گل های بنفشه : اشک های مرواریدی

نویسنده: NZanin

سربازهای سنگ دل به دستورش، بی رحمانه شوالیه را از پل پرت کردند؛ بانو بهت زده شد ؛

انتظار این تصمیم وحشیانه را از جانب پادشاه نداشت!

اشک های مرواریدی و زیبایش همانند باران بهاری می ریختند و قلبش همچون قلب قناری

بی پروا می تپید ؛ نفسش در سینه ش گیر افتاده بود، صدایش در حنجره اش زندانی شده بود و

فقط چشم های دلربا و مشکیش به رود مروارید نگاه می کرد و انتظار اتفاقی را می کشید که

هیچ گاه فرا نمی رسید!

شوالیه قلبش را، توانش را و تمام وجودش را مانند یک معشوق واقعی فدای زندگی بانو کرده

بود و دیگر نبود تا او رادر آغوش گرم و پر مجبتش بفشارد، به آوای لرزان بانوگوش بسپارد و

موهای مشکی و براقش را نوازش و او را آرام کند.

"او دیگر نبود و اتفاقی هم در کار نبود."
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.