گریز : فصل دوم

نویسنده: Amir2A00

ساعت ها بود که روی تختش نشسته بود و از پنجره اتاقش به بندر نگاه میکرد. بندری که سیزن هاون را به شهر مجاورش متصل میکرد. آن شهر هم درست مانند سیزن هاون، در خاموشی فرو رفته بود. پیتر دوسال پیش وقتی 17 سال داشت با پدر و مادرش، سوار بر قایق به آنجا رفته بود. به جرئت میتوانست بگوید که آنجا بسیار زیباتر و باشکوه تر از شهر خودشان بود. اما حالا مثل همینجا بود. شهری که مسافران زیادی داشت حالا هیچ مسافر یا گردشگری در آن نبود. اتفاقاتی که چند روز پیش در سیزن هاون افتاده بود، شهر های دیگر را هم تحت تاثیر قرار داده بود. تمام شهرها راه ورودی و خروجی خود را بسته بودند و کسی از ترس، حتی از خانه اش هم بیرون نمی آمد. 

پیتر از روی تختش بلند شد و بعد از اینکه سه دور، دور اتاق چرخید، دوباره روی تختش افتاد و به سقف خیره شد. این تمام کاری بود که در این دو روز انجام داده بود. در دو روز گذشته حدود 8 ساعت خوابیده بود. خسته بود اما خوابش نمیبرد. نگران و آشفته بود. باور اینکه واقعا این اتفاقات افتاده است برایش سخت بود. بار دیگر بلند شد و از پنجره به کوچه نگاه کرد. طبق معمول کسی در کوچه نبود و همه در خانه هایشان به سر میبردند. درواقع تمام کسانی که مبتلا نشده بودند در خانه بودند. تعدادشان به کمتر از 100 نفر میرسید. فقط همین تعداد به این ویروس مبتلا نشده و وحشی نشده بودند. تعداد افراد مبتلا هر لحظه بیشتر میشد. وحشی گریشان قابل توصیف نبود. آنها حمله میکردند و با چنگ انداختن و گاز گرفتن، افراد سالم را نیز مانند خود میکردند. پیتر بلند شد و از اتاقش بیرون رفت. از پلکان چوبی مارپیچی پایین رفت و وارد هال شد. تمام پنجره ها تخته شده بودند و همه پرده ها کشیده بودند. یک میز بزرگ پشت در بود که تا اجازه باز شدن آن را ندهد. پیتر چند قدم برداشت و بعد به سمت راست که آشپزخانه بود رفت. در یخچال را باز کرد. چیزی جز چند میوه، یک بسته سبزیجات و چند خرما در آن نبود. یک خرما برداشت و در دهان گذاشت و در یخچال را بست. پیترسعی میکرد با خرما در دهان خود بازی کند و برای خوردن آن مدت زمان زیادی صرف کند. دیر یا زود غذایشان تمام میشد. در یکی دو روز گذشته در خوراک حداکثر صرفه جویی را کرده بودند. حتی بیشتر اوقات آب هم نداشتند اما تلاش خود را برای زنده ماندن انجام میدادند. در امتداد یخچال حرکت کرد و در کابینت آخر را باز کرد. آنجا هم فقط یک بسته نان تُست پیدا کرد.

 از آشپزخانه بیرون رفت و به سمت اتاق پدر و مادرش حرکت کرد. در اتاق باز بود و پیتر پدر و مادرش را دید که کنار یکدیگر روی تخت خوابیده بودند. از بهبودی مادرش خوشحال بود. خوشحال بود که آن شب صحبت های پرستار را شنیده بود و دنبالش رفته بود. اما این حقیقت که نتوانسته بودند از شهر خارج شوند آزارش میداد. با بسته شدن راه ها ، تمام مردم در خانه هایشان قرنطینه شده بودند و خانواده سدول هم چاره ای جز پیروی از این قانون نداشت. این کوچکترین کاری بود که میتوانستند انجام دهند تا اسیر این بیماری نشوند. شهردار به صورت هوایی از شهر خارج شده بود و دولت به تمام پلیس ها در صورت لزوم، حق شلیک داده بود. پیتر بعضی اوقات از رادیو اتاقش به اخبار گوش میداد. تقریبا هرروز چیزهای تکراری میشنید؛ اینکه هرروز تعداد مبتلایان بیشتر میشد و بیماری از طریق برخورد فرد مبتلا، با خون فرد سالم انتقال میافت، اخباری بود که مدام از طریق رادیو پخش میشد. چند هلی کوپتر هم در دو روز گذشته به آسمان شهر آمده بودند و تعدادی از بیماران را نابود کرده بودند اما هیچ فایده ای نداشت. تا آن جایی که پیتر میدانست، بیماری هنوز تا شهر های دیگر پیش نرفته بود اما چیزی که مشخص بود، این بود که تعداد مبتلایان در حال زیاد شدن بود و وحشت تمام شهر را فرا گرفته بود.

                                                                             ***
روز ها در پی هم میگذشتند. یک هفته بود که خبری از دوستانش نداشت. دوستانی که تقریبا هرروز آنها را میدید، حالا از او دور بودند. پیتر در روزهای گذشته چند باری به «سَم» ، دوست صمیمی اش زنگ زده بود اما جوابی از او دریافت نکرده بود. حالا دیگر غذایشان تمام شده بود و در خانه هیچ چیزی برای خوردن نداشتند. پیتر با خود فکر میکرد... میتوانست بیرون برود و شانس خود را برای پیدا کردن غذا امتحان کند اما این پیشنهاد در این شرایط کمی احمقانه به نظر میرسید. از طرفی دیگر اگر وضع همین طور ادامه پیدا میکرد از گرسنگی میمردند. دو روزی بود که معده خود را فقط با آب پر کرده بودند تا زنده بمانند. خورشید غروب کرده بود. پیتر تفنگ را از کشوی کنار تختش برداشت و بیرون رفت. پدر و مادرش روی راحتی کنار پنجره نشسته بودند و بیرون را نگاه میکردند. از آنجا دو برج بلند دید داشت که هردویشان خاموش بودند و دیگر نور و زیبایی چند روز گذشته را نداشتند. پیتر به پدر و مادرش نزدیکتر شد و روبرویشان ایستاد. پدرش بسیار لاغر شده بود و موهایش پرپشت و بلند، مادرش هم افسرده به نظر میرسید. پیتر روبه پدرش کرد و گفت:« من باید برم پدر.»
آقای سدول با چشمان خسته اش به او نگاه کرد. به نظر میرسید که حرفش را جدی نگرفته است. 
_ باید برم بیرون و یه چیزی برای خوردن پیدا کنم.
_ فکر میکنی میتونی اون بیرون دووم بیاری؟
صدای پدرش بسیار ضغیف شده بود.
_ چاره دیگه ای نداریم.
_ چرا داریم. میتونیم همینجا بمونیم تا یه فکری بکنن و مارو از این شرایط خلاص کنن.
پیتر خم شد و دستش را روی میز جلویش گذاشت.
_ یه نگاه به خودتون بندازین . مادرو نگاه کنین. دو روزه که چیزی نخوردیم و اگه کاری نکنیم همینجا از گرسنگی میمیریم. من ترجیح میدم تلاشمو بکنم تا اینکه اینجا بمیرم. 
آقای سدول چیزی نگفت و فقط به همسرش نگاه کرد. یک دقیقه گذشت. پیتر نزدیکتر شد و گفت:« شما مراقب خودتون باشین. من میرم خیابون پایینی. شاید تو فروشگاه چیزی مونده باشه.» آقای سدول بلند شد و کنار پسرش ایستاد. موهای ژولیده اش، جلوی چشمانش را گرفته بود.
_ تو که انتظار نداری تو این جهنم تنها بفرستمت بیرون.
_ تعداد بیمار ها اینجا از مرکز شهر خیلی کمتره. اگه نتونستم جلوتر برم برمیگردم.
_ تو تنهایی هیچ جا نمیری پیتر! با هم میریم.
_ ولی مامان تنها میمونه...
ناگهان خانم سدول بلند شد و حرف پسرش را قطع کرد:« نگران من نباشین.» سپس روبه همسرش کرد و گفت:« به نظرم پیتر داره درست میگه. برید و زود برگردین. من میتونم تنها بمونم.» آقای سدول نگاه تردید آمیزی به او انداخت. بعد از چند دقیقه پیتر و پدرش آماده شدند که به بروند. پیتر تفنگ را در دست داشت و یک چاقو هم در جیب پشت شلوارش گذاشته بود. از مادرش خداحافظی کرد. سپس به کمک پدرش میز را از پشت در برداشتند و پیتر به حیاط رفت و منتظر پدرش ماند. در این زمان حساس، باید بهترین تصمیم را میگرفتند. شاید این کار درستی نبود اما قطعا بدون غذا دوام نمی آوردند. باید چیزی میخوردند تا زنده بمانند. پیتر رفت و پشت در ایستاد. هوا سرد بود و باد نسبتا ملایمی میوزید. حیاط خانه شان هیچ تغییری نکرده بود. هنوز همان گل های سرخ رنگ در دو طرف دیده میشد با این تفاوت که اطرافشان پر از علف هرز بود. پیتر روی کف سنگی حیاط پیش رفت. اندک دلهره ای در وجودش نفوذ کرده بود. تا چند دقیقه دیگر باید آن بیرون، درمعرض خطر می ایستادند. چند لحظه بعد پدرش با دو چراغ قوه و یک تفنگ داراگونوف در دست، از پله ها پایین آمد. جلیقه مشکی پوشیده بود و دو مچ بند به دست داشت. جلوتر آمد و دو مچ بند دیگر و یک چراغ قوه را به پیتر داد و گفت:« اگه درگیر شدیم و خواستن چنگ بندازن این تا یه حدی مقاومت میکنه.» پیتر چیزی نگفت و فقط مچ بند را به دست زد و چراغ قوه هم در دست گرفت. بعد از 2 دقیقه که کاملا آماده شدند، آقای سدول در را باز کرد و بعد از اینکه هردو از آن خارج شدند، به آرام ترین شکل ممکن آن را بست. 
کوچه خالی بود و هیچ حرکتی در آن دیده نمیشد. تنها منبع روشنایی، چراغ بلندی بود که کمی آنطرف تر کوچه را روشن میکرد. پیتر همانطور که چراغ قوه خاموش را در دست چپ و کُلت را در دست راست داشت، کنار پدرش حرکت کرد. نمیخواست اعتراف کند اما از از همین ابتدا ترسیده بود و قلبش تند تند میزد. از کوچه بیرون آمدند و وارد خیابان شدند. با وجود تاریک بودن مسیر، پیتر هرگز چراغ قوه را روشن نکرد. میدانست که هرگونه سر و صدا و جلب توجه، آنها را به دردسر می اندازد. بعد از چند دقیقه وارد خیابان اصلی شدند و  د امتداد آن حرکت کردند. تمام مغازه ها بسته و کرکره ها تا آخر پایین بود. تنها صدایی که به گوش میرسید صدای باد و صدای پای خودشان روی کف آسفالت جاده بود.در برخی از نقاط چند جسد بی جان روی زمین افتاده بود که ترس پیتر را بیشتر میکرد. هیچ علائم حیاتی در خیابان نبود. تنها چند قدم برداشته بودند که چشمشان به چیزی خورد. چند پیکر کج و معوج در آن طرف خیابان در حال حرکت به این طرف و آن طرف بودند. گردنشان کاملا منحرف شده بود و پاهایشان هم خمیده بود. ضربان قلب پیتر تندتر شد. آقای سدول به او نگاه کرد و بعد بدون کوچکترین صدا و جلب توجهی به راهشان ادامه دادند و حتی به آنها نگاه هم نکردند. با قدم های آهسته به پیش میرفتند. شیشه برخی برج ها کاملا شکسته شده بود. با رسیدن به میدان اول، آن را دور زدند و به سمت چپ رفتند. فروشگاه از همانجا هم مشخص بود. تابلو قرمز رنگ بزرگی بالای آن نصب شده و در آن باز بود. کمی جلوتر رفتند. پیتر با خود فکر کرد که احتمالا کسی قبل از آنها به اینجا آمده است. ترس و دلهره پیتر هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. از کنار چند جسد دیگر رد شدند و جلوی فروشگاه ایستادند. داخل آن تاریک بود و هیچ روشنایی دیده نمیشد. پیتر با دست های یخ بسته اش چراغ قوه را روشن کرد و تفنگ خود را بالاتر آورد. سپس به پدرش نگاهی انداخت و جلوتر از او وارد شد...
فروشگاه چند ردیف با قفسه های زیادی داشت که هرکدام مختص یک کالا بودند. داخل فروشگاه کمی سردتر از بیرون بود و سکوت ترسناکی در آن پابرجا بود. پیتر به آرامی یک پلاستیک بزرگ از میز کنارش برداشت و از قفسه سمت چپ شروع کرد. آقای سدول هم به سمتی دیگر رفت. چیزی جز چند کیک در قفسه های اول نبود.تقریبا تمام محصولات دستخورده بودند. پیتر تا آخر آن ردیف چیز زیادی برنداشت. فقط باید چیزهای ضروری را برمیداشتند تا پلاستیک سنگین نشود و جلوی سرعتشان را نگیرد. بعد از ردیف اول، به ردیف بعدی رفت. همه نان های بسته بندی شده را برداشت که تعدادشان به 3 یا 4 بسته میرسید. خیلی سریع به ردیف سوم رفت و چند بسته کنسرو برداشت. باد سردی که از در ورودی داخل می امد، احساس ناخوشایندی برای پیتر داشت. دوست داشت هرچه سریعتر به خانه برگردد. یک ردیف دیگر را طی کرد که مخصوص لوازم بهداشتی بود و سپس به ردیف چهارم رفت و پدرش را آنجا دید. آقای سدول هم یک پلاستیک را تقریبا پر کرده بود.
_ بهتره بریم. ردیف آخر فقط نوشیدنی هست. وقتمونو اونجا تلف نکنیم بهتره.
پیتر سری تکان داد. تنها یک قدم به سمت در خروجی حرکت کرده بود که صدای شکستن چیزی از پشت سرش به گوش رسید. برگشت و شیشه مربایی را دید که روی زمین افتاده و شکسته بود. نفس عمیقی کشید و قدم دوم را برنداشته بود که صدای خرناس مانندی از یک ردیف آنطرف تر به گوش رسید. پیتر احساس کرد قلبش به مدت چند ثانیه از کار ایستاد. ماهیچه های پایش بی حس شدند و توانایی گام برداشتن نداشتند. 
_ بدو پیتر بدو...
هردو میدانستند چه چیزی در انتظارشان است. پیتر چراغ قوه را رو به جلو نگه داشتو دوید و پدرش هم پشت سرش حرکت کرد. حالا صدا کاملا به پشت سرشان رسیده بود. همینطور که در امتداد قفسه ها میدوید، به پشت سرش نگاه کرد و دو نفر را دید که آنها را دنبال میکردند. در آن تاریکی چهره شان مشخص نبود. با تمام وجود میدوید و به سمت در خروجی حرکت میکرد. ناگهان صدای فریاد پدرش را شنید. برگشت و پدرش را دید که روی زمین افتاده است. به طرف او رفت و دستش را گرفت اما همزمان یکی از بیماران پای پدرش را گرفت و کشید. پیتر که دستانش میلرزید تفنگ را بالا گرفت و شروع به شلیک کردن کرد. بعد از سه ضربه و  با توجه به فاصله کمشان، تیر به سر فرد برخورد کرد و او را از پای دراورد. پیتر پدرش را دید که بلند شد و تفنگش را از روی زمین برداشت اما در اثر ضربه نفر دوم، به او خورد و هردو روی زمین افتادند. فرد مبتلا وحشیانه به سمت پدرش هجوم برد. پیتر که در اثر ضربه روی زمین افتاده بود، بلند شد. این بار کاری از دست پیتر ساخته نبود. در آن بحبوحه تفنگش از دستش افتاده بود. نور چراغ قوه را روی پدرش انداخت...
فرد مبتلا روی پدرش خیمه زده بود و وحشیانه و با صدای جنون آمیزش، سعی میکرد به صورتش چنگ بیندازد. چهره اش وحشتناک بود. تقریبا روی همه صورتش رگ های سیاه رنگ بود و روی گونه هایش علامت خراشیدگی و خون دیده میشد. درحالی که سعی میکرد به او چنگ بزند، پدرش هم تفنگ خود را جلوی او گرفته بود و از پیشرویش جلوگیری میکرد. پیتر برای چند ثانیه فقط نگاه کرد. خون به مغزش نمیرسید. سرانجام تصمیم خود را گرفت و چاقوی خود را از جیب پشت شلوارش بیرون آورد... همه چیز تنها در چند ثانیه رخ داد. کمی عقب رفت تا دورخیز کند. سپس با بیشترین سرعتی که در توانش بود، به سمت فرد مبتلا هجوم برد و با بیشترین توانی که داشت، با زانو به صورتش ضربه زد. بیمار وحشیانه فریاد زد و کمی آن طرف تر افتاد. پیتر به طرفش رفت و قبل از اینکه او بتواند بلند شود، چاقو را در گردنش فرو کرد. آنقدر ضربه زد تا دست خودش هم از توان افتاد. خون سیاه رنگ تمام صورتش را در برگرفته بود. پیتر که نفس نفس میزد، بلافاصله بلند شد و به پدرش کمک کرد تا بلند شود. چهره او هم نشان میداد که وحشت زده شده است. ترس تمام وجود پیتر را فرا گرفته بود. جای هیچ تعلل و درنگی نبود. بعد از کمی جستجو، تفنگش را زیر یکی از قفسه ها پیدا کرد و به سمت در حرکت کرد.
_ باید با تمام سرعت حرکت کنیم پیتر. 
پیتر در کنار پدرش از فروشگاه خارج شد. مواد غذایی هنوز در دستش بود. پدرش هم پلاستیک خودش به همراه تفنگ را در دست نگه داشته بود. به محض بیرون رفتن از در چندین نفر را دیدند که از سمت چپ، دیوانه وار به طرفشان میدویدند... لعنتی؛ صدامونو شنیدن. 
پیتر و پدرش بلافاصله به سمت راست حرکت کردند که ناگهان آقای سدول روی زمین افتاد.
_ لعنت!
_ چیشده پدر؟
آقای سدول شلوارش را تا زانو بالا زد. نفس پیتر با دیدن آن صحنه بند آمد. سه خط خراشیدگی بزرگ و نسبتا عمیق روی ساق پای چپ پدرش بود و خون زیادی از آن سرازیر شده بود.


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.