با نزدیک شدن فردی که لباس زرد رنگ پوشیده داشت، پیتر تفنگ خود را بالا آورد و مجبور به شلیک شد. بعد از دو اقدام موفق شد سر بیمار را نشانه بگیرد. سپس رو به پدرش کرد و گفت:« بلند شو . باید هرطوری شده از اینجا بریم.» سپس دست پدرش را گرفت و او را بلند کرد. با رسیدن به میدان، به سمت راست رفتند. پیتر با هرقدمی که برمیداشت به پشت سرش نگاه میکرد. 3 نفر دیگر با سرعت بیشتری دنبالشان میکردند. زخمی شدن پدرش سرعتشان را کم میکرد. پیتر برگشت و دو گلوله دیگر را روانه آنها کرد که هر دو خطا رفت. ناگهان 4نفر دیگر از روبرویشان ظاهر و از هردو طرف به سمتشان حمله ور شدند. آقای سدول تفنگش را از روی دوشش برداشت و روی زانوهایش نشست و شروع به شلیک کرد. پیتر هم برگشت تا 3نفر پشت سرشان را بزند اما بعد از تلاش های پی در پی فقط توانست یکی از آنها را سرنگون کند. صدای شلیک گلوله ها تمام خیابان را فرا گرفته بود. بعد از چند ثانیه فاصله مبتلایان تا پیتر به چهار متر رسید. قلبش آنقدر محکم میتپید که پیتر حس کرد میتواند سینه اش را سوراخ کند. پیتر برگشت و پدرش را دید که با یک شلیک دیگر، آخرین نفر را کشت و لنگ لنگان به جلو دوید و پیتر هم پشت سرش حرکت کرد. با بیشترین سرعتی که به یاد داشت میدوید. صدای وحشیانه افراد مبتلا از پشت سرش، ترسش را دوچندان میکرد. به سرعت از کنار پارک گذشتند. پیتر گام به گام پدرش حرکت میکرد و هوای او را داشت تا زمین نخورد. پدرش با هر قدمی که برمیداشت فریاد میزد و مشخص بود که درد زیادی را تحمل میکند.
با رسیدن به خیابان خودشان، به سمت چپ رفتند و وارد آن شدند. 2فرد بیمار دیگر به سمتشان حمله ور شدند و اگر دیر میجنبیدند قطعا اسیرشان میشدند. در اثر جاخالی دادن، پلاستیک از دست آقای سدول افتاد اما فرصتی برای برداشتن آن نبود. پیتر بار دیگر برگشت و با اینکه تعادل کافی نداشت توانست یک گلوله را به پیشانی یکی از بیماران شلیک کند ولی دیگری با پیوستن به سه تای دیگر دنبالشان میکرد. بالاخره بعد از چند قدم به کوچه خود رسیدند. همانطور که به داخل کوچه میرفتند آقای سدول گفت:« هوامو داشته باش.» سپس لنگ زنان جلوتر دوید و کلید را داخل در کرد و آن را باز کرد. پیتر بلافاصله بعد از او وارد شد. زمانی برای بستن در نداشت و با هجوم بیماران فقط به سمت پلکان دوید. پیتر به پدرش کمک کرد و او را از راه پله بالا برد و وقتی به در رسیدند بلافاصله وارد شدند. پیتر بدون هیچ تعللی تفنگ و چراغ قوه را روی زمین انداخت و میز بزرگ و سنگین را به پشت در هل داد. قلبش همچنان در قفسه سینه اش میکوبید و دستانش به شدت میلرزید. چراغ قوه و تفنگ را آن قدر در دستانش فشرده بود که کف آن زخم شده بود...
خانم سدول با شنیدن صدای آنها از اتاق بیرون آمد و با نگرانی به آنها نگاه کرد. پیتر همانطور پشت در نشسته بود تا نفسی تازه کند. سرتا پایش عرق کرده بود.
_ باید از اینجا بریم. دیر یا زود میان داخل.
آقای سدول این را گفت و به سمت اتاقش رفت. ناگهان صدای کوبیده شدن در شنیده شد. خودشان بودند! محکم به در میزدند تا آن را باز کنند اما میزی که پشت در بود این کار را برایشان سخت میکرد. بعد از چند ثانیه و همزمان با قطع شدن صدای در، آقای سدول از اتاق بیرون آمد و روی زمین نشست. یک گاز استریل در دست داشت.
_ باید تا وقت دارم شمارو به جای امن برسونم.
خانم سدول گفت:« منظورت از تا وقت دارم چیه؟» در همان هنگام آقای سدول شلوارش را تا زانو بالا گرفت. زخم پایش! زخمی که در اثر چنگ زدن بیماران به وجود آمده بود. پیتر کاملا آن را فراموش کرده بود. خانم سدول با چهره ای درهم روبروی همسرش نشست و در حالی که پای او را بررسی میکرد گفت:
_ چیشده ؟ نگو که...
_ چیزی نیست ... فقط یکی از اونا پامو چنگ گرفته.
آقای سدول لبخندی زد و گاز استریل را دور پایش پیچید. ناگهان بار دیگر صدای ضربات در به گوش رسید. اینبار بیشتر و محکم تر از دفعه قبل. پیتر اشکی که در چشمان مادرش بود را میدید. خودش هم غمگین پشت در نشسته بود و بغض خفه اش میکرد.
چند دقیقه دیگر در کوچه پشتی بودند. یک کوله بزرگ بر دوش پیتر و تفنگش هم در در دستش بود. پدرش جلوتر از او و مادرش، چراغ قوه را در دست داشت و لنگ زنان حرکت میکرد. پیتر همه جارا زیر نظر داشت و مدام به اطراف نگاه میکرد و نزدیک مادرش حرکت میکرد. چهره مادرش بسیار غمگین بود و هنوز هم رد قطرات اشک روی گونه اش مشخص بود.
آنها همین چند دقیقه پیش، پس از خوردن یک تکه نان از انبار خانه شان، به وسیله یک نردبان پایین رفته و به دری رسیده بودند که راه خروجشان از خانه به این کوچه بود. پیتر هرگز از وجود چنین راه مخفی و در خانه شان مطلع نبود و تقریبا میتوانست حدس بزند که مادرش هم همینطور بود. پیتر و مادرش در کنار یکدیگر و عقب تر از پدرش راه میرفتند. البته خودشان هم دقیق نمیدانستند کجا باید بروند. هوا بسیار سرد بود. ماه کامل در بالای سرشان میدرخشید و هیچ صدایی جز صدای پای خودشان به گوش نمیرسید. بعد از چند دقیقه به یک تقاطع رسیدند. آقای سدول راه روبرو را انتخاب نکرد و در عوض چراغ قوه را به سمت چپ گرفت و وارد آن شد. تمام خانه ها خاموش بودند. هیچ صدایی از هیچکدام از آنها بیرون نمی آمد. پیتر فکر کرد که شاید آنها جانب احتیاط را رعایت کرده اند و در خانه خود هستند؛ یا اینکه از خانه بیرون آمده اند و به یکی از مبتلایان تبدیل شده اند. چیزی در درون پیتر پیچ و تاب میخورد و نگرانش میکرد که در این وضعیت به کجا باید بروند.
از طرفی پدرش... نمیخواست اعتراف کند اما پدرش دیر یا زود به یکی از آنها تبدیل میشد و هیچ کاری هم از دست پیتر بر نمی امد و این بیشتر زجرش میداد. 5 دقیقه دیگر با گام های آهسته پیش رفتند. پیتر که همانطور کنار مادرش راه میرفت، ناگهان پدرش را دید که با فریادی روی زمین افتاد. بلافاصله جلو دوید و او را گرفت و بلند کرد اما پدرش بار دیگر نعره زنان روی زمین افتاد و به خود پیچید.
_ سرم درد میکنه . نمیتونم جلومو ببینم.
سردرد داشت؛ تا حدی که نمیتونست جلوشو ببینه!!!
پیتر یاد حرف های آن شب زن در بیمارستان افتاد. خانم سدول هم کنار همسرش نشسته بود و درد کشیدن همسرش را نگاه میکرد. پیتر بلند شد و چراغ قوه را از زمین برداشت.
_ باید یه جایی پیدا کنیم و مخفی بشیم. اگه همین جا بمونیم از سرو صدامون پیدامون میکنن.
پیترو مادرش، آقای سدول را بلند کردند که همچنان التماس میکرد و سرش را به این طرف و آن طرف تکان میداد. باید هرچه زودتر جایی مخفی میشدند. هرجایی! پیتر همچنان تفنگش را در دست داشت و تفنگ پدرش هم روی دوشش بود. پیتر به این طرف و آن طرف، در پی مکان مناسبی میگشت که مادرش جایی را نشان داد و گفت:« پیتر، باید ببریمش اینجا.» پیتر چراغ قوه را روی آن گرفت. ساختمان بلندی بود که بیشتر شبیه مکان های نیمه کاره بود و هنوز ساختش تکمیل نشده بود. چاره دیگری نداشتند. پدرش را کشان کشان از در ورودی وارد ساختمان کردند. به نظر خالی میرسید و کسی در آن نبود. محوطه داخلی تقریبا بزرگ و مستطیل شکل داشت که در سمت راست آن، دو اتاق دیده میشد. پدرش را به سرعت به یکی از اتاق ها بردند و روی زمین گذاشتند. پیتر به پدرش نگاه میکرد. با هر فریاد پدرش، انگار کسی به قلبش چنگ میزد. خانم سدول روی همسرش افتاده بود و با او حرف میزد. پدرش که به خود میپیچید فریاد زد:
_ من یکی از اونا میشم... منو بکشید... نمیخوام یکی از اونا بشم.
پیتر اسلحه را روی زمین گذاشت و به طرف پدرش رفت. دیدن او در این حالت برایش عذاب آوربود. چشم هایش را گرفته بود و به این طرف و آن طرف غلت میخورد. پدرش در حال زجر کشیدن بود. احساس گناه میکرد... اگر امشب پیشنهاد احمقانه بیرون رفتن را مطرح نمیکرد، هرگز این اتفاق نمی افتاد. ناگهان پدرش پیراهن او را گرفت و به سمت خود کشید و با صدای بلندی گفت:« منو بکش پیتر.» پیتر بدون این که چیزی بگوید فقط به او نگاه میکرد. چهره اش بی قرار بود.
با کشتن اون داری بهش لطف میکنی!
اما پیتر نمیتوانست پدرش را بکشد. دستانش را گرفت و بی حرکت نگه داشت
_ شاید یه راهی باشه پدر.
_ سرم داره منفجر میشه . خواهش میکنم.
خود پیتر هم میدانست هیچ راهی نیست. در آن اتاق تاریک به مادرش نگاه کرد. او هم چیزی نمیگفت.
ناگهان حرف های پدرش تبدیل به صدای خرناس مانند شد و به سمتش حمله کرد. هردو به گوشه ای پرت شدند. پیتر برای دور کردن پدرش، یک مشت روانه او کرد که درست به زیر چانه اش برخورد کرد اما این کافی نبود و پدرش وحشیانه به سمتش هجوم برد و گلویش را گرفت. پیتر با زانو چند ضربه به او زد اما قدرتش در حدی نبود که مانع او شود. نمیتوانست نفس بکشد. تنها چیزی که مانع پیشروی پدرش میشد، پای چپش بود که روی سینه او بود و مهارش میکرد. کم کم چشمانش تار شد. چیزی نمیشنید و توان مقاومت را از دست داده بود. به سختی آخرین نیرویش را به کار گرفت اما پدرش همچنان وحشیانه روی او خیمه زده بود.
پیتر دیگر چیزی نمیدید. فقط تصاویر تار و ناواضحی از پدرش که تبدیل به یکی از آن بیماران شده بود. دستانش شُل شدند و بدنش نیرو نداشت. چشمانش را بست و دست از تلاش برداشت. در آخرین نفس هایش و آخرین لحظات هوشیاری، ناگهان صدای شلیک گلوله ای را شنید. دستان پدرش در دور گلویش ناتوان شد و لغزید و به زمین افتاد. پیتر در حالی که تند تند نفس میکشید از جایش بلند شد. سرفه میکرد و گلویش را دست میزد که به شدت درد میکرد. در همان وضع به اطراف نگاه کرد و مادرش را دید که اسلحه را به سمت آن ها نگه داشته بود و نفس نفس میزد. دستانش دیوانه وار میلرزید و به نقطه ای کنار پای پیتر نگاه میکرد. پیتر در حالی که دستهایش را در پشتش تکیه گاه کرده بود و روی زمین نشسته بود، به نقطه ای که مادرش نگاه میکرد، چشم دوخت و پدرش را دید که بی جان روی زمین افتاده بود و خون زیادی از کنارش جاری میشد. پیتر فقط همانجا نشست و بدون پلک زدن به پیکر پدرش نگاه کرد. مادرش بعد از چند ثانیه تفنگ را روی زمین انداخت و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت و پیتر و پدرش را آنجا تنها گذاشت.