اخمهای زینب تیرهتر شد و دندان به روی هم فشرد، به گونهای که چانهاش از فرط خشم لرزید.
اِنگین موهایش را در یک طرف صورتش کنار داد و با لذت به رنگِ پریدهاش نگریست، وقتی که به لبهای خشکش رسید، بی اینکه تیلههایش را حرکت دهد، گفت:
- لابد تشنهای.
دستمال را پایین داد و انگشت شستش را سمت لبهایش برد.خشک خشک بودند. لبخند کجی زد و چشم در چشم گفت:
- آب میخوای؟
زینب سرش را تکان داد تا اثری از تماس دستش نباشد و خشمگین نگاهش کرد. طی تصمیمی زبانش را اندکی بیرون آورد و روی صورتش تف کرد.
اِنگین از کارش جا خورد. گونهاش زیاد خیس نشده بود زیرا به خاطر خشک بودن دهانش بزاق زیادی نداشت. پوزخند حرصی زد و با دست خیسی را گرفت. نگاه خاصی حوالهاش کرد. هیچ یک حرفی نمیزد، گویا زبان چشم صریحتر نفرتهایشان را به دیگری انتقال میداد.
اِنگین صاف ایستاد و به طرف آشپزخانه که در زیر پلهها قرار داشت، رفت. بی توجه به گرد خاکی که لیوان را غبار آلود کرده بود، آن را زیر شیر آب نگه داشت؛ ولی از لوله آبی نارنجی رنگ جاری شد. بدون تعویضش دوباره وارد سالن کوچک شد.
مقابلش ایستاد و لیوان را به سمتش گرفت.
- بیا... بخورش.
زینب تنها با خشم به او زل زده بود. اِنگین پوزخندی زد و گفت:
- اوه یادم رفت چلاق شدی... نگران نباش، من هستم.
اثر تظاهرش به مهربانی، از صورتش پاک شد و با نگاهی سرد لیوان را به سمتش کج کرد که آبها لبها و در نهایت جلوی لباس زینب را خیس کردند. زینب برای اینکه قطرهای از آن آبهای کثیف را نچشد، لبهایش را محکم به هم چسبانده بود.
با خالی شدن لیوان اِنگین همچنان به نگاهش ادامه داد. ناگهان با کوبیدن لیوان به زمین صدای ناهنجار شکستنش شانههای زینب را پراند.
اِنگین چانهاش را بالا داد و با تمسخر گفت:
- شکستن شما یک چنین صدای دلنشینی داره.
دوباره خم شد و در حالی که سیلیهای آرامی به او میزد، لب زد.
- دونهدونه همهتون تقاص پس میدین.
پوزخندی نثارش کرد و در کنارش جای گرفت، وحشیانه دستانش را به سمت خود کشید که زینب اجباراً پشت به او شد. همچنان که مشغول باز کردن گره طناب بود، گفت:
- برات خبرهای خوبی دارم.
- ... .
- نمیخوای بدونی چیَن؟
با شل شدن طناب زینب عصبی کنار کشید و خودش دستانش را آزاد کرد. به خاطر فشاری که رویش بود، در تلاش بود تا هر چه سریعتر بیرون برود؛ ولی بند بودن پاهایش طاقتش را نازکتر میکرد. همینکه رها شد، سریع ایستاد تا به سمت در بدود؛ اما سوزش ناگهانی کف پایش جیغش را از سینه کند.
اِنگین از حرکت عجولانهاش یکه خورد و خواست جلویش را بگیرد؛ اما با زمین خوردنش آرام گرفت و نگاه نفرت بارش را نثارش کرد.
اشک چشمان زینب را براق کرده بود، با چهرهای درهم خار موذی را بیرون کشید. نیم خیز شد تا بلند شود که اِنگین پایش را به شانهاش فشرد.
- هنوز ادب نشدی؟
زینب همانطور که سعی داشت کفشش را از روی شانهاش کنار زند، با فریاد گفت:
- ولم کن... دارم میترکم.
اِنگین از حرفش جا خورد و گره اخمش باز شد. پوزخندی زد و زمزمه کرد.
- واقعاً رقت انگیزی!
سپس با فشاری که به پایش داد، او را به عقب هل داد. زینب بلافاصله از روی زمین بلند شد و به سمت در دوید. پیش از اینکه از کلبه خارج شود، اِنگین لب زد.
- طبقه بالاست.
زینب با اخم ضربهای به دیوار کنار در کوبید و سپس دستش را روی شکمش گذاشت و به سمت پلهها پا تند کرد. با اینکه در این مدت چیزی نخوده بود؛ ولی مثانهاش قصد انفجار داشت و حال انگار با آزاد شدنش میل بیشتری برای درهم پاشیدن داشت.
دقایقی از رفتنش گذشته بود، میدانست او ضعیفتر از آنیست که بتواند از چنگش فرار کند پس به نشستنش ادامه داد. از صدای زنگ گوشی آن را بیرون آورد.
- بله؟
- کجایی؟
پس از مکثی جواب داد.
- کلبه.
- اونجا چی کار میکنی؟ پوف از مادرت خبر گرفتی؟
عصبی جواب داد.
- نه، چون حتم نمیدادم با رفتن به اونجا بلایی سر اون عوضی نیارم!
- ... .
- کاری نداری؟
- با دختر چی کار کردی؟
- پوف بابا بیخیال، میخوام قطع کنم.
از شنیدن صدای نفسش که با کلافگی آزاد شده بود، بی حوصله گفت:
- خداحافظ.
گوشی را داخل جیب شلوارش چپاند که چشمش به زینب خورد. سست و بی رمق از پلهها پایین میآمد، انگار هر آن امکان سقوطش بود.
زینب دیگر نتوانست بیشتر از این حرکت کند، با چشمانی خمار به دیوار نزدیک پلهها تکیه زد و نشست. سرش سست پایین افتاد، گویی از گردنش آویزان بود. اِنگین از حالش لبش کج شد و به تاج مبل تکیه زد.
- خوب واسه خودت استراحت میکنیها، میدونی اون بیرون چه خبره؟
- ... .
نفسش را صدادار و تاسف بار خارج کرد و گفت:
- شما میرها واقعاً بی ننگین، عار ندارین. اگه یک اوغلو تو شرایط تو باشه، مطمئن باش همون دم اول خودش رو میکشه؛ اما شما... هه!
- ... .
- مادر احمقت وقتی فهمید با سفید برفیش چی کار کردم، دیوونه شد، هر چند من توقع داشتم زودتر بفهمه؛ اما... .
حرفش را ادامه نداد و اندکی بعد گفت:
- مادرم به خاطرش گوشه بیمارستان افتاده.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳