چراغها روشن می شوند .
چند کادر پزشکی و تعدادی از نگهبانان بیمارستان سراسیمه به این سو و آن سو می دوند .
برانکارد چرخ داری وارد سالن می شود و پرستاران مژگان را در حالیکه بیهوش است روی تختش می گذارند ، دیگران با ترس و حیرت صحنه را می نگرند .
یکی از پرستاران در حالیکه مشغول تزریق آمپول به سرم اوست با صدایی نسبتا بلند و کاملا لرزان می گوید :'چیزی نیست آروم باشید' ، اما این حرف تاثیر بدتری در وحشت حاضران دارد و گویی فقط برای تسکین خودش این حرف را زده است . مامان بزرگ اشرف می پرسد ' چه اتفاقی برایش افتاده ؟ چرا او بیهوش است ؟' ، پرستار بدون اینکه به او نگاه کند جواب می دهد :' گفتم که چیزی نیست آروم باشید ، نباید اجازه می دادید تنهایی به بیرون برود ، حالش خوب می شود ، او به زمین خورده و افتاده در کف راهرو پیدایش کردیم ' ، و سپس با عجله از سالن خارج شدند .
مامان اشی گفت ' خدا رو شکر که اتفاق بدتری برایش نیفتاده ' ! . دیگران با نگاهی تعجب وار به او نگاه کردند .
نزدیک صبح شده بود و نور روز کم کم از پنجره ها سرک می کشید ، رفت و آمدها در سالن اصلی بیشتر و بیشتر می شد ، همه چیز خبر از وضعی غیر عادی می داد . کم کم سر و کله پلیسها هم پیدا شد ، آنها به همه به شکلی عجیب نگاه می کردند ، مخصوصا سعی داشتند از پنجره درب سالن ، داخل را نگاه کنند .
دو برانکارد که با ملحفه های سفید روی دو نفر را بطور کامل پوشانده بودند به بیرون از ساختمان حمل شد که بعدا مشخص شد دو نفر از پرستاران خانم شیفت دیشب بودند که به طرز غیر معمولی و مشکوکی کشته شده یا به قتل رسیده بودند . یکی از آنها خودش را خفه کرده بود و دیگری با تزریق چندین آمپول به خودش مرده بود . مامان اشی می گفت :' خدا را شکر که افراد بیشتری نمرده اند ' و بقیه هر کدام نظر خود را می گفتند . همهمه فضای سالن را پر کرده بود که درب سالن باز شد ، آقایی کت و شلواری با عینکی بر چشم و پوشه ای در دست وارد شد و سلام داد در حالیکه دو نفر دیگر که گویا همکارانش بودند تقریبا به دنبالش می دویدند ، و پشت سر آنان چند پرستار به دنبال رئیس بیمارستان وارد شدند و همگی به سمت تخت مژگان رفتند ، مرد کت و شلواری به سمت رئیس بیمارستان برگشت و پرسید : او چطور توانسته در این وضعیت اینطور راحت بخوابد ؟ ، رئیس بیمارستان گفت : به شما گفتم قربان که او حال مساعدی ندارد ، از همان دیشب که بیهوش پیدایش کردیم هنوز در حالت شوک عمیق است و نمی تواند به شما کمکی بکند .
مرد کت و شلواری باز دم خود را به شکل آهی طولانی از ریه های خود خارج کرد ، چرخی زد و به تک تک بیماران حاضر در سالن نگاهی عمیق و طولانی کرد ، سپس کت خود را از تن به در کرد که یکی از همراهانش به سرعت آن را گرفت و شروع کرد به بالا دادن آستینهای پیراهنش و شروع کرد به حرف زدن و در حالیکه همراه دیگرش صندلی را جهت نشستن او برایش تنظیم می کرد گفت : من کارآگاه 'وحیدی' هستم و بر روی پرونده قتل پرستاران این بیمارستان مشغول به کار شده ام و تا زمانی که واقعیت را متوجه نشوم ، باید با من همکاری کنید و به سئوالاتم جواب دهید . دوباره نگاهی به حضار انداخت و با اشاره به 'قاسم' 'داماد فامیل' گفت : شما ؟ قاسم که گردنش با آتل بسته شده بود گفت : بفرمایید ؟ کارآگاه پرسید : تعریف کنید دیشب چه اتفاقی اینجا افتاده است ؟ قاسم با نگاهی به حضار من و من کنان گفت : خوب ما در حال صحبت با یکدیگر بودیم که صدای جیغ شنیدیم و بعد از آن چراغها خاموش شد و دوباره صدای جیغ شنیدیم . کارآگاه با نگاهی به حضار از آنان پرسید : شما هم حرف ایشان را تایید می کنید ؟ حضار همانطور که سرشان را به علامت تایید تکان می دادند و به یکدیگر نگاه می کردند 'بله' می گفتند و کسی چیزی برای اضافه کردن نداشت ، که کارآگاه گفت : ولی من باید بدانم که خانم مژگان در هنگام وقوع مرگ پرستاران چرا در تخت خود نبوده و بیرون از سالن چه کار می کرده ؟ ، و در حالیکه خودکارش را به برگه های کاغذ زیر دستش میزد اضافه کرد : و اتفاقا به محل قتل ها نزدیکتر بوده تا هر جای دیگری ! و پرسید : آیا کسی زمان دقیق خروج او از سالن را می داند ؟ سمیه دستش را بلند کرد و کارآگاه با سر به او اشاره کرد که صحبت کند . سمیه گفت : سلام خسته نباشید من خودم وکیل هستم و کاملا درک میکنم که شما باید همه جوانب را بررسی کنید و جهت اطلاع شما عرض می کنم که من مژگان را دیدم که داشت از سالن خارج می شد و با اشاره از او پرسیدم که کجا می رود و او با اشاره جواب داد که سرش درد می کند و می خواهد به دستشویی برود و الان برمی گردد . کارآگاه پرسید : و این چه موقعی بود ؟ سمیه جواب داد : حدود ده دقیقه قبل از شنیدن صدای اولین جیغ . کارآگاه پرسید : و توجیهی ندارید که چرا او در نزدیکی اتاق دارو که اتفاقا یکی از پرستاران با تزریق چندین آمپول به خود در آن جا کشته شده ، افتاده بود ؟ آیا او داروی بخصوصی مصرف می کرد ؟ سمیه نگاهی به مامان اشی کرد و گفت : خوب البته گاهی داروهای ضد افسردگی مصرف می کرد ولی این که نزدیک اتاق دارو افتاده بود چیزی را ثابت نمی کند ! کارآگاه گفت : بله ، البته به جز این که او قصد داشته به تعدادی از داروهای آنجا دسترسی پیدا کند . سمیه با تعجب گفت : اما این دلیل قتل نمی تواند باشد یعنی فقط به خاطر چند عدد قرص ؟! کارآگاه گفت : تند نروید خانم ، ما کسی را متهم به قتل نکرده ایم ، هیچ اثر انگشتی بر روی سرنگها به جز اثر انگشت مقتول پیدا نشده ، ولی بر روی درب اتاق اثر انگشت او پیدا شده ، فرضیه ما این است که او در زمانی درب اتاق دارو را باز کرده است که مقتول در حال آخرین تزریقات به خود بوده ، هر چند انگیزه او هنوز مشخص نیست ولی دیدن پرستار در آنجا و ترس از فاش شدن دستبرد او احتمالا باعث استرس او شده و هنگامی که با عجله قصد دور شدن داشته به زمین خورده و بیهوش می شود ، البته پرستار دیگر هم آنقدر گلوی خود را فشار داده تا خفه شده ، آن هم با دستان خودش ! باورش سخت است ، باید اعتراف کنم در عمر کاری ام چنین اعمالی ندیده بودم ، به هر حال تا به هوش آمدن مژگان فعلا سوالی ندارم و اگر چیزی یادتان آمد با من تماس بگیرید ؛ و همگی از سالن خارج شدند ..
همگی متعجب بودند و در فکر فرو رفته بودند ، هیچ کس حرفی نمی زد .
حتی مامان اشی هم دیگر نگفت : خدا را شکر که اتفاق بدتری نیفتاده .
بعد از چند روز به تدریج اعضا خانواده از بیمارستان مرخص می شوند و به شهرشان نیشابور بر می گردند ، به جز پدر بزرگ و مژگان که هنوز در بیمارستان بستری اند .
پدر بزرگ حالش بهتر شده بود و به بخش عمومی منتقل شده بود و مژگان هم به هوش آمده بود ولی حال مساعدی نداشت ، شبها با فریاد از خواب می پرید و هزیان وار می گفت : 'دیدمش ، چشمهاشو دیدم ' و از هوش می رفت .
چند روز بعد به بیمارستان روانی منتقل شد و هنوز هم همان جا است و هر موقع به ملاقاتش می رویم با ترس به اطرافش نگاه می کند و سعی دارد ما را از وجود نیرویی شیطانی آگاه سازد .
پلیس هیچگاه حرفهای او را جدی نگرفت زیرا او اصرار داشت نیمه شب وقتی از دستشویی بر می گشته صدای غیر عادی و کریهی از کمی دورتر که اتاق دارو در آن جا بوده می شنود ، کنجکاو می شود و به سمت آن جا می رود ، می خواهد به پرستار بگوید حالا که نوبت داروهای شیفت شب است برای او قرص سردرد بیشتری بیاورد ، گوشش را به درب نزدیک می کند و آن صدای زشت را می شنود که مدام تکرار میکرده :' برایت خوب است ، تزریق کن !' او همه جراتش را جمع می کند و به یکباره درب را باز می کند که ناگهان موجودی زشت با گوشهای دراز و با دو شاخ را می بیند که در لباس پرستاری ایستاده است و دارد به خود آمپول تزریق می کند ! و وقتی موجود به سمت او بر می گردد ، چشمهای قرمز و گود افتاده او تاثیر بسیار بدی بر او می گذارد و رعشه بر اندامش می اندازد .
او در حال فرار از آن جا است که نیروی شدیدی از کنارش می گذرد و او را به زمین می اندازد و قبل از اینکه بیهوش شود پرستار دیگر را در اتاق دیگر می بیند که همان موجود شیطانی در او حلول کرده و دارد خودش را خفه می کند و می گوید " داروها را نبر " و سپس از حال می رود .
او مدام تکرار می کرد که آن موجود شیطانی هر دو بار که دیده است به او گفته : همتون میمیرید .