گل های بنفشه : پذیرش ۱

نویسنده: NZanin

دو ساعتی می شد که همچنان؛ مثل سه روز گذشته، غذای پشت در سردو بی مزه و حالا سهم
گربه های سلطنتی شده بود.
هیچ صدایی از پشت در شنیده نمی شد؛ گاه گاهی صدای فیش فیش میامد و همین!
سه روز گذشته بود و باید بانو فکری به حال خودش می کرد، یکنواختی روزای سپری شده
برای پادشاه حوصله سر بر بود؛ از وقتی که بانو خود را در اتاقش حبس کرده بود، سکوت تمام
قصر را فرا گرفته بود. صدای غیر منتظره باز شدن درهای چوبی پنجره اتاق توجه بانو را جلب کرد، آرام ملحفه را از
روی سرش کنار زد.
نور خورشید مردمک چشم هایش را قلقلک می داد، بانو چشم هایش را نازک کرد و با دستانش
آنها را مالید ؛ صورت پف کرده ی بانو نشان می داد که شب های خوبی را پشت سر نگذاشته بود
و کابوس رودمروارید همچنان در کنار ملکه زندگی می کرد.
از زیر تختش چوب متوسطی را دراورد و شروع کرد به قدم برداشتن، آهسته و با طمانینه قدم
برمی داشت. زیر لب گفت:
چه کسی آنجاست؟ سریع خودت را به من نشان بده!
 حرکت سریع موجود از بالای سرش بانو را حیرت زده کرد، چرخید ودستش را بالا گرفت تا
طوطی روی دستش بنشیند.
طوطی شوالیه بود. شاید بهتر است گفت دوست شوالیه بود! بانوگفت: رایا ترساندیم! 
 رایا_ نمیخواستم این کارا بکنم، برایت از طرف شوالیه نامه ای آورده ام!
بانو_ معلوم هست چه میگویی؟ بِن که دیگر.. 
صدای لرزان بانو محو شد،دوست نداشت به این زودی ناامید شود و کلمه ی "مردن" را به
زبان بیاورد.
چشمانش لبریز از اشک شد و لب هایش همانند دستانش می لرزیدند. رایا گفت:
می دانم اما او قبل از اینکه به دیدار تو بیاید گفت چند روز بعد از مرگش این نامه را به تو بدهم. 
با آوایی لرزان از درخشیدن پرتوهای امید درون قلبش پرسید:
خب پس حالا نامه کجاست؟ 
 رایا نامه شوالیه را به بانو داد و سریع از پنجره به بیرون پرواز کرد و دور شد.
بانو آرام به سمت نزدیک ترین مکان برای نشستن در اتاقش رفت و شروع کرد به باز کردن و
خواندن نامه:«
 سارای عزیز
 از این که در این چند سال درکنار تو بودم و وقتم رادر کنار تو گذراندم بسیار خوشحال هستم
و از تو بابت وقتی که به همراه من گذراندی قدردانی می کنم.
چند روزی از مرگ من گذشته و شرمنده که تو را تنها گذاشته و از پیشت رفته ام؛ حدس میزنم
که حال جنازه ام در رودمروارید شناور باشد ، پس من پیش از مرگم یادبودی گذاشته ام.
در نزدیکی خانه ام درخت بلوطی است که روی آن اسم تو را حکاکی کرده ام، پیش آن برو و
کنارش را حفرکن و "پودر جادویی پذیرش" درون صندوق را بردار و به کنار رود مروارید برو،
در جایی که من به رود افتاده ام آن پودر را بریز و شاهد آخرین یاد بود شوالیه به بانویش باش.
فقط یادت باشد که این سحر تنها موقعی جواب می دهد که تو با تمام وجود شرایط را بپذیری
و با آن کنار بیایی!
امیدوارم دوستش داشته باشی!
"عاشقانه دوستت دارم"
 از طرف شوالیه (بن).»
 قطره اشکی روی نامه افتاد و بانو به خودش آمد.
دیگر باید جدایی اش از شوالیه را می پذیرفت تا آخرین درخواست شوالیه را به سرانجام برساند،
پس او هم همین تصمیم راگرفت..
زودنامه را بست و روی میز گذاشت، بلند شد و به سمت کمد لباس هایش رفت و سعی کرد
آرام و بی صدا در های کمد را باز کند. اما صدای جیر جیر بی موقع لولاهای در هر لحظه گوش
خراش تر می شد.
بانو که صبرش تمام شده بود، محکم درها را به سمت بیرون کشید تا سریع تر صدای خسته
کننده جیر جیرک های داخل در تمام شود.
نفس عمیق کشید و چشمانش راکه حین باز شدن در بسته بود، باز کرد.
لباس ها را دانه به دانه بیرون می کشید و برای لحظه ای نگاه شان می کرد و بعد روی زمین
می انداخت.
دنبال چیز مناسبی می گشت، چیزی که جلوی دست و پایش را نگیرد.
یک لباسی که شایسته اش باشد، زیبا باشد و راحت!
اما گویا که چیزی به چشم نمی آمد!
درهای کمد را بست ودوباره به کنار میز برگشت صندلی شکلاتی رنگش را برداشت و به سختی
خود و صندلی را به کنار کمد رساند.
آهسته صندلی را روی زمین گذاشت و از آن بالا رفت، چمدان قدیمی مادرش که حالا به او
رسیده بود را به سمت خودش کشید وتا دسته اش را گرفت و روی هوا بلندش کرد، دسته ی
پوسیده اش پاره شد و چمدان به سرعت روی زمین افتاد و تنها دسته اش در دست بانو باقی مانده بود.
از اینکه چمدان روی لباس هایی که پخش بر زمین بودند افتاده بود و جلوی صدای اصابتش با
زمین گرفته شده بود خوشحال شد و دوباره نفس عمیقی کشید اما حواسش به خاک های
معلق روی هوا نبود و بدتر سلفه اش گرفت.
انگار تمام اسباب اتاق دست به یکی کرده بودند تا بانو به خواسته اش نرسد.
بانو سریع از صندلی پایین امد و چمدان را کنار کشید، بند های چرمی زوار در رفته اش را از
سگک چمدان درآوردو بازکرد.
ناگهان بوی عطر مادرش تمام اتاق را خوشبو کرد ولی بانو که از نفس عمیق خیری ندیده بود،
ترجیح داد مثل همیشه عادی نفس بکشد و به بوی کم عطر راضی شود!
لباس های داخل چمدان دقیقا همان چیزی بودند که بانو دلش می خواست؛ مشتاق بودکه
زودتر خودش را در آن لباس ها تماشا کند. 
 ***
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.