گریز : فصل چهارم

نویسنده: l_amir_l


به آرامی از اتاق بیرون رفت. مادرش نشسته و درحالی که زانو هایش را بغل کرده بود ماتم زده زمین را نگاه میکرد. صبح شده بود و آفتاب هنوز کاملا طلوع نکرده بود. پیتر بدون اینکه به طرف مادرش برود یا چیزی بگوید به سمت راست نگاه کرد و پلکان سنگی را دید که به طبقات بالاتر میرفت. با قدم های کوتاه شروع به حرکت کرد و از آن بالا رفت. سرش کمی گیج میرفت و چشمانش خوب نمیدیدند. دیوار راه پله رنگ شده بود و در قسمت هایی از آن لامپ های نورپرداز کوچکی دیده میشد. بعد از حدود 2 دقیقه همه پله ها را پشت سر گذاشت و به در آهنی رسید که باز بود. در را هل داد و وارد پشت بام شد.
 محیط تقریبا بزرگی بود و چیزی جز دو سکوی کوتاه روی آن وجود نداشت. پیتر جلوتر رفت. روی یکی از سکو ها نشست و به روبرویش نگاه کرد. به نظر 4 یا 5 طبقه بالا آمده بود. بندر از آنجا به خوبی معلوم بود و آرام تر از همیشه به نظر میرسید. جایی در حاشیه بندر چند نفر دیده میشدند که با توجه به حرکتشان معلوم بود ک مبتلا هستند. پیتر بخشی از شهر هم میتوانست ببیند. ساختمان ها و برج های سر به فلک کشیده ای ک در تاریکی فرو رفته بودند و برخلاف همیشه سکوت در آن ها حکم فرما بود.
باد خنک صبحگاهی به آرامی صورتش را نوازش میکرد. چشمانش را بست و دوباره باز کرد. سرش تیر میکشید. کل دیشب را در همان اتاق و کنار پدرش با چشمانی باز گذرانده بود. این موضوع برایش قابل باور نبود. تمام اتفاقات شب گذشته مدام در ذهنش مرور میشد و نمیتوانست آن تصاویر وحشتناک را از جلوی چشمانش دور کند. پیتر مدت ها همانجا نشست و فکر کرد. به پدر و مادرش فکر کرد. به وضعیتی که در آن بودند. به این که اگر آن شب از خانه بیرون نمی آمدند هیچکدام از این اتفاقات رخ نمیداد. در این ساختمان نیمه ساخت کاملا بی دفاع بودند و کسی که همیشه پشتیبانشان بود هم دیگر کنارشان نبود. تقریبا یک روز بود که چیزی نخورده بود و احساس ضعف میکرد. بدتر از این ها حال مادرش بود. پیتر میتوانست او را درک کند که چقد افسرده است. شاید اگر او هم جای مادرش بود همین کار را انجام میداد و پدرش را میکشت. ذهنش کاملا آشفته بود و تمام این افکار مثل دریایی طوفانی درون مغزش به این طرف و آن طرف میرفتند. او حتی نمیخواست با مادرش حرف هم بزند و ترجیح میداد همان بالا بنشیند.
آفتاب دیگر تقریبا طلوع کرده بود و روشنایی خود را به سیزن هاون میتاباند. شهری که با روز های گذشته اش زمین تا آسمان فرق میکرد. پیتر هیچ اطلاعی از اخبار و اینکه بیرون سیزن هاون چه اتفاقاتی افتاده است نداشت. یعنی آنها برای کمک می آمدند؟
حتی دیگر خبری از هلی کوپتر هایی که در روز های اول به آنجا می آمدند نبود و چیزی بر فراز آسمان سیزن هاون پرواز نمیکرد. شاید هم بیماری تا بیرون شهر رفته بود و همه جا را درگیر خود کرده بود. هوای سرد باعث شده بود پیتر خود را جمع تر کند. باد همچنان به صورتش میخورد و موهایش را روی پیشانی اش میریخت. پیتر همچنان به روبرویش نگاه میکرد که ناگهان متوجه چیزی شد. دو خیابان پایین تر دو نفر در امتداد جاده می دویدند و چند نفر هم با سرعت زیاد دنبالشان میکردند. پیتر میتوانست صدای جیغ و فریاد آنها را بشنود. برای چند لحظه دو نفری که در حال فرار بودند پشت ساختمان ها پنهان شدند و چند ثانیه بعد به سمت راست پیچیدند که به کوچه ای میرسید که خانه نیمه ساخت در آن بود. حالا بهتر قابل دیدن بودند. دختری بدون اینکه به پشتش نگاه کند با سرعت زیادی میدوید و مرد میانسالی هم عقب تر از او در حال فرار بود. افراد مبتلا هم با سرعت و صدای وحشتناکی که به طور مبهم به گوش میرسید آنها را دنبال میکردند. تعدادشان به 5 نفر میرسید. تقریبا 100 متر مانده بود تا به تقاطع کوچه برسند. پیتر همانجا نشست و به آنها نگاه کرد، طوری که انگار در حال تماشای فیلم مورد علاقه اش باشد. تماشا کرد که افراد مبتلا چگونه به مرد میانسال رسیدند، او را نقش بر زمین کردند و به او حمله ور شدند. حالا فقط دختر مانده بود که بدون نگاه به پشت سرش فقط میدوید. 2 نفر از بیماران به مرد حمله ور شده بودند و 3 نفر دیگر هنوز به حرکتشان ادامه میدادند. ناگهان پیتر بلند شد. انگار که مغزش از خوابی طولانی بیدار شده باشد. به سرعت به طرف پلکان حرکت کرد. با اینکه برایش سخت بود اما تعادل خود را به خوبی حفظ کرد و با بیشترین سرعتی که در توان داشت از پله ها پایین آمد. مادرش همچنان در گوشه ای به دیوار تکیه داده بود. خانم سدول وقتی پیتر را در آن وضعیت دید بلند شد و با حالتی نگران به پسرش نگاه کرد. پیتر تفنگ را از جیبش دراورد و در حالی که به بیرون میدوید گفت :« به هیچ وجه بیرون نیا.»
او این جمله را گفت و بدون اینکه منتظر جواب مادرش بماند بیرون رفت. به سمت چپ و در امتداد کوچه دوید. باد سردی که به صورتش میخورد آزار دهنده بود. دلیل این کارش را نمیدانست اما تصمیم گرفته بود انجامش دهد. حالا میتوانست صدای دختر و نعره بیماران را واضح تر بشنود. حتما چند ثانیه دیگر با آنها روبرو میشد. به ورودی کوچه رسید. دختر به تندی به سمتش میدوید. پیتر جلو رفت و دست دختر را گرفت و به طرف کوچه کشید. سپس داد زد :« فقط بدو.»
پیتر دختر را جلو انداخت و خودش هم پشت سرش دوید. صدای وحشیانه بیماران حالا پشت سرشان بود. پیتر درحالی که میدوید برگشت و دو تیر به سمتشان شلیک کرد تا موفق شد یکی از آنها را بکشد. بعد از آن حس کرد صداهای پشتش وحشیانه تر شده است و هربار برمیگشت آنها را به خود نزدیک تر میدید. او چند بار دیگر برای نشانه گیری اقدام کرد اما موفق نشد. باد تند و سردرد شدیدش اجازه این کار را به آسانی نمیداد. چند قدم دیگر به خانه میرسیدند. پیتر فاصله خود با دختر را کمتر کرد و در حالی که او را به سمت راست هل میداد گفت:« از این طرف.»
با وارد شدن به محوطه، مادرش را دید که تفنگ پدرش را برداشته بود و با چشمانی گشاد شده به آنها نگاه میکرد. دختر که ترسیده بود عقب عقب رفت و خود را به دیوار چسباند. بعد از چند ثانیه بیماران هم وارد ساختمان شدند. چشمانشان کبود و روی صورتشان رگ های سیاه خود نمایی میکرد. یکی از آنها که لباس پلیس پوشیده بود دستانش را به سمت جلو دراز کرد و به سمت مادرش رفت و دیگری با صدای وحشیانه به پیتر حمله کرد. پیتر به کسی که به طرفش می آمد شلیک کرد اما فرد مبتلا با همان سرعت قبلی حرکت میکرد. در حالی که نفس نفس میزد و عقب میرفت، فقط به شلیک کردن ادامه میداد. حالا دیگر بیمار در چند قدمیش بود. چشمانش را بست و بعد از 3 شلیک دیگر، صدای تیری نشنید. تیر اسلحه اش تمام شده بود. حالا او خود را برای هرچیزی آماده میکرد. برای لحظه ای چشمانش را باز کرد و مرد را دید که روی زمین افتاده بود و خون سیاه رنگی از سرش جریان داشت. به نظر موفق شده بود در 3 ضربه آخر سر بیمار را هدف بگیرد. در حالی که به نظر میرسید چند لحظه دیگر قلبش از قفسه سینه اش بیرون میزند، سراسیمه به آن طرف ساختمان نگاه کرد. مادرش روی زمین افتاده و با فرد مبتلا درگیر بود اما اسلحه ای در دستانش نبود. پیتر تفنگش را زمین انداخت. سپس سنگی را از کنار دیوار برداشت و بدون هیچ درنگی به سمت آنها رفت اما در همان لحظه صدای شلیکی او را سر جایش میخکوب کرد. چند لحظه بعد افسر پلیس را دید که بی حرکت روی مادرش افتاده بود. اطرافش را نگاه کرد و دختر را دید که تفنگ پدرش را در دست داشت و نفس نفس زنان به آنها نگاه میکرد. پیتر بلافاصله به سمتشان رفت و بیمار را هل داد و به طرفی انداخت. صورتش را سیاهی پوشانده بود و در وسط سرش علامت تیر دیده میشد. سپس مادرش را نگاه کرد. خون سیاه رنگی روی صورتش ریخته بود و چشمان زیبایش زیر مو های لختش پنهان بود. دست مادرش را گرفت و کمک کرد که بنشیند.
_ خوبی؟
خانم سدول سری تکان داد و به دختر نگاه کرد که همچنان دست و پایش میلرزید. پیتر هم حالا به او نگاه میکرد. برای اولین بار بود که چهره اش را میدید. مو های قهوه ای موج دارش از یک طرف روی شانه هایش ریخته بود. چشمانش هم قهوه ای بودند و کنار لبش خال ریزی دیده میشد. تقریبا 18 سال داشت. ژاکت زرد رنگی پوشیده بود و نگاهش را از پیتر روی مادرش و از خانم سدول روی پیتر منتقل میکرد. پیتر چند ثانیه دیگر به او خیره شد بعد بدون اینکه چیزی بگوید به سمت ورودی رفت تا بیرون را ببیند و مطمئن شود خطری آنها را تهدید نمیکند. کوچه ساکت تر از همیشه بود و هیچ حرکتی در آن دیده نمیشد. پیتر برگشت و وارد ساختمان شد و به مادرش گفت:
_ اینجا دیگه امن نیست احتمال داره بقیه صدامونو شنیده باشن. تا شب صبر میکنیم و بعد دنبال یه جای بهتر میگردیم.
مادرش حرفی نزد. او همچنان دختر را نگاه میکرد که کنار اتاقی که پدرش در آن بود ایستاده بود و نگاهش را از آنها میدزدید. پیتر خودش هم نمیدانست باید کجا بروند. از همیشه سردرگم تر بود. تصمیم گرفت بار دیگر به پشت بام برود تا از آنجا بتواند تسلط بیشتری روی اطراف داشته باشد. اسلحه پدرش را برداشت و بدون اینکه به دختر نگاه کند بار دیگر پله ها را یکی بعد از دیگری طی کرد و به پشت بام قدم گذاشت. بندر و منظره روبرو با تمام سکوتش برای پیتر لذت بخش بود. پیتر نشست، نفس عمیقی کشید و به آسمان نگاه کرد. حالا که جان یک نفر را نجات داده بود احساس بهتری داشت. پیتر حتی با دختر حرفی نزده بود اما از کاری که کرده بود احساس خوبی داشت. فکر میکرد کار درست را انجام داده است. اما هنوز هم مانند چند ساعت قبل وقتی یاد شب گذشته میفتاد قلبش به شدت آکنده از غم میشد. خبری از بیمارانی که مرد را هم گرفته بودند نبود. پیتر میدانست آن مردی که پشت دختر میدوید هم الان یکی از مبتلایان است. سرش درد میکرد و بادی که هر از چندگاهی میوزید تحمل آن را غیر ممکن میکرد.
پیتر تفنگ را کنارش گذاشت و دستانش را به جیبش فرو برد عکس کوچکی از آن دراورد. عکس خانوادگیشان بود. پدر و مادرش این طرف و آن طرف ایستاده بودند و دستشان را روی شانه های او گذاشته بودند. خودش هم با لبخندی که تا بناگوش باز بود به دوربین نگاه میکرد. در آن عکس تقریبا 7 سال داشت. پدرش ته ریش داشت و مادرش هم خیلی جوان تر از الان به نظر میرسید و حتی یک تار مویش هم سفید نبود. پیتر با شنیدن صدای در پشت سرش، اشک هایش را پاک کرد و برگشت. دختر در حالی که سرش پایین بود به سمتش می آمد. پیتر بار دیگر به روبرو نگاه کرد. دختر در فاصله یک متری اش نشست و به همانجایی چشم دوخت که او میدید. 2 دقیقه چیزی جز صدای نفسشان که در باد گم میشد به گوش نمیرسید. 
_ ازت ممنونم
_ تنها کاری بود که میتونستم انجام بدم.
این مکالمه فقط در یک ثانیه انجام شده بود. پیتر حالا به دختر نگاه میکرد. از آن فاصله به طرز ترسناکی زیبا بود. پیتر گفت:« اون کی بود که باهات فرار میکرد؟»
_ داییم. پدر و مادرم بهمون حمله کردن و ما هم فرار کردیم. خیلی وحشتناک بود.
دختر یک بار دیگر سرش را پایین انداخت. این بار پیتر میتوانست اشکی که دور چشمانش جمع شده است را ببیند. 
_ با داییم فرار کردیم ولی تعداد زیادی دنبالمون کردن و توی کوچه پایینی ...
به اینجا که رسید دختر در مقابل بغضی که خفه اش میکرد تسلیم شد و شروع به گریه کردن کرد. پیتر کمی به او نزدیک شد و دستانش را گرفت.
_ درکت میکنم. پدر منم مبتلا شد و بهم حمله کرد. مامانم مجبور شد بهش شلیک کنه.
پیتر به طرز عجیبی گریه اش نگرفته بود و فقط به دختر نگاه میکرد که اشک هایش روی گونه هایش سرازیر بود. 
_ متاسفم
پیتر چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت. سرنوشت یک نفر دیگر هم مانند خودش بود. او حداقل مادرش را داشت. میتوانست او را ببیند و بغلش کند. اما اینجا در امان نبودند و هرلحظه ممکن بود مورد حمله قرار بگیرند. پیتر دختر را که کمی آرامتر شده بود نگاه کرد و پرسید :« راستی اسمت چیه؟»
_ الیزابت
پیتر لبخندی زد و گفت :« فکر کنم الان دیگه مطئن شدم نجات دادنت کار درستی بود.»
هنوز یک ثانیه از این حرف پیتر نگذشته بود که صدای شلیک گلوله ای به گوش رسید. واضح بود که از پایین ساختمان است. یک بار دیگر ضربان قلبش نامتعادل شده بود. بلند شد و از پله ها پایین رفت و دختر هم پشت سرش حرکت کرد. بار دیگر در ذهنش آشوبی شده بود. صدای گلوله برای چه بود. شاید مادرش یکی از مبتلایان را کشته بود. اما او که اسلحه نداشت. شاید کسی از بیرون برای کمکشان آمده بود. پیتر 2 طبقه را در یک چشم به هم زدن طی کرد و با افکار و احتمالاتی که در سرش میگذشت به طبقه همکف رسید اما صحنه ای که دید هیچکدام از احتمالاتی که در نظر داشت نبود. او پیکر افتاده و بی جان مادرش را در گوشه دیوار میدید.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.