لعیمه سلطان جا خورده گفت:
- چی؟!
- اول باید بکتاش رو بپیچونیم، بعدش به حساب این یکی میرسیم، صاف و بی نقص.
- خواب دیدی واسه خودت؟ آخه چهطوری این کار رو بکنیم؟
- بهونه واسه بیرون بردنش زیاده. دیدی که هر کی دیدش با اینکه خودش بود؛ ولی خیال کرد فقط شبیهاشه، همه مرگش رو باور کردن لعیمه، پس ما هم از همین خودمون رو میکشیم بالا.
- ... .
- بکتاش وقتی بفهمه اوغلوها ممکنه از دیدن این دختر بیشتر شک کنن و جون خواهرش بیشتر در معرض خطر قرار بگیره، کوتاه میاد. خودش همه چیز رو میسپره به ما چون به اندازه کافی مشغول هست.
- ... .
- اون موقع تا ته خط وایمیستیم؛ اما مرگش رو با چشمهای خودمون می بینیم.
لعیمه سلطان با نگرانی گفت:
- خراب نشه؟
ملیکه سلطان همچنان خونسرد لب باز کرد.
- واسه چی؟
لعیمه سلطان دوباره ایستاد و با بی قراری گفت:
- نچ نمیدونم، خیلی دلشوره دارم!
***
اِنگین خشمگین و غضبناک به طرف ایوان رفت، حتی صورت برافروختهاش هم زیر نور ستارگان قابل رویت بود.
وارد سالن شد که با هجوم سوالهایشان مواجه شد.
هازل دلواپس و کنجکاو پرسید.
- چی شد؟ چه اتفاقی افتاد؟
- ... .
مهمت: حرف بزن دیگه، تعریف کن چی شد؟ (مردد) کشتیش؟
اِنگین ساکت و صامت نگاهشان میکرد، چه جوابی داشت بگوید؟ حماقتش را به رخ میکشید؟
هازل: اِنگین!
اِنگین غرید.
- چی میخواین بشنوین؟ نشد، نتونستم، عرضه کشتنش رو هم نداشتم، حل شد؟ ولم کنید دیگه.
مهمت عصبی نزدیکش شد و گفت:
- گفتم بهت اونها مارموزتر از اینی هستن که فکرش رو بکنی، اون وقت تویِ ساده و احمق تنها رفتی.
اِنگین رویش را گرفت و با اخم سکوت کرد، مهمت؛ اما دست از سرزنشش برنداشت.
- وقتی بهت یک چیزی رو میگم، میدونم، میفهمم که میگم تنها نرو. امشب میتونستیم راحت بخوابیم، تو چی کار کردی؟
- ... .
مهمت: پوف نمیدونم این گوشت تا کی میتونه بزنه؟
اشارهاش به قلب ضعیفش بود. دوباره گفت:
- دختر چی شد؟ چرا خبری ازش نیست؟ دنبالش گشتی؟
اِنگین با او چشم در چشم شد، نیم نگاهی حواله هازل که او نیز سوالی خیرهاش بود، کرد. دوباره نگاه از آنها گرفت و با صدایی گرفته گفت:
- نمیدونم... پیداش نکردم هنوز.
مهمت: شماره اصلان رو بده.
اِنگین ترسیده سرش را بالا آورد و گفت:
- نه، یعنی خطش رو عوض کرده. نه من، نه جان هیج کدوم نمیدونیم کجا گم و گور شده.
مهمت کلافه نفسش را پر فشار از دهان خارج کرد. اِنگین آرام لب زد.
- امشب دوباره تکرار نمیشه، این رو بهتون قول میدم.
مهمت: نه، دیگه کافیه هر چی فرمون رو بهت سپردم، از این به بعد کاری رو میکنی که من میگم.
اِنگین حرفی نزد و آنها را ترک کرد. وارد اتاقش شد، باز هم افکار او را تنها یافتند و به سمتش حملهور شدند.
هنگامی که بکتاش با او تماس گرفت، انگار تمام دردها و ضجههایش به یکباره بیدار شده بود که دوباره خشمگین شد، احساساتش کدر شد، تیره شد، دلش را سیاهی گرفت، دیگر سردرگم نبود، راهش را پیدا کرده بود، بایستی بکتاش را میکشت؛ اما امشب خجل و شرمنده دست خالی برگشت، حتی روی رفتن به مزار حیات را هم نداشت چون نتوانسته بود انتقامش را بگیرد.
روی تخت نشست و تکیهاش را به دیوار داد، چراغ را روشن نکرده بود و اتاق در تاریکی فرو رفته بود. در آنی که به تنهایی نیاز داشت، میخواست با فریاد با کسی حرف بزند، خود را رها کند؛ ولی اینک تنهاتر از هر لحظه شده بود، نه اصلانی بود که با آن لحن آرام و خونسردش آرامش کند و نه جان در کنارش حضور داشت.
مدام خود را برای از دست دادن چنین فرصتی سرزنش میکرد، مطمئن بود اگر او را میکشت امشب... امشب چه؟ چه اتفاقی میافتاد؟ اِبرو برمیگشت؟ حیات دوباره با آن صدای زیبایش او را صدا میزد؟ چه اتفاقی میافتاد؟ خورشید زودتر طلوع میکرد؟ زیادی پژمرده شده بود، حتی برای یک ثانیه بعدش هم برنامهای نداشت. فکر مرگ بکتاش لحظهای رهایش نمیکرد؛ ولی با این وجود مطمئن بود بعد از مرگش هم این چنین بی انگیزه است. نمیدانست چرا احساس پوچی میکرد، گویی دیگر رمق کشیدن نداشت، میخواست متوقف شود؛ اما اینبار جاده او را به بی راهه میکشاند. مسیر راست زندگی از نظرش کج و معوج شده بود، هیچ چیز سر جای خودش قرار نداشت، دقیقاً از همان سه سال قبل.
***
کسی او را محکم تکان میداد، گیج و منگ چشمانش را باز کرد که چهره دنیز را در سایه دید. سرش را از روی بالش برداشت و خواب آلود گفت:
- چی شده؟
دنیز پریشان جواب داد.
- بکتاش حالش بد شده، لطفاً بیا.
متعجب سریع پتو را پس زد و نشست، خواب از سرش پریده بود.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳