گل های بنفشه : بازگشتی کوتاه مدت! (۱)

نویسنده: NZanin

دستش را روی اسمش بر روی تنه ی درخت کشید، دستانش می لرزید، لب هایش می لرزید، اشک در چشمانش حلقه زده بود، قلبش یکی در میان می تپید و امیدوار دیداری دوباره بود.

دستش را از روی درخت بر نداشت و همان طور آهسته پاهایش خم شدند و نشست.

نسیم خنکی صورتش را نوازش کرد و او را به خودش آورد؛

خورشید سوزان بیشتر از قبل هوا را گرم کرده بود و در وسط آسمان می درخشید.

فرصت زیادی نداشت، دیر یا زود آیزاک و نگهبانان نبود او را می فهمیدند ودنبالش می آمدند،

باید سریع تر پودر دفن شده را در می آورد و آرزوی آخر بن را عملی می کرد.

سریع تر از قبل نفس می کشید.

اطرافش را نگاه کرد،دنبال بیلچه ای برای کندن می گشت.

ولی چشمانش چیزی را پیدا نمی کردند.

نمی خواست بیشتر از این طول بدهد برای همین سعی کرد با دستانش خاک را کنار بزند.

انگشتانش درد گرفته بودند، صبرش تمام شده بود.

مشتی روی زمین زد و آه بلندی کشید و شروع کرد به گریه کردن، بلند تر از قبل گریه می کرد

وهق هق می کرد.

سرش را بالا گرفت و به اسمش نگاه کرد، آخرین لحظات مرگ شوالیه از جلوی چشمانش

گذشتند، تمام خاطرات تلخ رودمروارید تکرار شد و مثل همان شب قلب بانو تند می تپید.

چشمانش را بست صدای تپش قلبش را می شنید، نفس عمیق کشید و دستانش را آرام روی

زمین گذاشت تا سردی خاک حالش را سر جایش بیاورد.

آرام چشمانش را باز کرد و شروع کرد به کندن خاک های سرد و بی روح انباشته شده!

کمی که کند به صندوق رسید. به سختی از زیر خاک آن را بیرون کشید و روی پایش گذاشت.

خاک های رویش را کنار زد و بعد از مکثی کوتاه در صندوق را باز کرد. گلبرگ های بنفشه در کف صندوق همان چیزی بودکه بانو دوست داشت! این باعث زیبایی

بیشتری از دید بانو می شد!

کیسه ای بین گل ها بود که سرش با نخ کنف گره خورده بود.

در صندوق را بست و سریع بلند شد و به سمت اسبش "باترفلای" دوید و سوار شد تا هر چه

سریع تر به رودمروارید برود و شاهد نتیجه ی انتظارش باشد.

***
اسب به سرعت می تاخت، انگار او هم می خواست سریع تر شاهد سحر پودر پذیرش باشد!

صدای سارا در جنگل می پیچید، بانو با تمام وجودش فریاد می زد. بانو_ هی! برو، برو، باترفلای سریع تر! 
افسار اسب دردستانش می لرزید و از فشار دستش چروک شده بود.

همه چیز برایش کند می گذشت، نمی توانست بیشتر از اینها منتظر بماند؛

جدایی شوالیه از او، از زخم شمشیر هم برایش دردناک تر تمام شده بود.

قلب آسیب دیده اش بعید بود که دیگر بهبود پیدا کند!

هر روزی که از فراق بین او و شوالیه می گذشت زخم قلبش عمیق تر می شد و امیدش به

زندگی را بیشتر ازدست می داد.

رویاهایی که در سر داشت نابود شده بود و با آن نامه ی آخر شوالیه در صحرای بی انتهای

قلبش غنچه کوچکی روییده بودکه لب هایش انتظار آبی زلال را می کشیدند، اما افکار منفی

هر لحظه بیشتر و سوزان تر بر روی غنچه می تابید و آن را شکسته تر و پژمرده تر می کرد.

این آخرین رویا بود، اما رویا ها همیشه به واقعیت نمی پیوند و این منطق قلب بانو را می فشرد

و چشمانش را لبریز از اشک می کرد.

نفوذ باد خنکی لا به لای موهایش، بانو را از کابوس نجات داد.

سرش را چرخاند تا منشاء این باد را پیدا کند که دید ربان مشکی و براق مورد علاقه مادرش در هوا تاب می

خورد و هر لحظه دور تر می شود.

حس می کرد مادرش را دوباره ازدست داده وداغ کهنه ی قلبش مثل روز اول تازه شده!

ناگهان با تمام زورش افسار اسب را به سمت خودش کشید.

اسب شیحه بلندی کشید و دستانش را در هوا بلند کرد و بر زمین کوبید.

از اسب پایین آمد؛ نفس نفس می زد، اشک هایش می ریختند.

به عقب برگشت. هر چه از باترفلای دور تر می شد گام های سریع تری بر می داشت و بیشتر

در کابوس افکار غرق می شد!

در فاصله ی پلک زدنش خود را پخش بر زمین و پایش را زخمی دید.

تیزی گوشه ی سنگ شلوارش را شکافته بود و پایش را زخم کرده بود.

هر لحظه ای که می گذشت بیشتر خودش را گم می کرد.

دنیا دور سرش می چرخید و تنها بازتاب صدای گریه اش به گوش می رسید!

صدای نزدیک شدن چیزی را شنید، سریع سرش را از روی زانویش بلند کردو اطرافش را نگاه

کرد؛ باترفلای بود!

با دیدن باترفلای شدت گریه اش بیشتر شد و نفسش گرفته بود و بینی اش کیپ شده بود. 
باترفالی نزدیک تر آمد سرش را پایین آورد تا به سارا کمک کند بلند شود! 
با آستین لباسش اشک هایش را پاک کرد و به کمک اسب از روی زمین برخاست.

به سختی خودش را بالا کشید و روی اسب نشست.

با افسار ضربه ی آرامی بر روی بدن اسب زد و باترفلای شروع کرد به حرکت کردن. 
بیخیال ربان گمشده در جنگل احساسات؛ در سکوتی که سرشار از گفته های پنهان شده بود به

ادامه ی مسیر، فکرش را سپرد و گوش هایش را تیز کرد تا به دنبال صدای شُر شُر رود بگردد و

فاصله ی نمایان شدن انتظار را بفهمد. 
در حالیکه نسیم خنکی می وزید و مسیر اشک را بر روی گونه های سرخ شده اش خنک می

کرد، اشک بعدی دوباره مسیر را گرم می کردو یادآوری می کرد، که چه چیزهایی دیگر

نیستند و جای خالی شان مملو از خاک تاریک جدایی ست. 
***
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.