چیزی را که چشمانشان می دید باور نمی کردند !
آب دهانشان خشک شده بود و مات و مبهوت همگی به خانه ای خیره شده بودند که گویی بمبی درون آن منفجر شده بود !
فقط صدای مامان اشی به گوش می رسید که مدام می گفت : خدا به خیر کنه !
ساختمان سه طبقه با پلاک شماره ۲۲ که سالها محل اقامت خانواده عشقی بود حالا گویی سالهاست که کسی در آن زندگی نمی کند ، در حالیکه فقط چند روز آنجا نبودند و حالا که از بیمارستان شهر مجاور به منزلشان مراجعه کرده بودند با دیدن دربهای باز منزل ، قفلهای خراب و شیشه های شکسته و خورد شده آن ترس در جانشان افتاده بود و هیچ یک جرات ورود به خانه را نداشتند .
از تاکسی ها پیاده شده بودند و ساک در دست در جلو خانه میخکوب شده بودند .
بالاخره سمیه گفت : من به پلیس زنگ می زنم و شروع کرد به گرفتن شماره ۱۱۰ .
رضا که کمی جرات به خرج داده بود و چند قدمی به خانه نزدیکتر شده بود با صدایی لرزان گفت : اینجا را نگاه کنید ، ماشینها هم شیشه هایشان شکسته است !
طبقه اول محل سکونت سودابه دختر کوچک خانواده و همسرش مهندس جعفر و دو فرزندشان سوفیا و سیاوش بود ، طبقه وسط مامان اشی و پدربزرگ به همراه سمیه و پوریا پسر ارشد رضا که اتاقی در آن طبقه داشت و طبقه بالا رضا پسر بزرگ خانواده و همسرش ملیحه و دوقلوهایشان زندگی می کردند . که حالا هر چهار ماشین سواری آنها که در حیاط و پارکینگ پارک شده بود تمامی شیشه هایشان خورد شده بود !
کمی که نزدیکتر شدند در راهرو ورودی میدیدند که لایه ای ضخیم از گرد و خاکی سیاه و کمی چسبنده تمامی کف منزل و روی میزها و مبل ها را پوشانده است و رد پاهای عجیبی بر روی آن دیده می شود !
رضا جلو درب ورودی نشسته بود و به رد پاها نگاه می کرد ؛ رد پایی نزدیک به نیم متر با قدمهایی بلند به درون خانه رفته بود و در کنارش چند رد پای سم مانند قرار داشت ، بر روی دیوارها و حتی سقف رد دست دیده می شد و علایمی نامفهوم نوشته شده بود ..
پلیسها رسیدند ، مامان اشی به سمتشان رفت و گفت : جناب بدبخت شدم ، دزد به خانه ام زده ، لطفا کمک کنید . پلیسها که گویی به کارشان وارد بودند افراد را به آرامش دعوت کردند و قول بررسی دادند ؛
شما وارد خانه شدید ؟ رضا همانطور که نشسته بود به سمت صدا به پشت سرش نگاه کرد و در حالی که از جا بلند می شد گفت : سلام جناب سروان ، نه حقیقتش جرات نکردم . و سروان همانطور که داشت به رد پاها نگاه می کرد بیسیمش را فعال کرد و گفت : درخواست نیروی کمکی از واحد ضد سرقت دارم ، تمام .
حالا همگی که با حضور پلیس کمی جرات گرفته بودند به خانه نزدیکتر شده بودند و وحشت زده به خانه به هم ریخته می نگریستند .
سروان گفت : لطفا وارد منزل نشوید تا همکاران من بتوانند شواهد احتمالی را بررسی کنند ، مکانی دارید که امشب به آنجا بروید ؟ همه به همدیگر نگاهی کردند و مریم دختر بزرگ خانواده گفت : آره آره میریم خونه ما .
حالا پلیسهای دیگری با جعبه ها و وسایلی مجهز رسیده بودند و شروع به عکسبرداری ، انگشت نگاری و پیدا کردن سرنخهای احتمالی کرده بودند .
هیچ شیشه ای در خانه سالم نبود و همگی شکسته شده بودند ، تمامی کشوها بیرون کشیده شده بود و محتویات آنها بیرون ریخته شده بود ، میزها و مبلها جابجا و واژگون شده بود ! و بویی متعفن فضای خانه را پر کرده بود ، و باد سردی درون خانه می وزید . خانه متروکه به نظر می رسید گویی که سالهاست کسی در آن جا زندگی نمی کند . هر سه طبقه ساختمان شماره ۲۲ همین وضعیت را داشتند و تمام وسایل کاملا به هم ریخته شده بود .
سروان از مامان اشی پرسید : آیا با کسی دشمنی دارید ؟ یا به کسی مظنون هستید ؟ مامان اشی گفت : نه چطور مگه ؟! سوالش بی جواب ماند . پس از یکی دو ساعت پلیسها از خانه خارج شدند و به ساکنین گفتند نتیجه را بررسی و به شما اطلاع می دهیم فقط لطفا به ما اطلاع دهید چه چیزهایی از منزل به سرقت رفته است ما تمام تلاشمان را خواهیم کرد و رفتند .
هیچ چیز به سرقت نرفته بود ، حتی طلاهای مامان اشی هم با سایر محتویات یکی از کشوها وسط اتاق پخش شده بود . بوی تعفن در حدی بود که مجبور بودند دستمال جلوی دهان و بینی اشان بگیرند ، تمام اتاقها و دیوار و سقف با حروف ، اعداد و اشکال عجیب و غریبی پوشانده شده بود و لایه ای از گرد و خاک روی تمام وسایل را پوشانده بود .
مریم گفت : وای خدای من باز هم شروع شد ، من دیگر تحمل ندارم ، بیاید از اینجا بریم . قاسم همسرش در حالیکه سعی می کرد او را دلداری بدهد با صدایی آرام گفت : نگران نباش عزیزم این بار هم از پسش بر میایم و همه چی درست میشه ! مریم گفت : مگر نمیبینی که وضعیت چگونه است ؟ من نمی توانم دوباره همه چیز را از اول شروع کنم !! این جمله مریم چون پتکی بر افراد فرود آمد و همه به او نگاه کردند و یکی دو نفر گفتند : دوباره ؟! مریم که رنگش کاملا پریده بود گفت : حقیقتش چند سال قبل ما یعنی من و قاسم با وضعیت مشابهی روبرو بودیم و خوب چطوری بگم اگه من نه اگه شما وای و زد زیر گریه و هق هقش بلند شد . قاسم در حالیکه او را در آغوش می کشید می گفت : نگران نباش ما با هم از پسش بر میایم ، بهت قول میدم . مامان اشی گفت : بسیار خوب کافیه اگر وسیله ضروری ای لازم دارید از زیر این گرد و خاک بردارید و بیاید از اینجا بریم ، بعدا در موردش صحبت می کنیم . و شروع کردند به ترک خانه .
هیچ قفلی در خانه سالم نبود ! تمامی قفلها باز شده بودند و یا شکسته شده بودند ، تمام پرده ها پر از گرد و خاک ، پاره و حتی ریش ریش شده بودند و بعضی از جایشان کنده شده بودند . درب و پنجره ها را با هر چه دم دستشان بود بستند و خانه شماره ۲۲ را به مقصد منزل دخترشان ترک کردند ، در حالی که چند سایه از پنجره های اتاقها با یک چشم در حال نظاره اشان بودند .