جان جا خورده به سمت مامور چرخید و تکخندی زد.
- آه بله.
مامور با نگاهی مشکوک به آنها خیره بود که جان دست اِنگین را برای باری دیگر کشید. اِنگین آنقدر غرق افکارش بود که نتواند سوالی را جواب دهد. نمیدانست چه شده که جلوی اتاق بکتاش مامور گذاشتهاند. به این مطمئن بود مرخص نشده چون حالش وخیمتر از آنی بود که بتواند به این سرعت مرخص شود پس حتماً دلیل دیگری داشت؛ اما بی خبری از آن دلیل کلافهاش میکرد.
جان با احتیاط در را باز کرد، از تنهایی بیماری که ظاهراً وضعیت خوشی نداشت، خیالش کمی آسوده شد. نیم نگاهی حواله مامور که همچنان چشمش روی آنها بود، کرد و ناچاراً وارد اتاق شد. عصبی در را بست و رو به اِنگین پچ زد.
- داشتی گیرمون مینداختی؟
- باید بفهمم چی شده.
- باشه؛ ولی وقتی میبینی پلیس اینجاست، چرا کله خر میشی؟ حالیت نیست ممکنه توی این شرایط ما هم گرفتار بشیم؟
- ... .
- به بچهها میسپرم پی گیری کنن.
اِنگین نفسش را پر فشار خارج کرد، نسبت به این موضوع احساس خوبی نداشت. با انزجار لب زد.
- از اینجا خوشم نمیاد!
- صبر کن یک کم، شاید شک کنه.
پس از چندی آرام و معمولی از اتاق خارج شدند. با بسته شدن در آسانسور اِنگین خطاب به جان گفت:
- نکنه از طرف خودشون باشه؟
- چی؟
- همینها، بعید نیست این بچه بازیها کار لعیمه سلطان بوده باشه.
- چی بگم... شاید.
اِنگین دستانش را مشت کرد و با غیظ گفت:
- هر اتفاقی هم که بیوفته، کسی نمیتونه مانعم بشه.
با رسیدن به عمارت مهمت آنها را زیر سوال گرفت.
- چی شد؟
اِنگین عصبی گفت:
- مامورها صف کشیده بودن.
مهمت اخم در هم کشید و گفت:
- یعنی چی؟
اِنگین سکوت کرد که جان به حرف آمد.
- نشد بریم اتاقش عمو. به دو_ سه تا از بچهها سپردم پیگیر شن ببینن چی شده.
مهمت: ممکنه پلیس بازجوییشون کنه.
جان: میدونم؛ ولی میتونن با یک دروغ همه چی رو جمع کنن، لااقل بهتر از اینه که ما خودمون دنبالش بریم.
مهمت پوفی کشید و چشمانش را بست. دیگر تحمل نداشت، بایستی تا نفس میکشید، نفسهای سرد چند نفر را میدید.
از روی مبل به سختی بلند شد، به خاطر این اواخر حرکت برایش سخت شده بود؛ اما هرگز زیر بار عصا نمیرفت، گویی با خم شدنش غرورش ذوب میشد.
با تنها شدنشان جان به پشتی مبل تکیه زد و گفت:
- همچین بد هم نشد.
اِنگین تیز نگاهش کرد که جان خونسرد گفت:
- داشتی میرفتی یک نفر رو بکشی، کسی که قادر به انجام کاری هم نبود... این دور از شرفمونه داداش.
اِنگین پوزخندی زد و گفت:
- من بی شرف، حله؟
- ... .
- از اصلان خبری نشد؟
- هوم؟ نمیدونم، تا الآن فکر کنم باید میاومد دیگه.
هم زمان که خود را کمی یک طرفه کرده بود تا گوشیش را از جیب شلوارلیش بیرون بکشد، زمزمه کرد.
- بذار یک زنگ بهش بزنم.
اِنگین منتظر نگاهش کرد. جان با ضربه زدن به نام اصلان گوشی را روی گوشش گذاشت؛ ولی جوابی عایدش نشد، دوباره تماس گرفت.
- جواب نمیده؟
جان متعجب گفت:
- خاموش شد!
- یعنی چی؟ اَه، لابد باز زحمتش میشده گوشیش رو به شارژ بزنه.
جان نگاه از گوشیش گرفت و سرش را بالا آورد.
- آروم باش اِنگین، میاد دیگه.
اِنگین با سستی به تاج مبل تکیه زد و چهار انگشت همراه و شستش را روی شقیقههایش گذاشت که نصف صورتش پوشیده شد. کلافه گفت:
- خسته شدم داداش، خسته شدم. (دستش را پایین انداخت) شبی نیست کابوس نبینم، همهاش چهره معصوم حیات جلوی چشمهامه. آه باید تمومش کنم!
جان شانهاش را نرم فشرد و لبخند تلخی نثارش کرد. لب زد.
- تموم میشه.
تا زمانی که روشنایی پاره و از پسش تاریکی شب نمایان شود، حدوداً چند ساعتی را منتظر ماندند. با آمدن چلیک برای باری دیگر در سالن گرد هم آمدند.
مهمت خطاب به چلیک گفت:
- حرف بزن.
بلافاصله اِنگین عصبی پرسید.
- چرا اینقدر دیر کردی؟
چلیک نیم نگاهی حوالهاش کرد سپس رو به مهمت گفت:
- چون درمورد بکتاش پرس و جو میکردم، وادارم کردن تا یک سری اطلاعات بهشون بدم، من هم گفتم فقط رفیقشم و اطلاع زیادی ندارم. راستش آقا فهمیدم که بکتاش و دکتری که اون رو عمل کرده دزدیده شدن و حتی نتونستن از دوربینهای بیمارستان هم اون افراد رو شناسایی کنن.
اِنگین شوکه شده اخم درهم کشید و غرید.
- چی داری میگی؟!
مهمت: داری میگی بکتاش رو دزدیدن؟
چلیک: اینطور شنیدم.
اِنگین ضربه محکمی به دسته مبل کوبید و گفت:
- میدونستم، میدونستم کار خودشونه!
مهمت خیره به افق لب زد.
- دوربینها رو هم دستکاری کردن.
اِنگین: بابا بذار برم... .
مهمت عصبی به میان حرفش پرید.
- بری چی؟ احمق شدی؟
- پس چی کار کنم؟ بشینم ببینم چهطور به ریشمون میخندن؟
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳