او را به داخل اتاق کارش پرت کرد و در را محکم بست. دست خودش نبود، خیلی نگرانش شده بود. هنگامی که به او خبر دادند بیمارش از موسسه فرار کرده، حالی توصیف ناپذیر داشت.
- چرا سرتقی؟ هان؟ چرا بیاجازه گذاشتی رفتی؟ (داد زد) نمیفهمی بقیه هم آدمن؟ نگرانت میشن؟! آخه چرا اینقدر بیفکری؟!
گیتا از فریادی که حکم سیلی را برای گوشهایش داشت، شانههایش بالا پرید.
با ترس و بغض نگاهش کرد. توقع فریاد را از دوستِ جانش نداشت. گویا چشمان پر بغضش رامین را به خود آورد که چشمانش رنگ پشیمانی گرفت.
چانه گیتا لرزید. با اخمهایی در هم رفته، اولین مشت را به سینهاش زد.
با صدای جیغ مانندی توام با لرز و بغض گفت:
- تو حق نداری سرم داد بزنی. من هر کاری بخوام بکنم، میکنم و به تو هم مربوطی نیست، فهمیدی؟ تو کی باشی که بخوای بهم بگی چی کار کنم، چی کار نکنم؟ هان؟ (فرا جیغ) به تو ربطی نداره، من هر کاری بخوام میکنم!
رامین با ندامت نگاه از او گرفته بود. آه بر او! مگر نمیدانست که او هنوز یک بیمار است؟ پس چرا مراعات حالش را نکرد؟
اجازه داد تا دق و دلیش را با مشتهای کوچکش خالی کند. حقش بود، سزاوار تمام این کتکهایی که حکم نوازش را برایش داشتند، بود.
گیتا کمکم از نا افتاد. نفسزنان و بیرمق نگاهی به رامین انداخت، نگاهی پر از شعلههای نفرت!
دوباره دیدش تار شد. چند بار محکم پلک زد تا شاید تاری دیدش از بین برود؛ اما گویا هرگاه شوک عصبی به او دست میداد، دیدش کدر میشد.
صدای نگران رامین طنینانداز شد.
- گیتا خوبی؟!
گیتا چشمانش را محکم بست. سرش گیج میرفت، حالش باز هم نامساعد شده بود.
ناگهان روی زانوهایش افتاد که ترس به دل رامین پنجولهای تیزش را فرو کرد. او هم سریعاً روبهرویش روی زانوهایش نشست و با لحنی پشیمان گفت:
- ببخشید، اشتباه کردم!
گیتا بیاینکه لای پلکهایش را باز کند، اخمو لب زد.
- حق نداری صدات رو واسهام بالا ببری.
- چشم، چشم! هر چی تو بگی. حالا لطفاً چشمهات رو باز کن. حالت خوبه گیتا؟
صدای گیتا فقط تحلیل میرفت.
- نمیخوام صدات رو بشنوم.
- گیتا باور کن من نگرانت شدم. خیال کردیم فرار کردی. فکر کردم زدی زیر قولت و دیگه قرار نیست واسه خوب شدنت تلاشی کنی. هزار جور فکر و خیال به سرم زد.
حرفهای نرم و لحن ملایمش همچو پر طاووسی گیتا را قلقلک میدادند. به آرامی چشمانش را گشود، هنوز هم تار میدید؛ اما وضعش به نابسامانی چندی پیش نبود، گویا حرفهای رامین مانند سِرّی عمل کرده بود.
رامین متاسف از رفتاری که داشت، با لبخندی تلخ گفت:
- میشه من رو ببخشی؟ این منِ احمق رو ببخش.
- ... .
- حق با تو بود. من هیچ نقشی توی زندگیت ندارم. من... من کسی نیستم که بخوام برات تصمیم بگیرم.
حرفهای رامین در آنِ حقیقت، برخلاف میل درونی گیتا بود؛ ولی گیتا ندانست چرا؟! چرا چونین احساسی داشت؟ با این حال تخس جواب داد.
- معلومه که هیچ کارهای!
لبخند رامین عمیقتر و تلختر شد.
- حرف، حرفِ تو. حالا میشه عذرخواهیم رو قبول کنی؟
دلخوری نگاه گیتا باعث افتادن چیزی از ستون دل رامین شد.
آب دهانش را قورت داد و گفت:
- میشه بخندی؟ با خنده خوشگلتریا!
اخمهای گیتا در هم رفتند و گفت:
- زشت خودتی!
رامین تکخندی زد.
- منظورم این نبود.
باز هم صدای سکوت در اتاق پخش شد.
رامین نگاه منتظرش را به او دوخت که جواب گرفت.
- نمیتونی خامم کنی، من هیچ وقت نمیبخشمت!
- ... .
- چیه؟ چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ گفتم که نمیبخشمت!
رامین تنها خیره و خاص نگاهش میکرد. چشم دلش نگاهش را ناب کرده بود.
بالاخره گیتا در برابر خیرگیهایش کوتاه آمد و بیاختیار لبخندی کج زد؛ اما مصر و تخس سعی در سرکوب کردنش داشت که رامین با شیطنت گفت:
- دیگه نمیشه قایمش کنی، من رو بخشیدی!
نگاه حرصی گیتا را خریدار شد؛ ولی این دلیلی نشد که لبخندش را پاک کند.
صدای غمگین گیتا و چشمان ستاره بارانش کف از تحملش برید.
- من ازت توقع نداشتم. وقتی عصبانی میشی... خیلی ترسناک میشی!
رامین چشمانش را روی مردمک به مردمکش چرخاند. ناگهان سمتش خیز برداشت و محکم در آغوشش گرفت.
- ببخشید! دیگه غلط بکنم بخوام داد بزنم.
صدای بغض آلود گیتا شنیده شد.
- من فقط خواستم برم بیرون یک کم حالم عوض بشه. نمیخواستم زیر قولی که بهت دادم بزنم، نخواستم دوباره بد بشم.
- میدونم، میدونم عزیزم. اشتباه از من بود، ببخشید!
- رامین!
پس از مکثی رامین عمیقاً جواب داد.
- جانم!
گویا گیتا هم دل به شیرینی کلامش داد و پس از مکثی گفت:
- دیگه دعوام نکن.
رامین حلقه دستانش را تنگتر کرد و گفت:
- چشم!
همان لحظه با تقهای که به در خورد، از گیتا فاصله گرفت.
حتماً مدیریت بود. بایستی آنها را قانع میکرد که موضوع خاصی نیست.
♡زندگی آنقدر به دور خود چرخید، تا پیلهای برایم ساخت. تاریک، خاموش و ابدی!
هیچگاه خیال شکاف را نداشت. محبوس در افکارم، سکوت کرده بودم.
صدای امواج زندگی خارج از آغوش تنهاییم به گوش میرسید؛ اما شهامت دیدن نور را نداشتم.
لالهزار وجودم به گورستانی میماند و قصد فرار نداشتم.
در سر بالایی زندگی کفشی برای دویدن نبود؛ اما او آمد. شاهزاده قصهها، استوره زندگی!♡
هر دو با نگاهی عمیق که آوایی بیگانه را بانگ میکرد، به یکدیگر چشم دوخته بودند.
بالاخره تمام شد! زندگیای که رو به نیستی پرتابش میکرد، به پایانش رسید. کابوس بیانتهایش جان باخت و اینک روشنایی زندگی او را میطلبید.
لبخندی محجوبانه زد و گفت:
- بالاخره تموم شد.
- به آخرش رسیدی.
- تونستم!
رامین لبخندی کج زد. چیزی این وسط درست نبود، طعم لبخند هیچ کدامشان آنطور که میباید شیرینی نداشت.
- آه خوشحالم که داری از اینجا میری.
- اوهوم، منم.
- گیتا؟
گیتا سوالی نگاهش کرد که رامین با دودلی گفت:
- مواظب خودت باش. آم هر وقت که دیدی نیاز به یک رفیق داری، میتونی روی من حساب کنی.
- ممنون. هیچ وقت فراموشت نمیکنم.
نگاه رامین تا عمقش را سوزاند.
رامین خوشحال بود که بالاخره روان بیمارش معمولی شده و سلامتش بازگشته. عادی بودن هم قیمتی داشت!
نگاهشان غم، زبانشان درد، دلهایشان آه را فریاد میزد؛ ولی چرا؟ حال که گیتا درمان شده بود، برای همیشه این موسسه را ترک میکرد، دیگر به عنوان دکتر و بیمار به یکدیگر نمینگریستند، هر چند که این اواخر رابطهشان رنگینتر شده بود؛ خارج از سفیدی دل دکتر و سیاهی سرنوشت بیمار!
این دفتر هم به پایان رسید. گیتا به خانه میرسید و کلاغ مژده این آزادی را میداد.
***
باد، رقصان با موهایش بازی میکرد. دست در جیب و با چشمانی که به خاطر حضور باد ریز و اخمها سایهبان شده بودند، به یک بیانتها چشم دوخته بود.
دریا! چرا هر که را گویی، باید در خود غرق کنی؟
آنقدر طماع که هر که را نظری کنی، باید برای تو شود؟!
شاید حکایت او هم همین بود. احساس کمبودی میکرد. کسی را میخواست تا در خود غرق کند. خودش را بیشتر از هر زمان یکه میدید و جای خالی میان آغوشش... بیشتر از هر زمان نیشخند میزد.
چیزی به درستی جایگزین نشده بود. آنطور که باید میبود، نبود. شاید نظام هستی بر هم خورده بود که این چنین آوای بیقراری سر میداد یا شاید هم از بیست و چهار ساعت شبانه روز، شصت دقیقه از آن کم شده، یا طلوع خورشید از زندگی حذف گردیده.
آهی کشید و به آبیِ بی پایان دریا نگریست.
تمام شد؟ بالاخره پایانِ آغاز او هم رسید؟ چرا خیال میکرد آشنایی با گیتا آغاز زندگیش بوده که حال وداعشان پایان باشد؟ اصلاً یک سوال! برای چه زندگی انسانها مانند همین دریای مقابلش که در زیر آسمان آبی سرخوشانه موج میزد و در خودش شیرجه میزد، بی پایان نبود؟ ابدی نبود؟ چرا آغازشان بی پایان نبود؟
هنوز هم با گذشت دو روز رفتنش را باور نداشت.
تصمیم گرفت برای تغییر حالش دل به دریا بزند. شاید وجودش از غباری که گرفته بود، شسته شود؛ اما چه فایده؟ حتی تماشای آن بی انتها هم جای خالی زندگیش را به رخ میکشید.
اسمی را زیر لب زمزمه کرد. نامی که سه ماه را با او گذراند و اینک شاید تا ابد تنها خاطراتش با او وقت بگذرانند... گیتا!
***
ذهن همچو مرغی از قفس پریده، در حوالی طبیبی میپلکید که دوای دردش شده بود.
در میان آه و ناله خانواده، میان عشق پدرانه، گریههای دلتنگی، مدام به او فکر میکرد.
همهاش در خیال این بود که اگر دست نوازش پدر بر سرش کشیده شود، دنیا باید ایست کند؛ اما حال، حتی با به مشام کشیدن عطر خانواده باز هم زندگی جریان داشت؛ ولی افکارش روی یک نفر ثابت مانده بود.
طبیب دل!
***
- به سلامت داداش.
در جواب نگهبان سرش را به تایید تکان داد و
گامش را با تردید از جایگاه در بیرون گذاشت. خورشید قدرتمندانه سعی در خودنمایی داشت. چشمانش را به خاطر نور مزاحم ریز کرد.
با حال و هوایی بیگانه و احساسی غریب و دیدی تازه، به مردمان و اطراف چشم دوخت. چه زیبا؛ اما صدای فریادهایی که بی رحمانه و دیوانهوار در سرش پخش میشد، اجازه زندگی شاد و بیدغدغه را به او نمیداد.
گویی از زندان رها شده، احساس یک آزاده را داشت.
خواست به پشت سرش برگردد؛ اما نه! دیگر هیچ چیزی در اینجا نداشت. او برای همیشه پاک شده بود!
از آنجا فاصله گرفت، آنقدر که دیگر دور شد. کسی به دنبالش نیامده بود. همیشه تنهایی با او همنشین بود و گیتار بیکسی را به بازی در میآورد.
به دسته کیفش محکمتر چنگ زد. چند سال گذشت؟ یک سال؟ دو سال؟ یا بیشتر؟
دیگر به جوانی گذشته نبود، تک و توکی از موهایش رو به سفیدی رفته بود و قیافهاش تکیده شده بود.
چند سال داشت؟ سی؟ سی و پنج؟ یا چهل؟!
بیگمان که به چهل میرسید. آه چه سخت گذشت؛ اما عمرش همچو بادی، بیدرنگ حرکتش را میکرد.
لب خیابان ایستاد. بایستی ماشینی کرایه میکرد.
پس از گذشت چندی تاکسی سبز رنگ جلویش ترمز کرد.
سوار ماشین شد و با دادن آدرس در سکوت و خاموشی به بیرون چشم دوخت.
بیست و پنج دقیقه زمان برد تا به محل مورد نظر برسد. پس از تسویه حساب از ماشین پیاده شد.
روبهروی در ایستاد. به نمای بیرونی آن چشم دوخت. احساس غریبی میکرد. با اینکه سالیان درازی را در اینجا سکونت داشت، با عرق خود این خانه و سرمایه را به دست آورده بود؛ ولی اینک از همه چیز شرم داشت.
آب دهانش را قورت داد و سپس با مکثی در را کلید زد و وارد حیاط بزرگ و ویلایی شد.
درختان همگی خشک، حیاط گردِ خاک گرفته، بوی کهنگی میداد.
سنگ فرش را که با مسیری کمانی به سمت راستش مایل میشد، گذر کرد. از پلههای مورد نظر بالا رفت و به در اصلی رسید.
فریاد سکوت گوش دلش را کر کرده بود! چنگی به دلش خورد. نفسی عمیق کشید. کسی منتظرش نبود. همیشه یکهای مونسش بود و تنهایی.
با اینکه نزدیک به ظهر بود؛ خانه با وجود پردههای ضخیم کبود رنگ تاریک و خاموش به نظر میآمد.
همه جا مرتب بود؛ ولی گرد کهنگی جایجای خانه را از کف تا سقف را پوشانده بود.
حتی در و دیوار خانه هم به او پشت کرده بودند و با فریادی خاموش از خانه میراندندش.
به طرف پلههای مارپیچی که در مرکز سالن قرار داشت، حرکت کرد. صدای کفشهایش در خانه پخش میشد.
خود را به اتاقش رساند. تک اتاقی که در طبقه دوم قرار داشت. گذشته بر این یقین بود که او والاست و جایگاهش بایستی در بلند مرتبهترینها قرار گیرد، حتی اتاق مهمان هم در طبقه پایین قرار داشت!
ظاهراً بوی گرفتگی قصد عادی شدن نداشت. به سمت حمام خصوصیش که در اتاقش قرار داشت، چشم چرخاند. درش را باز کرد و به داخلش نگریست. حس میکرد اگر زیر دوش قرار گیرد، آبی نارنجی رنگ ناشی از زنگ زدگی لولهها همچو سرب بر سرش فرود خواهد آمد و نحسی آمدنش را پاسخ میدهد.
کیفش را روی زمین پرت کرد. با درد و چشمانی پر از غم به اتاقش چشم دوخت. حتماً مورد لعن و نفرین زمین زیر پایش قرار گرفته چرا که او آدم نبود، انسانیت نداشت!
دیگر سر پا ماندن برای کوه غرورش بس بود. باید فرود میآمد، نه! بایستی سقوطی دردناک میداشت.
دیگر طاقت نیاورد و روی زانوهایش افتاد. برای چه زنده مانده بود؟ چرا کمکش کردند که به زندگی بازگردد؟ باید همان وقتی که به سرش زده بود و قصد خودکشی داشت، بیدرنگ تیغ را روی شاهرگش فشار میداد و جریان زندگیش را قطع میکرد.
مگر گناهش چه بود؟ اول دیوانگی و بعد با وجدانی همچو شمر رهایش کرده بودند.
کاش هیچگاه یتیم نبود. کاش سایهای بهشتی بالای سرش قرار داشت تا سرپرستش به او ظلم نمیکرد، عقدهای نمیشد و در آخر دیوانگیهایش را بر سیاهسری بیپناه خالی نمیکرد.
به سینهاش چنگ زد. چیزی در اینجا زیادی آزارش میداد. احساسی ناجوانمردانه سعی در زجر دادنش داشت.
از یادآوری گذشته و جیغها و التماسهای پیدرپی، چشمانش را محکم به روی هم بست. این جیغ و نالهها مدتی میشد که کابوسش شده بودند.
خود را سزاوار روشنایی نمیدید. حتی شایستگی مرگ را هم در خود نمیدید.
اولین قطره اشک در بیست سال اخیر زندگیش روی گونهاش ریخت. بیست سال بود که از وقتی غرور کاذبش رخ نمایی کرد و عقدههایش سرریز شد، ننالیده بود. حتی در آنجا که جهنمش بود هم اشکی نریخت؛ اما اینک افکار گذشته رهایش نمیکردند. قصد خرد کردنش را داشتند، باید به پوچی میرسید.
***
گیتا با لبخندی ملیح مشغول نوازش و پاک کردن گلبرگها بود.
هیچ کاری به زیبایی شغلش نبود. گلخانهای که رنگارنگی و طراوت را آشکارا فریاد میزد و زیبایی را به آدمیان نشان میداد.
با اینکه چند سالی میشد این شغل را داشت؛ اما هیچگاه از آن خسته نمیشد. هر روز گویی روز اول کاریش بود. اگر دانشگاهش را ادامه میداد، آیا اینچنین مشتاق بود؟!
با آمدن مشتریای که مردی جوان بود، لبخندش را حفظ کرد و به سمتش رفت.
***
رامین برای انجام کارش تردید داشت. نمیدانست آیا حضورش را خواهد پذیرفت؟ چه واکنشی با دیدنش نشان خواهد داد؟
از ماشین پیاده شد. به گیتا چشم دوخت. یک زن و دختری هشت ساله که سفت و سخت به دستش چنگ زده بود، به مشتریهایش اضافه شدند.
به گیتا نگریست. کاش میتوانست بگوید هرگز رژ لب لبخندت را فراموش نکن، حتی موقع خواب هم آن را به لبهایت بزن.
ضربان قلبش به تندی میکوبید و نفسهایش تند و نامنظم شده بود.
قصد عبور از خیابان را داشت. بایستی به گلخانه میرسید.
کنار بقیه مشتریها ایستاد. گیتا هنوز او را ندیده بود، گویا زیادی غرق در کار بود.
گیتا سفارش مشتری را تحویل داد. چه روز خوبی، پر رونق!
سرش را بالا آورد تا سفارش آخرین مشتری را هم بگیرد؛ اما... .
لحظهای متوجه نشد چه گذشت، چه دید. چند باری پلک زد تا شاید اگر توهمست برطرف شود؛ ولی... ولی خودش بود!
شخص مقابلش را باور نداشت. احساس میکرد برای همیشه فراق فاصله بینشان را پر کرده؛ اما حالا، امروز... .
لبخند روی لبش نشان میداد که او هم از دیدنش هیجانزده است.
با بهت و ناباوری زمزمهوار لب زد.
- را... رامین!
لبخند رامین عمیقتر شد و گفت:
- سلام!
گیتا تکخندی از حیرت زد.
- باور نمیکنم. تو، اینجا؟
- اومدم دیدن یک عزیز!
بغض بر گلوی گیتا چنبره زد و با چشمانی ستاره باران لبخندش را عریض کرد و گفت:
- خوش اومدی!
***
رامین فنجانش را روی میز گرد کوچک چوبی گذاشت. لبخندی کمرنگ زد و گفت:
- خیلی وقته ندیدمت.
گیتا آهی کشید و لب زد.
- اوهوم، زمان زود میگذره.
- خیلی!
- ... .
- توی این مدت، خوب واسه خودت کار ردیف کردیا!
گیتا تکخندی زد و در جوابش گرفت.
- آره، خیلی از اینجا راضیم.
- خودت چطوری؟ خوبی؟
نگاهی عمیق و پر از حرف در بینشان به جریان افتاد.
روزهای بسیاری برایشان به مانند شب گذشت و آسمانشان رنگ از کبودی نگرفت، جان باخته بودند و اینک؛ اما شبها هم آفتابی بود!
- عالیم! بهتر از اونی که فکرش رو میکردم.
- بهترین خبری بود که شنیدم.
گیتا لبخندی محجوبانه زد و سر به زیر انداخت. گویا هنوز نسیم صمیمیت نوزیده بود و رایحه ناآشنایی مشامشان را پر کرده بود.
اندکی سکوت سایه نهاد. رامین به دستان خوش فرم گیتا که هنوز هم اسکلتی بودند، نگاه کرد. حلقهای نداشت، حتی برای زینتی. میتوانست امیدوار باشد؟! برای حرفی که قصد بیانش را داشت و همچو زالویی خون از رگهایش میمکید، مردد بود و نمیدانست بیان کلام صحیح است؟
گلویش را صاف کرد و سر جایش جابهجا شد. گیتا هنوز چشم به او ندوخته بود و با خاموشی که به همراه داشت، سرگرم بازی با ناخنهایش بود.
- قصد فوضولی ندارم؛ ولی... .
با بالا آمدن سر گیتا و نگاه سوالیش حرفش را قیچی کرد. نه! هنوز زود بود. او که تا به اینک صبرش را کشانکشان تا به اینجا آورده بود، پس اندی دیگر هم صبر میکرد.
- چرا حرفت رو ادامه نمیدی رامین؟
رامین، آه چه خوش است شنیدن آوای نامت از زبان یار!
رامین لحظهای با خودش فکر کرد که چه خوب است "تو"یشان "شما" نشده! معتقد بود این رسمیتها، صمیمتها را دفع میکنند در حالی که او محتاج نزدیکی بیشتر بود!
لبخندی زد و گفت:
- هیچی، بیخیال. چیز مهمی نبود.
نگاه مشکوک گیتا کمی رویش نشست؛ ولی حرفی نزد.
- چطوری پیدام کردی؟
- پیدا کردنت سخت نبود.
او رسیدن به اینجا را مدیون دلش بود. دلی که چشم بسته، راهش را میگرفت و مغز، لال شده، گوش به فرمان دل میسپرد.
- واسه ناهار میمونی؟
رامین ابروهایش را به حالت نمایشی به بالا پرت کرد. چه از این بهتر؟
- تعارف ندارم.
- چه خوب! پس واسه ناهار مهمون من باش.
- باشه؛ ولی با حساب من!
گیتا خندید و در جوابش پاسخ داد.
- پرروم نکن.
- توقع نداری که جلوی یک مرد دست توی جیب کنی؟
- اوه! اونوقت کی گفته زن نمیتونه از پس خرج و مخارج بر بیاد؟
- کسی که این حرف رو زده، بیخود کرده. حتماً شما زنها رو خوب نشناخته.
- پس چی؟
- خب اگه بخواین شما حساب کنین که باید بهتون بگیم جنتلزن!
قهقه گیتا لبخند را به لبهایش هدیه داد.
ظهرشان با مهر، لبشان با خند، چشمشان با زبانی حراف، گذشت.
حتی اگر نان خالی را با یک دیگر میخوردند هم مزه چل و کباب فرنگی میداد.
***
به بخارهایی که از فنجان قهوهاش به هوا میرفت، زل زده بود.
زندگی آه حتی تلخی این قهوه هم در برابر طعم زندگی که او داشت، شیرین به نظر میرسید.
تکیهاش را به تاج مبل داد. نمنمک قهوهاش سرد شد، عیناً همچو زندگی خودش!
از روی مبل بلند شد و به سوی پنجره رفت. چرا هر چه قدر پردهها را میزدود، روشنایی به داخل نفوذی نداشت؟
بیاینکه پنجرهای را که حکم دیوار شیشهای را داشت، باز کند، به آسمان کدر و ابری چشم دوخت. آسمانش همیشه ابری نخواهد بود، روزی خواهد رسید که خورشید دلش کبودیها را کنار زند و قدرتمندانه گرمی را به رخ کشد؛ اما کی؟ چه زمان؟ شاید هنگامی که دیگر جانی در جان نبود!
گذشتهای که او برای خود ساخته بود، باتلاقی بیش نبود که گر پا مینهاد، به عمق فاجعه پی میبرد. هیچگاه روشنایی به او نوید نخواهد داد!
***
عرق از روی پیشانیش به سمت شقیقههایش سر میخورد. نالههای ریزش نشان از کابوسی که چند روزی میشد گرفتارش شده، میداد؛ اما کسی نبود که نجات بخشش شود، دست نوازش بر سرش کشد و با نجوایی به زندگی بازگرداندش.
گویا اجرش همین بود. اینکه در بیداری از وجدانش بکشد و کابوس لالایی شبانهاش باشد.
سرش را به چپ و راست تکان میداد. قفسه سینهاش بالا_ پایین میرفت.
- نزن احسان، غلط کردم. ببخشید!
- احسان گوه خوردم!
- برده خوبی نبودی!
- برای یک عمر، باید برای من باشی، برده کثیف!
- احسان... احسان... احسا... .
از صدای جیغهایی که پشت سر هم تکرار میشدند، نالهای بلند کرد و مثل همیشه با وحشت از خواب پرید.
وحشت همچو موریانهای نیش بر گردنش میزد. کابوس! کابوس! کابوس!
تا به یاد داشت همیشه خودش از شر خوابهای سیاهش فرار میکرد. نه مادری بود که به او آب دهد و نه پدری بود که مردانه حمایتش کند و او نیز از شهید کربلا کمتر نمینمود.
آب دهانش را قورت داد. باز هم شوری اشک دیگری!
حاضر بود شکنجه شود؛ ولی دیگر به گذشته برنگردد. گذشتهای را که خودش زهر کرده بود! خرگوشی بیپناه یافته را در گورستان نفسش رها کرده بود و همیشه نیز رعد نعرهاش آسمانی بود.
حتی روحش را هم لایق آرامش نمیدانست. خواه و ناخواه جورکشی شده بود برای گذشته و در گذشتهها پرسه میزد.
آب دهانش را قورت داد. به پنجره که در سمت چپش قرار داشت، چشم دوخت. پردههایی که ناخن بر دیوار میخراشیدند و سعی بر گم شدن داشتند تا دیگر دست نجسش به آنها نخورد، آسمان تاریک را که برای حضورش خاموش شده و از چراغانی شب هم افتاده بود، به رخ میکشیدند.
شب و روز، خورشید و ماه، زمین و آسمان، فریاد نفرین بانگ میکردند و او چه نحس و نامبارک بود.
صدای تند نفس کشیدنهایش سکوت اتاق را پارهپاره میکرد.
به ساعت گرد کوچک که روی عسلی بود، نگاه کرد. اتاق تاریک اجازه دید واضح را به او نمیداد؛ اما با چشم ریز کردن بالاخره متوجه چهار بامداد شد.
ماندن در خانه داخل آن سلول برایش سخت و خفقانآور بود. از روی تخت پایین رفت و با بیمیلی و بیتفاوتی فقط برای رها شدن از آن خانه لباسی بر تن زد و دل به کوچه و خیابان سپرد.
هوا گرگ و میش بود و زوزهی وجدان مدام فریادهایی را در سرش ناقوس مرگش میکرد.
نسیم خنک سیلی بر تنش میکوفت و تکیدهتر به راهش ادامه میداد.
در بین راه ناگهان سکندری خورد. به زیر پاهایش نگریست که با دیدن پایی دراز شده از طرف شخصی معتاد، در حالی که کاپشنی کهنه و متعفن را با کلاهی مشکی بر تن داشت و موهای به ظاهر چرب و کثیفش روی صورت رنگ پریدهاش افشان شده بود، جا خورد.
مرد معتاد گردنش را خاراند و با گیجی و خوابآلودگی نگاهش کرد.
چه پژمرده! احوال این روزهای اخیر او هم به همین شدت خشکیده بود، شاید هم وخیمتر!
اعتیاد به بخشیده شدن، وجب به وجبش را رصد میکرد، افسوس که نه ساقیای بود و نه مواد.
پس از گذر ساعتی خورشید اخمو و عبوس انگشت اتهام به سمتش دراز کرد که چشمهای احسان از نفوذ نور پشت ابرها، بسته شد.
طلوع! آه پس بهار دلش کی طلوع میکرد؟ سپیده دم قصد پاره کردن سیاهی شبش را نداشت؟!
به خاطر دم پاییهایی که پوشیده بود، سر انگشتانش از خنکی هوا قرمز و سر شده بود. اویی که حتی تار به تار چیدن مویش هم برایش اهمیت داشت، اینک حتی به وضع پوشش شنبه، یکشنبه بودنش هم توجه کوچکی نشان نمیداد.
دل که پیر باشد، خندهها هم بوی کهنگی میدهند.
♡سنگ و سنگ و سنگ... دل سنگم.
آب و آب و آب... مردابم.
تیغ و تیغ و تیغ... روی رگهام
بوق و بوق و بوق... خط مرگ و صاف♡
***
دکمه آخر لباسش را هم بست. لبخندی به خود در آینه زد. دیگر انتظار تمام شده بود. بایستی اینبار راه دلش را میگرفت. چند سال پیش کنار دریا با فهمیدن اینکه چرا سامانش انقلاب کرده و دیگر سکونی در حیاتش احساس نمیکرد، با خود پیمان بست تا هر طوری که شده ملکهاش را تصاحب کند؛ اما دیوار شیشهای بینشان اجازه پیشروی را نمیداد. گیتا هنوز کاملاً درمان نشده بود و بیشک که به خواستهاش جواب منفی میداد پس برای همین چند سال را با حرفهای گولزننده، خود را آرام میکرد؛ ولی اینک دیگر کافی بود. بس بود فریاد انتظاری که گوشِ دل را کر میکرد.
هماکنون هم لیلی در محفل بود و هم مجنونِ مجنون!
با معطر کردن خودش از خانه خارج شد. بالاخره زمان آن فرا رسیده بود که قصرش با قدمهای بانویش مبارک شود!
امروز را دو نفری با همدیگر قرار گذاشته بودند تا شب نشینیای به مناسبت خاطرات تلخ و شیرینی که با همدیگر داشتند، سر کنند.
***
امروز را حسابی به خود رسیده بود، تیپی رسمی و کاملاً خانمانه!
سعی داشت لبخندی ملیح را زینت چهرهاش کند.
صدای جذاب رامین به گوشش خورد.
- ساکتی.
گیتا لبخندش را وسعت داد و گفت:
- خب حرفی ندارم.
رامین لبخندی زینت چهره مردانه و شش تیغش کرد.
- سکوتت هم قشنگه!
گیتا چرا گر گرفت؟ چرا احساس کرد لپهایش گلگون شده؟ در گونههای استخوانیش رز سرخ روییده؟
سرش را به زیر انداخت و تنها با لبخندی جوابش را داد.
خیرگی نگاه رامین حسابی برایش سنگین بود؛ اما احساس ناخوشایندی از این توجهها نداشت. همچو رنگ آتشین سرخ، بر آبی زلال دلش، پخش میشد و سرتاسر وجودش را همرنگ خودش میکرد.
چندی سکوت حکمفرما بود. بایستی اینبار خودش ریسمان سکوت را پاره میکرد. سرش را بالا آورد و با لحنی آرام گفت:
- از کارهای خودت چه خبر؟ هنوز هم بیمار داری؟
- اوهوم، هر چی باشه شغلم با اینجور اشخاصی میچرخه.
گیتا لبخندی تلخ زد.
- بیمارهای مثل من هم داشتی؟
سکوت رامین و نگاه خیرهاش نثارش شد. پوزخندی زد و گفت:
- حس میکنم با همه بیمارهات فرق داشتم. (تلخ) از همهشون وضعم وخیمتر بود!
رامین با صدای خونسرد و بیتفاوتش گفت:
- خب آره، تو تک بودی و فرق داشتی؛ اما نه به دلیل روحیهات، بلکه خیلی از بیمارهای من وضعشون از تو هم وخیمتر بود؛ ولی... .
گیتا به چشمانش قطره انتظار چکاند که رامین لبخندی محو زد و ادامه داد.
- تو از همهشون قویتر بودی. برخلاف تصورم، پیشرفت سریعی داشتی!
گیتا با قدردانی نگاهش کرد. همه چیزش را مدیون او بود.
- به خاطر تو من تونستم.
- نه، تو به خاطر خودت تونستی... مگه من کیم؟
و سوالی و کنجکاو نگاهش کرد. میخواست با یک تیر، دو نشان بزند. قصد داشت نقش خودش را با این سوال در زندگی او بفهمد.
- حق با توئه، من به خاطر خودم تونستم به اینجا برسم؛ اما... .
اینک او با انتظار نگاهش کرد.
- ولی کسی که بهم راه رو نشون داد، وقتی که تو قعر چاه بودم، تو بودی رامین! تو باعث شدی من دیدم تازه بشه. اگه تو نبودی، من شاید هیچ وقت نمیتونستم کنار پدرم بشینم و از حضورش لذت ببرم. تا عمر داشتم، اون گذشته کوفتی سایهاش زندگیم رو نحس داشت. من همه چیزم رو مدیون توئم!
جواب، جواب دلش بود؟ شاید!
اما آنقدری که باید میبود، پاسخگوی دلش نشد.
***
نفسهایش تند، دمای بدنش پایین و مات و مبهوت به خانه روبه رویش چشم دوخته بود.
شهامت رفتن به داخل آن خانه را نداشت؛ ولی احساس میکرد تنها استقبالگرش همین خانه و خاطراتشست.
چشمانش را بست و با دستانی لرزان به در خانه کلید زد. همچنان در جایگاه در ایستاده بود. پاهایش توان حرکت نداشتند. رفتن به جلو، اینبار اشتباه بود!
اولین قدم را با اکراه و تردید برداشت. همین که وارد خانه شد، نفسهایش منقطع شدند. گویی گلولهای خاردار را به ته حلقش پرتاب کرده بودند که مانع تنفسش میشد.
خانه غرق در تاریکی و خاموشی، دست کم از خانه ارواح نداشت. ارواحی شیطانی که با طبلهای در دستشان ناقوسی برای یادآوری گذشته میشدند.
با بسته شدن در ساعت رو به عقب رفت و همه چیز ناگهان دگرگون شد. دختری بیپناه و گریان را میدید که دراز کشیده، سعی بر عقب رفتن داشت تا شمر زندگیش دست نوازشش را که گرز رستم بود، بر سرش نکشد.
صدای جیغ و دادهایی که در گوشش پخش میشد، باعث برهم ریختن روانش شد. با دستانش محکم به گوشهایش فشار وارد کرد و با اخم زمزمه کرد.
- گمشین، گمشین!
با ناتوانی چشمانش را بست. صحنهها دقیقهای هم از جلوی چشمش کنار نمیرفتند. همه چیز زندگی دور تلخش مدام تکرار میشد.
لحظهای چشمانش را گشود که همان لحظه چشمش به چهارچوب آشپزخانه خورد. قابلمهای که از بخارهای خروجیش نشان میداد حسابی سرخ و داغست، زیر سر دختری قرار داشت. او چه کرده بود؟ واقعاً زندهزنده دختری را بخارپز کرد!
ناباورانه به صحنه خاکستری روبهرویش زل زده بود. دهانش نیمه باز قصد صید جرعهای از اکسیژن را داشت.
قدم از قدم نمیتوانست بردارد گویا از ورژن قدیمیش وحشت کرده بود و سختش بود باور کند روزی با آن شدت پست و وقیح بوده.
روی زانوهایش افتاد و با کف دست به زمین تکیه داد. صدای نفسهای ناله مانندش کر کننده شده بود و کمرش تندتند بالا و پایین میشد.
نه! امکان نداشت. محال بود که او چنین کاری را با دختری سیاه سر کرده باشد. او تا به این حد هم ظالم نبود. مگر دیوانگی چه بود؟ بیماریش تا چه حد حاد بود که... .
وحشی! وحشی! وحشی!
مصداق ذاتش همین بود. حیوانی وحشی و درنده، موجودی انساننما و جنگلی!
از عذابی که در دلش آتش افکنده بود، فریادی کشید که همراه دادش اشکهایش هم سرازیر شدند.
گویا قصد داشت با اشکهایش نجاستش را پاک کند؛ اما لجن زندگیش عمیقاً عمیق بود.
***
با دیدن عزت، پسر بچه شوخ و شیطان دستش را از دست گوهر جدا کرد. با لبخندی گشاد روی زانوهایش نشست و دستانش را برای به آغوش کشیدن دردانه خواهرش از هم باز کرد.
- بدو بپر بغل خاله وروجک!
عزت با عینکی که به چشم داشت، به سمتش آمد و خاله عزیز و مهربانش را به آغوش کشید. عینک بزرگ و سیاهش اصلاً به پوست تیرهاش نمیآمد؛ اما سلیقه خودِ فنچ بچه بود دیگر!
با تعارف گوهر وارد سالن شدند. روی مبل نشست و گوهر هم با به راه انداختن عزت به داخل اتاقش کنارش جای گرفت.
- چه عجب از این طرفا، یادی از ما کردی!
گیتا تکخندی زد و گفت:
- خوبه هفته پیش همینجا بودما.
با چپچپ نگاه کردن گوهر، نیشش را باز کرد و مثلاً حواسش را پرت کرد.
- بگذریم.
اما هنوز هم نگاهش لحن شکایت را داشت.
- از مامان و بابا چه خبر؟
- خب اگه تو هم گذرت به طرف ما بخوره، جویای احوال اونها هم میشی.
- اگه میشد میاومدم؛ ولی خب کار و زندگی اجازه نمیدن دیگه.
اینبار گیتا چپچپی نثارش کرد.
- اوهوم.
با خود دوتا چهارتا کرد. نمیدانست چگونه حرف دلش را بازگو کند؟ ریشه احساسی درونش پیچیده بود و تماماً وجودش را از شاخ و برگش پر کرده بود.
- گیتا؟
با صدای گوهر از هپروت خارج شد و سوالی نگاهش کرد که گوهر با اخمی محو گفت:
- چیزی شده؟
- هوم؟ آ... آم چیز... اوم... .
- گیتا!
لحن کنجکاو و بسی قاطع گوهر، او را وادار کرد تا حرف دلش را به زبان آورد.
تمام رخ به سمتش چرخید و گفت:
- راستش آبجی من یک چند روزیه که با یکی رفتم توی رابطه.
از نگاه متعجب گوهر متوجه شد که منظورش را درست نرسانده، برای همین تندی گفت:
- نهنه! منظورم اونی که تو فکر میکنی نیست.
- پس چی؟
- خب یک رابطه دوستانه.
- هوم، حالا اون شخص کی هست؟
گیتا با دودلی و شک نگاهش کرد. آب دهانش را قورت داد و لب زد.
- خب... دکترمه.
- چی؟!
- همون دکتری که توی دوره دوم همراهیم کرد... رامینه اسمش.
- آهان! واسه اون اتفاقات با هم وارد رابطه شدین؟
- رابطه که همچین رابطه هم نیست.
- همونی که میگی... .
با تمسخر و شک حرفش را کامل کرد.
- رفاقتتون!
- خب، یک جورهایی.
- اوهوم، حالا چرا اینها رو به من گفتی؟
حال گیتا چه میگفت؟ واقعاً چرا این موضوع را به او گفت؟ برای زدن این حرفها به نزدش آمده بود؛ اما چرا؟
لبهایش را با زبان خیس کرد و گفت:
- اوم، خب... نمیدونم.
گوهر طوری خاص و پر معنا نگاهش کرد. همیشه زیادی تیز بود! ناسلامتی رشتهاش خواندن روان بقیه بود دیگر.
- میشنوم.
گیتا متعجب گفت:
- چی رو؟!
لبخند کج گوهر بیشتر متعجبش کرد.
- بگو گیتا.
- خب چی رو بگم آخه؟!
- گیتا!
- منظورت رو نمیفهمم.
و رویش را برگرداند. ضربان قلبش بالا رفته بود، گویا حرف زدن با گوهر تلنگری را به او زده بود. تلنگری که بیدارش کرد. اینکه بداند ریشه آن احساس نو شکفته از جنس چیست.
قبل از اینکه گوهر حرف دیگری بزند، از روی مبل بلند شد و سریعاً گفت:
- خب دیگه من برم، حسابی کار ریخته رو سرم.
لبخند گوهر عمیقتر شده بود و لحن نگاهش خاصتر؛ اما حرفی نزد و انگار منتظر بود تا خواهر کوچکش خودش پی به اسرار وجودش ببرد.
پس از اینکه با گوهر و عزت خداحافظی کرد، از خانه خارج شد.
نفسش را با فوت بیرون کرد. ضربان قلبش همچنان تند و محکم خود را به سینه میکوباند. دمای بدنش بالا و گر گرفته بود. دلیل این تحول حالش نشات گرفته از چه بود؟!
چرا دریای آرام دلش به یکباره خود را محکم به تنه ساحل خیالش میکوباند؟ چرا آشفته بود؟ همچو خاکی خشکیده منتظر صدای رامین که حکم باران را داشت، فکرش در حوالیش بود.
***
روی مبل در حالی که ساعد دستش روی پیشانی و دست دیگرش را روی شکمش گذاشته بود، دراز کشیده به سقف خیره بود.
لبخندی بابت تصویر ذهنش روی لبهایش پهن شد.
گیتا دختری که نخست نقش بیمار لجوج و سرتقش را داشت؛ اما کمکم هر چه قدر که ثانیهها گذر میکردند، رنگ رابطهشان تغییر یافت و تا به اینک که او بیمار هوایش شد!
آهی کشید و چشمانش را بست. چه روز خوبی را با همدیگر داشتند! روزی پر از خنده و لذت. به خود قول داده بود این رابطه را عمیقتر کند. بایستی با خانوادهاش هم در این بابت صحبت میکرد. به طور حتم با خواستهاش موافقت میکردند. هر چه باشد، دیگر داشت پیر میشد!
از فکرش تکخندی زد. هنوز مردانی در آستانه سن هفتاد سالگی برای خود دخترهای جوان صیغه میکردند. حال او که هنوز مویی از او سفید نشده بود، خود را پیر میپنداشت. آری، پیر بود، اگر دستان گیتا به عنوان ملکهاش در دستانش قرار نداشت. فرسوده بود، اگر نوازشهای ملکهاش را به تن نمیخرید.
***
مجید پرهای از پرتقال را در دهانش گذاشت و سپس قهقهای زد.
رامین در عجب بود که چگونه هم پرتقال میخورد و هم بلندبلند میخندد. چه میشد اگر همان پرتقال در حلقش بپرد؟ بلکه خانه کمی آرام شود!
همان لحظه مجید به سرفه افتاد و مشتش را جلوی دهانش گرفت.
اینبار رامین بود که به خنده افتاد. چه دل پاکی داشت که فوراً دعایش اجابت شد!
آه می شود دعاهای دیگرش هم مستجاب شوند؟
مجید مشتی به سینه خود زد و شاکی گفت:
- بابا میاومدی لیوان آبی بدی، دستت نمیشکستا!
- نچ باز گلوت خالی شد؟
مجید چپچپ نگاهش کرد که با بیخیالی گفت:
- بگذریم... میگی چی کار کنم؟
- یعنی خوشم میاد ازتا!
- به پررویی تو نمیرسم، بگو.
مجید نفسش را پر فشار از دهان خارج کرد و به پشتی مبل تکیه داد.
- چه میدونم برادر من، خب باید بفهمی رفتارش چطوره؟ اگه داره به زور تحملت میکنه پس بدون کلاً خلاصی!
- مرسی از کمک!
- بَهَه! خب چه توقعی از من داری؟ من نه اون آبجی رو دیدم و نه میدونم اخلاقش چطوریاست. بعد از من وقت مشاوره میگیری؟ ببین داداش من! به من باشه که میگم سر بیدردت رو دستمال نبند. من الآن بلانسبت عین خر توی گل گیر کردم. چه دنگ و فنگی دارن این زنها!
رامین تکخندی زد و جواب داد.
- اون که نوش جونت؛ اما هر چیزی خوب و بدش رو داره.
- اوهوم وقتی زن نداری، هیچی نداری؛ ولی وقتی زن گرفتی، از همه چی تکمیلی. منظورم شامل بدبختی هم میشهها!
رامین دوباره تکخندی زد و سرش را با تاسف تکان داد.
بگذار بگویند. آنها که از درد شیرینت هیچ نمیدانند. رها کن هر که را که سد عشقت میشود.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳