گل های بنفشه : بازگشتی کوتاه مدت! (۲)

نویسنده: NZanin

دست چپش را بر روی اسب تکیه داد و سنگینی اش را روی دستش انداخت و با دستی دیگر


صندوق را از داخل خورجین چرمی آرام به بیرون کشید.


مکثی کرد و بعد لی لی کنان به کنار صخره ی کنار رود رفت و روی آن نشست.


نفس عمیقی کشید، به خودش یادآوری کرد که برای چه اینجاست و بعد آهسته در صندوق را


باز کرد؛ کیسه را برداشت، نخ کنف را کشید و گره اش را باز کرد.


کاغذ کوچکی داخل کیسه، بر روی پودرهای اسرار آمیز، توجه اش را جلب کرد؛ کاغذ را


برداشت و کیسه را دوباره داخل صندوق گذاشت.


" مطمئن باش که همه چیز را پذیرفتی " این تنها چیزی بود که روی کاغذ نوشته شده بود!
سرش را بالا آورد، به رود نگاهی کرد و سپس کیسه را در دستش گرفت و به آن چشم دوخت.


هیاهوی داخل ذهنش او را به نفس نفس انداخته بود؛


فریاد های بی صدای تنها غنچه ی قلبش؛ صدای نفس کشیدن های سریع و پی در پی، تپیدن


های شدید و پر صدای قلبش، هیاهو و شلوغی ذهنش و همه و همه دستانش را به لرزه انداخته


بود و توانایی فکر کردن را از او گرفته بودند و ناگهان.. همه ی شلوغی ها پایان یافت!


پودرهای بنفش و براق پرت شده و معلق، به آرامی روی آب نشستند.


سکوت؛ تنها اتفاقی بود که فضا را در بر گرفته بود.


اما او انتظار چیز دیگری داشت، انتظار دیداری دوباره، آغوشی گرم و بازگشتی دلنشین!


او دیگر گریه نمی کرد، فقط به جوی پهناور آب نگاه می کرد و حرکتی هم نمی کرد.


او ناامید شد، خسته شد، زانویش بیشتر می سوخت، قلبش تیر می کشید و آخرین غنچه هم به


زمین نشست.


چشمانش را بست و فکر کرد که سحر جواب داده، فکر کرد که شوالیه در کنارش نشسته، فکر


کرد که همه ی اینها یک خواب بوده و اتفاق رود مروارید تمامش یک کابوس و بختک بوده که


چند شب در ذهنش مهمان بوده.


سعی کرد که صدایش را به یاد بیاورد و از او بپرسد که این چند شب کجا بوده و چرا او را تنها


در کنار بختک رها کرده؟


بانو توانست؛ صدایش را می شنید، شوالیه بود که مدام صدایش می زد! ولی ای کاش اگر


چشمانش را هم باز می کرد او را می دید؛ درخواست زیادی بود ولی امتحانش ایرادی نداشت. خوبی تخیل به همین چیزهاست، به امتحان کردن های بی ثمرش!


آرام چشمانش را باز کرد.


باز هم توانست؛ بانو دید؛ شنید ؛ حس کرد و جان گرفت.
غنچه ی پژمرده ی قلبش شکفت، تمام قلبش شکفت و دیگر خبری از صحرا نبود و حالا قلبش


لبریز از گل های بنفشه بود!


این بار همه چیز متفاوت بود، به نظر که تخیل نبود!


یادش آمد که انتظار سحری را می کشید که شوالیه قولش را داده بود. 
بن_ سارا! خوشحالم که می توانم دوباره چهره ی زیبایت را ببینم و خوشحالم که توانستی


شرایط را بپذیری و سحر را عملی کنی.


زبان بانو بند آمده بود، انگار لب هایش را به هم دوخته بودند!


بن_ نمیخواهی چیزی بگویی؟ مشتاقم بعد از این چند روز دوباره آوای زیبا و دلنشین ات را


بشنوم و جان بگیرم.


صبرکن ببینم! زانویت چه شده؟؟ زمین خوردی؟! چرا حواست به خودت نیست؟ .. مثل اینکه قرار نیست چیزی بگویی! جان به لبم کردی، نکند زیر لفظی می خواهی؟هان؟!


لبخند زیبایی روی لب های بانو پدیدار شد و قفل دهانش را شکست! 
بن_ چه عجب! سارا خانم لبخندی مهمان ما کردند.
آنجا رو نگاه کن! باترفلای هم با خودت آوردی؟؟دلم برایش تنگ شده بود.


شوالیه به سمت اسب رفت و او را نوازش کرد، زیر لب گفت: 
بن_ حیف که فقط کسی که پودر را ریخته می تواند من را ببیند و گرنه شک ندارم تو هم از


دیدن من خوشحال می شدی باترفلای!


سرش را چرخاند و چهره ی درهم رفته ی بانو را دید که به او نگاه می کند.


شوالیه گلویش را صاف کرد، نفسش را در سینه حبس کرد، دستانش را به نشانه تسلیم بالا گرفت و چشمانش را نازک کرد و گفت: 
بن_ آه! حاضرم شرط ببندم که دلم بیشتر برای تو تنگ شده بود و شاید اندازه یک شکلات


فندقی کوچک دل تنگ اسب فندقی رنگت شده بودم! 
چهره ی بانو مثل قبل خندان شد و آرام گفت: 
سارا_ تو که راست می گویی! 
بن_ اگر می دانستم با گفتن این جمله وادار می شوی که کنایه ای نثارم کنی سریع تر این کار


را می کردم! 
شوالیه خندید اما لبخند بانو محو شد و اشک اطراف چشمانش را احاطه کرد! 
بن_هی هی، ببخشید! نمی دانستم ناراحت می شوی! 
بن سریع به سمت صخره رفت و کنار بانو نشست ودستش را روی شانه اش گذاشت. 
بن_ گریه نکن، خواهش می کنم! اگر قطره ی اشکت روی صورتت بریزد یعنی تو شرایط را


نپذیرفتی و من دیگر نمی تواند تو را ببینم و با تو حرف بزنم. من هنوز می خواهم صدایت را بشنوم! مثل قبل برایم پیانو بزنی و نقاشی های جدیدی که

کشیدی را نشانم دهی؛ لطفا! 
بانو که از حرف های شوالیه درباره سحر نگران شده بود سرش را تند تند به چپ و راست تکان

می داد، نفس نفس می زد و دستانش مثل قبل از ریختن پودر می لرزیدند.

اثر سحر کم شده بود؛ شوالیه سعی کرد دستانش را بگیرد و آرامش کند اما دیگر نمیتوانست! او

جسمی نداشت و روحش بودکه با این سحر به دنیا بر گشته بود و وقتی می خواست دستانش

را بگیرد، دستش از آن رد می شد.

بانو با آوایی لرزان مدام می گفت: 
بانو_ نمی توانم، نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم! نمی خواهم از پیشم بروی، خواهش می

کنم کاری کن بن؛ کمکم کن! نمی خواهم دو بار ازدستت بدهم..

سرش را به سمت شوالیه چرخاند و بلافاصله اشکی که فراوان از صحبت های ناگفته بود از

چشمش چکه کرد؛

بن به سمت رودکشیده شد؛ 
بن_ سارا!
 در رود غرق شد؛
 صدایش محو شد؛
 و ناپدید شد.
اشک ها به سرعت می ریختند!

بانو فریاد می زد و ناله می کرد، اما باز هم شوالیه ای نبود تا او را در آغوش گرم و پر مجبتش

بفشارد و به آوای لرزان بانو گوش بسپارد و موهای مشکی و براقش را نوازش و او را آرام کند.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.