بخت سوخته : ۳۹

نویسنده: Albatross

اِنگین لبخند دندان نمایی زد و گفت:

- من خیلی وقته که سوختم، حالا نوبت شماست.

حرف زدن با این مردِ نامرد را بیهوده می‌دانست؛ اما با متوجه شدن سرعت بالایش دستش را روی گلویش گذاشت، هر لحظه حالش وخیم‌تر میشد. از سرعت زیاد خوف داشت. خیره به رو‌به‌رو لب زد.

- آ... آروم‌تر!

اِنگین با دیدن رنگ پریده‌اش لبخند لذت دیده‌ای زد و گفت:

- می‌ترسی؟

زینب چشمانش را محکم بست و خود را به صندلی چسباند. اِنگین با تمسخر گفت:

- اوخیش، ببخشید، (خشن) دست من نیست!

بلافاصله پوزخندی مرموز زد و پایش را بیشتر به پدال گاز فشرد. زینب دستش را روی شیشه گذاشت، نفس کشیدن سختش شده بود. جیغ زد.

- وایسا!

حال زارش لبخند را به اِنگین هدیه می‌داد. اِنگین نگاهش را از او گرفت و به جاده دوخت که ماشینی را در مقابل خود با کمترین فاصله دید. دستپاچه شده فرمان را به راست چرخاند که آن ماشین نیز گویا قصد داشت برخوردی با آن‌ها نداشته باشد، حرکتی همانند او زد!



***



سرش درد می‌کرد، همچنین فشاری که روی سینه‌اش بود، باعث تنگ شدن نفسش میشد. با اکراه میان پلک‌هایش را باز کرد، دیدش تار بود و درست اطراف را نمی‌دید. صدایی زمزمه‌وار به گوشش می‌رسید، دوباره چشمانش را بست و سپس باز کرد، اینک دیدش بهتر شده بود.

- داداش، اِنگین!

تا صدا را در ذهن حلاجی کند، باعث درنگش شد. سرش را به طرفش چرخاند که درد گردنش چهره‌اش را درهم کشید.

- آخ!

- تکون نخور.

خواب آلود لب زد.

- چه خبر شده... آخ... من... من این‌جا چی کار می‌کنم؟

گیج و متعجب به اتاقی نگریست که زیادی بی روح و خالی به نظر می‌رسید. به جان چشم دوخت و با حیرتی بیشتر پرسید.

- بیمارستانم؟!

جان متاسف و ساکت نگاهش کرد. اِنگین عصبی چشمانش را بست، یک دفعه با به خاطر آوردن زینب گفت:

- زینب چی شده؟ چه اتفاقی واسه اون افتاد؟

- ... .

- چرا ساکتی؟ حرف بزن دیگه.

تک‌خندش باعث شد تا تکان کوچکی بخورد و دوباره از درد اخم کند، به سختی گفت:

- هر چند اون سگ جون چیزیش نمیشه.

- اِنگین!

توجه‌ای به صدای دلخورش نکرد و گفت:

- کمکم کن بلند شم، باید بریم.

- واقعاً برات مهم نیست چه بلایی سر اون دختر اومده؟

- به من چه؟ (خونسرد) مرده؟ چه بهتر، کار من راحت شد.

جان با ناباوری سرش را متاسف تکان داد.

- دیگه نمی‌شناسمت. زدی یک نفر رو کشتی، بعد عین خیالت هم نیست؟!

اِنگین نگاه از او گرفت و گفت:

- کم چرند بگو.

جان شاکی شده از روی صندلی بلند شد و فریاد زد.

- چرند؟ احمق دختر مرده، تو کشتیش، می‌فهمی؟ تو!

سرش را به بالا و پایین تکان داد و گفت:

- آره، دیگه راحت باش، تمومش کردی، (دستانش را به هم کوبید) آفرین، بهت افتخار می‌کنم!

اِنگین به سختی نیم خیز شد و گفت:

- چرا داری پرت و پلا میگی؟ یعنی چی که کشتمش؟ تا با چشم‌های خودم نبینم، باور نمی‌کنم.

- این نفرت باهات چی کار کرده اِنگین؟

فریادی زد که رگ‌های پیشانیش بیرون جهید.

- حتماً باید جنازه‌اش رو ببینی تا اون دل سنگت آروم بگیره؟!

اِنگین طاقت از کف بریده او نیز فریاد زد.

- ساکت باش، درست حرف بزن ببینم چی شده؟

در اتاق با شتاب باز شد و از پسش پرستار خطاب به آن‌ها عصبی گفت:

- برادرها چه خبرتونه؟ لطفاً آروم‌تر!

جان آرام به حرف آمد.

- برات متاسفم، ته مردونگی رو پیشونیت نوشته شد، دم مرامت گرم!

بلافاصله عقب گرد کرد و با تنه زدن به پرستار که دم در ایستاده بود، از اتاق خارج شد.

اِنگین گیج و حیران بود، با این‌که در نهایت قصد چنین کاری را داشت؛ ولی نمی‌دانست چرا از شنیدن خبرش آن‌طور که باید آرام نبود.

پرستار با احتیاط گفت:

- آقا حالتون خوبه؟

اِنگین بی هدف نگاهش کرد، حتی متوجه سوالش هم نشد. نمی‌دانست چه کند. برود؟ بماند؟ بگردد؟

مدتی بعد از اتاق خارج شد، ظاهراً جان بیمارستان را ترک کرده بود. با آن حال وخیم و ذهن مغشوشش کارهای مربوطه را انجام داد و از بیمارستان بیرون شد.

هنگامی که به عمارت رسید، با هازل مواجه شد. درمانده منتظر ماند تا زیر سوال‌هایش له شود.

هازل از دیدنش وحشت زده چشم گرد کرد و به طور ناگهانی از روی مبل بلند شد که درد بخیه‌اش او را به خود آورد؛ ولی بی توجه به آن با گام‌هایی سریع به سمتش رفت.

- چی شده؟ چ... چرا سر و وضعت این شکلیه؟ واسه چی سرت بسته‌ست؟ چه اتفاقی افتاده برات اِنگین؟!

اِنگین انگشت شست و اشاره‌اش را روی چشمانش گذاشت، کلافه گفت:

- چیزیم نیست، این‌قدر شلوغش نکن.

هازل از کوره در رفته صدایش را بالا برد.

- یعنی چی که چیزی نیست؟ بهت میگم چرا لباست خونیه؟ هان؟ چه بلایی سر خودت آوردی؟ وای خدایا، نکنه باز با اون وحشی‌ها در افتادی؟!

- ای بابا میگم چیزیم نیست، فقط یک تصادف کوچیک بود، این‌قدر داد و بیداد نکن.

هازل حیرت زده زمزمه کرد.

- تصادف؟!

- میرم اتاقم استراحت کنم. به جان زنگ بزن بگو بیاد، شماره من رو جواب نمیده.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.