بخت سوخته : ۴

نویسنده: Albatross

میل عجیبی داشت که این زن را از میان نصف کند. عصبی چشمانش را بست و از او روی گرفت. اگر بیشتر از این اصرار می‌کرد، بی شک طوبی برای انجام این کار مصرتر میشد برای همین بی این‌که نگاهش کند، اجباراً گفت:

- هر طور مایلید عمل کنید.

طوبی حرفی نزد که نفسش را پر فشار خارج کرد و این‌بار چشم در چشمش گفت:

- می‌تونم ببینمش؟

- خیر، فعلاً بهتره کسی با ایشون ملاقاتی نداشته باشه.

بولوت ایستاد و با حرکت آرام سرش حرفش را تایید کرد، سر به زیر و با کمری خمیده زمزمه کرد.

- ممنون.

با خارج شدنش از اتاق در حالی که دستگیره همچنان در میان مشتش بود، اخم‌هایش در هم رفت. دندان به روی هم فشرد و با نگاهی غضبناک به رو‌به‌رو نگریست. همان‌طور که افکارش از خشم آلوده شده بودند، به طرف اتاق بکتاش رفت.

با نزدیک شدن به شیشه‌ای که از پسش تصویر بکتاش نمایان بود، قدم‌هایش سنگین شد، به گونه‌ای که حرکت برایش سخت شده بود.

این مرد که زیر این همه سیم و دستگاه قرار داشت، قلبش را به درد می‌آورد. فکر به این‌که آن دستگاه‌های منحوس یک دفعه به جیغ و داد بیوفتند، دیوانه‌اش می‌کرد. بکتاش بایستی بیدار میشد، همه به او نیاز داشتند، مخصوصاً آن دختری که اینک... . با فکر کردن به زینب درمانده پیشانیش را به شیشه سرد چسباند و چشمانش را بست. زمزمه وار لب زد.

- الآن وقتش نیست پسر.

ناگهان با صدای گوشیش به خود آمد. آن را از داخل جیب کتش بیرون آورد؛ ولی از دیدن نام روی صفحه مردد شد که جواب بدهد یا نه؟ با نگرانی به بکتاش نگریست. نه، نباید جواب می‌داد، غیبت هر دویشان می‌توانست تا حدودی آشوب را بخواباند، نبایستی کسی از حالشان با خبر میشد، هیچ کس! با این فکر گوشی را روی بی صدا گذاشت تا هر لحظه او را هیجان زده نکند، به اندازه کافی مضطرب بود.

نزدیک‌های طلوع بود و هوا گرگ و میش. به تنه درخت تکیه زده اطراف را از نظر می‌گذراند. با این‌که دیگر پاییز داشت بیدار میشد؛ اما هنوز هم درختان طراوتشان را حفظ کرده بودند و تنها بادهای خنک لرز به تنشان می‌انداخت.

تا این موقع حتی نتوانسته بود لحظه‌ای چشم روی هم بگذارد، دیشب به راستی شب سختی بود. حال بکتاش و دیدن طوبی، حضور مامورین، نمی‌دانست بدون کمک رفیقش چگونه می‌خواست یک تنه حریفشان شود. دک شدن آن چهار مامور را مدیون فاروق بود زیرا او نیز درجه دار بود و خب تا حدودی از اوضاعشان خبر داشت. هر چه باشد زبان یک مامور را مامور می‌فهمید، گویی این هم عضوی از قانونشان بود.

حرف‌هایی که دیشب در میانشان رد و بدل شد، برای بار چندم در خاطرش به صدا درآمد.

《- که چی؟ تا کی قراره این‌جوری پیش برین؟ من نمی‌فهمم این درگیری‌هاتون کی می‌خواد تموم بشه؟ (پوزخند) مطمئنم حتی دلیل شروعش هم یادتون رفته.

بولوت با کلافگی در حالی که داشت شانه به شانه‌اش در حیاط قدم میزد، گفت:

- چرا این‌ها رو از من می‌پرسی؟ مگه من شروعش کردم که بخوام تمومش کنم؟

آهی کشید و رو به آسمان ابری که ستاره کمی در حال درخشیدن بود، دوباره لب زد.

- حتی بکتاش هم یک قربانیه.

فاروق آرام سرش را به تاسف تکان داد و او نیز نفسش را آه مانند آزاد کرد. بولوت به طرفش چرخید و با لبخندی خسته گفت:

- دم مرامت گرم، ممنون که اومدی.

فاروق با چهره‌ای نگران گفت:

- اگه این‌طوری پیش بره، نمی‌دونم تا کی می‌تونم کمکتون کنم.

بولوت در جوابش پوزخندی زد.

- نیازی نیست نگران باشی.

چشمانش رنگ خشم گرفت و گفت:

- دیگه این اتفاق نمی‌افته، نه لااقل واسه ما!》

نگاه بی قرارش را چرخاند. در مقابلش دو خانم جوان که یکیشان سر روی شانه دیگری گذاشته بود، روی نیمکتی نشسته بودند. با عبور مردی از جلویش نظرش جلب او شد. داشت با پلاستیکی که انواع دارو را بلعیده بود، به طرف ورودی سالن می‌رفت.

پوفی کشید و دستانش را در جیب‌های شلوارش چپاند، سر به زیر و با گام‌هایی آرام از چهار پله‌ای که در یک قدمیش طرف چپ قرار داشتند، پایین شد و بی هدف به سمتی رفت.

در این بیمارستان کسی بود که همچو او به قهقرا پرت شده باشد؟ پوزخندی به سوالش زد، خودش جواب را می‌دانست. فلک تنها قصد در هم کوبیدن او را داشت و لا غیر!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.