موهایش را مثل موقع هایی که مادرش با آن لباس ها به شکار می رفت، بست، بالای سرش گرد
کردو چرخاند و ربان مشکی رنگ و براقی را اطراف موی توپی شکلش پیچاند و گره زد.
گوشه های پارچه ی کوچک ای را از پشت سرش تا بالای پیشانی اش آورد و پاپیون زد.
حالا فقط چکمه ها هستند که هنوز داخل چمدان خاک خورده مانده بودند.
بانو به سمت چمدان رفت و در هر دستش یک لنگه از چکمه ها را گرفت و به سمت در اتاق
رفت و آرام دسته ی در را چرخاند و قفلش را باز کرد و از لای در به بیرون نگاه کرد تا مطمئن
شود کسی او را نمی پاید.
به سمت پله ها رفت و چکمه هایش را محکم تر از قبل در دستش فشرد تا یک وقت از دستانش نیافتد و صدایش در قصر همه را متوجه اش نکند؛ از پله ها پایین رفت ، فقط کافی بود از در
پشتی قصر خارج شود تا نگهبان ها او را نبینند ولی قبل از بیرون رفتن نجوای صدای صحبت
های پادشاه با مردی را شنید آیزاک بود؛ بله آیزاک، همان کسی که با نقشه هایش شوالیه را از بانو گرفت و حالا به فکر صاحب شدن اموال سلطنتی است، اما پادشاه چشمانش را بر همه چیز بسته بود و فکر اتحاد دروغین آیزاک در غرب منطقه او را به وسوسه انداخته بود.
بانو لحظه ای مکث کرد تا بهتر بشنود.
آیزاک_ اعلاحضرت؛ شایعه هایی که در شهر در رابطه با بانو و حبس کردن خودشان در اتاق
پیچیده است،دیگر قابل تحمل نیست؛
شایسته نیست که بانو درگیر عشقی دروغین از طرف یک ناشناس فضول و مغرور که تمام مدت
در تصمیمات سلطنتی موش می انداخت باشد و این طور رفتار کند!
پادشاه_ خب! پیشنهاد تو چیست آیزاک؟
آیزاک_ اگر اجازه بدهید چند کلامی با بانو سارا صحبت کنم، شاید این طور چشمانشان به حقیقت
باز شود!
پادشاه_ اگر این طور فکر می کنی، باشد مانعی ندارد؛ می دانی که نگران دخترم هستم، صلاح نیست این
طور خودش را از بین ببرد و ما دست روی دست بگذاریم.
آیزاک_ بله حق با شماست، احوالات بانو سارا برای ما هم مهم است.
بغض گلوی بانو را می فشرد، دلش می خواست خودش را تا سال ها نا پدید کند تا مجبور نشود
به چهره ی حیله گر آیزاک نگاه کند و با او هم صحبت شود.
به سختی جلوی اشک هایش را گرفت و سریع از در بیرون رفت تا با کسی رو به رو نشود.