***
گویا با گذر زمان گره رابطهشان هم کورتر شده بود زیرا تماسهایشان مداوم، نگاههایشان خاص و کلامشان صمیمیت را فریاد میزد.
گیتا به عقب چرخید که با دیدن چیدمان گلدانها به ناله افتاد.
- اِ رامین! دکور رو به هم زدی دیگه.
رامین سرخوشانه خندهای کرد و گفت:
- خوبه که، سلیقه به این محشری!
نگاه چپچپ گیتا را خریدار شد و با نیشی باز پشت سرش را خاراند.
گیتا غرغرکنان مشغول چیدن گلدانها طبق نظر و سلیقه خودش شد. رامین با عشق نگاهش کرد. میرسد زمانی که او بر سرش به خاطر خرابکاریهای خانگی غر بزند؟ احتمالاً غرغرهایش هم شیرین بود!
لبخندی محو زد و مهربانتر نگاهش کرد که چطور با وسواسی گلدانها را روی میز میچید. ظهر را به اصرار خودش داخل گلخانه ساندویچ کثیف سفارش دادند و میان بگو بخندهایشان ناهارشان را صرف کردند.
روی تصمیمی که انتخابش کرده بود، مصممتر شد. دیر یا زود بایستی با خانواده در این مورد بحث میکرد.
زندگی یعنی... گیتا!
***
آباژور را همراه با نعرهای، محکم به دیوار کوباند.
تا کی باید کابوس میدید؟ تا به کی آن گذشته نحس گردنبندش میشد؟ بس بود دیگر، بس!
چند تا از دکمههای اول لباسش کنده شده بود و بدنش را نمایان میکرد. از نفسهای تندش سینهاش بالا_ پایین میرفت.
با رنگی اناری و داغ به آشفتگی اتاقش نگریست. همان اتاقی که شاهانه دستور میداد، همانی که پا در پای نهاده، نعره میزد و فرمانها به موشی کز کرده و از همه بیکس شده، میداد.
مدام در اتاق به هم ریخته، قدم میزد. از خودش خشمگین بود و قصد تنبیهی سخت داشت.
سختتر از آن نمیتوانست باشد که خودت به دستان خودت شکنجه شوی.
سکونت در محلی که ثانیهای هم خاطرات گذشته او را رها نمیکردند. آری، در زیر سقف آسمانی، روی فرش خدا، فقط همین سلول شایستهاش بود. همانی که روزی قصر کوچک و اینک قفس طلاییش بود.
به خاطر ریخت و پاشهایی که کرده بود، قطعهای شیشه بر کف پایش فرو رفت؛ اما آنقدری غرق در دردهای قدیمیش بود که هیچگونه این زخم به پای احساسش نمیرسید.
تنها یک راه، راه چاره بود. کسب حلالیت!
فقط هنگامی میتوانست روشنایی را ببیند، زندگی را درک کند که دیگر دستان وجدان گلویش را نفشارند.
اما آیا میشد؟ میشد حلالیتی را کسب کند که عضو محالات بود؟! بیشک که نه! پل رابط با تازیانههایش ترک و با ضجههای گیتا در هم شکسته شد. اینک چگونه توقع بخشش داشت؟ عفو شدن برای که؟ او؟!
تنگی نفسش که ناشی از بغضش بود، بیشتر شد. چشمانش به غبار افتاده، بیچارهوار نظارهگر تنهاییش شد.
قطرات اشک تمامی نداشتند. او برای بیست سال میگریست. بیست سالی که همهاش رفتهرفته سیاهتر و خطخطیتر شده بود و اینک او ماند و پروندهای به خاکستر کشیده.
گیتا! واژهای که هیچگاه خطابش نمیکرد. همهاش برده بود و برده، برده.
حال خودش برده وجدانش شده بود. پس رایحه آزادی کی به مشامش میرسید؟ نه به آن روزی که فرمانبردار نفسش شده بود و نه به اینک که فکر گذشته از خیالش نمیپرید.
♡حلالم کن، ای خودم!
حلالم کن که ندیدمت، آوایت را نشنیدم.
ای من! مرا ببخش که رهایت کردم و به سوی دره مرگ پرتت کردم.
اینک من ماندهام و منی پر درد!♡
***
با ناباوری و بهت به صحنه روبهرویش چشم دوخت. او چرا این لبخندها را هم برای خودش و هم برای او محروم کرده بود؟ لاکردار چه زیبا میخندید!
با خیس شدن صورتی که ته ریش داشت، به خودش آمد. کی اشکها از پس اسارت چشمانش گریختند؟!
گیتا با صدای بلندی سرحال از کسی که داخل حیاط خانه بود، خداحافظی کرد و سوار تاکسی شد.
به خاطر جایگاهش دیدی به داخل خانه نداشت. آخر از پس دیوار سر کوچه او را دید میزد.
با نزدیک شدن تاکسی فوراً پشتش را به آن کرد تا شناسایی نشود. آه او که حتی جرئت رخ در رخ شدنش را نداشت، چگونه میخواست از او حلالیت بطلبد؟
با عبور ماشین ناگهان هقهق مردانهاش به هوا رفت. صبح بود و خلوت؛ اما صدای هقهقی را که سعی داشت با پوشاندن دهانش توسط دستش خفه کند، ریسمان سکوت را پاره میکرد.
اشکهایش از لابهلای انگشتان کشیدهاش جاری میشدند، گویا تازه پی به اصل ماجرا برده بود.
عذابش بیشتر، دردش عمیقتر، آهش سوزناکتر!
به دیوار تکیه زد و روی زمین نشست که لباسهایش خاکی شد؛ اما مگر مهم بود؟ اینک که حسی مرموز و گمنام سعی در پس زدن دستان وجدان داشت و خودش دو چندان بر گلویش فشار وارد میکرد. انگار جدیجدی خواستهاش مرگ او بود!
در قسمت سینهاش دردی تیر میکشید. با کف دستش روی سینهاش را دورانی ماساژ داد بلکه بهتر شود؛ اما... .
نه هقهقش بند میآمد و نه درد سینهاش که ناشی از درد قلبش بود، بهبود مییافت.
تا به حال گیتا را این چنین شادمان و جوان ندیده بود. چه زیبا و خواستنی شده بود!
آه از زندگی، آه!
گیتا! هر بار با زمزمه این نام زبانش گویا اسمی مقدس را به یاد آورده، سنگین و به لکنت میافتاد. حتی این واژه هم برایش غریبه بود در حالی که نزدیک به یک سال را با او زیر یک سقف گذراند!
***
سرش پایین و در رویاهایش سیر میکرد. صدای مادرش او را از فکر بیرون راند.
- رامین، مادر جان؟ نمیخوای حرفت رو بزنی؟
رها به سمت لبه مبل خزید و مشتاق و کنجکاو گفت:
- بگو دیگه داداش، جون به لب شدم!
رامین نگاهش را به خواهر و مادرش داد. زبان روی لبهایش کشید و گلویش را صاف کرد. جای یک نفر در این جمع حسابی دهان کجی میکرد. افسوس که دیگر در جمعشان نبود!
پنجه در هم فرو کرد و گفت:
- راستش مامان، من یک تصمیمی گرفتم.
- بگو پسرم، میشنوم.
- مامان من... من... آم، باید بگم که داره واسه این خونواده... .
رها خسته از مسمس کردنش پوفی کشید و معترض گفت:
- رامین!
رامین تکخندی به این عجولیت خواهر هجده سالهاش زد و گفت:
- خیلی خب... داره واسه این خونواده عروس میاد!
هر دو در سکوت و بهت نگاهش کردند گویا شنیده را باور نداشتند.
با لحنی متعجب گفت:
- مامان!
رها با صدای بلندش جو را به زندگانی چند ثانیه قبلش بازگرداند.
- چی؟! تو میخوای... میخوای... وای مامان، باور نمیکنم!
مادرش با شوقی زیر پوستی گفت:
- داری جدی میگی رامین؟
رامین لبخندی به نگاه پر ذوق مادرش زد و با لحنی آرام گفت:
- بله.
- آه خدایا شکرت. خدایا رو صد هزار مرتبه شکر!
رها دوباره به جلو خزید و گفت:
- ایستپ، ایستپ!
نگاه مادر و پسر به سمتش رفت.
وقتی توجهشان را روی خود دید، دنباله حرفش را گرفت.
- حالا اونی که قراره من بهش افتخار بدم و خواهر شوهرش بشم، کی هست؟
هر دو پقی زیر خنده زدند. رامین میان خندههایش گفت:
- خیلی نفسالمعتمدی!
- همینه که هست!
رامین لبخندی به عزیزکش زد و گفت:
- غریبهست. شماها نمیشناسینش؛ ولی همین رو بگم که خیلی خانومه!
رها با حسادتی کذایی اخم درهم کشید و گفت:
- اوهوع!
رامین تکخندی زد و اینک همگی جدی شده، به بحث پرداختند..
- حالا چطور شد که نظرت برگشت؟
رها به دنبال حرف مادرش پرسید.
- آره، همیشه ساز مخالفت میزدی با ما. آخ که میخوام اونی که چشم تو رو گرفته ببینم. حتماً یک دختر عجیبالخلقهایه!
- نترس از تو عجیبتر نیست. اون هم یک آدمه؛ اما خاص!
- اوهوع جوری ازش حمایت میکنی که... گفته باشم از همین الآن رگ خواهر شوهریم بالا زده!
رامین خنده بلندی کرد؛ اما در عوض خودش مادرش پاسخگو شد.
- جرئت داری چپ نگاه عروسم کن. اون عروس منه، من!
رها دست به سینه شد و با اخمهایی در هم رفته، رویش را برگرداند.
- اصلاً نخواستیم! عروستون نوش جون خودتون و پسرتون.
تخس و شوخ بود و این شیطنتهایش از جو سنگین بینشان میکاست. خواهرک دردانهاش از همان بچگی شیرین بلا بود.
مادرش بلافاصله از جایش برخاست و به سمت رامین رفت. رامین نیز بلند شد و گرم و صمیمی همدیگر را در آغوش گرفتند.
رها با ذوق و چشمانی به اشک افتاده به حلقهشان پیوست و گفت:
- داداشی مبارکت باشه!
این خبر نوروزشان بود، میمون و مبارک!
***
با وسواسی کت سرمهای اتو کشیدهاش را بر تن زد. امروز بایستی با روزهای گذشته فرق میکرد. این روز را باید خاص به نظر میرسید، خاص و جذاب! چون امروز یک روز عادی نبود. شاید باید گفت که این تاریخ، یکی از مهمترین لحظات جهانیش خواهد بود. روزی که دعوتنامهای برای ورود ملکهاش به قصر عاشقیش خواهد فرستاد.
جعبه حلقه را با احتیاط از روی میز آینه برداشت. نگاهی عمیق به آن انداخت و لبخندی به زیبایی حلقه به پهنای صورتش زد.
جعبه را داخل جیب مخفی کتش کرد و نگاه آخر را به خود در آینه انداخت. همه چیز ردیف بود، فقط ضربان قلبش موزون نبود.
***
خودش زود آمده یا رامین دیر کرده بود؟ نگاهی کلافه و مضطرب به ساعت مچیش انداخت. پوف! هنوز پنج دقیقه منتظر بود و این چنین بیتابی میکرد؟
گلویش خشک شده بود و هیجان درونش لحظهای هم کاسته نمیشد. کاش برای آمدن به سر قرار این چونین عجول نمیبود.
دستش را بالا برد تا حواس گارسون را که از مشتریهایی سفارش میگرفت، جلب کند.
- بله خانوم؟
- لطفاً یک لیوان آب بیارید.
لحن گارسون با تحیر شنیده شد.
- همین؟!
گیتا بیتفاوت گفت:
- بله.
با رفتن گارسون پوفی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد.
اگر تا پنج دقیقه دیگر نمیرسید، از آنجا میرفت؛ اما ندایی از درونش پوزخندی به جسارتش زد. لازم باشد، نیم ساعت دیگر را هم علاف میشد!
با آوردن سفارشش تشکری ریز کرد و سپس لاجرعه آبها را سر کشید.
بلافاصله صدای قدمهایی در نزدیکی خودش شنید. آه بالاخره رسید!
نگاهش را به بالا داد تا از دیر آمدنش اعتراض کند؛ اما... .
بیاختیار از جا پرید. با چشمانی وق زده نگاهش کرد. او... او... .
صدای نفسهایش کر کننده شده بود. او، اینجا؟!
***
نمیدانست چرا خودش از دیدنش شوکه شده؟ گویا اوست که سوپرایز شده!
جرئت اینکه حتی سلامش دهد را هم نداشت. نگاه کردن به چشمان پاکش شهامت میخواست که او نداشت.
صدای منقطع و مبهوت گیتا که ریز شنیده میشد، نوازشگر گوشهایش شد.
- اح... سان!
هنوز هم خطاب اسمش از زبان او با نفرت و وحشت ادا میشد. حال چه به خوبی لحن صدایش را تشخیص میداد. اینک هیچگونه از وحشت صدایش خوشحال و راضی نبود، بلکه بیشتر از خود متنفر شد!
گیتا شخصی را که در روبهرویش میدید، باور نداشت. شقیقههایش شروع به نبض زدن کردند و تاری چشمش دوباره شروع شد.
اکسیژن کمی به او میرسید. نفسهای صدادارش توجه افرادی را که نزدیکش بودند، مخصوصاً خود باعث و بانی را متوجهاش کرد.
قیافه نحس و وحشتناکش را در پشت شیشهای کدر میدید؛ اما میتوانست ترس و نگرانی را در چشمانش ببیند؛ ولی او و نگرانی؟ او و ترس؟!
ناگهان سر گیجهای به او دست داد. چشمانش سیاهی رفتند و... .
***
شاخه گل از دستش افتاد. مات و مبهوت به جسم بیهوش گیتا نگریست. چه شد؟!
با هول و ولا به سمت گیتا خیز برداشت و با قدمهای سریع و بلند خود را به مرد کنار گیتا رساند. مرد غریبه را که نگران و وحشتزده چشم بر ملکهاش دوخته بود، وحشیانه کنار زد و بالای سر گیتا ایستاد.
چند باری صدایش زد؛ اما بی فایده بود.
تف بر شانسش! این روز را که مهمترین تاریخش بود، بایستی این اتفاق میافتاد؟ آخر چه شده که ملکهاش رنگش پریده؟!
بیتوجه به افرادی که دور میز جمع شده بودند، تن نحیف گیتا را در آغوش گرفت و بلند شد. بایستی او را به بیمارستانی در همین حوالی میرساند. زیادی رنگش زار بود!
دوباره به احسان تنه زد که احسان به عقب تلو خورد. هنوز هم ماتم روی صورتش سر میخورد. رامین حین ماشینرانی که با سرعت هدایتش میکرد، به آن مرد ناآشنا فکر کرد. صنمش با گیتا را نمیدانست. نکند مزاحمش شده بود؟ آه اینک که زمان فکر کردن به این جفنگیات نبود، حال ملکهاش مهمتر بود.
گیتا را به داخل بخشی منتقل کردند. از پشت شیشه به ملکه عزیزش که قرار بود امروز دلدارش شود، نگریست. چه بر سرش آمده؟ هنگامی که با او تلفنی حرف میزد، صدایش که خوب به نظر میرسید. پس چه شده بود؟!
با غیظ و خشم به عقب چرخید. همان مرد اینجا هم حضور داشت. چند دقیقهای میشد که آمده بود؛ ولی چون تمام فکر و ذهنش پی گیتا بود، به حضورش اهمیتی نداد؛ اما الآن... .
با چه رویی آمده؟ اصلاً او که بود که مسبب این حال جانانش بود؟!
با قدمهای بلندی که گویا قصد پرواز کردن داشت، به سمت مرد نا آشنا هجوم آورد.
دست به یقهاش شد و او را به دیوار کوبید. زیر لب غرید.
- تو کی هستی هان؟
او را از یقه وحشیانه تکان داد.
- بگو دیگه مردیکه! کی هستی؟ چی بهش گفتی که حالش رو بد کردی؟
وقتی سکوت و ماتمش را دید، غرشی خفه کرد و با بیزاری به کناری هلش داد. نفسزنان چند قدم به عقب برداشت. نگاهش هنوز روی چشمان بی روح و مبهوت او بود.
اعصابش آنقدر آشفته ملکهاش بود که هیچگونه نمیتوانست آرام باشد.
حین چرخیدن به سمت اتاق گیتا پشت دندانهای کلید شدهاش لب زد.
- برو از اینجا!
و دوباره به سمت شیشه رفت. دست روی شیشه گذاشت و صورت گیتا را نوازش کرد. نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست.
***
به خاطر فشار مرد جوانی که حسابی خشمگین بود، به دیوار کوبیده شد؛ ولی آنقدری که گیج و مبهوت بود، هیچ اعتراضی از خود نشان نداد.
لحظه به لحظه دیوارهای بیمارستان بیشتر به سمتش نزدیک می شدند. فضا برایش تنگ و خفقانآور شده بود. تحمل برایش دشوار و سخت شده بود.
با سستی تکیهاش را از دیوار گرفت و تلوخوران از بخش فاصله گرفت.
قدمهایش آرام بود، گویا دلش رضا نداشت که آنجا را ترک کند؛ اما حقیقتاً ماندن در آنجا نمیتوانست آرامش کند. بایستی تنها میشد تا با یک نحوی درد سینهاش را خاموش میکرد.
سوار ماشین شد. با تیکافی ماشین را از جا کند و سریعاً به خیابان اصلی رسید.
پایش تنها روی پدال گاز فشرده میشد. واقعاً چرا آمده بود؟ سزاوارش مرگ بود، مرگ! پس چرا دوباره به زندگی آن دختر برگشت؟ چرا تمامش نمیکرد؟ اویی که حتی با دیدنش از هوشیاری افتاد، توقع بخشش و عفو را از او داشت؟
قلبش تیرک زد؛ ولی مگر مهم بود؟ او هیچ ارزشی نداشت، هیچ ارزشی! حتی گور هم او را قبول نمیکرد. شک نداشت!
غبار اشک دیدش را ناواضح کرده بود.
تیرک قلبش او را بیطاقت کرد. به فرمان ماشین فشار وارد کرد و از ته دل همچو دیوانگان نعره زد.
بیدرنگ و پی در پی فریاد میکشید بلکه از درد سینهاش کاسته شود؛ اما... .
چه میشد اگر امشب آخرین شب زندگانیش میبود؟ چه میشد اگر همین الآن تصادفی صورت میگرفت و بلافاصله جان میباخت؟ یعنی آن جهنم از این جهنمش سوزانتر بود؟ به راستی که دیگر تحمل نفس کشیدن را هم نداشت.
ضربهای به فرمان ماشین کوبید. قطرات اشک کاملاً صورتش را خیس کرده بودند.
اگر گیتا او را ببخشد که عضو محالات بود، خودش هرگز از گذشتهاش گذشت نخواهد کرد. او یک ملعون خدا زده بود. مرگ بر او باد!
با تصمیمی که گرفت، رفتهرفته بر سرعتش افزود. قصد پایان دادن داشت، پایان دادن به این زندگی نحس و ننگین.
ناگهان با صدای جیغی به خود آمد. به خاطر حضور اشکهایش روبهرویش را کدر میدید؛ اما جسمی را در مقابلش دید. تنها کاری که کرد، فوراً پدال ترمز را فشرد.
صدای جیغ همچنان شنیده شد که یکباره ماشین تکان محکمی خورد و به مانعی برخورد. صدای کوبش جسمی به شیشه جلوی ماشین همه چیز را معلوم کرد.
با ترس و لرز نگاهش را به بالا سر داد. اوه خدای بزرگ!
اویی که قصد مرگ خود را داشت، اینک فاجعه دیگری بر زندگی از جریان افتادهاش، نازل شد.
جرئت پیاده شدن نداشت. با جمع شدن مردم تصمیم گرفت فرار کند؛ اما برای یک بار هم که شده گوش به حرف وجدانش داد.
از ماشین پیاده شد و به سمت جمعیت خیز برداشت. مردم را با ترس و اضطراب کنار زد و با دیدن شخصی که غرق در خون بود، نفسش لحظهای ایستاد.
دختری جوان حدوداً بیست ساله خونهای غلیظی از سرش خارج میشد. ظاهراً وضعش زیادی وخیم بود.
به پچپچها و حتی فحاشی مردم نسبت به خودش توجهای نکرد. دیگر اجازه نمیداد نادانیش عمر کس دیگری را تباه کند. به سمت دخترک خیز برداشت. گندی را که به بار آورده بود را مسئولش میشد. آخرش مرگ خواهد بود دیگر، همانی که خودش قصدش را کرده بود؛ ولی به اشتباه شخص دیگری مبتلایش شده بود. گویا زندگی همه چیز را بر علیهاش رقم میزد. امروز عجیب برایش باریده بود!
با سرعت زیادی میراند. اینبار را نه برای مرگ بلکه برای زندگی!
عرض ده دقیقه به بیمارستانی در همان حوالی رسید. در همین مدت خون بسیاری از آن دختر روی صندلیش ریخته بود.
با فریادهایی که میکشید، سعی داشت پرستارها را مطلع کند.
- کمک! یکی بیاد اینجا.
وزن دختر جوان با اینکه لاغر اندام بود؛ اما بابت قد کشیدهاش کمی سنگین بود و باعث سرخ شدن چهرهاش شده بود.
با داد و بیدادی که به راه انداخته بود، خیلی زود چند پرستار به سمتش یورش بردند و طولی نکشید که دختر جوان را به بخش اتاق عمل منتقل کردند.
جلوی در اتاق عمل مدام رژه میرفت. با دستانش چنگی به موهایش زد. پوف عجب بدبیاریای!
دو ساعت بود که دکترها در اتاق عمل سر میکردند؛ ولی هیچ کس تا به الآن از آن تو بیرون نیامده بود تا لااقل دلنگرانیش را کم کند.
آنقدر وضع دختر وخیم بود که اصلاً به اینکه خودش کیست، توجهای نکردند و فقط بر اینکه همراه بیمار است، بسنده کردند. خودش مبلغ درمانی را واریز کرد. با اینکه زیادی مبلغش بالا بود؛ ولی شایسته آن دختر نونهال، ناکامی نبود. حتماً که رویاها در سر داشته. کسی که بیهدف شب را صبح میکرد، خودش بود. پس چرا مرگش دعوتنامه نمیفرستاد؟!
مرگ هم عجب موجود تخسیست!
به مانند عروسها برای سیاه بختها ناز میکند؛ اما همانند یک گرگ حملهور کسانی میشود که رویاها در سر دارند.
واقعاً مرگ چه مرگش است؟
حدوداً نزدیک نیم ساعت بعد شخصی از اتاق عمل خارج شد. مردی میانسال که صورتی گرد و موهایی کمپشت و رو به کچلی داشت. احسان با دیدنش سریع از روی صندلی انتظار بلند شد و به سمتش یورش برد.
- دکتر!
نگاه دکتر آرام و آفتابی بود گویا هیچ اتفاقی نیوفتاده.
دکتر لبخندی به دلنگرانی مرد روبهرویش زد و گفت:
- عمل سختی بود؛ ولی بیمار تونست مقابله کنه!
احسان نفسش را به آسودگی خارج کرد و زیر لب زمزمه کرد.
- خدایا شکرت!
قطرات اشک تا پشت پلکهایش جوشیدند و بالا آمدند؛ اما لااقل نمیخواست جلوی دکتر فردی ضعیف جلوه داده شود، هر چند که ذاتاً ضعیف شده بود!
- لطفاً با من بیاید تا درمورد بیمار باهاتون صحبت کنم.
- بله حتماً.
دکتر سری به نشانه تایید حرفش تکان داد و دستی به شانهاش زد و با فشار نرمی که به او داد، آرامشی از نوع انسان دوستی به او منتقل شد و جواب این رفتار دکتر را با لبخندی خسته داد.
چندی بعد سراغ اتاق دکتر را گرفت و به سمتش رفت.
تقهای به در کوبید که صاحب اتاق اجازه ورود را صادر کرد. به آرامی دستگیره را پایین کشید و داخل شد. اتاقی گرم با رایحهای خوش مشام!
دکتر با دیدنش به احترامش از جای بلند شد و با دستش اشاره کرد که بنشیند.
کنار میز کار دکتر روی صندلی که چرم قهوهای بود، نشست. این صندلیها خاطرات آن جهنم را برایش یادآوری میکردند. آن جلسات جهنمی. جهنمی که تنها بخار بود؛ اما الآن در کورهای از آتش داشت خاکستر میشد.
- اول لطف میکنید بگید شما چه نسبتی با بیمار دارید؟
با شنیدن صدای دکتر از دنیای خیالاتش بیرون پرید.
آب دهانش را قورت داد. اینک چه بگوید؟!
از گفتنش هراس داشت؛ ولی باید میگفت. چه دیدی؟ شاید از این راه به پایان زندگی ننگینش برسد!
زبان روی لبهای خشکش کشید.
- راستش کسی که با اون خانوم تصادف کرد... من بودم!
نگاهش را به چشمان متحیر و اخمهای در همش سر داد.
دکتر پس از مکثی به حرف آمد.
- اوهوم، پس حتماً میدونید که اگر اون خانوم رضایت ندن... .
احسان به میان حرفش پرید و گفت:
- بله میدونم، همینجا هم منتظر میمونم.
- آه باشه.
کمی که در سکوت گذشت، دکتر پرسید.
- شما مبلغ درمان رو حساب کردید؟
احسان از فکر خارج شد و سرش را بالا گرفت.
- بله.
- از خانواده بیمار خبری دارید؟ اصلاً از حضور این خانوم در بیمارستان مطلعاند؟
- من نمیشناسمشون، چیزی هم در این باره نمیدونم؛ اما وقتی اون خانوم رو به اینجا آوردم، هیچ تلفن همراه یا آدرسی نبود که بشه از اون طریق خونوادهاش رو مطلع کرد.
دکتر سری به تایید تکان داد.
- اوهوم، متوجهام.
احسان سرش پایین بود و گوش به تیک تاک ساعت سپرده بود که صدای دکتر دوباره شنیده شد.
- میتونید بیرون منتظر باشید؛ اما اجازه خروج از بیمارستان رو ندارید.
احسان سرش را به تایید تکان داد و در سکوت از اتاق خارج شد.
به لباسهایش نگریست. خونی و کثیف شده بودند. آه افسوس که اجازه خروج نداشت و بایستی با همینها سر میکرد.
***
به آرامی لای پلکهایش را باز کرد. چند بار پلک زد تا دیدش واضح شود.
رامین با متوجه شدن هوشیاریش تکیه از طاقچه پنجره گرفت و به سمتش رفت. با اشتیاق صدایش زد.
- گیتا؟ عزیزم؟
گیتا آنقدر که گیج بود، اصلاً متوجه صفتی که با آن خطاب شد نبود؛ اما جاخوردگی چهره رامین نشان میداد که کاملاً بیاختیار آن کلام را به زبان آورده.
اخمهای گیتا درهم رفت. هنوز کمی سرش درد میکرد.
با صدای بیرمق و خشداری زمزمه کرد.
- رامین!
- جانم؟
چه میشد؟ بگذار اینبار اختیاری حرف دلش را بزند! آسمان که به زمین نمیآمد.
گیتا نگاه عمیقی به رامین انداخت. زیادی نگرانش نمیشد؟ این کلمات جدید همچین زیادی صمیمانه نبود؟
گر گرفته از نگاه و کلامش چشمانش را از سیاهچالههایش قرض گرفت و رویش را گرفت.
- چی شده؟ من چرا اینجام؟
از سکوتش دوباره سرش را به سمتش چرخاند. چرا جوابش را نداد؟
- رامین!
قیافه رامین کلافه و عصبی به نظر میآمد.
- یادت نمیاد؟
گیتا سوالی و منتظر نگاهش کرد که رامین همچنان اخمو گفت:
- توی رستوران نمیدونم کدوم بیپدری اومد مزاحمت شد که از حال رفتی.
گیتا متعجب گفت:
- رستوران؟!
- اوهوم.
گیتا گویا چیزی را کشف کرده باشد، دستش را روی سرش نهاد و گفت:
- آخ ببخشید، قرارمون رو به هم زدم.
لبخند خسته رامین او را متوجه ساخت.
- فدای سرت عزیزم! خودت خوب باش، واسهام بسه.
گیتا آب دهانش را قورت داد. اوه خدای بزرگ. چرا زیر پوستش محفل آتش برپا کردهاند؟
نیمخیز شد و به تاج تخت تکیه زد.
- ساعت چنده؟
رامین نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت:
- هنوز یازده نشده.
- منظورت که یازده شب نیست؟!
- به کل پرتیا!
گیتا با قیافهای آویزان نالید.
- وای بدبخت شدم که.
- چرا؟! اگه مسئله خونوادته که... .
ساکت شد و در عوض گیتا لب باز کرد.
- آره، همونهان. حالا من چی بهشون بگم؟
- میخوای من هم باهات بیام؟
گیتا ترسیده گفت:
- نه! خودم یک جوری حلش میکنم.
زیر لب نالید.
- حتماً خیلی نگرانم شدن!
ناگهان در لابهلای افکار مالیخوییش تصویری رعبآور را دید.
شوکه و جا خورده به افق چشم دوخت که نگرانی رامین را به پی کشید.
اینک همه چیز را به خاطر آورد.
احسان! احسان! احسان!
با ترس و لرز، منگ و گیج، سرش را به نفی تکان داد.
رامین ترسیده و نگران صدایش زد؛ ولی او غرق در اتفاق سر شبی بود.
***
با گریه رو به هاشم گفت:
- هاشم زنگ بزن به پلیس. ای خدا! چه بلایی سر بچهام اومده؟
گوهر با دل نگرانی که خودش داشت، سعی بر آرام کردن مادرش داشت.
- مامان آروم باش، گیتا بهم گفته که قرار داره.
- آخه قرارش تا کی باید طول بکشه؟ یک شب شد!
هاشم با اخمهایی در هم رفته، گفت:
- یعنی باز اون خدا زده دخترم رو گرفته؟
گوهر با کلافگی گفت:
- اِ بابا! نمیبینی حال مامان رو؟ این حرفها چیه که میزنی؟ اون یارو توی تیمارستانه، تیمارستان!
با چرخیدن قفل در توجهشان سمت در سالن جذب شد. با دیدن گیتا که سر پایین و آشفته حال بود، جا خوردند؛ اما در عوض دلشان آرام گرفت.
هاشم با خشمی که ناشی از نگرانی و ترس برای دخترک زخم خوردهاش بود، به سمت گیتا یورش برد و دستش را برای سیلی جانانه بالا برد که جیغ گوهر بالا رفت.
- بابا!
دستش در هوا مشت شد و با غضب به قیافه پژمرده و شوریده حال گیتا نگاه کرد.
غرید.
- تا این وقت شب کجا بودی؟
گیتا با شرمندگی سرش را زیر انداخت. میدانست که این خانواده زیادی رویش حساس شدهاند. مخصوصاً که او مار گزیده شده بود!
- ببخشید. با دوستهام بودم. اینقدر که گرم بودیم، حواسمون پی ساعت نبود.
با دیدن مادرش که برزخی بود و به سمتش میآمد، با بغض نگاهش کرد.
- مگه چی کار میکردین که اینقدر گرم بودین؟ اصلاً چرا گوشیت رو جواب نمیدادی؟ نمیگی منِ بیچاره چی به سرم میاد؟
قطره اشکی از چشم گیتا چکید. با بغضی که ترکیده بود، به آغوش تپنده مادرش خزید و گفت:
- ببخشید!
از قلقلکهایی که با گوش و گردنت میکند، تو میخندی و به صدای خوشنوای هوهویش گوش فرا میدهی.
در کنار ساحل آرام پاهای بـرهنهات را در خاکهای نرم فرو میبری و چشمانت را میبندی.
صدای امواج دل نشین دریا نوازشت میکند و تو غرق در خلسهای شیرین غوطهور هستی.
دستانت را باز میکنی تا با تمام وجودت فریاد زنی:
- زندگی، تو چه زیبایی!
اما هنوز کامت به گفته این کلام شیرین نشده که ناگهان سونامی تمامت را غرق میکند و تو می مانی و یک جای خالی!
مصداق حالش همین بود و تمام.
لبخندی تلخ زد و گفت:
- آبجی جون چیزیم نیست، بی خودی شما رو هم نگران کردم.
- گیتا!
- بله؟
- میدونی که هر وقت خواستی، من هستم.
گیتا چشمانش را بست و لبخندش را عریضتر کرد.
- قربونت برم من!
و به آغوش تک خواهر عزیزش فرو رفت. گوهر زیر گوشش زمزمه کرد.
- خیلی دوست دارم!
گیتا دستانش را به دور کمرش پیچاند و او را به خود فشرد.
- من بیشتر!
چندی در آغوش یکدیگر ماندند. بالاخره گوهر رضایت داد و به قصد ترک اتاقش از روی تخت بلند شد. چون دیر وقت بود، شب را با خانوادهاش در همانجا ماند.
گیتا چراغ اتاق را خاموش کرد و به تاج تخت تکیه زد. همیشه از تاریکی و همزادش تنهایی، خوف داشت؛ اما اینک... .
چشمانش را بست. با کلافگی دستی به صورتش کشید و سپس با دستانش صورتش را پوشاند.
بازگشتش را به چه معنا تعبیر میکرد؟ علم پیشبینی نداشت؛ اما میتوانست حدس بزند که اینبار لااقل احسان فرار نکرده زیرا که به طور حتم به خاطر سابقهاش دوبله شده محافظت میشد.
حتی با فکر کردن به او نیز به هیجان میآمد و ضربان قلبش بالا میرفت.
چرا به دیدنش آمده بود؟ یعنی باز هم قصد ربودنش را داشت؟ بیشک که نه! چرا که او در جمعی شلوغ حضور داشت و برای اینکه او به هدف شومش برسد، باید مثل همان سری اول در خلوت او را اسیر میکرد. پس حتماً از آمدنش قصد و نیت دیگری داشت؛ ولی چه قصدی؟ او تماماً از او نفرت داشت. هیچ گونه دیدنش را تحمل نمیکرد. حیوان بود، حیوان!
افکارش در حوالی احسان پرسه میزدند که با صدای پیامک گوشیش به حال پرت شد.
پیامک را باز کرد. رامین بود.
- سلام. بیداری؟
لبخندی محو زد. چه خوب که او بود!
- آره، خوابم نمیبره.
- نگرانت شدم.
- مرسی که به فکرمی؛ ولی خوبم.
- بوی دروغت دماغم رو سوزوند.
تکخندی زد. حتی رامین لحن پیامکهایش را هم تشخیص میداد. عجیب این شناختها مزه میداد!
- گیتا!
کاش میشد مثل خودش با "جان" جوابش را میداد؛ ولی انگشتانش واژهای بر خلاف میلش را تایپ کردند.
- بله؟
- میشه بگی اون مرد کی بود؟
خواست جوابی همانند پاسخی که به گوهر داده بود، بدهد؛ اما میان راه منصرف شد. او فرق میکرد!
- همونی که زندگیم رو تباه کرد!
و حال رامین با خواندن پیامک خونی به مغزش نرسید.
عصبی و خشمگین فوراً شمارهاش را گرفت. بایستی صدایش را میشنید.
صدای متجب گیتا کمی از طغیان دلش را آرام کرد.
- رامین!
چشمانش را بست و سرش را به تاج مبل تکیه داد.
- جان رامین!
اگر تکراری، تکرار شود، دیگر مرور نخواهد بود، عضوی از جریانت می شود! جانمش جریان شده بود تا کمی از سنگینی بار زبانش کم کند و کمی هم جای خالی گوشهای گیتا را پر کند. اینک دیگر از "جان و عزیز" خطاب کردنهایش هراسی نداشت؛ اما غافل از این بود که چه بر سر دل مخاطبش میآورد!
- اون مردیکه کاریت که نکرد؟ اصلاً چرا اومد پیشت؟ چجوری فهمید تو اونجایی؟
از سوالات پشت سر هم و یک نفسش میشد پی به بی طاقتیش برد.
صدای آرام گیتا شنیده شد.
- چه میدونم بابا. آه خودم هم از دیدنش شوکه شدم.
فک منقبض کرد و زیر لب غرید.
- کاش همونجا یکی خوابونده بودم ور گوشش!
- چی؟!
- هیچی، بیخیال.
پس از مکثی گفت:
- گیتا؟
- بله؟
محتاطانه پرسید.
- مطمئن باشم که خوبی دیگه؟
صدای گیتا آغشته به لبخند شنیده شد.
- آره، الآن بهترم. با تو که حرف زدم، آروم شدم.
زیبا نیست؟
که آرامش دلدارت باشی؟ یا حتی بهانه آرامشش؟
لبخندی محو زد و نجوا کرد.
- همیشه خوب باش!
***
چند مامور از اتاق بیرون آمدند. نگاهی متاسف به او انداختند. گویا سوژهشان پریده بود. با رفتن مامورها متعجب شد. مگر الآن نباید دستبندش میزدند؟ پس چرا... .
گیج و منگ به اتاق در بسته نگاه کرد. چرا آن دختر شکایتی از او نکرد؟
تصمیم گرفت با او صحبت کند و دلیل کارش را جویا شود برای همین به سمت اتاق رفت و تقهای به در کوبید.
صدای ریز و ظریفی اجازه ورود را به او داد.
داخل اتاق شد و با دیدن سر باندپیچی شده و دست راستی که به گچ گرفته شده بود، شرمنده شد.
دختر جوان با دیدنش خنثی و سرد نگاهش کرد. از دیدن لباسهای خونیش پی برد که این مرد او را به اینجا آورده.
احسان با قدمهای نامطمئنی به طرفش رفت. قیافه دخترک زیادی بچگانه و مظلوم مینمود.
در نزدیکیش ایستاد. سعی کرد نگاهش نکند و با لحنی آرام و گرفته گفت:
- چرا شکایت نکردی؟
عوض جوابش سنگینی نگاهش را حس میکرد؛ اما نه نگاهش را بالا آورد و نه بیخیال سوالهایش شد.
- تو خسارت زیادی دیدی.
بالاخره صدایش شنیده شد. خسته و تلخ!
- خواستم ازت شکایت کنم؛ ولی نه به خاطر اینکه زدی چلاقم کردی... چرا آوردیم اینجا؟ چرا نذاشتی تموم کنم؟
احسان این دفعه با تعجب سر بالا آورد و نگاهش کرد.
دختر از بهت چشمانش پوزخندی تلخ زد و رویش را گرفت.
- چرا یک همچین چیزی رو میخوای؟ تو هنوز خیلی جوونی!
او هم جوان بود؛ اما... .
دختر خیره به افق، گرفته لب زد.
- یک جوونِ پیر! کسی منتظرم نیست. حتی توی خونه سالمندان هم برای من جایی نیست.
♡پیری میگفت جوانی به سن کم نیست بلکه به داشتن حس زندگیست. چه بسا سن بالاهای بسیاری جوانند و طفلان بسیاری پیر!♡
احسان لحظهای با خود فکر کرد چه قدر کلامش هم رنگ زندگیش است!
- پدر و مادرت چی؟
تیلههای عسلی دختر روی چشمان سوالی و منتظرش سر خورد.
لبخندی کج که بیشباهت به پوزخند نبود، زد و گفت:
- هیچ وقت ندیدمشون!
احسان از جواب تلخش جا خورد. آنی که گفت یعنی چه؟! یعنی ممکن است که او هم سرنوشتی به بد اقبالی خودش داشته باشد؟
آه نه، هیچ کس سیاه بختتر از خودش نبود؛ اما چرا این دختر به تلخی اسپرسوهای نیمه شبی سخن میگفت؟
متوجه نبود که همچنان خیره به اوست زیرا که دختر تلخخندی زد و گفت:
- چرا نگاه میکنی؟ مگه آدمهای بیکس هم تماشایین؟ آه برو آقا، برو. دیگه لازم نیست به خاطرم اینجا بمونی.
اینبار احسان بود که ساکت مانده بود.
- چون خودت زدی ناقصم کردی پس بابت مبلغی که پرداخت کردی، مدیونت نیستم. حالا هم راهمون جدا شد. به سلامت!
احسان نگاهش را در تکتک اجزای صورت گرد و تخسش به گردش انداخت.
موهای لخت و حناییش از زیر روسری بیمارستان به بیرون با شلختگی افشان شده بود.
ابروهای نازک و کمانی با چشمانی بادومی و درشت داشت. دماغی قلمی؛ ولی کوچک. لبهای قلوهای و رنگ پریده. پوست برنزهاش از زاری حالش تیرهتر شده بود.
چه بر سر آدمیان این شهر آمده؟ گویا اینجا شهر ارواح بود!
***
نسیم تند شالش را کج و کوله میکرد؛ اما حضورش را همچنان میپسندید.
داغیای که از بدنه لیوان یک بار مصرف به دستش گرما میبخشید، دلنشین بود.
زیر چشمی به رامین نگاه کرد. یک دستش داخل جیبش بود و با دست دیگرش داشت جرعهجرعه شیر کاکائویش را مینوشید.
هزار بار هم بگوید "بودنش خوب است" گویا هرگز نگفته!
لبخندی به این حمایتهای زیر پوستیش زد. تماماً متشکر وجودش بود!
- رامین؟
نگاه رامین جوابش شد.
- میگم، اون روز توی رستوران چی میخواستی بهم بگی؟
- حالا وقت هست، بذار حالت بهتر بشه.
- من خوبم، چند بار بگم؟ از اون روز خیلی وقته که گذشته.
نگاه عمیق و داغ رامین ذوبش کرد.
متعجب و با لحنی آرام زمزمه کرد.
- چرا اینجوری نگام میکنی؟
میگفت؟ از قدیم که گفتهاند در کار خیر جای هیچ استخاره نیست. پس چرا تعلل میکرد؟ آن هم هنگامی که همین دیشب با خانوادهاش دوباره در مورد تصمیمش بحث کرد و به این نتیجه رسید تا مصممتر نظرش را بگوید. هر طوری شده باید او به زیر سایهاش میآمد تا حضور شرهایی مثل آن مرد لعنتی آزارش ندهد.
تمام رخ به سمتش چرخید. لیوان را روی سقف ماشین گذاشت.
چه خوب که همیشه آن حلقه وصال در کنارش بود حتی موقع خواب!
در میان شلوغی و سر و صدای خیابان لب زد.
- گیتا!
میدانست زیادی لحنش جدی و کلامش قاطع است که اینگونه گیتا به حیرت افتاده.
- بله؟
رامین آب دهانش را قورت داد که سیبک گلویش بالا و پایین شد.
- گیتا من و تو نزدیک به یک ماهی هست که الآن تو رابطهایم، درسته؟
اما گیتا حرفی نزد. سوالش برایش سوال بود.
- هر چند که رابطهمون حدود و ممنوعه داشت و هیچ کدوممون فراتر از مرزهای تعیین شده نرفتیم.
صدای مشکوک و لرزان گیتا به گوشش خورد، گویا او هم مضطرب و به هیجان آمده بود.
- خب؟!
رامین زبان روی لبهای خشکش کشید. حرفش را میزد و تمام! مطمئن بود که گیتا هم نسبت به او بیمیل نیست. این را در این یک ماهی که با هم بودند، متوجه شد؛ اما نمیدانست چرا دل شوره عجیبی قصد خرد کردنش را داشت.
- همهی این با تو بودنها، اینکه حضورت رو احساس میکردم، همهاش چیزی رو بهم برگردوند که موقع خداحافظی باهات از دستش دادم. من آرامشی رو در کنارت دارم که هیچجوره نمیتونم کنار بقیه احساسش کنم.
- ... .
- گیتا!
گیتا؛ اما هنوز در بهت و شرم سیر میکرد و حتی نمیتوانست خیرگی نگاهش را از رویش بردارد.
جملات این چنینی سکوتی بیانتها هم داشت دیگر.
وسعت حیرتش به پهنای آسمان بود که نگاه شفافش به یک باره غبار گرفت و بارانی شد.
با تعجب زمزمه کرد.
- رامین!
رامین لبخندی کمرنگ زد. میخواست تمام شهر شاهد باشند پس آرام گفت:
- باهام ازدواج میکنی؟
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳