بخت سوخته : ۲۵

نویسنده: Albatross

فاصله‌شان زیادی کم بود. اِبرو مشتش را آزاد کرد و سپس همچو یکی از حرکتات رقص از زیر دست بولوت رد شد، پیش از این‌که اجازه کار اضافی به او بدهد، با نوک پایش ضربه‌ای به پشت زانویش زد که پای بولوت خم شد. با فشار به دست پیچ خورده‌اش وادارش کرد تا روی زانوهایش بشیند، بولوت نیز از درد اجباراً تسلیمش شده بود و اِبرو توانست دست دیگرش را هم آزاد کند.

- بهتره کار احمقانه‌ای نکنی؟

اِبرو بدون این‌که از فشارش کم کند، به سمتش خم شد و گفت:

- حماقت رو تو کردی.

بولوت که پی برده بود او برای پیاده کردن این حرکات دوره دیده، مجبور شد از راه دیگری او را تسلیم کند. پس از مکثی گفت:

- باشه، هر چی تو بخوای؛ ولی این رو بدون جون عزیزت در خطره.

اِبرو اخم کرده منتظر ادامه‌اش ماند.

- همه چیز به تصمیم تو بستگی داره. اگه بری، جون دو نفر گرفته میشه، بکتاش و عزیزت؛ اما اگه بمونی، قول میدم بعد از اتمام کارمون ولت کنم.

- این چرندیات چیه که میگی؟

- روستای (...)، پیش یک پیرزن تنها.

بولوت سرش را به سمتش چرخاند و با مرموزی پرسید.

- درست گفتم؟

از اطلاعاتی که داشت، اِبرو جا خورد و نا خودآگاه دستانش شل شد.

- بولوت پا روی زمین نرم نمی‌ذاره.

اِبرو خشمگین او را به جلو هل داد و گفت:

- خیلی پستی!

بولوت با آرامش ایستاد و به سمتش برگشت. پوزخندی نثارش کرد و هم زمان با مرتب کردن یقه‌اش گفت:

- دیگه تصمیم با خودته دکتر.

دستان مشت شده‌ اِبرو از حرص می‌لرزید و از فشار دندان‌هایش فکش منقبض شده بود.



***



اِنگین لیوانش را بالا آورد تا جرعه دیگری از نوشیدنیش بنوشد که صدای زنگ گوشی نظرش را جلب کرد. آن را روی میز شیشه‌ای به حالت ایستاده نگه داشت که نام اوزگون کنجکاوش کرد.

- بگو.

- سلام آقا، کجایین؟

- پیش بچه‌ها، چی شده؟

- مهمت خان می‌خوان شما رو ببینن.

- پوف بهش بگو بعداً... خداحافظ.

- نه آقا صبر کنید.

بی حوصله لب زد.

- بگو.

- کارشون خیلی ضروریه.

نچی کرد و اجباراً گفت:

- باشه، میام.

بلافاصله تماس را قطع کرد که جان پرسید.

- چی شده؟

اِنگین از روی صندلی بلند شد و گفت:

- باید برم، مثل این‌که بابا کارم داره.

اصلان نیز ایستاد و گفت:

- صبر کن پس ما هم بیایم دیگه.

اِنگین نگاهش را از او گرفت و به جان دوخت که جان هم با حرکت سر حرفش را تایید کرد. با بیخیالی از آن‌ها روی گرفت و به سمت خروجی سالن رفت. جان کتش را از روی صندلی برداشت و پس از قفل کردن در پشت سرشان از خانه خارج شد.

اِنگین با این‌که می‌دانست لعیمه سلطان کثیف‌تر از آنی‌ست که کلام راست زبانش را بشوید؛ اما هنگامی که پدرش به او گفت تمامش بازی بوده، برای باری دیگر قلبش ترک خورد، ترک‌هایی که لحظه به لحظه بیشتر می‌شدند؛ اما هیچ چسبی برای مداوایشان یافت نمیشد.

از فکری که پدرش قصد عملی کردنش را داشت، خوشحال بود، لااقل می‌توانست انتقام تمام نا آرامی‌هایش را از تک تکشان بگیرد.

پنجره‌های بزرگ پذیرایی باز بود و نسیم خنک به همه جا سرک می‌کشید. رو به مهمت پرسید.

- مامان هنوز نفهمیده؟

مهمت در جواب گفت:

- قرار هم نیست بفهمه، تو فقط کاری رو که بهت گفتم رو انجام میدی... دیگه باید تمومش کنیم، به هر نحوی که شده باید تموم بشه.

جان تک‌خندی زد و گفت:

- ای بابا باز که حرف خودتون رو می‌زنین. عمو جان شما الآن عصبین، بهتر نیست یک کم بیشتر فکر کنین؟

مهمت بدون این‌که نگاهش کند، با لحنی قاطع گفت:

- به اندازه کافی صبر کردیم، دیگه بسه‌شونه.

اِنگین: نگران نباش بابا، تمامشون رو با خاک یکسان می‌کنم. (با غیظ) از بکتاش شروع می‌کنم تا ریزترینشون!

جان با تاسف سرش را تکان داد؛ ولی کسی توجه‌ای به واکنش‌هایش نشان نمی‌داد.

اِنگین وارد حیاط شد، همان‌طور که به سمت ماشینش می‌رفت، جان جلویش ایستاد.

- پسر، احمق شدی؟ می‌خوای چی کار کنی؟

اِنگین جوابش را نداد که جان دوباره لب باز کرد.

- نچ پدرت تو حال خودش نیست، تو دیگه چرا بنزین رو آتیش میشی؟

از حرافی‌هایش اِنگین کلافه شد و نفسش را آزاد کرد. ایستاد و چشم در چشم با او گفت:

- طرف کدوممونی؟

جان پوزخند صداداری زد و پشت به او شد. اِنگین اخم درهم کشید و دوباره پرسید.

- ببینم نکنه یادت رفته آشوب این خونه رو؟ فراموش کردی ضجه‌های مادرم رو؟ (بلند) کمر شکسته مردی که دوباره شکستنش؟

جان نیز صدایش را بالا برد و به سمتش چرخید.

- نه، نه برادر من؛ ولی راهش این نیست.

- پس چیه؟ تو بگو شاید نقشه بهتری تو سرت بود.

جان پیش از این‌که بخواهد حرفی بزند، اِنگین مؤکد گفت:

- ولی نه بخشش!

- پوف داری اشتباه می‌کنی اِنگین، لااقل به اون دختر رحم کن. بابا بیچاره چه گناهی کرده؟

اِنگین پوزخندی زد و با آرامشی ظاهری گفت:

- نگران اونی؟
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.