کبوتر سرخ : ۱۰

نویسنده: Albatross

احسان مدام خود را سرزنش می‌کرد. نباید این‌گونه رفتارش بچه‌گانه می‌بود.
داخل اتاق شد و روی صندلی کنار تخت که برای همراه بیمار بود، نشست.
صورت بنفشه کبود شده بود و ورم داشت. سرش را دوباره باند پیچی کرده بودند و گردنبند طبی، مارپیچ گردنش شده بود. 
کجایش صدمه خاصی ندیده؟ او که همه‌اش پودر و خاک شیر شده بود!
از دیدن لرزش پلک‌های بنفشه، هیجان‌زده شد.
کمی به سمتش مایل شد و صدایش زد‌.
- بنفشه؟
حال بنفشه تمام بدنش درد می‌کرد، گویی از زیر دستگاه پرس، خارج شده. از شنیدن صدای احسان گویا به سرش پتک کوبیده‌ باشند، همه چیز را به خاطر آورد.
ناگهان تمام بدنش بوی نفرت را حس کرد. بیشتر از دست خودش عصبی بود.
به سختی لای چشم‌های پف کرده‌اش را باز کرد. نمی‌توانست تکان بخورد. سنگینی خاصی را بر روی گردنش احساس می‌کرد. حس این‌که کسی قصد خفه کردنش را داشته و با دستانش به گردنش چنگ زده را داشت.
آب دهانش را قورت داد و به سختی نگاهش را به سمت احسان چرخاند؛ ولی سرش صاف و رو به سقف بود.
احسان هنگامی که نگاه خیره و سردش را دید، دستپاچه شد و گفت:
- خوبی؟!
بنفشه پوزخند بی رمقی زد و نگاهش را از او گرفت. عالی بود!
درد داشت و بایستی برایش مسکن می‌زدند؛ اما از سر غرورش حرفی نزد.
صدای گرفته احسان شنیده شد. سرش پایین بود و با پشیمانی ادای کلام می‌کرد، هر آن‌چه که در دلش تلنبار شده بود.
- بهت حق میدم من رو نبخشی و از دستم عصبی باشی، جای حرفی باقی نمی‌مونه. من همه چی رو خراب کردم، حتی به حرفی هم که زدم عمل نکردم و روی مردونگیم نموندم.
- ... .
- برو بنفشه، من لیاقت خوبی‌های تو رو ندارم.
اخم‌های بنفشه بی اختیار در هم رفت و چشمانش بسته شد. روی واژه "رفتن" حساس شده بود، انگار به آن آلرژی پیدا کرده.
- من نمی‌تونم خوب بشم چون خودم نمی‌خوام. اگر هم نمی‌خوام، واسه اینه که سزاوار یک زندگی راحت نیستم، شایستگیش رو ندارم!
- ... .
- دلم نمی‌خواد زندگی تو رو هم خراب کنم، نمی‌خوام اوقاتی رو که می‌تونی با خوشی سپریشون کنی رو واسه‌ات زهر کنم. بنفشه، تو حقت بالاتر از این‌هاست!
بنفشه بغضش را قورت داد و همچنان چشم بسته، گوش به حرف‌های احسان سپرده بود. هر چند که خلاف میلش بودند!
- می‌دونم بهت قول دادم از تنهایی درت بیارم؛ ولی... ولی نشد! همه چی دست به دست هم داد تا فرو بریزم. من آدم بده داستانم و آدم بدها هیچ وقت اسطوره نمیشن.
- ... .
- من‌ رو ببخش، ببخش که... .
آهی کشید و ادامه نداد. مرد این روزها زیادی درهم شکسته بود.
بنفشه پوزخند تلخ دوباره‌ای زد. چشمانش را باز کرد و خیره به سقف لب زد. 
- چرا ادامه نمیدی؟ بگو که نامردی کردی، بگو الکی دلت رو خوش کردم.
چشمه اشکش جوشید و بلافاصله اشک‌ها در پی خیسی صورتش روانه گونه‌هایش شدند.
- بگو بی خودی بهت مژده می‌دادم. بگو، بگو!
احسان تنها کوتاه گفت:
- ببخش!
بنفشه لب‌هایش را محکم به هم چسباند.
- من روی حرفت آرزوها بنا کردم. آره، اشتباه بود! هر دو اشتباه کردیم که به وجود هم تکیه زدیم. خیال می‌کردم چون یک جورهایی شبیه همیم، شاید بتونی برام بزرگ‌تری کنی، خونواده‌ام باشی؛ ولی (خشن) ولی زدی و تمام آرزوهایی که می‌خواستم آجر به آجر بسازم رو خراب کردی. رویاهام رو خراب کردی. همه چی رو خراب کردی. اشتباه از من بود که بعد عمری خواستم تکیه کنم؛ اما یادم رفته بود که... .
بغضش مانع ادامه حرفش شد و لب‌هایش را به درون دهانش کشید. اشک‌ها از پس پلک‌های بسته‌اش جاری می‌شدند.
اندکی را هر دو در سکوت گذراندند. احسان با دودلی و پشیمانی به او چشم دوخته بود و بنفشه نیز به خوبی می‌توانست سنگینی نگاهش را درک کند.
- شرمنده‌ام!
لبخند تلخی زد و ادامه داد.
- مطمئنم یک شخص لایق سایه سرت میشه. من مثل کلاغ شومم!
- قرار نبود این‌جوری باشی!
- می‌دونم.
بنفشه نگاهش کرد و گفت:
- پس چرا نمی‌خوای عوض بشی؟ غصه خوردن تو اون دختر رو برنمی‌گردونه، فقط خودت رو عذاب میدی.
- من هم همین رو می‌خوام، این‌قدر شکنجه بشم تا مرگ قبولم کنه.
- نکن این کار رو.
احسان در سکوت خیره‌اش شد که با التماس لب زد.
- خوب شو احسان!
- خوب نمیشم.
- لطفاً!
- خیلی دلم می‌خواد مثل همه یک لبخند واقعی داشته باشم؛ ولی امون به دل موندم و می‌دونم که می‌مونم هم. هه دیگه زندگی برام بی معنی شده. به قول خودت منِ پیرمرد دیگه سنی ازم گذشته.
- افکارت دارن پیرت می‌کنن.
- خاطراتمن.
- بریزشون دور.
- می‌خوام؛ اما نمیشه!
بنفشه کوتاه نیامد.
- تلاش کردی؟
- هر چه‌قدر فکرش رو بکنی.
- یک بار دیگه هم تلاش کن.
- نمی‌کشم.
بنفشه دوباره اصرار کرد.
- لطفاً!
احسان؛ اما حرفی در جواب نگفت.
- به خاطر من، به خاطر آبجی کوچیکه‌ات... باشه؟
همچنان نگاه خیره احسان جوابش شد. همین بود! اگر کمی بیشتر اصرار می‌کرد، حتماً می‌توانست رامش کند.
- احسان تو می‌تونی گذشته‌ات رو با کارهای الآنت پاک کنی. اگه به یک نفر ظلم کردی، در عوض این توانایی رو داری که کمک‌رسون خیلی از بی پناه‌ها باشی. یکی نظیر همین هم جنس‌هامون! یتیم بودی و می‌دونی چه سخته که نداشته‌هات رو بشمری. می‌تونی قهرمان یا حتی عمو نوروزشون باشی. هوم؟
- بنفشه!
بنفشه همچنان مصر ماند.
- لطفاً بیدار شو، خیلی‌ها بهت نیاز دارن.
احسان با درماندگی گفت:
- هر کی هم نفسم شد، ازم رنجید.
- تلافی کن.
- تو من رو می‌بخشی؟
بنفشه با این‌که زیادی دل‌خور بود؛ اما هر چه باشد، باید به احسان حق می‌داد. آن لحظه حال احسان را بایدِ خود می‌دانست، در حالی که نمی‌دانست همین مرد قرار است ضربه بدی را نثارش کند!
- از حرف‌های اون روزی که زدم و بهت توهین کردم، از بد دهنی‌هام، من رو بابت همه‌شون می‌بخشی؟
- فراموششون کن.
- بنفشه؟
بنفشه سوالی نگاهش کرد که احسان با تته‌پته گفت:
- من بهت... بهت نیاز دارم!
بنفشه لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
- هستم، البته اگه تو بیرونم نکنی.
احسان تک‌خند خجول و شرمنده‌ای زد و سرش را زیر انداخت. برای چندمین بار تکرار کرد.
- شرمند‌ه‌ام!
سرش را بالا آورد و گفت:
- واسه جبران، این‌بار من ازت پرستاری می‌کنم.
بنفشه لبخندی زد و نگاهش را گرفت. همه‌اش در بیمارستان خلاصه می‌شدند. گفته بودند که هر چه بد آید... به سر آید!
ناگهان با فکری که در سرش چشمک زد، زیر چشمی به احسان نگریست. برای ادای کلامش تردید داشت؛ اما باید می‌گفت. بهترین موقعیت بود! باید شانسش را امتحان می‌کرد.
- به یک شرط تمام بد اخلاقی‌هات رو فراموش می‌کنم.
خیره به انتظار نگاهش زبان روی لب‌هایش کشید و گفت:
- باید... باید پرونده اون... آم... اون خونه رو ببندی.
- کدوم خونه؟!
لحن صدای احسان متعجب بود، گویا هنوز متوجه منظورش نشده بود.
- همون گورستون!
نگاهش نمی‌کرد؛ اما می‌توانست به خوبی اخم‌هایش را احساس کند.
احسان با لحنی که سعی داشت غضبش نمایان نباشد، خشک گفت:
- برم ببینم وضعت چطوره.
بنفشه فوراً گفت:
- اگه بیخیال اون خونه نشی، نمی‌تونی به زندگی برگردی. تمومش کن بره. اصلاً بفروشش!
- بنفشه! هر چی گفتی، گفتم چشم؛ اما توی این مورد... .
بنفشه به صدایش بغض داد و حرفش را از میان قیچی کرد و گفت:
- اگه گفته بودی چشم که الآن حال من این نبود، مثل اسکلت‌ها خشک شدم!
- تقصیر خودت بود.
- وای احسان! ببین، باز داری شروع می‌کنیا. همین چند لحظه پیش چی می‌گفتیم؟
- ... .
- اگه می‌خوای منجی باشی، باید اون خونه رو آتیش بزنی. خرابش کن. چه می‌دونم، یک کاری کن که دیگه واسه تو نباشه.
احسان چیزی نگفت که صدایش زد.
- احسان!
- اون خونه... .
بنفشه به میان حرفش پرید و گفت:
- جهنمته! یک ویرونه‌ست، خونه نیست که. اون خونه رو با خاطراتش بریز دور.
نگاه دودل احسان جوابش شد. او؛ اما با نگاهی قاطع خیره‌اش شد. این نهایت کاری بود که می‌توانست انجام دهد.
- بفروشش.
- نمی‌تونم!
بنفشه چشم‌هایش را گرد کرد و شاکی غرید.
- احسان!
- باور کن نمی‌تونم بفروشمش چون اون‌جا نفرین شده‌ست. هر کس بره اون تو طلسم میشه!
حرفش شاید حق بود. در آن ویرانه روح‌هایی از جنس نفرت آشفته و سرگردان بودند.
- پس واسه همیشه پلمپش کن.
- ... .
- انجام میدی دیگه؟
اندکی نگاه خیره احسان رویش زوم شد. لبخندی خسته زد و گفت:
- خوب داری از شرایطت سوء استفاده می‌کنیا!
بنفشه با اشتیاق گفت:
- پس تمومه؟!
احسان فقط با چشمانی غمگین؛ اما لب‌هایی خندان نگاهش کرد. شاید باید خود را به او می‌سپرد!
***
با کمک احسان روی تخت دراز کشید. خدا را شکر که از شر بیمارستان خلاص شد!
- می‌خوای ناهارت رو بیارم؟
با خستگی جواب داد.
- نه، فقط می‌خوام بخوابم. توی این چند روزی که داخل بیمارستان بودم، خواب راحت نداشتم.
- اوهوم. باشه، هر طور راحتی.
به او نگاه کرد. واقعاً این مردِ کودک چه مرد بود! اعتماد به غریبه در این زمانه خود حماقت محسوب میشد؛ اما احسان نشان داد هنوز هم می‌شود نهال اعتماد را در زمین دل کاشت.
لبخندی زد و زمزمه‌وار گفت:
- ممنون!
احسان گویا از حرفش جا خورد، متعجب گفت:
- چرا؟!
بنفشه لبخندش را وسعت داد و جواب داد.
- هیچی، همین‌طوری!
احسان با این‌که مجاب نشده بود؛ اما او هم لبخندی خسته زد.
♡زمانه! هستی؟ دیگر بخواب. فریادهایم خاموش شدند، آرام بگیر.♡
همچو گیاهی که تازه در سیل باران رحمت قرار گرفته، سرزنده شده بود. گویا بالاخره حکمت خدا را دانست!
این‌که ته تمام سختی‌ها و ناله‌هایش عشقی بی مانند منتظرش بود، او را به وجد می‌آورد. گویی تمام لحظات سخت گذشته، در گونی‌ای خفه شده بودند و به تاریک‌ترین بخش مغزش دفن شده بودند.
رامین برایش مرد بودن را توصیف کرد. زندگی کردن را یادش داد. به او فهماند که زیستن، تنها نفس کشیدن نیست.
تقریباً پنج ماهی از عروسیشان می‌گذشت و او با تمام وجودش خوشبختی را لمس می‌کرد.
رامین برای او بود و دنیا در مشتانش قرار داشت. زندگی یعنی این!
در تمام شیرینک‌های زندگی فقط هرگاه که شوک عصبی به او وارد میشد، چشمش به تاری می‌افتاد و یادآور آن گذشته نحسش میشد؛ اما رامین پرده‌ای برای سر پوشی همه تلخی‌هایش شده بود!
نیم نگاهی به یکدیگر انداختند و دوباره میخ دکتر شدند.
- خب همون‌طور که عرض کردم، خانومتون باید به دور از هر کنش عصبی‌ای باشه. حتی سعی کنید برای خوشحالی یا مناسبت‌ها سوپرایزش نکنید. غافلگیری‌ای که به ایشون شوک وارد کنه، باعث میشه چشمشون که گویا آسیب دیده‌ست، اذیت بشه.
رامین با اخم‌های درهم رفته پرسید.
- خب این عمریه یا به تدریج خوب میشه؟
- نگران نباشید، من قطره و چند دارو تجویز می‌کنم. منتهی بعد یک ماه استفاده، دوباره باید بیاید تا خانوم چک بشن.
رو به گیتا کرد.
- البته این اطمینان رو بهتون میدم که اگه زیر نظر پزشک باشین، دوباره سلامتیتون رو به دست میارید!
گیتا لبخندی کم‌رنگ زد و گفت:
- خیلی ممنون دکتر.
- خواهش می‌کنم دخترم.
پس از این‌‌که نسخه را از دکتر گرفتند، از اتاق خارج شدند. بایستی به داروخانه مرکز شهر می‌رفتند. گویا داروهایی که برایش تجویز شده بود، کمیاب بودند و تنها در داروخانه مرکز شهر میشد دریافتشان کرد.
سوار ماشین شدند و مستقیم به طرف داروخانه حرکت کردند.
اخم‌های رامین همچنان درهم پیچیده بود و با حالتی متفکر رانندگی می‌کرد.
- رامین؟
- ... .
- رامینم؟
- جان؟
- کجایی؟ صدات می‌زنم جواب نمیدی.
- هان؟ هیچی عزیزم، چیزی نیست.
- مطمئن باشم دیگه؟
رامین لبخندی زد تا سرپوش تمام خشمش برای احسان باشد. همه‌اش تقصیر او بود که ملکه‌اش این چونین عذاب می‌کشید. تمام شب‌های تار ملکه‌اش را چراغانی می‌کرد. اصلاً کرم شب‌تابش میشد!
بحث را عوض کرد و در جوابش گفت:
- بعد داروخونه حال داری بریم یک دوری بزنیم؟
- در رفتیا؛ ولی خب، باشه. قبول.
لبخند رامین عمق گرفت و با سرعت بیشتری به طرف مقصد راند.
به داروخانه که رسیدند، گیتا خواست پیاده شود که رامین مانعش شد و هم زمان با این‌که داشت پیاده میشد، رو به او گفت:
- من خودم داروهات رو می‌گیرم، تو بشین.
- باشه، پس زودی بیایا!
- چشم!
گیتا با چشم به رفتن رامین نگریست. از همین بیرون هم میشد فهمید که داروخانه زیادی شلوغ است و رامین به این زودی‌ها خلاص نمی‌شود.
ربع ساعتی که گذشت، حوصله‌اش سر رفت و تصمیم گرفت تا بیرون برود و تا زمان آمدن رامین قدم بزند.
در اطراف ماشین روی پیاده‌‌رویی که برای پارک همان محل بود، در حال و هوای خودش سیر می‌کرد و از هوای آزاد شهر لذت می‌برد.
- هوش خوشگلِ؟
گیتا از شنیدن صدای مردی جوان اخم‌هایش درهم رفت. لعنتی! حتی در روز روشن هم آسوده‌شان نمی‌گذاشتند. الوات‌ بی عار!
توجه‌ای به مرد جوان که همچو دمی به دنبالش کشیده میشد، نکرد.
- بابا یک نظری کن ما رو، اگه نپسندیدی بیا و اخم تحویلمون بده.
- مطمئن باش پسندت نمی‌کنه پسره‌ی بی‌ناموس!
هر دو به طرف رامین چرخیدند. گیتا از حضورش لبخندی زد؛ ولی لبخندش در نطفه خفه شد. رامین بیش از حد عصبی شده بود، طوری که بر سرش داد زد.
- برو تو ماشین!
مرد جوان با گستاخی تمام سینه سپر کرد و گفت:
- تو کیش میشی اون وقت؟
رامین دندان روی هم سابید و غرید.
- نشونت میدم!
نگاهی تیزی به گیتا انداخت.
- تو که هنوز این‌جایی، گفتم برو تو ماشین!
گیتا دستپاچه شد و سریعاً به طرف ماشین یورش برد. مطمئن بود که رامین یک دعوای حسابی با مرد غریبه می‌کند. برایش هم مهم نبود زیرا که باعث شده بود روز خوبشان به گند کشیده شود.
بغضش گرفت. رامین نباید جلوی عام و خاص بر سرش هوار می‌کشید؛ اما گویا حق هم داشت، با غیرتش بازی شده بود.
رامین پس از گرد و خاکی که به پا کرد، سوار ماشین شد و در را محکم به هم کوبید. گیتا جرئت حرف زدن نداشت. با این‌که بی تقصیر بود؛ اما از اخم و خشم رامین دستپاچه شده بود و تپش قلبش تند و محکم احساس میشد.
مستقیم به طرف خانه رفتند و رامین لحظه‌ای هم چشم از مسیر برنداشت. این هم از روز مثلاً خوبشان!
گیتا زودتر پیاده شد تا وارد خانه شود. فقط خداخدا می‌کرد که رامین این موضوع را کش ندهد. تا به این‌جا هم به اندازه کافی هیجان‌زده شده بود.
وارد اتاق شد و شالش را از سرش کند. احساس گرما می‌کرد.
- گیتا کجایی؟
از شنیدن صدای عصبی رامین اتاق را ترک کرد و وارد سالن شد.
- چی... .
رامین با قدم‌های بلندی به طرفش خیز برداشت که حرفش برید.
- اون مردیکه کی بود؟ هان؟
گیتا زمزمه وار لب زد.
- نمی‌دونم باور کن، یک دفعه مزاحمم شد!
رامین نیشخندی زد و گفت:
- آره خب، همچین آدم‌های بی کاری فقط مزاحمت رو یاد گرفتن. تو که می‌دونی چرا از ماشین پیاده شدی؟
بغض گیتا سنگین‌تر شد طوری که صدایش را گرفته‌تر کرد.
- رامین چرا داری این‌جوری می‌کنی؟
- جواب من رو بده!
گیتا چشمه اشکش جوشید و گفت:
- خب حوصلم سر رفت، خواستم یک کم هوا بخورم!
ناگهان رامین داد زد.
- تو بی خود می‌کنی! مگه نگفتم صبر کن بعد با هم می‌ریم؟ چند دقیقه بیشتر صبر می‌کردی چی میشد؟ اگه اون بی شرف کار دیگه‌ای می‌کرد می‌تونستی از خودت دفاع کنی؟
گیتا از فریادش قدمی به عقب تلو خورد. باور نمی‌کرد که این شخص رامین باشد!
بغضش صدادار شکست و سریع به طرف اتاق مشترکشان دوید.
به در کلید زد و پشت در چمباتمه زده نشست و صدای گریه‌اش تازه رامین را به حال آورد.
رامین با جفت دستانش کلافه به سرش چنگ زد و پوفی کشید. باز هم شرایط گیتا را از یاد برده بود! خوب است دکتر به او تاکید کرده بود که نباید گیتا عصبی شود، حال... .
نادم و پشیمان به طرف در اتاقشان رفت. تقه‌ای به در کوبید؛ ولی فقط صدای گریه گیتا شنیده میشد. لعنت بر خودش، مردک ابله! 
دوباره به در کوبید؛ اما باز هم فایده‌ای نداشت. پیشانیش را به در تکیه داد و با چشمانی بسته گرفته گفت:
- گیتا جان؟
- ... .
- عزیزم در رو باز کن.
- ... .
- عمرم در رو باز کن، می‌خوام باهات حرف بزنم.
همچنان گریه گیتا در گوش‌هایش پخش میشد.
- اصلاً غلط کردم، ببخشید. جون رامین در رو باز کن دیگه!
مطمئن بود این یکی جواب می‌دهد. هر چه باشد، جان خودش را به میان کشیده بود!
پس از چندی در به آرامی باز شد. از پسش گیتا با صورتی خیس از اشک و چشم‌هایی ستاره باران و نگاهی دل‌خور، نمایان شد.
رامین با شرمندگی و قیافه‌ای درهم رفته خودش را سرزنش کرد.
- گیتا؟
تنها نگاه بغض آلودش جوابش بود.
- ببخشید. یک دفعه زد به سرم، نفهمیدم چی شد.
قطره اشکی از چشمان گیتا چکید و بلافاصله صدای گرفته‌اش در گوش‌هایش چکه‌چکه کرد.
- من که بهت گفتم اون مزاحمم شده.
- می‌دونم عزیزم، می‌دونم. ببخشید.
- چرا سر من داد می‌زنی؟ خب من نمی‌دونستم تو کی قراره بیای بیرون.
رامین با درماندگی و استیصال چشمانش را بست و با چنگی که به موهایش زد، موهایش را به عقب راند. نفسش را آه مانند رها کرد و چشم در چشم گله‌مند گیتا لب زد.
- باور کن وقتی دیدم مزاحمت شده خون به مغزم نرسید. بیشتر نگران خودت بودم، نمی‌خواستم دوباره ضربه بخوری؛ اما انگار خودم... نچ.
گیتا نگاه گرفت و سر پایین انداخت که رامین دست زیر چانه‌اش برد و سرش را بالا آورد. سعی کرد لبخندی هر چند تلخ بزند و گفت:
- بیا فراموشش کنیم، هوم؟
- رامین داد نزن، دیگه داد نزن. من می‌ترسم!
- من بی جا بکنم بخوام دوباره صدام رو واسه ملکه‌ام بالا ببرم. یک این‌بار رو شما عفو کن.
نگاه مظلوم و دل‌گیر گیتا طاقتش را از بین برد. بایستی او را چنان در آغوشش می‌فشرد که در خودش حل شود پس با کشیدن بازویش او را در آغوشش پرت کرد و محکم بین بازوانش فشردش. گونه‌اش را روی سرش گذاشت و با چشمانی بسته زمزمه کرد.
- ببخش. امروز رو فراموش کن.
و بوسه‌ای ریزی به موهایش زد.
***
سینی را از روی میز برداشت و به سمت سالن رفت.
- خب، می‌گفتی؟
ماهک گفت:
- چی بگم دیگه؟ کچلم کردن.
گیتا روی مبل روبه‌روی ماهک نشست و سینی را که حاوی دو لیوان شربت و کیک خانگی بود، روی میز گذاشت.
لبخندی زد و گفت:
- خب بهشون حق بده. همه خواهر و برادرهات از قفس پریدن، تو هنوز بالش زیر سرشونی.
- خب مگه چیه؟ شخص خاصم پیدا نشده‌.
گیتا پوزخندی زد و در جوابش گفت:
- لابد آدرس خونه‌ات رو گم کرده و الا حتماً تا به حال اومده بود.
- مسخره می‌کنی؟
- آخه دیوونه تو باید با یکیشون حرف بزنی تا دلت نرم بشه. نکنه منتظر عشق در یک نگاهی؟ خانوم حتی اجازه نزدیکی رو بهشون نمیده، بعد میگه کیس خاص برام نیست! خب شاید یکیشون همونی بود که تو می‌خوای.
- چی بگم؟
- لازم نیست چیزی بگی، به جاش عقلت رو به کار بنداز.
تا ساعتی ماهک در کنارش ماند و با هم از تفرقه تا تعهد حرف زدند. در این میان گیتا حرفی در دلش بپر‌بپر داشت؛ اما نمی‌خواست به زبان بیاوردش زیرا مطمئن بود ماهک حقیقت را فاش نمی‌کند پس بایستی خودش پیگیر میشد تا جوابش را به دست آورد.
پس از رفتن ماهک مشغول نظافت خانه شد؛ ولی همچنان فکرش مشغول بود. امشب باید با رامین درموردش حرف میزد. او همیشه مشاور خوبی برایش بود!
از شنیدن صدای چرخش قفل در سالن متوجه آمدن رامین شد.
دستکش‌های مخصوص ظرف شویی را از دستش بیرون کرد و به سالن رفت.
لبخندی نقش صورتش کرد و به استقبال همسر جانش رفت. حتماً یک چایی داغ خستگیش را بدر می‌کرد.
- سلام.
- سلام خانوم.
- امروز چطور بود؟
و هم زمان مشغول در آوردن کت رامین شد. هر روز همین کار را می‌کرد، با عشق و جنون.
- بد نبود.
- اوهوم. تا تو بری یک دوش بگیری، من هم شام رو آماده می‌کنم.
- واقعاً هم خیلی گشنمه.
گیتا لبخندی در جوابش زد و در سکوت نظاره‌گر رفتنش به طرف دستشویی شد.
سر میز ناهار دل‌دل می‌کرد که بگوید یا نه؛ اما از آن‌جا که بی طاقت شده بود و این موضوع ماه‌ها بود که فکرش را درگیر خودش داشت، دیگر نتوانست تحمل کند و گفت:
- رامین؟
رامین لقمه‌اش را قورت داد و لب زد.
- جانم؟
- ... .
رامین با نگاهی کاشفانه صدایش زد.
- گیتا؟
گیتا لبش را جوید که باعث شک بیشترش شد.
- چیزی شده؟
گیتا با قیافه‌ای آویزان نالید.
- آره، دیگه دارم دیوونه میشم.
اخم‌های رامین درهم رفت و گفت:
- چی شده؟
- هر بار که از ماهک پرسیدم جواب سر بالایی بهم داد. حس می‌کنم نمی‌خواد بهم بگه که شبنم کجاست. مطمئناً شبنم تا الآن فهمیده که من برگشتم، چند ساله که گذشته؛ اما خبری ازش نیست!
- خب، الآن می‌خوای چی کار کنی؟
گیتا تیز در چشمانش نگاه کرد و گفت:
- می‌خوام خودم برم دنبالش، ببینم چی شده که رفیقی که همه‌اش دم از آبجی بودن و فلان میزد، حالا ردم رو هم نمی‌زنه!
رامین لب‌هایش را به دهانش کشید و متفکر نگاهش کرد. پس از چندی صدای آرامش شنیده شد.
- شاید شرمنده‌ست!
گیتا پوزخندی زد و گفت:
- واسه همینه که نمیاد؟
- ببین گیتا، تو خودت خوب می‌دونی که چرا شبنم نمی‌خواد تو رو ببینه!
گیتا روی صندلی جابه‌جا شد و معترض گفت:
- چرا؟ مگه اون اتفاق تقصیر اون بود؟ همه‌اش احسان لعنتی... .
رامین به میان حرفش پرید و عصبی گفت:
- اسمش رو نیار!
گیتا زبان به دهان گرفت. بعد کمی مکث آرام‌تر گفت:
- اون که مقصر نیست، چرا باید شرمنده باشه؟
- شاید تو این‌طوری فکر کنی؛ اما اون مطمئناً خودش رو گناهکار می‌دونه چون به خاطره اون تو به اون منجلاب افتادی! شاید واسه این‌که احساس گناه می‌کنه، نمی‌خواد باهات روبه‌رو بشه.
گیتا با تاسف گفت:
- خاک توی سرش! راجع به من این‌طوری فکر کرده واقعاً؟
رامین تک‌خندی زد و گفت:
- من فقط دارم نظر خودم رو میگم. شاید اون دلیل موجه‌تری برای این کناره‌گیریش داره.
گیتا بی حوصله گفت:
- نچ، همونیه که تو فکرش رو می‌کنی. شبنم از همون اول هم خیلی خودجوش بود و حتماً توی این مدت خیلی وجدانش اذیت بوده.
- آم... گیتا؟
- هوم؟
- می‌خوای بری دنبالش؟
گیتا ملتمسانه گفت:
- کمکم می‌کنی؟
لبخند رامین آسوده‌اش کرد. مرد بی نظیرش!
***
به درب خانه‌ای که خاکستری رنگ بود، نگاه کرد. عجب تجملاتی!
خوشحال بود که شبنم با کس خوبی ازدواج کرده. فکرش را نمی‌کرد که محمد همچین زندگی‌ای را برایش رقم زند.
رامین بعد از پارک ماشین پیاده شد و در پهلویش جای گرفت.
دستی به کمر شلوارش کشید و نیم نگاهی به عظمت خانه انداخت و سپس رو به او گفت:
- نمی‌خوای در بزنی؟
گیتا با دودلی نگاهش کرد.
- مضطربم!
- چرا عزیزم؟ 
گیتا اخم کرد و گفت:
- چون می‌خوام سرش رو از تنش جدا کنم، فقط کافیه ببینمش!
رامین لبخندی زد و با دستش که روی کمرش گذاشت، او را به جلو هدایت کرد و گفت:
- حالا بیا زنگ رو بزن.
گیتا آب دهانش را قورت داد. دستش را بالا برد تا زنگ در را بفشارد؛ ولی مکث کرد. نگاهی به رامین انداخت که رامین چشم‌هایش را به آرامی باز و بسته کرد. کافی بود. انرژیش را گرفت!
نفس عمیقی کشید و زنگ در را به صدا در آورد. از آن‌جا که زنگ در تصویری نبود، خیالش آسوده بود. قصد داشت سوپرایزش کند چون اصلاً به ماهک هم خبری نداد. با او هم حساب‌ها داشت! فعلاً بایستی به این رفیق بی معرفت رسیدگی می‌کرد!
- بله؟
صدا، صدای خودش بود. با همان ظرافت!
به رامین نگاه کرد تا او جواب شبنم را بدهد. هیچ گونه صدای خودش بالا نمی‌آمد. هیجان داشت.
- میشه لطفاً در رو باز کنید؟
- شما؟
رامین سوالی به گیتا نگاه کرد که گیتا سریع به آرامی گفت:
- بگو رفیق محمدی.
رامین سرش را به تایید تکان داد و گفت:
- رفیق محمدم، هستش؟
- کدوم رفیقش؟
رامین با چشم‌هایی گرد کلافه به گیتا نگاه کرد. گیتا خنده‌اش گرفته بود. بایستی می‌گفت شبنم زیادی سمج هم بود!
- لطفاً در رو باز کنید، یک کار کوچیک دارم باهاتون.
شبنم گویا کاملاً مجاب نشده باشد، پس از مکثی نا مطمئن گفت:
- باشه، صبر کنید.
صدای گذاشتن چیزی شنیده شد که گویی تماسشان قطع شد.
رامین پوفی کشید و گفت:
- بیچاره محمد!
گیتا تک‌خندی مضطرب زد و با هیجان به در چشم دوخت.
از گرمایی که به دستش نازل شد، لبخندی از سر آرامش‌ زد و خودش هم پنجه در پنجه‌های رامین فشرد.
صدای قدم‌هایی از پشت در شنیده شد. گیتا آب دهانش را قورت داد.
همین که در باز شد، قیافه خانمانه شبنم به تصویر کشیده شد.
شبنم با بهت و حیرت نگاهش می‌کرد. نیم‌ نگاهی به رامین انداخت و دوباره میخ او شد. باور نداشت، شخص روبه‌رویش انگار توهم بود!
- سلام نا رفیق!
شبنم با دهانی نیمه باز و چشمانی گشاد شده، چند باری پلکش پرید. خیلی زود چشمه اشکش جوشید و با ناباوری لب زد.
- گی... گیتا!
با رفتن سیاهی چشمش گیتا فوری به طرفش خیز برداشت و مانع افتادنش شد.
رفیق بیچاره‌اش! ظاهراً شوک زیادی به او وارد شده بود.
لیوان آب قند را از رامین گرفت. با قاشق کوچک شروع به هم زدن محتوای لیوان کرد. شبنم نیمه هوشیار بود و ریزریز ناله می‌کرد.
لیوان را نزدیک لب‌های شبنم گرفت و با نگرانی گفت:
- شبنم؟ خواهری؟ بخورش. شبنم؟
چشم‌های شبنم به آرامی باز شدند. خیلی زود بغضش ترکید و همان‌طور که به پشتی مبل لم داده بود، زمزمه کرد.
- باورم نمیشه، تو... این‌جا؟!
صدای گریه بچه‌ای توجه همه را جلب خودش کرد.
- بیا، ببین. بچه‌ات هم بیدار شد! این آب قند رو بخور، بیشتر از این بچه رو نترسون.
شبنم صاف نشست و سرش را زیر انداخت.
- من کوفت بخورم!
گیتا نیم نگاهی به رامین انداخت که کنار پسربچه سه ساله‌ای که با گریه وارد سالن شده بود، رفته بود تا آرامش کند. دوباره به شبنم چشم دوخت و لبخندی زد.
- شبنم؟
شبنم بلند زیر گریه زد و به طور ناگهانی به آغوشش پرید.
- من رو ببخش گیتا، همه‌اش تقصیر من بود! باور کن شب و روز نداشتم. روی دیدنت رو ندارم. شرمند... .
- هیش! دیگه تموم شد. اومدم تا دوباره صدای خنده‌هامون بره بالا.
از شبنم جدا شد و چشم در چشمش با شیطنت گفت:
- باید تمام این سال‌ها رو جبران کنیا!
شبنم با شرمندگی لبخندی زد و بغض‌آلود گفت:
- قول میدم این‌قدر بچسبم بهت تا خودت بگی غلط کردم!
گیتا هم در جوابش لبخند گشادی تحویلش داد.
رامین از دیدن لبخند گیتا نگاه مهربانی حواله‌اش کرد. سپیده، نم‌نمک داشت طلوع می‌کرد!
- میگم، امروز واسه ناهار مهمون من باشین.
رامین در جواب محترمانه گفت:
- خیلی ممنون، مزاحمتون نمی‌شیم.
- آره عزیزم. ان‌شاءالله باشه واسه یک وقت دیگه.
شبنم اخم شیرینی کرد و گفت:
- واقعاً فکر مسخره‌ای کردی اگه خیال کردی می‌ذارم بری. هنوز به ماهک هم گفتم بیاد این‌جا.
گیتا با بهت گفت:
- چی؟! کی خبر دادی آخه؟
شبنم تک‌خندی زد و گفت:
- مثل این‌که مهارت خبر رسانیم رو از یاد بردیا!
گیتا بلند زیر خنده زد و این یعنی تمام خستگی‌هایی که یک‌باره فروختیشان. یعنی زمزمه زندگی. یعنی فریاد خوشبختی. آری، این است زندگی!
***
♡گویند که درد عادت شود.
گویند که خاطرات کهنه شوند؛ اما از یادها نروند.
گویند که سکوت بهترین نقاب باشد تا رسوایت نکند.♡
شرایط احسان ظاهراً بهتر شده بود؛ ولی همچنان تکیده به نظر می‌آمد. لبخندهایش دروغین و طعم غم را می‌داد. گویا از تظاهر کردن هم خسته شده بود.
بنفشه حدسش را میزد که همه چیز را به درون خودش می‌کشد. شاید هم تلاش می‌کرد خوب شود؛ اما آن احساس وجدان رهایش نمی‌کرد.
نمی‌دانست برای خوب شدنش دیگر چه کار کند؟ چه برنامه‌ای بریزد؟ تا میشد سعی می‌کرد یکه‌اش نگذارد؛ ولی باز هم نگاهش خالی از هر احساسی رفتارش خنثی و کلامش سرد بود.
به او عادت کرده بود. احساس می‌کرد واقعاً برادرش است. همچنین به گچ‌های مزاحمی که مدتشان تجدید شده بود هم خو گرفته بود.
به آرامی پایش را روی زمین گذاشت. انگشتان پایش را تکان داد. هیچ چیز پاهای آزاد خودش نمیشد!
چه قدر دلتنگ پای گچ گرفته‌اش شده بود! دستی را که در اسارت بند و پیچ بود و اینک رها و سبک شده بود، به آرامی و محتاطانه تکان داد و دورانی چرخاندش.
لبخندی زد و در حضور دکتر رو به احسان گفت:
- حس می‌کنم الآنه که پرواز کنم این‌قدر که سبک شدم!
دکتر و احسان لبخندی نثارش کردند و او با دست و پایی که چند ماه در اسارت بود، سرگرم بود.
بعد از کارهای مربوطه بیمارستان را ترک کردند و سوار ماشین شدند.
- میری شرکتت؟
- آره، باید حسابی بهش برسم. خیلی به هم ریخته!
- باشه، پس من رفتم. خداحافظ.
احسان در جوابش سرش را تکان داد. بنفشه از ماشین پیاده شد و به طرف خانه رفت. برنامه‌ها برای این قصر به خواب رفته داشت!
در این مدت به خاطر شرایطش نمی‌توانست به خانه رسیدگی کند؛ ولی اینک با تصمیمی که از هفته پیش گرفته بود، قصد دگرگونی را داشت. باید عطر طراوت را پخش هوا می‌کرد!
لبخندزنان وارد خانه شد. اینک که دقت می‌کرد، متوجه بود که چه قدر کثیف و به هم ریخته‌ است. واقعاً آن‌ها چگونه در این خانه دوام آورده بودند؟!
پوفی کشید و با صدای بلندی گفت:
- سلام خونه، ببین باهات چی کار کنم!
اولین کاری که کرد، به طرف اتاقش رفت. اول بایستی از شر لباس‌های نه چندان راحتش خلاص میشد.
گردگیری کلی خانه حدود دو ساعت زمان برد. خسته بود و کمرش به درد آمده بود؛ اما شور و شوقی که برای تحول خانه داشت، مانع استراحتش میشد. هر چند بایستی امروز را استراحت می‌کرد؛ اما او بنفشه بود دیگر!
مشتی به کمرش کوبید تا دردش را تسکین دهد. حال وقت گرفتن سفارشات بود.
با تماس گرفتن از مرکز خرید، پس از دقایقی سفارشاتش را آوردند. از کسی که سفارشات را آورده بود، درخواست کرد در عوض مزد بیشتری به خانه آید و در نصب پرده‌ها کمکش کند.
تمام پرده‌های تیره رنگی که فضای خانه را تاریک می‌کرد، به دور ریخت و در عوض پرده‌های نازک و یاسی رنگی را که طرحی ساده؛ اما شیکی داشت، نصب کرد؛ این‌گونه نور بیشتری به داخل می‌تابید و فضا دل‌بازتر میشد. چه بود گورستانی که برای خودشان ساخته بودند!
حتی در چیدمان اتاق احسان هم دخالت کرد. اتاقش را خلوت‌تر و وسایلی را که می‌دانست کاربردی برای احسان ندارند، در انباری تلنبار کرد. پرده بادمجانی و ضخیمش را با پرده‌ای ظریف و روشن رنگ، جابه‌جا کرد و اجازه داد پنجره بزرگ اتاق حیاط پر دار و درخت را به نمایش بگذارد.
پس از گذشت ساعتی دست مزد مرد جوان را داد و با لذت به سرتاسر خانه نگاه کرد.
حال مانده بود شامی توپ سر هم کند و منتظر آمدن احسان باشد. زنانگی را به او نشان می‌داد. در عجب بود که چرا نظر احسان خیلی برایش مهم بود و این‌چونین شور و شعف داشت!
***
خسته بود و فقط یک خواب مشت می‌توانست آسوده‌اش کند. در نبود چند ساله‌اش و معلق ماندن شرکت کارهای زیادی عقب مانده بود و او تازه داشت زندگیش را سامان می‌داد. می‌دانست که برای پیشرفت حالاحالاها باید بدود.
به در سالن کلید زد و وارد شد. مشغول بیرون آوردن کفش‌هایش بود که عطر گرم و خوشایند غذا، باعث بسته شدن چشمانش شد. چه خوب است که کسی منتظرت باشد! 
لبخندی محو زد و وارد سالن شد که با بنفشه چشم در چشم شد.
- سلام آقا، خدا قوت!
چه پرانرژی! هم اینک تمام خستگیش دود هوا شد.
به آرامی گفت:
- سلام، ممنون.
به طرف پله‌ها قدم زد که صدای مشتاقانه بنفشه مانعش شد.
- احسان!
سوالی به طرفش چرخید.
- به نظرت خونه تغییری نکرده؟
ابروهایش را به بالا انداخت. اینک بیشتر به خانه توجه کرد. از دیدن دکور زیبا با پرده‌های جدید جا خورد.
حقیقتاً همه چیز خوب بود؛ اما به دلش ننشست. گویا نمی‌خواست خانه از تاریکیش رها شود؛ اما هنگامی که برق شوق چشمان بنفشه را دید، تصمیم گرفت ضد حال نباشد؛ اما نتوانست زیاد موفق عمل کند.
سعی کرد لب‌هایش را کج و کوله کند تا لبخندی روی لب‌هایش بنشیند.
- خوبه.
همین و تمام!
سریع عقب گرد و خود را به طبقه بالا رساند.
بنفشه هاج و واج به جای خالی احسان نگاه کرد. یعنی چه؟ او این همه عرق ریخت، فقط برای یک "خوب" شنیدن؟!
به طرف پله‌ها رفت. باید با او حرف میزد. همین که وارد اتاقش شد، با دیدن اخم‌های درهم احسان متوجه شد که این دکور چندان باب میلش نیست.
احسان که سنگینی نگاهش را حس کرده بود، اخمو به طرفش چرخید.
- بنفشه تو وارد اتاقم شدی؟
- خب راستش حالا که داشتم کل خونه رو تمیز می‌کردم، خواستم یک دستی هم به اتاقت بزنم.
- تو که می‌دونی من اصلاً خوشم نمیاد کسی وارد اتاقم بشه.
- اِ چرا این‌جوری می‌کنی؟ بابا همه‌اش آت آشغال بود، باور کن. ببین اتاقت چه بزرگ‌تر شده! بیچاره یک نفس راحت کشید.
احسان همچنان عبوس و اخمو نگاهش می‌کرد؛ ولی دروغ چرا؟ آن ته‌ته‌های دلش حسی خوشایند، تکان می‌خورد. گویا این تغییر را دوست داشت.
و مهم‌تر از همه... این‌که کسی به او توجه می‌کرد!
چیزی به رویش نیاورد و با لحنی خشک، گفت:
- باشه. برو بیرون، می‌خوام لباس‌هام رو عوض کنم.
بنفشه با لحنی دل‌خور زمزمه کرد.
- بی احساس!
- بی احساس نیستم، فقط توقع نداشتم بدون هماهنگی با من این‌کارها رو انجام بدی. در ضمن تو باید استراحت می‌کردی.
- حالا اگه یک تشکر خشک و خالی هم می‌کردی، به جایی بر نمی‌خورد. تازه‌اش هم من می‌خواستم غافلگیرت کنم مثلاً!
احسان لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
- الآن ناراحتی از دستم؟
بنفشه دست به سینه به چهارچوب در تکیه زد و با اخم نگاه از او گرفت. 
احسان سعی کرد لبخندش را کنترل کند. قیافه تخس بنفشه قلقلکش می‌داد.
- باشه، ببخشید. سوپرایز که شدم؛ ولی... . 
بنفشه صاف ایستاد و حرفش را قیچی کرد.
- یعنی همه‌اش ضد حال، ایش! زودی بیا پایین. اگه باز گیر نمیدی، شامت رو بخور!
پشت چشمی نازک کرد و ترکش کرد. احسان آهی کشید و دستی به موهایش زد. باز هم خراب کرد!
تصمیم گرفت برای شام جبران کند. فوراً به خودش سامان داد و به آشپزخانه رفت. بنفشه در حال چیدن میز بود.
کمکش کرد و عرض چند دقیقه هر دو‌یشان در پشت میز و روبه‌روی همدیگر نشستند.
اخم‌های بنفشه همچنان در آغوش هم بود و نگاهش نمی‌کرد.
احسان لبش را با زبان خیس کرد و گفت:
- اوم عطر خوبی داره! تا مزه‌اش چطوری باشه؟
زیر چشمی به بنفشه نگاه کرد؛ ولی همچنان از توجه‌اش برخوردار نبود.
اولین لقمه غذا را به دهان کشید. مثل همیشه خوش‌مزه بود. انصافاً دست پخت خوبی داشت!
- عالیه!
نگاه دوباره‌اش را که به بنفشه انداخت، ساکت خیره‌اش ماند. می‌دانست برای این حرف‌ها دیگر دیر شده است که نگاه چپ‌چپ بنفشه نصیبش شده.
با شرمندگی سرش را زیر انداخت و لبخندش ماسید. چه می‌کرد؟
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.