاه او را میشناختند.
خوشبختانه نگهبانها آنقدر سرگرم گفت و گو بودند که اصلاً نگاهشان هم او را دنبال نکرد.
لبخندی زد و نفسش را با آسودگی خارج کرد. اینک قدم زدن به تنهایی در میان مردم به او احساسی مستقلانه میداد. حسی ناب و با ارزش!
تصمیم داشت حتی اگر شده نمایشی لبهایش را کش دهد؛ اما لبخندش را حفظ کند.
ل مثل لبخند!
ربعی به ساعت قدم زد، آنقدر پیاده رفت تا پاهایش به صدا در آمدند.
نزدیک موسسه که رسید، با دیدن ماشین پلیس جا خورد. چه شده بود؟!
رامین هم اخمو و پریشان به اینطرف و آنطرف نگاه میکرد و گهگاهی هم پاسخگوی مامورها میشد.
چنگی به دلش خورد. نکند سوژه مامورها رامین است؛ ولی چرا؟!
با پریشانی به قدمهایش سرعت بخشید و خود را به رامین رساند. هیچ دلش نمیخواست بلایی سر رامین بیاید؛ اما چرا؟ خودش هم در عجب بود.
- رامین!
رامین از شنیدن صدای نگران گیتا سریع به سمتش چرخید. ناباورانه نگاهش کرد.
- گیتا!
- رامین چی شده؟ مامورها واسه چی اینجا ریختن؟
رامین از لحن نگرانش به خود آمد. بیتوجه به سوالش، لب زد.
- کجا بودی؟
تعجبش را دید، انگار توقع این حرف را نداشت.
- رامین دارم میگ... .
اخمهای رامین در هم رفتند و غرید.
- کجا بودی؟!
گیتا با نگاهی متحیر و لحنی جا خورده، جواب داد.
- رفتم یک گشتی بزنم.
رامین دست مشت کرد. این همه نگرانی فقط برای یک هوس بانو بوده؟ پس بیخودی پلیس را باخبر کرده بودند؟!
از حرفهایشان مامورها و بقیه هم متوجه گیتا شدند.
رامین همانطور اخمو و عبوس رو به مدیر موسسه گفت:
- لطفاً خودتون حلش کنید.
و سپس بدون اینکه توجهای به چشمان متحیرشان بکند، گیتا را به دنبال خود کشاند.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳