گل های بنفشه : نامه هایی به یک رود

نویسنده: NZanin

در را باز کرد؛
چشمان پف کرده اش را بست و بی توجه به صدای برخورد، چکمه های گلی را کنار دیوار رها
کرد و بدون آن که برگردد در اتاق را بست؛ اما چند ثانیه ای نگذشته بودکه دوباره در را با
شتاب باز کرد و به بیرون اشاره کرد: 
بانو_ گورت را از اتاقم گم کن. 
فرصت صحبت نمی داد. 
بانو_ چه طور جرئت می کنی پای نجست را در اتاق من بگذاری؟
هان؟! 
کشتن بن کافی نبود؟
می خواهی من و پدرم راهم بکشی و صاحب اموال سلطنتی بشوی؟! 
پادشاه_ کافی ست! 
فریاد بلند پادشاه از جلوی در ورودی اتاق، دوباره سکوت را در قصر برگرداند، اما طولی نکشید تا
سکوت هم مانند قلب بانو شکسته شد! 
پادشاه_ معلوم هست چت شده سارا؟ آیزاک صلاح تو را می خواهد؛ آن وقت تو این طور به او
توهین می کنی؟! 
اشک های بانو به سرعت می ریخت و بینی اش سرخ شده بود و هر بار فریاد های بلند پادشاه
بیشتر او را به یاد بی کس شدنش می انداخت.
لبخند رضایتش قلب بانو را به درد می آورد، ته مانده سیگارش را روی نامة شوالیه که بر روی
میز مانده بود فشرد و خاموش کرد!
یک دستش را روی پشتی صندلی تکیه داد و ابروهایش را بالا برد و در حالیکه به نامه نگاه می
کردو پوزخند می زد، سرش را به چپ و راست تکان داد. 
غرور، حیله، کینه، ستم، خشونت، حسادت.. همه اینها در چهره پر رضایتِ آیزاک خالصِ شده
بود.
با نفرت به آیزاک نگاه می کرد، به نامه سوخته می نگریست و اشک می ریخت.
ناگهان دستش را روی دستگیره در گذاشت و به سرعت در را تا انتها گشود؛ می خواست پادشاه
هم چهره گرگ صفت اش را ببیند که چه طور از کوچک شدنش لذت می برد و می خندد!
پادشاه_ نگاه کن! او نگران تو ست؛ در چشمانش معلوم است که چقدر از دیوانگی هایت می
ترسد که نکند یک شب کاری دست خودت بدهی! 
سارا حیرت زده شد، فکرش راهم نمی کرد که آیزاک دست او را خوانده باشد و پوزخندش را به
بغض تبدیل و اشک تمساح بریزد! 
بانو_ ولی..!
پادشاه اجازه صحبت کردن را از او گرفت. 
پادشاه_ ولی ندارد! نمی توانی آیزاک بیچاره را جلوی من خراب کنی؛ وفاداری او به خاندان ما
ثابت شده است.
معلوم نیست آن بن بی مصرف چه چیزهایی در گوش ات خوانده که این طور رام افکارش شده
ای و تو را به این طلسم وادار کرده.. و من! به این طلسم پایان می دهم. 
صدای پای پادشاه دورتر می شد؛ خدا می دانست که قرار بود چه اتفاقی برای بانو بیافتد.
با گام هایی بلند و سرشار از نفرت به سمت میز رفت، ته مانده سیگار را کنار زد و نامه را در
دستانش گرفت و بازش کرد؛ امیدوار بود سوختگی کاغذ، روی متن های نوشته شده نیافتاده
باشد.
کاغذ سفید بود،دندان هایش را روی هم فشرد،دستش را مشت کرد و کاغذ سفید و سوخته را
در مشتش مچاله کرد و رهایش کرد.
به محض برخوردکاغذ با زمین آیزاک خنده تلخی کرد و از روی صندلی بلند شد: 
_ دنبال چه چیزی می گردی؟! می توانم کمکت کنم؟؟ شنیدی که.. من خیر و صلاحت را می
خواهم!
نمی خواهی چیزی بگویی؟ نه؟! 
صدای قدم هایش در اتاق مانند دارکوب ذهن بانو را هدف گرفته بودو مکرر می کوبید! 
آیزاک_ خب گویا قرار نیست چیزی بگویی! پس بهتر است گوش کنی ببینی من چه می گویم. 
"سارای عزیز
 از این که در این چند سال در کنار تو بودم و وقتم را در کنار تو گذراندم بسیار خوشحال هستم
و از تو بابت وقتی که به همراه من گذراندی قدردانی می کنم." خوبه! تا اینجا که عاشقانه بود! دوست داری ادامه اش را هم برایت بخوانم؟؟ 
بانو_ نامه ام را برگردان. 
آیزاک_ چی؟ چیزی گفتی؟؟ من که چیزی نشنیدم، حتما صدای وز وز حشرات بوده؛ نه؟! 
بانو_ گفتم؛ نامه را برگردان! 
آیزاک_ آهان! خب زودتر بگو؛ نامه را می خواهی؟ پس چه طور است تلاشت را بکنی تا رود
مروارید شوالیه ات آن را برش گرداند؟! 
بانو_ چی؟ 
آیزاک_ می توانی برگردی و ببینی!
نامه روی هوا بیرون از پنجره گرفته شده بود ، اگر رهایش می کرد نامه هم مثل بن در رود غرق
می شد؛ 
بانو_ نه آیزاک! خواهش می کنم صبرکن! 
آیزاک_ در اتاقت زنبور نگه می داری؟ آخه هر چند لحظه صدای وز وزش گوشم را آزار می
دهد!
بانو_ التماست می کنم، نامه را به من برگردان!
 
آیزاک_ التماس کردنت لذت بخش است، بگو! التماس کن، شاید بهت برش گرداندم! 
بانو_ "اشتباه کردم!" ؛ این را دیگر به تو نمی گویم، به خودم می گویم؛ نباید به موش کثیفی
همچون تو التماس و خود را کوچک می کردم!
حال به تو دستور می دهم نامه را به من برگردانی و گرنه به سزای اعمالت خواهی رسید!
پوزخندی زد و نامه را داخل آورد: 
آیزاک_ باید فکرش را می کردم! تو لجباز تر از اینها هستی؛ بیا! نامه ات را بگیر.
بانو مکثی نکرد؛ قدم برداشت، تا می خواست نامه را ازدستش بگیرد؛
آیزاک نامه را به بیرون پرت کرد!
سارا دستانش را روی لبه ی پنجره گذاشت و به پرواز نامه درهوا چشم دوخت. 
آیزاک_ سزای اعمالی که می گفتی این بود؟ ایستادن کنار پنجره و تماشا کردن غرورت؟
چرخید؛
عصبانی بود،
یقه لباسش را گرفت،
او را با شتاب به دیوارکوبید، 
بانو_ از این کارت پشیمان می شوی!
دستش را بالا برد؛ مشت کرد،
می خواست بزند،
تمام زورش را جمع کرد؛
مدام تکرار می کرد : 
آیزاک_ بزن! 
اما این کاردرستی بود؟ 
پادشاه_ بس کن سارا! ... یقه لباسش را ول کن و همین حالا به انبار زیر شیروانی برو.
خدایت را شکر کن که دختر پادشاه هستی و گرنه.. 
این بار آیزاک صحبت های تند و بلند پادشاه را قطع کرد و با مظلومیت چند قدم به سمت
پادشاه رفت و به سارا اشاره کرد:
آیزاک_ اشکالی ندارد! بانو را درک می کنم، گناهی ندارد که گیر طلسم های مردک جادوگر
شده و نمی تواند تصمیمات درستی بگیرد. 
پادشاه_ جوانمردی تو و پدرت ثابت شده است آیزاک! اما این دخترک چشم سفید باید تنبیه
شود تا بفهمد که چه رفتاری شایستة شاهزادگان است! 
***
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.