تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک
چند بادکنک ترکانده شد ، همه خانواده عشقی دست زدند و برای نوه ارشدشان هورا کشیدند ، متولد کیک را برید و سی و پنجمین سال زندگی خود را آغاز کرد .
کیان ، پسر ۱۳ ساله اش گفت : ' بابا چشمهاتو ببند تا کادوتو بدم ' . و او چشمهایش را بست .
خورشید با اشعه های تازه متولد شده اش گونه هایش را کم کم گرم می کرد و نسیمی ملایم برگهای اطرافش را تکان می داد ، او چشمهایش را باز کرد و دو عدد تخم فیروزه ای رنگ با لکه های قهوه ای در سبدی حصیر بافی شده در مقابلش دید ، هنوز گیج بود و نمی دانست در چه وضعیتی گیر افتاده است ، با خودش فکر کرد خوردن تخمها برای صبحانه شاید مناسب باشد ! و خیلی سریع فکر کرد اگر تخمها به جوجه تبدیل شده باشند چه ؟! به فکر خودش خندید ولی تنها یک راه برای فهمیدنش وجود داشت ! دستش را دراز کرد تا یکی از تخمها را بردارد ، هنوز دستش به آن نرسیده بود که صدای ' قار ' وحشتناکی از پشت سرش شنید ، به سمت صدا برگشت ، یک چشم قرمز با منقاری سیاه و بزرگ در مقابل چشمانش دید ، با حرکت دستش که از روی ترس انجام شده بود کلاغ را به شاخه ای عقبتر نشاند اما 'قار قار ' کلاغ متوقف نمی شد و کمی نگذشت که سر و کله کلاغهای دیگری هم پیدا شد ، و همه با هم بدترین سمفونی که تا به حال شنیده بود را سر می دادند ، تصمیم گرفت از آنجا برود و تکانی به خود داد و تازه داشت یادش می آمد که اینجا چه کار می کند ؟!
کمربندش را از دور کمرش و شاخه ای که محکم به آن بسته بود ، باز کرد ، و همینطور که سعی می کرد از شاخه های درخت به پایین برود با خود فکر می کرد که این گندترین روز تولدی است که تاکنون داشته است ولی باز هم تصمیم گرفت ' فقط برای امروز ' زنده بماند .
این که چطور به این وضعیت رسیده مثل فیلم در ذهنش مرور می شد ، این که به خاطر زندگی بهتر برای خانواده اش ، کیانش را ترک کرده بود و همینطور همسرش را تا با رفتن به کشور همسایه ترکیه بتواند کاری پیدا کند و زندگی خانوادگی در شرف نابودی اش را نجات دهد ؛
یادش می آمد که در یکی از شبها در استانبول وقتی از محل کارش قصد داشت به خانه اش برود با گروهی از باج گیران خیابانی روبرو شد که در تعقیب و گریزی خیابانی با دو نفر از آنها تنها شد ، در حالیکه مهاجم چاقویی را به سمتش نشانه رفته بود ، داشت به چاله آبی که نور قرص ماه را انعکاس می داد نگاه می کرد و اینکه چقدر شکل چشم است ، که مهاجم حمله کرد ، سرش را کنار کشید ، دست مهاجم را گرفت و با چاقوی خودش گلویش را برید و رهایش کرد ، خون جاری شد و نور سفید قرص ماه در چاله آب را به رنگ قرمز درآورد ، قدمی پیش گذاشت و از تصویری که در آب می دید کمی شوکه شد ، گوشهای دراز و دو شاخ بر سرش ...
به طرف نفر دوم برگشت و آن فرد با وحشت کمی عقب عقب رفت و پا به فرار گذاشت .
پس از آن حادثه مجبور شد به کیانش برگردد ولی به محض ورود با حکم دادگاه و بر اساس شکایت همسرش جهت نفقه روبرو شد که باعث به زندان افتادنش شد و پس از دو هفته توانسته بود با پنهان شدن در ماشین حمل غذا از آنجا فرار کند و تصمیم داشت با خداحافظی از خانواده و در پوشش آنان که به عزاداری می رفتند به مقصد کشور عراق بگریزد ، ولی مینی بوس به ته دره رفت و او از ترس پلیس خود را در انبوه درختان و گیاهان ناپدید کرد .
بدنش درد می کرد و کمی پایش می لنگید ولی مصمم بود هر چه بیشتر از محل حادثه دور شود ، آنقدر راه رفته بود که دیگر خسته شده بود ، تصمیم گرفت بنشیند و کمی استراحت کند .
نشست و به درختی تکیه داد ، برای لحظه ای چشمانش را بست و در فکرش از بخت بدش گله می کرد ، صدای آرامی از شکسته شدن شاخه ای و خرد شدن برگها در زیر پایی را شنید ، لحظه ای میخکوب شد ، سعی کرد افکارش را جمع و جور کند و با دقت بیشتری به صداهای اطرافش گوش داد و اطراف را نگاه کرد ، هوا رو به تاریکی می رفت و شب داشت فرا می رسید .
از جای برخاست ، به اطراف نگاهی دقیقتر انداخت ولی جز بوته ها و درختان که سایه هایشان را پهن می کردند چیزی ندید ، شروع به حرکت کرد و به همه چیز فکر می کرد ولی انسجامی در افکارش نبود که دوباره صدای خرد شدن برگها را در پشت سرش شنید ، برگشت و به عقب نگاه کرد ، چیزی دیده نمی شد که ناگهان چند خط عمودی را دید که حرکت می کردند و در پشت بوته ای نا پدید شدند ، خشکش زده بود ، ' این دیگر چه بود ' ؟!
که ناگهان سایه ای را دید که به سرعت به سمتش می آید ، فکر کرد که دارد روح می بیند ولی خیلی سریع ردیف دندانهای سفید و تیزی را که در مقابلش باز می شدند را دید ، نا خودآگاه عقب عقب رفت ، پایش به سنگی گیر کرد و از پشت بر زمین افتاد و سایه ببر بزرگی از رویش رد شد ، تصویر ماه در آسمان و ابرهای دورش نقش چشمی آشنا را برایش تداعی کردند ، نفس نفس زدن ببر وحشی را به وضوح می شنید ، غلطی زد و حفره ای در کنارش دید و به درون آن خزید .
ببری گرسنه قصد شکارش را داشت و در نزدیکی حفره رژه می رفت ، نمی دانست باید خوشحال باشد یا ناراحت ! فرار کردن جزوی از زندگی روزمره اش شده بود ولی این بار گویی واقعا گیر افتاده است .
وقتی بیدار شد با خودش فکر کرد که شب تولدش نباید اینگونه در حفره ای سرد و نمور طی شود ، نمی دانست چقدر خوابیده بود ، با احتیاط سعی کرد از حفره بیرون بیاید ، گوشهایش را تیز کرد و به صدای اطرافش گوش داد ، به روی دو پایش ایستاد و شروع کرد به راه رفتن و نا خودآگاه شروع به دویدن کرد ولی در تاریکی شب و اندک نور ماه که از بین شاخه ها به زمین می رسید کاری دشوار بود ، یکی دو بار به زمین افتاد و بلند شد و فهمید باید فکر دیگری بکند ، بله بهتر بود بالای درختی برود و شب را به صبح برساند ، اولین درخت را انتخاب کرد و شروع کرد به بالا رفتن از آن ، صدای زوزه های چند گرگ از نزدیکی به گوش می رسید و او برق چشمان چند گرگ را کمی دورتر می دید ، خود را به بالای درخت رساند ، کمربندش را باز کرد و خودش را محکم به شاخه درخت بست که اگر خوابش برد به پایین سقوط نکند .
فکر می کرد که سال گذشته دقیقا در چنین شبی اوضاع زندگی اش چقدر خوب بود و چقدر از زندگی اش لذت می برد و فقط در طی این مدت کوتاه چقدر اوضاع زندگی اش به هم ریخته است ولی پیدا کردن مقصر واقعی این اوضاع کار سختی بود .
صبح شده بود و کلاغها دست از سرش بر نمی داشتند و به دنبالش پرواز می کردند ، یکی از کلاغها با پنجه هایش ضربه محکمی بر سرش وارد کرد و سلمان سعی داشت با فریاد کلاغها را دور کند و به دویدن ادامه می داد ، صدای واق مانندی از پشت سرش شنید ، در حالیکه می دوید برگشت و به پشت سرش نگاه کرد ، چند گرگ در تعقیب او بودند ، با خودش فکر کرد دیگر کارش تمام است ، دوباره برگشت و به پشت سرش نگاه کرد و در کمال تعجب دید که گرگها به اطراف متفرق می شوند ، کمی خوشحال شد و فکر کرد دست از تعقیب کردنش برداشته اند که ناگهان ببر بزرگی را دید که از پشت سر به سمتش می دود و گرگها از ترس او پا به فرار گذاشته اند ، با خودش فکر می کرد کدام را ترجیح می داد ؟ خورده شدن توسط گرگها یا توسط ببر را ؟! دیگر جرات برگشتن و به عقب نگاه کردن را نداشت ولی در مقابلش می دید که پوشش درختان ناگهان قطع می شود و درختان دیگری در آنسوتر دیده می شوند و با کمی نزدیکتر شدن فهمید که دارد به سمت دره ای ژرف می دود و صدای آبشار به گوشش می رسید ، دیگر اگر می خواست هم نمی توانست توقف کند و با صدای نعره ای بلند به درون دره پرتاب شد .
دریاچه ای سبزفام او را به سویش فرا می خواند و او با خود فکر می کرد بالاخره " هممون می میریم " .