صدای جیغ ممتد
تصویر رو به آسمان بالا می رود ،
در ابرها نقش یک چشم دیده می شود و بعد تصویر بطور ملایم رو به پایین برمی گردد و رو به قعر یک پرتگاه و دره سرسبز پایین می رود و با برخورد شدید به زمین و غلط خوردن مینی بوس در ته دره و پایان و قطع شدن جیغ ممتد تصویر بسته می شود .
تصویر داخل مینی بوس آشفته را نشان می دهد ، صدای ناله و زجه و گرد و خاک همه جا را فرا گرفته است ، ناگهان صدای انفجار مخزن سوخت مینی بوس به گوش می رسد و شعله های آتش شروع به افروختن و بزرگ شدن می کند ، پدر بزرگ فریاد می زند : برید بیرون الان منفجر میشه ' و مدام تکرار می کند .
کوروش و داریوش نوه های دوازده ساله و دو قلو پدربزرگ اولین افرادی هستند که با سر و روی خونی از مینی بوس واژگون و درب کنده شده آن که پدرشان رضا با لگد آن را باز می کند بیرون می آیند و گیج و مبهوت به صحنه می نگرند .
چند ماشین رهگذر که در بالای ارتفاع و کنار جاده توقف کرده اند راهی برای پایین آمدن و کمک کردن ندارند و با پلیس تماس می گیرند و اطلاع می دهند .
رضا شروع می کند به کمک کردن به افراد برای خروج از مینی بوس که هر لحظه شعله های آتش بزرگتر می شود ، به سمت راننده می رود که بیهوش سرش روی فرمان است ، او را از روی صندلی به سمت درب می کشد ولی پای راننده در زیر پدالها گیر کرده است و موفق به بیرون کشیدن او نمی شود ، چند نفر که حال بهتری دارند با کمک یکدیگر کم کم موفق به بیرون آمدن می شوند .
زمان می گذرد ، نیروهای امداد و پلیس پس از مدتها می رسند ، هلیکوپتر امداد بر فراز منطقه ای که جای فرود آمدن ندارد چرخ می زند .
آفتاب داغی سر و صورت خونین خانواده عشقی و تعدادی دیگر از مسافران مینی بوس را که زنده مانده اند و مجروحین نجات یافته را می سوزاند ، آنها منتظر نیروهای امداد می مانند .
یکی از مسافران 'سلمان' خود را بطور نا محسوس در انبوه درختان و گیاهان ناپدید می کند .
نیروهای امداد از راه فرعی از آن سوی دره می رسند و آنها را به بیمارستانی در شهر کاشمر می برند .
اوضاع اصلا خوب نیست ....
چهار نفر بعلاوه راننده فوت کرده اند ، آن چهار نفر عضو یک خانواده بودند ، آقای رضا تنها ،فامیل خانواده عشقی ، همسرش و دو فرزندشان ، به خاک سپاری آنان با اشاره به نیکوکاری خانواده تنها و بیهوده بودن مرگ آنان در روزهای آینده برگزار می گردد .
فاطمه دختر خاله رضا به کما رفته ، امیر پسر خاله رضا پایش شکسته و سوخته ، مژگان یکی از خواهران رضا سرش ضربه خورده و مدام آه و ناله می کند ، عباس تنها برادر رضا همانطور که سعی داشت بر روی تخت بیمارستان غلت بزند آه و ناله می کرد و از اینکه مرخصی اش دو روز دیگر تمام می شود و او نمی تواند به موقع در محل کارش در وزارت نفت تهران حاضر شود گله می کرد ، او که از قبل هم کمرش درد داشت حالا دردش بیشتر هم شده بود ، همسرش ساناز هم بسیار عصبانی بود ، مچ پایش شکسته بود و در گچ بود و از همه ایراد می گرفت ، پدر بزرگ از ترس سکته کرده بود و در اتاق مراقبتهای ویژه بود ، مامان بزرگ اشرف (اشی) همه جایش کوبیده شده بود و مدام خدا را شکر می کرد ، قاسم داماد بزرگ خانواده عشقی گردنش را با آتل بسته بودند و دیگران جراحاتی سطحی داشتند و کمی بهتر به نظر می رسیدند .
رضا و همسرش ملیحه ، فرزند ارشدشان پوریا که دانشجوی پرستاری بود و دو قلوهایشان ، سمیه خواهر وکیل و مجرد خانواده ، سودابه و همسرش مهندس جعفر و دخترشان سوفیا و پسرشان سیاوش که اوتیسم داشت ، مریم دختر بزرگ خانواده و دخترش راحیل و همسرش رضا و تعدادی دیگر مسافران مینی بوسی بودند که برای شرکت در مراسم ختم آقای رحمانی از دوستان خانوادگی اشان که به تازگی پس از دوره ای بیماری درگذشته بود بطور دسته جمعی از نیشابور به کاشمر می رفتند که دچار حادثه شدند و حالا با وضعیت بدی روبرو شده بودند .
رضا تعریف میکرد که مینی بوس در حال حرکت بود که لاک پشت بزرگی در وسط جاده می بیند ، راننده سعی می کند آن را زیر نگیرد ولی با چرخش فرمان لاک پشت بزرگ دیگری در مقابلش می بیند ، لاستیک به روی لاک پشت رفته و باعث یک شانه شدن مینی بوس و در نهایت انحراف از جاده و سقوط به ته دره می شود .
رضا مطمن بود که نقش یک چشم را بر روی لاک آن لاک پشتها دیده است ، هر کدام نظری می دهند و صحبتها در می گیرد .
ناگهان صدای جیغی بلند همه را وادار به سکوت می کند ، چراغها چند بار خاموش و روشن می شوند و سپس کاملا خاموش می شوند و همه جا در تاریکی مهیبی فرو می رود که دوباره صدای جیغ شنده می شود .
یکنفر پرسید : کسی مژگان را ندیده ؟
حالا شب شده بود و هوا کمی سرد بود و بادی وحشی هو هو کنان خود را به پنجره ها می کوبید و گویا قصد داشت بگوید همتون می میرید ...