کبوتر سرخ : ۷

نویسنده: Albatross

بی‌قراری رهایش نمی‌کرد. نفس کشیدن برای او بها داشت و بهایش هم نگاه آرام گیتا بود. دخترکی که تمام روانش را بر هم ریخته بود. انگار قصد تلافی کردن داشت.
کار هر روزش شده بود که از پشت دیوار به ته کوچه بنگرد و دل‌دل کند تا او را ببیند؛ ولی گیتا به مانند کبوتری زخم خورده بود که تپش قلبش به این زودی‌ها آرام نمی‌گرفت. به راستی مقصر که بود؟
♡عشق گر آسان بود که عشق نبود!
می‌دانی دل، یکیست؛ اما بیش از دویست استخوان وجودت را می‌سازند؛ ولی تو به همان دل، بند شده‌ای! گویا تمامت همان دردانه‌ است که گر ترک خورد، فرو می‌ریزی.♡
گیتا جرئت بیرون رفتن نداشت؛ اما تحمل چهاردیواری و نگاه خانواده را هم نمی‌توانست به پی کشد
چند روز خود را اسیر کرد. نه به پیامک‌هایی که رامین می‌داد، توجه می‌کرد و نه به بیرون از خانه قدم می‌گذاشت. گویا قصد داشت با زندگان قطع رابطه کند. به هر حال روزی یکی از همین زندگان او را از زندگانی ساقط کرد؛ اما او چه می‌دانست؟ از احسانی که هیچ‌گاه زندگی نکرد!
♡حال دلم خراب
روحم در رنج و عذاب
نگاهم خیره به در
چشمم در انتظار♡
تمام دیوارها برایش دهان کجی می‌کردند. ماندن در این قفس برایش دشوار شده بود. بایستی می‌رفت، بایستی رها میشد. پرواز به سویی که بتواند فریاد زند. به دور از همه حرف دلش را بازگوید.
با گوله خاری که در گلویش جا خشک کرده بود، با آشفته حالی روپوشی نازک بر تن زد و سریعاً از خانه خارج شد. 
پدر و مادرش به این احوالش عادت کرده بودند و جویای کارهای اخیرش نمی‌شدند؛ اما نگران بودند. نگران دختری که اینک گلخانه هم مسکنش نمیشد و آن‌ را هم رها کرده بود.
گیتا نگاهی زیرزیرکی به داخل کوچه انداخت. هیجانش موجب ضربان بالایش شده بود. 
خدا را شکر خبری از او نبود! گویا دیگر رهایش کرده بود؛ اما غافل از این بود که جفت چشمانی از فاصله‌ای نه چندان دور در حال تماشایش است!
هوا دوباره ابری شده بود؛ اما خبری از اشک آسمان نبود. همچو خودش که بغض داشت؛ ولی بارش، نه!
از انتخاب روپوش زرشکیش پشیمان شد. هوا زیادی سوز داشت و سرما در او نفوذ می‌کرد و شلاق‌ها به پیکرش میزد.
دستانش را داخل جیب روپوشش چپاند و در خود فرو رفت. 
کوچه را ترک کرد و داخل پیاده‌رو مسیرش را ادامه داد. از صدای قدم‌هایی که در پشت سرش می‌شنید، وحشتی بر دلش چنگ زد؛ اما سعی داشت با نفس‌های آرامی که می‌کشید، خود را بی‌تفاوت نشان دهد.
شخص پشت سری قصد جلو زدن از او را نداشت. تصمیم گرفت راهش را کج کند. احساس خوبی نداشت. حتی با وجود این‌که صبح بود و خیابان شلوغ؛ اما به شدت احساس تنهایی و بی پناهی به او دست داده بود.
به طرف چپ خیابان پیچید؛ اما دیری نگذشت که باز هم حضور آن شخص را احساس کرد. با فکر این‌که در حال تعقیب است، مورمورش شد.
مکث کرد و ایستاد. بایستی با آن شخص روبه‌رو میشد و چشم در چشم دلیل کارش را جویا میشد.
همین که به عقب چرخید، مردی مسن را که موهای جو گندمی داشت و وسط سرش نسبت به کناره‌ها کم‌ پشت‌تر بود، دید. مرد نگاه بی‌تفاوتی حواله‌اش کرد و گویا صورتش از شدت سرما سرخ شده بود که با قدم‌های تندی از کنارش عبور کرد.
گیتا از حدس اشتباهش نفسش را با آسودگی خارج کرد و چشمانش را به آرامی بست.
با گشودن چشمانش از دیدن احسان که در روبه‌رویش ایستاده بود، یکه خورد.
اخم‌هایش در هم رفتند. توجه‌ای به چشمان به غم نشسته و قیافه آویزانش نکرد. مگر هنگامی که در زیر سم‌هایش داشت له میشد، او دل سوزاند؟
با خشم غرید.
- دوباره تو؟!
لب‌های خشکیده احسان از هم فاصله گرفتند؛ ولی مجال حرف زدن را از او گرفت.
- مگه بهت نگفتم نمی‌خوام ببینمت؟ چرا این‌قدر زبون نفهمی؟ هان؟ بابا یک کلام، برو. ریختت رو از جلوی چشم‌هام گم کن. می‌فهمی؟ مگه چه توقعی ازت دارم؟ بابا (صدای بلند) برو!
احسان نمی‌فهمید و هیچ کس هم فهمی نداشت. گویا همه در پی خود بودند و درک‌ها همگی به زوال رفته بودند.
احسان با دلی که در زیر مشت کلام گیتا مچاله شده بود، نفسی به سختی کشید و نامش را زمزمه کرد. چه جملاتی دردناکی از زبانش خارج میشد! خودش که مهم نبود، او درد نمی‌کشید؟
و حال کمی دورتر رامین بود که از دیدن احسان خون به مغزش نرسید و همچو مرگ زده‌ها بی‌نفس نگاهش می‌کرد.
چگونه جرئت کرده بود دوباره مزاحم جانانش شود؟ 
فک منقبض کرد و با مشت‌هایی سخت فشرده شده، سمتشان پا تند کرد.
دیگر اجازه نمی‌داد وجود مرگ‌بار این مرد ملکه‌اش را بیازارد. آری، گیتا سهم او بود نه کفتارهایی از جنس احسان!
احسان و گیتا در سکوت به یکدیگر چشم دوخته بودند با این تفاوت که برق نگاه گیتا از سر خشم بود و نفرت را فریاد میزد؛ اما احسان ندامت و پشیمانی را جار میزد.
هنوز متوجه رامینی که با دندان‌هایی کلید شده به سمتشان می‌آمد، نشده بودند.
صدای قدم‌های محکمی نظرشان را جلب کرد؛ ولی قبل از هر حرفی رامین به یقه احسان چنگ زد.
- مردیکه این‌جا چه گوهی می‌خوری؟
احسان با نگاه تاریک و خاموشش به او خیره شد. گویا اصلاً نمی‌دیدش.
صدای گیتا نوازش‌گر گوش‌های رامین شد. چه‌قدر که دلتنگ صدایش شده بود؛ اما نه، فعلاً بایستی حضور یک مزاحم را حذف می‌کرد، برای همیشه!
- رامین ولش کن.
رامین بی‌این‌که نگاهش را از از احسان بگیرد، غرید.
- اول بذار شر یکی رو کم کنم!
احسان پوزخند بی‌رمقی زد. حالش تا چه اندازه زار شده بود که اینک بچه خروس‌ها هم برایش قد می‌کشیدند؟
رامین حرصی شده از پوزخندش یقه‌اش را بیشتر در مشت‌هایش مچاله کرد و سر به سر نزدیک کرده، گفت:
- دوباره سایه‌ات دم‌ پر گیتا نپلکه وگرنه خودم برت می‌گردونم به اون باغ وحشی که بودی!
احسان دندان روی هم سابید. این دیگر خط قرمزش بود!
تنها با یک دستش ضربه‌ای محکم به سینه رامین کوبید که رامین جا خورده از ضربه ناگهانیش قدمی به عقب تلو خورد و یقه‌اش را رها کرد.
- جوجه، شما کیش باشی؟
رامین پوزخندی زد. عجب!
اخم در هم کشید و گفت:
- کسی که قراره جهنمت باشه جناب. حالا هری! نبینیمت، افتاد؟
احسان نیم‌نگاهی به گیتا که با شوریده‌حالی نظاره‌گرشان بود، انداخت.
- تا نفهمم صنمت چیه؟ خودم رو کنار نمی‌کشم.
- عشقش! همه کارش و شوهر آینده‌اش! حالا اوکی شد؟
گیتا از بهت کلماتی که شنید، هاج و واج به رامین که خیره احسان بود، چشم دوخت.
احسان شنیده‌ها را باور نداشت. نه! امکان نداشت که گیتا عاشق شده باشد؛ ولی چرا؟ چرا از شنیدن این حرف، پریشان شد؟ مگر برای کسب حلالیت سد راهش نمیشد؟ پس اینک دردش چه بود؟
مات و مبهوت به گیتا نگریست که همان لحظه گیتا هم با چشمانی مبهوت نگاهش کرد.
احسان نگاهش را در بین گیتا و رامین که نقش مزاحم و رقیب را برایش داشت، به گردش انداخت.
سرش را به نفی تکان داد و زمزمه‌وار گفت:
- چرنده.
رامین که گویا از سکوت گیتا شیر شده بود، سینه سپر کرد و گفت:
- خیلی دلم می‌خواد کارت رو واسه‌ات بفرستم؛ ولی خب، حتی لیاقت یک دعوتی رو هم نداری!
احسان با چشمانی گرد و مبهوت رو به گیتا گفت:
- داری انتقامت رو می‌گیری؟ (لبخند تلخ) می‌خوای تلافی کنی؟
گیتا؛ اما هنوز در بهت سیر می‌کرد. به یک‌باره داشت چه میشد؟!
رامین بود که به حرف آمد.
- به اون چرا نگاه می‌کنی؟ طرف حسابت منم!
احسان دیگر نتوانست آرام باشد. این‌بار به صدای دلش گوش داد و تنها از دلش گفت، بی‌این‌که متوجه حرف‌هایش باشد و بداند چه دارد می‌گوید!
قدم کوچکی سمت گیتا برداشت و گفت:
- بگو دروغه گیتا، خواهش می‌کنم! من غلط کردم. اصلاً اون حیوون، من. بدبخت، من. (با بغض) گیتا این‌کار رو باهام نکن! 
گیتا باز هم سکوت کرده بود.
رامین پوزخند صداداری زد و گفت:
- دیر شده. (با غضب) وقتی مثل یک حیوون باهاش رفتار می‌کردی باید به این روز هم فکر می‌کردی. تو لیاقت گیتا رو نداشتی و نداری!
احسان؛ اما هنوز هم چشمش میخ نگاه سرد و یخی گیتا بود. کاش اگر شوخی بود، بس کند!
حرف‌های رامین همچو ویزویز مگسی آزارش می‌داد و روانش را خط‌خطی می‌کرد؛ اما تمام حواسش پی لب‌های گیتا بود تا جواب را از او بشنود.
تک‌خند تلخی زد و سپس سرش را به نفی تکان داد. چشمه اشکش داشت می‌جوشید و چشمانش را پر می‌کرد.
- باور نمی‌کنم.
با خشم به طرف رامین چرخید. همه‌اش تقصیر این مرد مزاحم بود!
به طرفش یورش برد و یقه‌اش را به چنگ گرفت. مشتش را بالا آورد تا در فرصت بهت رامین زهرش را بریزد که صدای جیغ گیتا مانعش شد.
- نه!
هر دو به گیتا چشم دوختند. گیتا با نگاهی بارانی که مشخص نبود بارشِ نفرت است یا ترحم به سمتشان نزدیک‌ شد و خطاب به احسان گفت:
- اگه کاری با رامین داشته باشی جیغ می‌زنم تا همه بریزن سرت! 
احسان مات و مبهوت لب زد.
- گیتا!
گیتا با لحن محکمی که خلاف چشمان ترش را اثبات می‌کرد، آمرانه گفت:
- ولش کن!
احسان با بغضی که صدایش را مرتعش کرده بود، با استیصال گفت:
- گیتا این می‌خواد تو رو از من بگیره!
پوزخند گیتا جوابش شد.
- جداً؟ مگه من هنوز هم برده‌تم؟ هوم؟ تو واقعاً خیال کردی من اون دختر احمق گذشته‌ام؟!
احسان رامین را که قصد داشت یقه‌اش را آزاد کند، به عقب هل داد و به طرف گیتا قدم دیگری برداشت.
- بس کن. التماست می‌کنم بس کن. این‌قدر از گذشته برام نگو. به جون خودت که... که واسه‌ام شدی همه چیز، نمی‌تونم.
با زمزمه‌ای که به سختی شنیده میشد، بغض‌آلود گفت:
- نمی‌کشم. بسه گیتا، بسه. (هق) تمومش... کن!
لب‌هایش را محکم‌ به هم فشرد تا دوباره هق‌هق مردانه‌اش بلند نشود؛ اما هر چه کرد نتوانست مانع ریزش اشک‌هایش شود. اصلاً غرور کیلویی چند بود؟ همین غرور نبود که روزگارش را سیاه کرد؟ الآن از همین غرورش نمی‌کشید؟ پس به درک اگر بقیه پشت سرش چرند می‌گفتند. به جهنم اگر ضعیف جلوه داده میشد.
گیتا با بغض پوزخندی تلخ زد و گفت:
- تمومش کنم؟ تو باعث شدی من بمیرم، می‌فهمی؟ هنوز که هنوزه اون گذشته برام سایه می‌زنه. همه‌اش تقصیر توئه! حالا میگی بس کنم؟ اصلاً چی رو بس کنم؟ خاطراتت رو؟ یا گذشته‌ای که نحسش کردی؟ (جیغ) چی رو؟!
رامین دستی به لباسش کشید و ضربه‌ای به شانه احسان زد تا از گیتا فاصله گیرد.
- جوابت رو گرفتی؟ حالا شرت رو کم کن.
احسان دادی کشید و با ضرب دست رامین را پس زد.
- نمی‌ذارم. گیتا تو واسه منی، من!
رامین که گویا به غیرتش برخورده بود، دست مشت کرد و نفسش را با حرص به بیرون پرت کرد.
گیتا پس از مکثی به رامین نزدیک شد و دستش را گرفت
احسان با تعجب و درماندگی به دستانشان نگاه کرد. نه!
رامین نیز از رفتار گیتا به وجد و حیرت درآمد و ضربان بالای قلبش نشان از هیجان درونش می‌داد.
گیتا چشم در چشم احسان با لحنی که سعی داشت همچنان محکم باشد و صدایش نلرزد، گفت:
- من هیچ وقت نمی‌بخشمت! زندگیم رو تو تباه کردی. اگه فقط یک نمه شعور داری و درک می‌کنی، از زندگیم برو بیرون. شنیده‌ها رو شنیدی، امیدوارم دیگه هیچ وقت نبینمت احسان نیک نام!
احسام توانایی تکلم نداشت و با بهت به دور شدنشان نگریست. نه‌نه‌نه! این یک کابوس بود، حتماً همین‌طور بود. کابوسی که بالاخره به پایانش می‌رسید. بالاخره هر آغازی، پایانی داشت دیگر؟
با فریاد صدایش زد.
- گیتا!
گویا با تمام شدن صدایش خودش هم پایان یافت.
حقیقت‌ها تلخ بودند؛ اما حق بودند و چه تلخ‌های حقیقی‌ای!
روحش به نیستی پر کشید و همچو گیاهی،
تنها جسمش صامت ایستاده بود و با چشمانی اشکین و وق‌زده به جای‌خالی گیتا خیره شده بود. درونش ترک خورده و فرو ریخته بود فقط بدنه‌اش بود که ثابت مانده بود.
نگاه ترحم برانگیز مردم را خریدار شد؛ اما دل اویی که باید به رحم نیامد. با تمام سنگدلیش رهایش کرد!
***
به هق‌هق افتاد و با دستانش سعی کرد صدایش را خفه کند.
- عزیزم آروم باش، دیگه تموم شد.
- نه، اون ولم نمی‌کنه. همه این رو گفتن؛ ولی... .
هق‌هقش مانع گفتن ادامه حرفش شد و به سکسکه افتاد.
رامین عصبی از دیدن حال آشفته‌اش گفت:
- مگه از روی جنازه من رد بشه!
- رامین؟
- جانم؟
- چرا این‌قدر تنهام؟ چرا هر کی می‌خواد بهم زور میگه؟
اخم‌های رامین یکدیگر را به آغوش کشیدند. روبه‌رویش ایستاد و اخمو با لحنی جدی و قاطع گفت:
- تو تنها نیستی گیتا. پس من کیم؟
گیتا از پشت هاله اشک‌هایش سوالی نگاهش کرد.
- واسه من شو تا نشونت بدم کسی می‌تونه برات زور بگه یا نه؟
- ... .
- قول میدم خوشبختت کنم!
- ... .
رامین پس از مکثی دوباره لب باز کرد.
- بهم اعتماد داری؟
گیتا عوض جوابش با بغض زمزمه کرد.
- می‌ترسم!
- قول میدم برات سپر باشم.
- ... .
- ملکه‌ام میشی؟
قطره اشکی از پلک پایین گیتا به روی گونه‌ اناریش چکید.
زمزمه‌وار لب زد.
- رامین!
لبخند مهربان رامین جوابش شد.
به راستی زندگی یعنی چه؟
***
با فریاد میز را برعکس کرد که شیشه‌اش درهم شکست و پودر شد.
اجازه نمی‌داد. اینک که دردش را فهمید، نباید می‌گذاشت!
به اطراف چشم دوخت. ویرانه بود و ویرانه.
در همین چهار دیواری عزیزکش را عذاب داده بود. در همین سلول خوی وحشی‌گریش به طغیان کشیده شده بود. لـعنت بر او. رانده شده جهنمی! 
ماندن در خانه به صلاح نبود. بی‌ شک که دوباره دیوانه میشد. بایستی با کسی حرف میزد. از درونش می‌گفت. کسی که بتواند گوش باشد و درکش کند. کسی که خودش درد تنهایی را به پی کشیده باشد!
با حالی پریشان و داغان دسته کلیدش را از روی اپن چنگ زد و به طرف در سالن خیز برداشت. هر آن احساس می‌کرد دست‌های گذشته گریبان‌گیرش می‌شوند‌.
بی‌توجه به سر و وضع خانه خودش را به بیرون پرت کرد و با نهایت سرعت ماشینش را راند. کجا؟ هر آن‌جا که دل گوید!
***
به خودش در آینه دیواری نگاهی زار انداخت. صورتش همچنان کمی کبودی و خون‌مردگی داشت و سرش باند پیچی بود. گچی که به دور دستش پیچیده بود و همچو وزنه‌ای از گردنش آویزان بود، همچنین مچ پایش را هم بلعیده بود، حسابی حرکت را برایش دشوار می‌کرد.
پوفی کشید که طره‌ای از موهایش که جلوی پیشانیش افشان شده بود، به بالا پرت شد و دوباره روی چشمش خوابید.
امروز به کجا می‌رفت؟ آن‌ هم با این سر و شکل؟
کیف دستی کوچک مشکیش را که بندش را به دور کمرش می‌پیچاند، برداشت و با تکیه به چوب دستیش به طرف در سالن حرکت کرد.
داخل کوچه شد و همین که در ساختمانش را بست و چرخید چشمش به ماشین آشنایی خورد.
چشم تنگ کرد که با دیدن احسان جا خورد. او این‌جا چه کار داشت؟!
اخم‌هایش درهم رفتند که احسان با شانه‌هایی خمیده از ماشین لوکسش پیاده شد.
بنفشه کمرش را صاف کرد و سینه سپر کرده با نگاهی سرد و بی‌تفاوت به او نگاه کرد.
صدای گرفته و خشدار احسان نشان می‌داد زیادی غم تلنبار دارد.
- سلام!
بنفشه سری در جوابش تکان داد و سوالی و منتظر نگاهش کرد که احسان با چشمانی به گود افتاده و رنگی پریده، لب زد.
- می‌خوای جایی بری؟
عوض جوابش پرسید.
- چرا این‌جایی؟ 
- ... .
- هی عمو؟
احسان نیز به جای جوابش پرسید. 
- وقت داری؟
بنفشه با تعجب قیافه‌اش را کج و کوله کرد و گفت:
- هان؟!
- می‌خوام باهات حرف بزنم.
چنان با مظلومیت و استیصال این حرف را ادا کرد که بنفشه نتوانست خیرگی نگاهش را از روی چشمان خاموشش بردارد.
زمزمه کرد.
- چرا؟
احسان آهی کشید و اینک با صدایی که شنیده نمیشد و تنها لب‌هایش تکان می‌خورد، لب زد.
- دلم گرفته!
احساسی روی سینه‌ بنفشه سنگینی می‌کرد. شاید ترحم!
آب دهانش را قورت داد و گفت:
- تعارف کنم بیای داخل؟
- نه، می‌خوام توی شهر بگردیم.
بنفشه با زبانش لب‌هایش را خیس کرد و با تعلل به احسان چشم دوخت. بی‌انصافی بود اگر تنهایش می‌گذاشت. او در هنگام تنهایی و یکه‌ایش مدام به او سر میزد. هر چند که مقصر حالش خودش بود؛ اما... .
سرش را به تایید تکان داد که احسان لبخندی محو و خسته زد. خواست برای کمک به او قدمی بردارد که بنفشه خشک گفت:
- خودم می‌تونم.
احسان به رسم ادب در را برایش باز کرد. سوار ماشین شدند و پس از چندی ماشین تکان آرامی خورد و به حرکت درآمد. 
بنفشه از پشت شیشه به مردم نگاه می‌کرد؛ ولی منتظر شنیدن حرفی از جانب او بود.
چند دقیقه‌ای گذشت؛ اما حرفی در میانشان زده نشد گویا احسان در رویاهای تاریکش سپری می‌کرد.
بنفشه سرش را به سمتش چرخاند. قیافه‌اش جوان به نظر می‌آمد؛ اما تک و توکی موی سفید در انبوه جنگل سیاهش نشان می‌داد که این مرد متحمل خیلی از فشارهای روحی بوده. آه مشخص شد روزگار تند مزاج است. به رعیت و اشرافش کاری نداشت، فقط می‌تازید!
- نمی‌خوای حرف بزنی؟
احسان نیم‌ نگاهی حواله‌اش کرد و دوباره به جاده چشم دوخت.
آه بی صدایی کشید و گفت:
- چی بگم؟ از کجا بگم؟
بیچاره، چه دل پُری!
- از جایی که خواستی به خاطرش بیای دنبالم.
فشار پنجه‌هایش را روی فرمان دید. لابد حرف مهم یا بُرنده‌ای داشت که این‌گونه برای زدنش درد می‌کشید.
احسان باز هم سکوت را پیشه کرد و پس از گذر پنج دقیقه ماشین را در کنار جاده پارک کرد.
تکیه‌اش را به پشتی صندلی داد و چشمانش را بست. آهی کشید که سینه‌اش بالا، پایین شد؛ ولی دردی از او کاسته نشد. گویا فقط زخم‌هایش سر باز می‌کردند و دردهای تلنبار شده جابه‌جا می‌شدند.
قانونی است به نام قانون پایستگی درد! نه به وجود می‌آید و نه از بین می‌رود. همیشه هست، همیشه! منتهی مدام تغییر شکل می‌دهد، از سخت به سخت‌تر!
احسان بی‌ این‌که تغییر به حالتش بدهد، لب زد.
- نمی‌دونم وقتی قرار بود این همه درد و بدبختی بکشم، چرا به دنیا اومدم؟ خدا از خلقتم چه هدفی داشت؟ فقط زجر دادن من؟!
بنفشه در سکوت خیره‌اش شد و گوش به حرف‌هایش سپرد.
- همیشه آرزوم بود یک آدم پولدار باشم. می‌گفتم اگه پول باشه، همه چی هست. (نیشخند) تمام نداشته‌هات رو تامین می‌کنه، جای نبودن‌ها رو پر می‌کنه؛ ولی... ولی... .
پوزخندی زد و با لحنی گرفته و سرد گفت:
- می‌دونی، درد بی‌انتهاست. همیشه یک بدتر هم هست.
همچنان چشمانش بسته بود. با اخمی از درد و بغضی از حسرت ادامه داد‌.
- من دیگه تهشم!
بنفشه بالاخره به حرف آمد.
- نه! زندگی واسه اون‌هایی که بی کس و کارن، ظالم‌تره. اون‌ها رو تنها و بی کس گیر میاره، بعد هر بلایی که بخواد سرشون نازل می‌کنه. بدبخت‌ ماییم که ننه، بابا بالای سرمون نبود. از بچگی خواری کشیدیم.
تلخ‌خندی زد.
- برو خدات رو شکر کن که لااقل خونواده‌ات هستن. ناله رو من باید بکنم، نه تو!
احسان چشمانش را گشود. با نگاهی تلخ‌تر از لحن بنفشه براندازش کرد. تک‌خندی زد و تکیه‌اش را از صندلی گرفت. سرش را به تاسف تکان داد و با لبخند غمگینش رو به روبه‌رو گفت:
- خونواده؟ هه.
بنفشه از حرفش متعجب شد. نکند با آن‌ها قطع رابطه کرده؟
- چیه؟ 
نگاه خیره احسان تا عمقش را سوزاند.
- من حتی صداشون رو هم نشنیدم.
اخم‌های بنفشه در هم رفتند.
- چی؟!
- آره، حق با توئه. زندگی واسه بیچاره‌هایی مثل ما اون روی وحشیش رو نشون میده.
بنفشه از حرفش جا خورد. حیرت‌زده لب زد.
- تو... تو... .
احسان نگاهش را به چشمان وق‌ زده‌اش دوخت و با لبخندی تلخ گفت:
- یک هم درد!
بنفشه بغضش گرفت. اوه خدای بزرگ! پس بیچاره‌تر از او هم پیدا میشد! از قضاوت نا به جایی که کرده بود، پیش خدایش شرمنده شد.
زمین پر است از آدم‌های مرده.
پر از لبخند‌های دروغین.
پر از گریه‌های پشت نقابی.
و آیا باز هم زندگی زیباست؟!
چشمانش اشکین شده، سریعاً نگاهش را از احسان گرفت و با اخم به شیشه چشم دوخت.
صدای گرفته‌ احسان در ماشین پیچید. گویا بغض بزرگی گلویش را فشرده بود و راه تنفس را برایش بسته.
- خیلی زود دیر میشه. من امروز مردم چون باعث مرگ یک نفر شدم!
بنفشه با حیرت و وحشت به سمتش چرخید. چه؟!
احسان تلخ‌خندی به بهت نگاهش زد و گفت:
- روحش رو کشتم. روح کسی رو که امروز فهمیدم... .
به روبه‌رو چشم دوخت و حرفش را کامل کرد.
- نفسم بهش بنده!
بنفشه نفسی از سر آسودگی کشید؛ ولی با کمی بالا و پایین کردن دنباله جمله‌اش متوجه شد که او هم به شهر دل شکسته‌ها تبعید شده!
زمزمه کرد.
- عشق؟
- نه، زندگی، عمر، تموم هستیم، همه چیزم. عشق، تنها وصف حالم نیست.
بنفشه آه ریزی کشید و به چشمان غبار گرفته احسان نگاه کرد. پس بگو دردش چیست که عظمتش را به خاکستر کشیده!
- متاسفم!
احسان پوزخند بی صدایی زد و از گوشه چشم نگاهش کرد.
- چرا متاسف؟
دوباره نگاه گرفت.
- چرا تو باید ناراحت باشی؟ کسی که حکم مرگش صادر شده، منم. تو چرا آه می‌کشی؟ آه کاش زودتر به بالای چوبه دار برم.
چشم بست.
- تموم شم!
- لطفاً این رو نگو. زندگی همینه دیگه، توقع خوشی رو ازش نداشته باش.
احسان با بغض جواب گرفت.
- بی‌ اون می‌میرم!
- ولی زندگی هنوز هم ادامه داره.
- واسه من؛ اما همه چی تموم میشه.
- تو محکومی به نفس کشیدن.
نگاهشان سوز گرفت و با چشمان بارانیشان به عمق یک‌ دیگر رسیدند.
- کجا میری؟
بنفشه آهی کشید و لب زد.
- هیچ جا، من رو برسون خونه.
احسان سرش را به تایید تکان داد و ماشین را روشن کرد.
***
- خداحافظ.
احسان در جوابش سرش را تکان داد و گفت:
- ممنون که... .
بنفشه به میان حرفش پرید. اینک که متوجه شد احسان کیست، تصمیم گرفت کمی مهربانی را چاشنی رفتارش کند؛ اما با همان حالت قبلیش!
- نیازی به تشکر نیست.
- بنفشه؟
بنفشه سوالی نگاهش کرد که گفت:
- کارت چیه؟
بنفشه پس از مکثی با اکراه گفت:
- میرم توی خونه این و اون کار می‌کنم.
- محل کارت کجاست؟
بنفشه اخم محوی کرد. چه کار به کار او داشت؟
- هر جا. چطور؟
- می‌تونی یک لطفی در حقم بکنی؟
ابروهای بنفشه بالا پرید. سرش را به معنای "چی" تکان داد.
- راستش ازت می‌خوام که... که بیای و واسه من کار کنی.
چشمان بنفشه لحظه به لحظه گردتر شدند. حس می‌کرد خوار شده؛ اما با درک این‌که گذشته‌شان یکی بوده، ملایم گفت:
- نیازی به لطفت ندارم.
- لطف نیست بنفشه. تو مثل خواهرمی. راستش اگه این کار رو واسه‌ام بکنی، این منم که مدیونت میشم.
پوزخند تلخی زد و در ادامه اضافه کرد.
- لااقل می‌فهمم چرا زنده‌ام. یک دلیل واسه نفس کشیدن پیدا می‌کنم.
- ... .
- من تنها زندگی می‌کنم، ازت می‌خوام خانوم اون خونه بشی.
بنفشه لحظه‌ای خشکش زد. گویا احسان متوجه شد منظورش را درست نرسانده که تندی گفت:
- منظورم اینه که بیای و توی خونه من کار کنی.
بنفشه با دودلی و شک به احسان نگاه کرد.
احسان زمزمه‌وار و با لحنی ملایم لب زد.
- لطفاً!
بنفشه چشمانش را به آرامی باز و بسته کرد. آن پیشنهاد برخلاف میل درونیش یک امتیاز خوب محسوب میشد زیرا که جای ثابتی داشت و... .
- بنفشه؟
بنفشه از فکر خارج شد و پرسید.
- این همه آدم بی‌کارن، چرا من؟
- حس می‌کنم من و تو بیشتر هم رو درک می‌کنیم.
- ... .
- قبوله؟
بنفشه تا چندی خیره و عمیق نگاهش کرد. احسان نیز چشم از چشمش برنداشت.
- باشه، فقط بگو ساعت کاریم کیه؟
احسان لبخندی کمرنگ زد و گفت:
- مهم نیست، هر وقت خودت بخوای.
بنفشه اخم درهم کشید و تخس گفت:
- صاحب کاری، پس درست درمورد کار حرف بزن!
- پوف باشه. حالا فردا میام دنبالت تا خونه رو نشونت بدم. بعد طبق تواناییت کارت رو میگم. حله؟
- حرفی نیست.
دیگر وقت رفتن بود. از احسان خداحافظی کرد و به سختی از ماشین پایین پرید. لعنتی! فقط به خاطر مچ پایش بایستی این همه سختی را به پی می‌کشید.
***
آن‌قدر عجله‌ای صورت گرفت که اصلاً متوجه نشدند چه شد و چه گذشت؟
خیلی زود خانواده‌ها هم دیگر را ملاقات کردند و آشناهایی‌ها آغاز شد.
گیتا همچنان خوفی در تنش چنبره زده بود؛ اما حضور رامین آرامش می‌کرد. شاید چون قصد داشتند سریع به احسان بفهمانند که اضافه است، می‌خواستند هر چه سریع‌تر برای هم شوند.
قرار عقد و عروسی گذاشته شد، هر دو در یک شب صورت می‌گرفت. شبی که دو تن زنده خواهد شد و تنی مرگ را تجربه می‌کند!
***
نگاهی به سرتاسر سالن انداخت. ترسی نداشت؛ اما از این‌که قرار بود مدتی را با یک مرد مجرد زیر سقفی بگذراند، احساس خاصی داشت.
- چطوره؟
به سمتش چرخید و جواب داد.
- مشکلی نیست، می‌تونم حلش کنم. فقط بگو چند ساعت کاری دارم؟
- اگه مشکلی نداری که همه ساعتِ.
بنفشه متعجب گفت:
- چی؟!
- ببین بنفشه، من زیاد داخل این خونه نیستم. تو می‌تونی توی یکی از همین اتاق‌ها وسایلت رو بچینی. نیازی به طی کردن این همه مسافت طولانی نیست.
بنفشه با طعنه و تلخی گفت:
- دیگه زیادی عفو و بخشش نمی‌کنی؟
- چرا سخت می‌گیری؟ گفتم که، من زیاد این‌جا نیستم. تو هم قراره این‌جا کار کنی، خب مثل همه شغل‌های دیگه فکر کن صاحب کارت بهت جا خواب داده. مشکل کجاست؟
- فکر کنم متوجه شدی که از ترحم بیزارم!
- ترحم نیست.
بنفشه شاکی گفت:
- پس وقتی قرار نیست داخل این خونه باشی، چرا گفتی بیام این‌جا؟ بی‌خودی گردگیری کنم؟ 
احسان برخلاف لحن تندش به آرامی گفت:
- نگفتم که ابداً نمیام. منظورم این بود که فشار کاریم زیاده، نمی‌رسم زیاد داخل این خونه باشم. در ضمن، نمی‌خوام خونه بوی خاک و کثافت بده.
اشاره‌ای به سر و وضع خانه کرد.
- می‌بینی که این چند روزِ زیادی به هم ریخته‌.
بنفشه نفسش را با کلافگی خارج کرد که صدای غمگین احسان چنگ بر دلش زد.
- بذار لااقل فکر کنم مهمم. واسه خودم که هیچی نبودم، بذار واسه تو بشم یک مرد. مردونگی رو یاد بگیرم!
بنفشه با احوالی دگرگون نگاهش کرد. هضم حرف‌هایش کار او نبود. کلامش عطر عجیبی داشت.
با دستپاچگی نگاه گرفت و خشک گفت:
- طبقه بالا نمی‌تونم برم. توی یکی از همین اتاق‌های هم کف واسه خودم یک دونه رو انتخاب می‌کنم.
احسان لبخندی به رویش پاشید و لب زد.
- ممنون!
بنفشه؛ اما حرفی نزد و در عوض از کنارش عبور کرد.
***
با طمانینه دامن پف دارش را کمی بالا داد و از زیر شنلش به رامین که آقاتر از هر سری شده بود، نگاه کرد.
کت و شلوار مشکیش جذب تنش بود و قد رشیدش را به رخ می‌کشید.
سعی کرد لبخندی هر چند کج و کوله نقش لب‌هایش کند؛ اما اضطرابی که دامن‌گیرش شده بود، مانع شادی این روز مهمش میشد. اضطرابی که عطر نحسی را به همراهش داشت. نمی‌دانست دلیل این هیجان نا میزانش نشات گرفته از چیست.
رامین دستش را به آرامی به سمتش گرفت. شاخه گل رزی سرخ رنگ، به سرخی لب‌های ملکه‌اش در جیب کتش بود.
گیتا دست لرزانش را از زیر شنل بیرون کرد و روی دست رامین گذاشت. امروز برای هم می‌شدند! 
از آرایشگاه خارج شدند و به سمت ماشین لوکس رامین که پر گل و زینتی شده بود، قدم برداشتند؛ اما ناگهان... .
- گیتا؟!
زمزمه ناباورانه و حیرت زده احسان هر دو‌یشان را متوجه و متعجب کرد.
گیتا با شتاب به عقب چرخید. از دیدن چشمان ستاره باران احسان و لب‌های نیمه بازش به نفس‌نفس افتاد. همان حس مزاحم بیشتر آزارش داد و خود را به نما کشید.
- گیتا این کار رو نکن!
ضربان قلب گیتا خیلی تند و محکم شده بود. گویا قصد دریدن سینه‌اش را داشت.
رامین نیم نگاهی به گیتا انداخت و سپس با اخم به طرف احسان چرخید و سرد گفت:
- این‌جا چی کار داری؟
احسان بی توجه به سوالش چشم در چشم گیتا زمزمه‌وار و ملتمس نالید.
- بی تو می‌میرم!
و هم زمان قطره اشکی از چشمش گونه‌اش را خیس کرد.
گیتا بالاخره به خود آمد. دست رامین را نرم فشرد تا کمی قوت گیرد و متقابلاً رامین نیز دستش را فشرد. با صدای خشدار و گرفته‌ای گفت:
- اما من با تو می‌میرم. خاطره‌ خوبی برام نساختی.
احسان دهان بسته و خفه هقی زد و سپس نامش را زمزمه کرد؛ اما افسوس گوش‌ها هم به خاموشی گراییده بودند.
گیتا نگاه سردش را به رامین دوخت و خشک گفت:
- بریم.
رامین با دودلی و شک نگاهی به احسان کرد و سپس گوش به فرمان گیتا داد.
احسان با شنیدن صدای ماشین گویا به او شوک وارد کرده‌اند، تکان محکمی خورد و با بهت سرش را به نفی تکان داد. اجازه نمی‌داد، نه نمی‌داد!
فوراً به سمت ماشینش خیز برداشت و پا روی پدال گاز فشرد. اگر گیتا بله را بگوید، خلاص میشد. تباه میشد.
هاله اشک مانع دید شفافش می‌شد. بغض لحظه به لحظه سنگین‌تر میشد؛ ولی هر چه می‌گریست مرهمی برای دردش نمیشد.
پس از چند دقیقه به ویلایی رسیدند که جماعتی آن بیرون استقبالگر عروس و داماد بودند. دود اسپند فضا را مه‌آلود کرده بود و باران نقل و نبات روی ماشین عروس فرو می‌ریخت.
رامین از ماشین پیاده شد و در را برای ملکه‌اش باز کرد. گیتا خیلی خانمانه پا روی زمین گذاشت.
و این در حالی بود که احسان در چندین قدم عقب‌تر سوار بر ماشینش سرش را به نفی تکان می‌داد. همه‌اش کابوس بود. کابوس، کابوس! این شب واقعی نبود. امشبش سراب بود، حقیقت نداشت. زمانه داشت با او بازی می‌کرد. هیچ چیز حقیقی نبود... نه، نبود!
پس از گذشت چند دقیقه شور و هیجان جمعیت به همراه عروس و داماد داخل ویلا رفتند. آن‌قدر قلب احسان محکم به سینه‌اش می‌کوبید که درد گرفته بود.
سرش تیرک میزد و با چشمانی سرخ شده، با سستی از ماشین پیاده شد.
تلوخوران به طرف ویلا رفت. چند نفر برای خوش‌آمدگویی دم در ردیف شده بودند. بی‌توجه به آن‌ها خود را به داخل رساند. مطمئناً امشب سوژه خیلی‌ها میشد؛ ولی تا با چشمانش نبیند و گوش‌هایش آن واژه نحس وصال را نشنود، بیخیال امشب نمیشد. گویی هنوز هم امشب را باور نداشت.
گیتا به مهمان‌هایی که برایش تبریک می‌گفتند، خوش‌آمد و تشکر می‌گفت.
حضور رامین در کنارش همچو گوی بخاری در چله زمستان عمل می‌کرد.
سعی داشت برخلاف درون به غوغا افتاده‌اش، لبخندش را حفظ کند و دندان‌های سفید و مرواریدیش را به نما بکشد.
داشت به نجواهای رامین گوش می‌داد که از صدای شخصی آشنا جا خورد.
متحیر سرش را بالا آورد. با چشمانی گرد زمزمه کرد.
- نه!
لبخندی ناگهانی و از سر شوک زد که رامین به احترامشان از جای برخاست و رو به او گفت:
- می‌دونستم از دیدنشون خوشحال میشی!
قطره شوق چشم گیتا را بوسید. از جای بلند شد و اول ماهک را به آغوشش کشید. رفیق قدیمیش!
- ماهک!
صدای بغض‌آلود ماهک نوازش‌گر گوش‌هایش شد.
- دلم برات تنگ شده بود.
از همدیگر فاصله گرفتند. گیتا با صدای لرزان و پر بغضی گفت:
- بی‌ معرفت کجا بودی؟ فراموشم کردیا.
- شرمنده‌ام!
و سرش را زیر انداخت و اشک‌هایش را پاک کرد. لبخند گیتا طعم تلخی را گرفت. می‌دانست عدم حضور ماهک چه بود! حتماً از گذشته‌اش با خبر بوده و برای همین جرئت نزدیک شدن به او را نداشت.
نم اشکش را با پشت انگشت اشاره‌اش گرفت و با لبخندی که سعی در وسعت دادنش داشت، به تابان نگریست.
تابان نیز به سمتش آمد و خواهرانه او را در آغوش گرفت. چه شب زیبایی؛ ولی افسوس که... .
هر چه با چشم دنبال شبنم گشت، اثری از او ندید. سوالی اول به رامین نگریست. انگار رامین زبان چشمش را فهمید که ابراز بی خبری کرد. گیتا به ماهک چشم دوخت و پرسید.
- ماهک، شبنم رو نمی‌بینم.
ماهک تلخ‌خندی زد و گفت:
- راستش من هم ازش خبری ندارم. نمی‌دونم کجاست.
بوی دروغ را خیلی خوب احساس کرد؛ اما با آمدن مهمان دیگری اجباراً حواسش را پرت مهمان کرد.
با آمدن عاقد کنار رامین جای گرفت و غوغای مجلس خاموش شد. 
رامین شنل گیتا را کمی پایین‌تر کشید تا موهایش در دید عاقد نباشد و گیتا دلش غنج رفت از این توجه‌های ریزریزکی!
عاقد پس از مکثی گلویش را صاف کرد و به حرف آمد.
گیتا سرش را به زیر انداخت و لبش را گاز گرفت. شور و هیجان وصف نشدنی‌ای داشت او را می‌بلعید.
با سوال عاقد لحظه‌ای چشمانش را بست.
- عروس خانم آیا وکیلم؟
سرش را بالا آورد و تا خواست جواب عاقد را بدهد، چشم در چشم احسان شد. احسانی که عقب‌تر از همه ایستاده بود و بی توجه به بقیه تنها به او زل زده بود.
لبخندش ماسید و نگاهش برخلاف میل درونیش رنگ ترحم گرفت. اشک‌های احسان نمک این مجلس شده بودند و شیرینیش را می‌کاهید.
با غم چشم از احسان گرفت. چه حال زاری! تصور احسان با کمری خمیده و صورتی خیس از اشک، در میان انبوه آدمیان قابل قیاس با چند سال پیش و آن ابهت مردانه‌اش نبود.
صدای ریز رامین شنیده شد. کمی صدایش خشن شده بود، انگار او هم متوجه حضور احسان شده بود. 
- عزیزم!
زیر چشمی به رامین نگریست. چشمانش را باری باز و بسته کرد و نفس عمیقی کشید. با صدای آرام و لرزانی گفت: 
- با اجازه پدر و مادرم و بزرگ‌های مجلس... بله!
صدای کر و جیغ مهمان‌ها ناگهان گوش‌خراش شد و اخم‌هایش درهم رفت. با آن جواب تک کلمه‌ای برای رامین شده بود؛ اما در حضور احسان! 
با احساس گرمای دست رامین روی دستش لبخند بی‌جانی زد. حتماً که برای حرص دادن احسان این کار را کرده بود. مرد غیرتیش!
علی رغم میلش نگاهش را به احسان نداد؛ ولی سنگینی نگاه او آزارش می‌داد. لعنتی امشبش را به گند کشیده بود. شیرینیش را داشت با شوری اشک‌هایش تلخ می‌کرد.
به طرف رامین سر چرخاند و سعی کرد لبخندی هر چند تلخ بزند.
نجوای رامین شور بر دلش انداخت.
- امشب مبارکم باشه!
لبخندش عمق گرفت و سرش را به شانه رامین تکیه داد؛ ولی همین که چشمانش را باز کرد، از دیدن حال خراب احسان شوکه شد. فوراً نگاهش را گرفت و محکم چشم‌هایش را بست. دیگر تمام شد، تمام شد!
***
آن واژه نحس "بله" مدام در سرش زنگ می‌خورد. با عجله عقب گرد کرد و بی توجه به چشمان وق‌زده و متعجب بقیه از ویلا خارج شد.
با تیکافی ماشین را از جا کند و دور شد. دستانش می‌لرزیدند؛ اما با فشار فرمان را گرفته بود.
صدای موتورِ ماشین در هیاهوی هق‌هقش گم شده بود. 
یک دفعه طاقت از کف بریده، با کف دستش ضربه‌ای به فرمان کوبید و فریاد زد.
- خدا! 
تنها عربده می‌کشید، شاید آرام شود، شاید از طغیان دلش کاسته شود؛ اما... .
ماشین را در گوشه‌ای پارک کرد. پیشانیش را به فرمان چسباند و هق‌هق‌هایش شانه‌هایش را می‌پراند.
- خدا چرا از من گرفتیش؟ تو که می‌دونستی من یک روانیم، می‌دونی که حالم چه قدر خرابه، چرا رحم نکردی؟ خدا... خدا چطوری دلم رو پس بگیرم؟ باختم خدا، باختم!
حدوداً نیم ساعتی را در خیابان‌ها سر کرد؛ اما نه تنها آرام نشد، بلکه بیشتر حس جنون پیدا کرد.
فرمان را به سمت خانه‌اش راند، شاید بنفشه بتواند آرامش کند؛ ولی این درد مرهمی نداشت، می‌دانست!
♡دل را به دلبری باختم که غارت‌گر بود.
امانت‌دار خوبی نبود.
به تاراجم برد.
اینک به دردی دچار شده‌ام که یک نا علاج زنده محسوب می‌شوم!♡
بنفشه با شنیدن صدای ماشین در حیاط شالش را به سر زد و لنگ زنان از اتاق خارج شد.
با دیدن احسان که بی حال و نا توان خود را به دیوار کنار درِ سالن تکیه داده بود هینی از وحشت کشید و چوب دستی از دستش افتاد.
از صدای برخورد چوب دستی با کف سالن توجه احسان جلب شد. چشمانش به سرخی خون بود و نگاهش به مانند غاری تاریک.
بنفشه زمزمه‌وار لب زد.
- احسان!
پلک احسان پرید و چانه‌اش لرزید. چه قدر شکستن یک مرد می‌توانست دردناک باشد!
- چت شده؟
اما احسان جوابی نداد و با بستن چشمانش قطره اشکی از زیر مژه‌هایش سر خورد.
بنفشه خم شد و چوب دستیش را از روی زمین برداشت. به خاطر فشار وزنش روی پای آسیب دیده‌اش اخم‌هایش در هم رفت؛ اما دردش را ابراز نکرد. فعلاً حال وخیم احسان برایش در اولویت قرار داشت.
به سمت احسان رفت که همان لحظه احسان متکی به دیوار، به طرف زمین سر خورد و نگاهش خیره به افق حتی پلک نزد.
بنفشه نمی‌توانست روی زمین بنشیند، شرایط پایش این اجازه را نمی‌داد. سر پا ماندن هم سختش بود، بالاجبار کمی به طرف احسان خم شد و نگران گفت:
- خوبی؟
احسان تک‌خند تلخی زد؛ ولی زود خنده‌اش به هق‌هق تبدیل شد و با کف یک دستش چشمانش را پوشید.
امان از غروری که بخواهد صاحبش را بشکند. طوری خرد و خمیرش می‌کند که بازیافتش هم شبیه عزت نفس نباشد.
بنفشه با کلافگی نگاهش کرد. چه شده بود؟ 
- احسان!
زمزمه گرفته و خش‌دار احسان شنیده شد.
- رفت.
با چشمانی پر سرش را بالا آورد و با استیصال ادامه داد.
- بنفشه، رفت!
اخم‌های بنفشه در هم رفتند. یعنی تا به این اندازه عاشق بود؟!
- چی؟!
- مال اون شد. من رو نخواست! منِ احمق رو... .
هق‌هقش مانع ادامه حرفش شد. بنفشه آب دهانش را قورت داد و گفت:
- از اول هم نباید دل بهش می‌دادی. اشتباه بود. دلی که واسه تو نزنه، نمیشه مال خودت کنیش.
فقط صدای گریه احسان شنیده میشد. بنفشه از حال درمانده‌ای که برای خود ساخته بود، بغضش گرفت. اخم در هم کشید و با صدای لرزانی گفت:
- بس کن دیگه!
ولی احسان غرق در گذشته ننگینش داشت جان می‌سوزاند. بقیه چه از دل او می‌دانستند؟ چه از گذشته سیاه و تاریکش می‌دانستند؟ بقیه چه از شرمندگی و وجدان قاتل می‌دانستند؟
♡چشمانم اشتباه دید. گویا سراب بود؛ چشمه‌ای جوشان که وقتی داخلش پا نهادم، دیدم گرفتار مرداب شده‌ام!♡
بیخیال درد پایش شد. به سختی نشست و پایش را دراز کرد. به اشک‌های مردانه احسان خیره شد. به راستی عشق چیست؟ درد است یا درمان؟ خوب است یا بد؟
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.