گریز

نویسنده: Amir2A00

بلند شد و ایستاد. احساس ضعف میکرد‌. نگاهی به اطراف خود انداخت. نور خورشید از پنجره به  اتاق و روی تخت میتابید. اتاق مستطیل شکل کوچکی بود که بیشتر فضای آن را تخت اشغال کرده بود. پیتر پیراهن و جورابش را گوشه تخت و زیر نور آفتاب دید. آن‌ها را برداشت؛ به آینه‌ کوچکی که گوشه اتاق و روی کمد بود نگاه کرد. جلو رفت و روبروی آن ایستاد. دستی به صورتش کشید. میتوانست به خوبی بایستد. اتفاقات روز گذشته طی چند ثانیه به مغزش هجوم اورد. موهای بلندش را عقب داد و به بدنش نگاه کرد. ترسیده بود. دیشب فکر میکرد که به یکی از مبتلایان تبدیل شده است. اما حالا درد نداشت. میتوانست به خوبی ببیند. احساس میکرد از چنگال مرگ فرار کرده است. پیتر نگاهی به دستانش انداخت. بعد بدن خود را در آینه نگاه کرد. پیتر قرار نبود به یکی از آن‌ها تبدیل شود. بدنش جای هیچ چنگ و یا اثر کبودی دیده نمیشد. 
[تو فقط ترسیده بودی!!]
پیتر، پیراهن و جوراب هایش را که حالا کاملا خشک شده بودند پوشید. برگشت و الیزابت را در آستانه در دید.
_ بالاخره بیدار شدی.
فنجانی در دست داشت. آن را روی کمد رنگ و رورفته کنار در گذاشت و به پیترنگاه کرد.
_ میدونستم حالتو بهتر میکنه. اگه تونستی یکم دیگه ازش بخور.
پیتر به سمت الیزابت رفت.
_ ممنونم ازت.
الیزابت لبخند آرامی بر صورت داشت. لبخندی که چند ثانیه بعد جای خود را به استرس و غم در چهره‌اش داد. پیتر به او نگاه کرد. چشم های خسته‌اش تاثیری در زیبایی دختر نداشت. بعد تمام اتفاقات و با وجود رد خاک و خستگی روی چهره‌اش او هنوز هم زیبا به نظر میرسید. پیتر فنجان را برداشت و جرعه ای از مایع تلخ داخل آن نوشید. پیتر فنجان را روی کمد گذاشت و گفت:
_ طعمش که اصلا مورد علاقم نیست.
_ از مامانم یاد گرفتم. هروقت مریض میشدم این دمنوش رو درست میکرد.
انگار چهره الیزابت با به یاد آوردن خاطره مادرش بیشتر غمگین شد. بغضش را قورت داد و ادامه داد:
_ اون تا صبح کنارم مینشست تا ببینه حالم بهتر میشه.
پیتر کنار الیزابت روی تخت نشست و دستانش را گرفت. اشک از چشمان دختر سرازیر میشد. با اینکه دلش میخواست چیزی بگوید اما کلمه ای برای کمک کردن به الیزابت پیدا نمیکرد. فقط دستانش را فشار داد و گفت:《 میتونم درکت کنم.》
دختر اشکانش را با پشت دست پاک کرد و به پیتر نگاه کرد. انگار میخواست جمله ها را از میان لرزش صدایش بیرون بکشد.
_ این چند روز همه چی شبیه کابوس بوده... اول برادرم مریض شد. یک روز بیمارستان بود ولی فکر نمیکردیم چیز خطرناکی باشه. وقتی برگشتیم میگفت که سردرد داره. بعد از چند ساعت حالش بدتر شده بود. مدام به سرش ضربه میزد... انگار دیوونه شده بود. 
پیتر حس میکرد الیزابت هر لحظه محکم‌تر دستان او را فشار میدهد.
_ ما نمیتونستیم کاری کنیم. چند روز بعد اکثر بدنش کبود شده بود و رگ های گردنش سیاه شده بودن. انگار دیگه برادرم رو نمیشناختم. وقتی خبرها پخش شد و اعلام قرنطینه کردن دقیقا میدونستم برادرم داره به چی تبدیل میشه. 
پیتر یاد مرد بیمار داخل بیمارستان افتاد. رگ های سیاه روی صورتش..
_ پدر و مادرم نمیخواستن باور کنن که برادرم مبتلا شده ولی بالاخره اون به پدر و مادرم حمله کرد. من و داییم سعی کردیم متوقفش کنیم ولی نشد. 
_ بعد پدر و مادرت...
الیزابت که سرش را در سینه پیتر فرو برده بود آن را به نشانه تایید تکان داد و بار دیگر اشک ریخت.
_ متاسفم... من هم مادرم برای نجات جون من پدرم رو کشت. هردو عزیزامون رو جلوی چشمامون از دست دادیم.
پیتر احساس کرد دختر با شنیدن این حرف خود را محکم تر در بغل پیتر فشرده است. اما او فکر میکرد. به گفته های الیزابت. به اینکه برادر الیزابت طی چند روز تغییر کرده بود اما پدر و مادر الیزابت... فقط چند دقیقه. 
پیتر یاد پدر خودش افتاد که تنها چند دقیقه بعد از زخمی شدن وحشی شده و به پیتر حمله کرده بود. پیتر چشمانش را بست و بغضش را قورت داد. پس در این جهنم تنها نبود. الیزابت هم پدر و مادرش را طی چند ساعت از دست داده بود. نه تنها پدر و مادر بلکه برادرش را هم نداشت.
الیزابت به پیتر نگاه کرد. به نظر اشک هایش بند آمده بود. پیتر عکس خانوادگی‌شان را نگاه میکرد که از دیشب در جیب شلوارش بود و هنوز نم دار بود. چهره آرام مادرش... با دیدن آن تصویر انگار کسی قلبش را مشت کرده و فشار میدهد.
الیزابت هم حالا به عکس نگاه میکرد. 
_ هنوزم باید بخاطرشون زنده بمونی. بخاطر فداکاریشون. هنوز میتونی از چیزایی که داری محافظت کنی.
چه چیزی؟ آیا واقعا چیزی برایش مانده بود؟ پدر و مادر و دوستانش نبودند. دیگر نمیتوانست به خانه برگردد. همه چیز در شهر بوی مرگ میداد. همه چیز با وجود نوری که به شهر میتابید در تاریکی مطلق بود.
چشمانش را بالا اورد و الیزابت را دید که به او نگاه میکند. پیتر در فکر فرورفت... شاید هنوز چیزی وجود داشت که او را از سقوط نجات میداد. شاید همین نگاه.
هنوز جمله در ذهنش کامل نشده بود که صدای کوبیده شدن مشتی به در را شنید. چند خانه آن طرف تر بود. پیتر از جا پرید و به الیزابت نگاه کرد و صدای مردی را از بیرون شنید که انگار چیزی را گزارش میداد:
_ درحال تخلیه منطقه چهار هستیم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.