***
اشکها پشت پرده چشمانش جمع شده بودند؛ اما هیچ گونه اجازه رونمایی را به آنها نمیداد. با خونسردی که به سختی آن را حفظ کرده بود، ریمیلش را برداشت. بعد از آرایش چشمانش سراغ لبهایش رفت و با رژ صورتی آن را هم رنگی کرد.
در آینه به خود چشم دوخت، نباید پژمرده به نظر میرسید. تازه از حمام خارج شده بود و هنوز هم موهایش نم داشت. بیخیالشان کش سرش را برداشت و موهایش را در پشت سرش بست.
زمانی که منتظرش بود، بالاخره رسیده بود. نمیدانست چرا از دیدن طلاقنامه بغض کرد. از این مطمئن بود که نسبت به اِنگین تهیست، شاید دلیل بغضش بابت سرنوشتش بود، در اوج جوانی بیوه میشد.
از پشت میز بلند شد که همان لحظه پیامکی به گوشیش ارسال شد. نگاهش به سمت گوشی رفت، ناگهان از دیدن نام بولوت طوری شد. احساساتش نسبت به او درهم و برهم شده بود، انگار بعد از اِنگین قرار بود سرش بابت بولوت درد بگیرد. ظاهراً قرار نبود لحظهای آرامش داشته باشد.
- بکتاش گفت که امروز میخوای بری محضر.
جوابی نداد که دوباره پیامی ارسال شد.
- خیلی ناراحتم که کنارت نیستم.
- ... .
- میخوام بدونی اینجا کسی هست که به فکرته.
- ... .
- پشیمونم که اومدم به اینجا... لطفاً زودتر جوابم رو مشخص کن. میدونی منتظر چه جوابیم دیگه؟
- ... .
- مواظب خودت باش. مدیونمی اگه حتی یک قطره اشک بریزی.
از پیام آخرش تکخندی زد که بلافاصله قطره اشکی روی گونهاش چکید. زمزمهوار لب زد.
- مدیونت شدم پس.
نفس عمیقی کشید و بازدمش را آه مانند خارج کرد. گوشی را داخل کیفش گذاشت و پس از انجام کارهای آخر اتاقش را ترک کرد.
نمیخواست برای رفتن به محضر بقیه را هم با خود همراه کند، به سختی توانست آنها مخصوصاً بکتاش را متقاعد کند، انجام این کار را در خلوت میخواست. قصد داشت بعد از طلاق به دیدن اصلان برود، گویی دوباره محتاج حرفهایش شده بود.
به سمت خروجی سالن رفت که صدای اِبرو نظرش را جلب کرد.
- میخوای بری؟
زینب به سمتش چرخید، لبخند محوی زد و گفت:
- آره.
اِبرو در یک قدمیش ایستاد و با لحنی نگران به حرف آمد.
- مطمئنی نمیخوای من همراهت بیام؟
- نیازی به اومدن کسی نیست.
- آخه... .
زینب به میان حرفش پدید و گفت:
- من دیگه میرم... خداحافظ.
اِبرو لب بالاییش را به دندان گرفت، نارضایتی در چهرهاش هویدا بود. زینب حرف دیگری نزد و از سالن خارج شد.
سوار ماشین شد و آدرس مورد نظرش را به راننده داد. دروغ بود اگر میگفت برای دیدن اِنگین هیجان نداشت و در آرامش مطلق بود، گویا لا به لای قورت دادنهایش از این هیجان کوفتی غافل شده بود.
- آبجی رسیدیم.
(ممنونم)ی زیر لب گفت و بعد از حساب کردن کرایه از ماشین پیاده شد. ماشین از جلوی پایش کنار رفت. به ساختمان مقابلش که دفترخانه نیز داخلش بود، چشم دوخت.
- دیگه داره تموم میشه دختر.
نفس عمیقی کشید و خواست قدمی بردارد که چشمش به ماشین آشنایی خورد. از دیدن اِنگین جا خورد، اِنگین نیز دست کمی از حالش نداشت؛ ولی عجیب این دو گریزپا حفظ ظاهر میکردند.
زینب دسته کیفش را که روی شانهاش بود، محکم گرفت و اولین گام را برداشت. اِنگین با ظاهری بی تفاوت از ماشین پیاده شد و بدون اینکه منتظرش بماند، به سمت ساختمان رفت. دلیلی نداشت که برایش صبر کند؟
زینب از این بی توجهایش اخمی کرد و دندان به روی هم فشرد.
- الحق که عوض نشدی و نمیشی.
سپس با چهرهای غضبناک وارد شد. داخل خلوت بود، به سمت پلهها رفت تا خود را به طبقه سوم برساند. اصلاً اشتباه کرده بود که برای دیدن آن مرد خودخواه اضطراب داشت، به قول اصلان همه چیز باید شسته میشد، حتی این جنگولک بازیهای درونش.
در دفترخانه نیمه باز بود، دسته کیفش را روی شانهاش جابهجا کرد و با اعتماد به نفسی کذایی تقهای به در کوبید.
- بفرمایید.
وارد اتاق شد. علاوهبر محضردار و اِنگین دو مرد دیگر هم حضور داشتند. آنها را نمیشناخت؛ اما با این حال قیافهشان برایش آشنا بود، حدس میزد شاهد مراسم ازدواجشان بودند.
رو به محضردار لب زد.
- سلام.
محضردار لبخند ملیحی نثارش کرد و با تکان دادن سرش گفت:
- سلام دخترم.
نگاه زینب خودسرانه روی اِنگین سر خورد، با همان اخمهای پیوند خوردهاش روی صندلی نزدیک آن دو مرد نشسته بود و حتی نیم نگاهی هم حوالهاش نکرد. تیلههایش روی شاهدان نشست که ریز (سلام)ش کردند و او هم به همان آرامی جوابشان را داد.
روی صندلی نشست و منتظر ماند. محضردار عینکش را از روی میز کارش برداشت و به چشم زد سپس نگاهی به برگههای زیر دستش انداخت.
زینب سعی داشت همچو اِنگین خونسرد و سنگ باشد؛ اما خواه و ناخواه از گوشه چشم حواسش پی او بود. هنوز هم نمیتوانست درکش کند، چگونه میتوانست این چونین سرد باشد؟ با این افکار هوای دلش طوفانیتر میشد؛ اما او همهشان را قورت داده بود، نباید آنها را دوباره بالا میآورد چرا که طعم تلخش تنها زبان او را میسوزاند.
از صدای اِنگین به خود آمد. اِنگین خطاب به محضردار لب زد.
- بله لطفاً.
زینب متوجه شد صیغه طلاق قرارست جاری شود. آب دهانش را قورت داد. تمام هیجانش دوباره ته کشیده بود و خالی شده بود؛ امان از این حال و هوایی که نه جهنمش مشخص بود و نه کوهستانش.
فقط منتظر بود تا هر چه سریعتر کارش در این جهنم سرا تمام شود. بعد از انجام کارهای مربوطه و جاری شدن صیغه طلاق با اخمی که زینت چهرهاش شده بود، خداحافظی سردی با محضردار کرد و فوراً از اتاق خارج شد. نه دیگر او را دید و نه اِنگین بیخیال غرورش شد.
باورش نمیشد که به این سرعت همه چیز تمام شد. دیگر نه متعهد بود و نه متاهل، هر چند رابطهشان به هیچ کدامش پایبند نبود، فقط در قانون زن و شوهر نامیده میشدند.
نه بغض داشت و نه کینه؛ ولی آرام هم نبود. بایستی با اصلان حرف میزد، شده تلفنی؛ اما صدایش را باید میشنید. اصلان چنان با آرامش برخورد میکرد که گویی هیچ اتفاقی نیوفتاده، به آرامشش نیاز داشت.
چند دقیقهای را معطل یک ماشین بود. با شنیدن صدای پیامک گوشیش خسته از قدم زدن ایستاد و گوشیش را از داخل کیفش بیرون آورد. هنوز پیام را باز نکرده بود؛ ولی به خاطر کوتاهی متن میتوانست آن را بخواند. از خواندنش لحظهای نفس در سینهاش حبس شد. با پلکهایی لرزان به پشت سرش نگاه کرد تا مطمئن شود او در تعقیبش نیست، کوچه ساکت و خلوت بود. گویا گلویش به بغض معتاد شده بود که دوباره آن غده لعنتی را بلعید. بارها و بارها نوشته را مرور کرد، باورش نمیشد که آن مرد خودخواه به او پیام داده.
- معذرت میخوام.
پوزخندی زد و اجازه داد قطرات اشکش از حصار چشمانش آزاد شوند. بولوت نبود که ببیند چه سیلابها او را غرق کردهاند وگرنه حرف از دِین نمیزد.
با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و دوباره به صفحه گوشیش چشم دوخت. انگار میمرد اگر بیشتر مینوشت، البته همین را هم از او بعید میدانست، با این حال اِنگین را بخشیده بود، نه به خاطر او فقط به خاطر خودش.
از ترک روستا منصرف شد، قصد داشت به ملاقات زنی برود که برخلاف تمام مادرها به او بدهکار بود. مدتی بعد مقابل شیشهای نشست که قرار بود مادرش را در پشت آن ملاقات کند.
سرش پایین بود و غرق فکر. یک لحظه از دیدن تصویری سرش را بالا آورد، بالاخره او را آورده بودند. صاف نشست؛ اما نایستاد، فقط آمده بود تا حرفی بزند و برود، حتی دیگر نمیخواست او را ببیند، فعلاً که دلش چنین میخواست، با اینکه نزدیک یک ماه میشد که او را ندیده بود.
لعیمه سلطان در سکوت روی صندلی نشست و خیره نگاهش کرد. زینب پس از چندی لب زد.
- سلام.
لعیمه سلطان؛ اما همانطور ساکت و بی حرف به او چشم دوخته بود. زینب سرگشته بود از اینکه این نگاه را دلتنگی معنا کند یا نه، هر چند این زن برایش چون بت بی احساس بود.
- تغییری نکردی، خیال میکردم بعد چند روز که میبینمت لااقل رنگی از شرمندگی رو داشته باشی؛ ولی... نگاهت همچنان پر کینهست.
- ... .
- کینهات زندگی من رو نابود کرد.
- ... .
زینب آهی کشید و تیله روی تیله چرخاند.
- نمیخوای چیزی بگی؟
منتظر ماند که لعیمه سلطان زبان روی لبهایش کشید و با نگاهی افتاده آرام گفت:
- زودتر از زمانت به دنیا اومدی، تو رو توی شیشه گذاشته بودن، خیلی ضعیف بودی. میاومدم و از پشت شیشه میدیدمت.
آهی کشید و چشم در چشم ادامه داد.
- الآن هم فرقی نکرده، هه باز هم از پشت شیشه میبینمت؛ ولی زیادی بزرگ شدی.
زینب غم زده گفت:
- کاش توی همون شیشه میمردم!
لعیمه سلطان اخم درهم کشید و حرفی نزد.
- چرا ما رو به کینهات فروختی؟
- ... .
- مامان!
- من از کارم پشیمون نیستم.
زینب با حرفش لبهایش را به هم فشرد و عصبی و متاسف سرش را تکان داد.
- بابا نبود؛ ولی به این باور داشتم که تو هم مردی و هم مادر؛ اما تو حتی مادری کردن رو هم یاد نداشتی.
- ... .
- اشتباه کردم که اومدم اینجا، خیال میکردم اون پشت شاید بیدارت کنه؛ ولی تو حتی اگه جنازه بچههات رو هم ببینی دست از اون دل چرکینت برنمیداری.
لعیمه سلطان عصبی صدایش زد که زینب پوزخندی زد و گفت:
- چیه؟ نکنه میخوای بگی دلت لرزید؟ مگه دلی هم داری؟
- فعلاً همهتون بچسبین به اون حروم زاده؛ ولی بعداً میفهمین که کار من درست بوده.
- ... .
- زینب، دخترم میدونم چی بهت گذشته، اون اِنگین عوضی چهقدر آزارت داده. لااقل تو که باهاشون نشست و برخاست داشتی بفهم.
زینب چشمانش را بست. لعیمه سلطان دوباره به حرف آمد.
- پدرت رو اونها کشتن، از غصه همونها مرد، دق کرد!
زینب میان پلکهایش را باز کرد، با نگاهی سرد و لحنی سردتر لب زد.
- چهطور میتونی اینقدر پست باشی؟!
حال که میدانست مادرش برای چه با اوغلوها کینه بسته، هیچ گونه نمیتوانست حرفهایش را باور کند، مگر دروغ باور کردنی بود؟
از روی صندلی بلند شد و گفت:
- امیدوارم دووم بیاری تا شاهد رفت و آمد بچههات با اوغلوها باشی. قسم میخورم همین که بکتاش بچه دار شد، بچهاش رو بیارم پیشت تا ببینی بابا اگه مرد به خاطر دل سنگ تو بود نه چیز دیگه!
کیفش را با حرص چنگ زد و از اتاق خارج شد.
***
اِبرو گوشی را روی گوش دیگرش گذاشت و گفت:
- من رو بی خبر نذاری.
- اتفاقاً میخوام برم تا از همهتون بی خبر باشم.
روی طاقچه پنجره یک طرفه نشست و با گلبرگهای گلدان سرگرم شد. آهی کشید و گفت:
- داداش!
- هوم؟
- لطفاً طولانیش نکن. میدونم برات سخت گذشته؛ ولی به فکر مامان و بابا باش لااقل، اونها همینجوریش هم تحت فشارن، تو دیگه بدترش نکن.
- خودت حواست بهشون باشه، اصلاً خیال کنین من هم پهلوی حیات خوابیدم.
لبهایش را به هم فشرد و تشر زد.
- بفهم چی میگی!
اِنگین طوری که بخواهد از دستش خلاص شود، بی حوصله گفت:
- خیلی خب، خیلی خب. حرفهات تموم شد؟
- هه عجب خداحافظی... برو به سلامت، منتظرتم.
اِنگین نفسش را آه مانند رها کرد و زمزمهوار لب زد.
- خداحافظ.
سرش را با تاسف تکان داد و دستش را پایین آورد. از چند روز قبل که زینب و اِنگین طلاق گرفته بودند، بارها سعی کرد با اِنگین تماس گیرد؛ اما در تمام مدت بی جواب مانده بود.
از همین الآن دلتنگش بود. اِنگین حتی ساعت پروازش را هم به کسی نگفته بود، گویا واقعاً قصد داشت از همگی فرار کند.
- دختر تو کی بیدار شدی؟
به عقب چرخید که با بکتاش مواجه شد، داشت آستین لباسش را تا میزد. اِبرو نگاه از او گرفت و به حیاط چشم دوخت. هنوز هم میشد طراوت درختان را دید؛ ولی یک طراوت دروغین. در این چهاردیواری همه چیز رنگ مرگ داشت، چگونه میتوانست زندگی را به عمارت برگرداند؟
بکتاش نزدیکش شد و پرسید.
- چیزی شده؟
اِبرو متاسف لب زد.
- داره میره.
از سکوتش سرش را به پنجره تکیه داد و چشم بسته زمزمه کرد.
- خیلی داغونم. دلم براش تنگ میشه، احمق خیلی سنگ دل شده.
دستی روی شانهاش نشست که چشمانش را گشود. بکتاش وادارش کرد تا بایستد و گفت:
- اگه همه چیز خوب پیش میرفت جای شک داشت. تا بدی رو نچشی، خوبی رو هم درک نمیکنی.
- خوبی؟ چه خوبی؟ ما که فقط چوب روزگار رو خوردیم.
- اِبرو جان!
اِبرو با چشمانی اشکین نگاهش کرد که بکتاش لبخند ملیحی نثارش کرد و فاصلهشان را از بین برد.
- آدمی نبودی که کم بیاریها پس محکم باش.
- بکتاش من هم آدمم، کم میارم.
- نه! هیچ وقت حق نداری کم بیاری، اگه تو کم بیاری من چی کار کنم؟
اِبرو تکخند تلخی زد که مژگانش خیس شد؛ ولی اشکی نبارید. سرش را روی سینهاش گذاشت و بغض آلود و گرفته زمزمه کرد.
- بغلم کن!
بکتاش دستانش را به دورش حلقه کرد و چانهاش را روی سرش گذاشت و او نیز چشم بست.
دقایقی در همان حالت ماندند. اِبرو نماز صبحش را که خواند، دیگر نخوابیده بود و اینک آغوش بکتاش برایش حکم گهواره را داشت. دلش میخواست بخوابد.
- بکتاش!
- جانم؟
- خوابم میاد.
بکتاش کمی خود را کنار کشید و خواست با فشار به شانهاش او را عقب زند که گفت:
- نه، تکون نخور... من رو ببر بالا.
چشمانش همچنان بسته بود. بکتاش کجخندی زد و با بلند کردنش به سمت پلهها رفت. اِبرو همچو جنینی خود را در آغوشش جمع کرده بود و در سکوت به ضربان قلبش گوش میداد. از خدا میخواست این قلب همیشه بتپد وگرنه نمیتوانست یک دقیقه بدون او را تحمل کند، فراق دیگر بس بود.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳