سودابه دختر کوچک خانواده عشقی داخل آشپزخانه مشغول شستن ظرف ها بود و افکارش به همه جا پر می کشید .
او که پس از ۷ سال فرزند دومش را ۷ ماهه باردار بود در فکر اسم زیبایی برایش بود ، او که مدتی بود می دانست فرزندش پسر است حالا شعفی در زیر پوستش احساس می کرد و از این که به قولی جنسش جور می شد و جلو خانواده همسرش خود را سر بلند احساس می کرد ، خود را در نقش مادر شوهر مجسم می کرد و آرزوهای طول و درازی برای فرزندانش داشت .
سوفیا دخترش که حالا کلاس اول دبستان بود به مدرسه رفته بود و جعفر همسرش سر کار بود و او در خانه تنها بود که ناگهان صدای برخورد شدید چیزی را به شیشه حال رو به حیاط شنید که صدای بلند و بدی را ایجاد کرد و حسابی او را ترساند که باعث شد ظرف چینی ای که دستش بود به کناره سینک ظرفشویی خورده و شکسته شود و انگشتش را زخمی کند ، قطره ای خون جاری شد و او نا خودآگاه انگشتش را در دهانش فرو برد ، طعم خون در دهانش جاری شد و داشت حالش را بد می کرد .
شیر آب را بست و شروع کرد در کابینتها به گشتن دنبال چسب زخم و بالاخره آن را یافت .
با خودش فکر کرد شاید توپ بچه های همسایه بوده .
در حالی که مشغول بستن چسب روی انگشت زخمی اش بود دوباره صدای برخورد محکم چیزی را به شیشه حال شنید !
این بار با ترس و تعجب پاورچین پاورچین به سمت درب حال رفت که شیشه هایی مات داشت و شیشه بزرگ دیگر با پرده هایی ضخیم پوشانده شده بود و چیزی از حیاط دیده نمی شد .
به نزدیک درب که رسید با بلندترین صدایی که می توانست فریاد زد : کیه ؟!
گوشهایش را تیز کرد اما جوابی نشنید ، با تعلل زیاد قفل درب را باز کرد و دستگیره درب را فشرد ، درب را به سمت خودش کشید و به محض این که می خواست وارد حیاط شود پرنده ای سیاه رنگ محکم خودش را به قفسه سینه اش کوبید و جلو پایش افتاد و شروع به بال بال زدن کرد !
جیغی بلند کشید و نا خود آگاه با پایش ضربه ای به آن زد که پرنده کمی آن طرف تر و داخل حیاط افتاد و او سریع درب را بست و قفل کرد .
باز هم ضربه ای دیگر به شیشه حال خورد !
داشت گریه اش می گرفت ، تصمیم گرفت نگاهی به حیاط بیندازد ، روی مبل رفت و پرده ها را کنار زد و با صحنه ای عجیب روبرو شد !
حیاط پر شده بود از پرنده های سیاه رنگی که بعدا فهمید سار بوده که تعدادی مرده بودند و تعدادی در حال بال بال زدن بودند که ناگهان پرنده ای دیگر با شدت خودش را دقیقا مقابل صورتش به شیشه کوبید و او را حسابی ترساند و به محض این که نا خودآگاه خودش را عقب کشید ، پایش را دورتر از مبل گذاشت و زیر پایش خالی شد و با پشت بر روی میز شیشه ای مقابل مبل افتاد ،
میز شکسته شد و او محکم به زمین خورد و آه از نهادش بلند شد ، فرو رفتن چند تکه شیشه را در پشتش احساس کرد و سوزش بدی شروع شد ، دور و برش پر از تکه های شیشه شد ، پهلویش درد گرفت و او نگران فرزندش بود .
همین که سعی کرد بلند شود ، تکه های شیشه دیگری در بدنش فرو رفت ، سرش را به سمت تنش کشید و بطور وارونه پشت سرش را نگاه کرد تا ببیند فاصله اش با گوشی اش چقدر است ، در زاویه دیواری که به سمت اتاق خواب ها می رفت نیم چهره ترسناکی را دید که در پشت دیوار گم شد !!
بدنش یخ کرد ، در حالی که سعی داشت سریع از روی زمین بلند شود تکه های شیشه دستهایش را هم برید و وقتی سر پایش ایستاد کف پاهایش هم زخمی شده بود و خون از تمام بدنش چکه می کرد !
با صدایی بلند و لرزان فریاد زد : کی هستی ؟!
به سمت آشپزخانه می خواست حرکت کند که تکه ای شیشه عمیقتر وارد پایش شد ، در حالی که چشمش به راهرو اتاق خوابها بود شیشه را از کف پایش بیرون کشید و با بیشترین فاصله از راهرو خودش را به اوپن آشپزخانه رساند و گوشی اش را برداشت ، سعی داشت شماره جعفر را بگیرد ولی گوشی خاموش بود !
عجیب بود ! شارژ باطری اش را تازه پر کرده بود اما حالا یک باره خالی و خاموش شده بود !
به طرف تلفن ثابت که گوشه دیگر اوپن بود رفت ، گوشی را برداشت و داشت شماره می گرفت که از گوشی تلفن صدایی کریه شنید که می گفت : یو ویل دای تو : همتون می میرید !
جیغی کشید و گوشی را پرتاب کرد که همراه تلفن آن طرف اوپن روی زمین افتادند ، قدمی به سمت کشوهای آشپزخانه رفت و کشویی را باز کرد و بزرگترین کارد آشپزی اش را برداشت و به سمت جلو گرفت و کمی قدرت گرفت .
دوباره صدا زد : کی هستی ؟! چی می خوای ؟!!
و لرزان به سمت راهرو رفت .
حالا هوا داشت تاریک می شد که لامپ های مهتابی حال و آشپزخانه که معمولا در طی روز نیز روشن بودند ، یکی دو بار خاموش و روشن شدند و سپس با جرقه ای همگی خاموش شدند ، تلویزیون و یخچال هم خاموش شدند ، گویی برق به طور کامل قطع شده بود !
نور کمی که از بیرون به داخل می آمد سایه های وحشتناکی را ایجاد کرده بود و او با ترس خود را به راهرو رساند .
اتاق خوابی در سمت چپ راهرو و اتاق خواب دیگری در سمت راست راهرو قرار داشت .
درب اتاق خواب سمت راست را کمی هل داد و درب با صدای چندش آوری کمی باز شد ولی جرات وارد شدن نداشت ،
چند لحظه ای میخکوب جلو درب ایستاده بود و بالاخره قدمی پیش گذاشت ،
اتاق خوابش که همیشه ماوایش بود حالا به دخمه ای تاریک و ترسناک تبدیل شده بود ،
قدم دیگری به داخل اتاق پیش گذاشت ،
صدای خر خر زشتی از بالای سرش شنید ،
در کمال ترس به آرامی سرش را به سمت بالا چرخاند ،
موجودی زشت با چشمان گود افتاده و قرمز ، با گوش های دراز و دو شاخ بر سرش را دید که وارونه به کنج بالای اتاق چسبیده بود و حالا داشت به سمت صورتش می آمد ،
جیغی کشید و از هوش رفت ...
در همان هنگام همسرش مهندس جعفر که بازرس ساختمان های در حال ساخت بود در طبقه دوم ساختمانی ۵ طبقه در حال ساخت مشغول کار و بازرسی بود و داشت به سر مهندس ساختمان در مورد باد بند ها و نحوه صحیح اجرای آن ها توضیحاتی می داد ،
برگشت و انگشتش را به سمت دیوار گرفت و می خواست نقطه اتصال میل گردها را به سر مهندس ساختمان نشان دهد و گفت : اینجا را می بینید ؟ باید جوش قوی تری داشته باشد ، اگر نه نمی توانم صورت وضعیت ادامه کار را امضا کنم ، متوجه منظورم می شوید ؟
اما جوابی نشنید !
برگشت به سمت سر مهندس ، ولی سر مهندس آن جا نبود !
تعجب کرد !!
او همین الان داشت با او صحبت می کرد ! و حالا سر مهندس به کلی غیبش زده بود !
با خودش فکر می کرد که : چه آدم بی نزاکتی است ! داشتم برایش توضیح می دادم ولی او بی توجه به حرف های من راهش را کشیده و رفته است !
در گرگ و میش عصر گاهی چراغ قوه گوشی اش را روشن کرد و در اتاقهای ساختمان نیمه کاره به دنبال سر مهندس می گشت و صدایش می زد ،
یکی دو اتاق را جستجو کرد ولی خبری از سرمهندس نبود !
به لبه پنجره بزرگ طبقه دوم رفت که هنوز پنجره ای کار نگذاشته شده بود ، با احتیاط پایش را نزدیک لبه گذاشت و به پایین و داخل میلان نگاه کرد و سرمهندس را دید که نقش بر زمین افتاده است !
وای خدای من ! او از پنجره به پایین سقوط کرده بود !
جعفر برگشت و به سمت پله های نیمه کاره رفت تا به پایین برود ولی در پاگرد پله ها موجودی زشت با چشمانی قرمز ، گوش های دراز و دو شاخ بر سرش را دید که دارد از پله ها به سمت او بالا می آید !
با ترس عقب عقب می رفت و چشم از موجود بر نمی داشت ، چیزی را که می دید باور نمی کرد ، موجود به او نزدیک و نزدیک تر می شد و جعفر کماکان عقب عقب می رفت و داشت فکر می کرد چه کار باید بکند که ناگهان پایش به چیزی گیر کرد و با نعره ای بلند از پشت به درون چاله آسانسور سقوط کرد .
سوفیا دخترشان حالا از مدرسه برگشته بود و هر چه زنگ میزد کسی درب منزل را برایش باز نمی کرد ، بالاخره زنگ طبقه مامان اشی را زد و درب باز شد ، وارد پارکینگ شد و درب منزلشان را باز کرد ، با دیدن اوضاع به هم ریخته منزل تعجب کرد و وقتی جلوتر رفت مادرش را بیهوش بر روی زمین یافت ، به طبقه بالا دوید و خبر داد ،
حالا مامان اشی ، مژگان و سمیه از پله ها به پایین می دویدند تا وضعیت را بررسی کنند و با دیدن صحنه آمبولانس خبر می کنند و دقایقی دیگر سودابه بیهوش بر روی تخت بیمارستان بود .
از آن طرف جعفر و سر مهندس را به بیمارستانی دیگر انتقال می دهند ، سر مهندس از سقوط جان سالم به در نبرده بود ، ولی جعفر که خوش شانس تر بود در هنگام سقوط دست راستش زیر بدنش مانده بود و آسیب جدی دیده بود ، ولی حداقل زنده بود ! هر چند بیهوش .
پس از ساعاتی پدر و مادر جعفر بر بالین فرزندشان بودند و در بیمارستان دیگر خانواده سودابه که حالا در اتاق عمل بود منتظر نظر پزشکان بودند .
پزشک از اتاق عمل بیرون آمد و گفت : خبر بدی دارم ! با وضعیت بغرنجی روبرو هستیم ، علایم حیاتی بیمار ضعیف است و ما فقط می توانیم جان یک نفرشان را نجات دهیم ! مادر یا بچه !
مامان اشی ، مژگان ، رضا و سمیه هاج و واج دکتر را نگاه می کردند !
دکتر از رضا پرسید : شما همسرشان هستید ؟
رضا جواب داد : من برادرش هستم .
مامان اشی گفت : مادر ، مادر را نجات دهید ، آقای دکتر خواهش می کنم دخترم را نجات دهید ، و شروع به گریه کرد .
دکتر گفت : اجازه پدر نوزاد لازم است با پدرش تماس بگیرید تا خودش را برساند و برگه کتبی اجازه نامه را امضا کند ، زیاد وقت نداریم .
سمیه با جعفر تماس گرفت و پدر جعفر از آنسوی خط جواب داد و توضیح داد که جعفر بیهوش است ،
حالا قضیه پیچیده تر شده بود و معلوم نبود چه موقعی جعفر به هوش خواهد آمد و جان سودابه و فرزندش هر لحظه در خطر بود .
در نهایت تصمیم بر این گرفته شد که جد پدری در این موضوع اظهار نظر کند و مسولیت را بر عهده بگیرد .
پدر و مادر جعفر که حالا به بیمارستان سودابه آمده بودند با هم پچ و پچ می کردند و پدر جعفر به پزشک گفت : ما تصمیم گرفته ایم که جان فرزند را نجات دهید !
خانواده عشقی با تعجب و خشم به او نگریستند !
مامان اشی گفت : آقای وفا منش نکن این کار را ، تصمیم اشتباه نگیر ، آنها باز هم می توانند بچه دار شوند ، دخترم را از من نگیر ، عقوبت به سرت خواهد آمد و همینطور گریه می کرد ،
وفا منش پوزخندی زد و گفت : من که دختر ندارم که چنین چیزی به سرم بیاید ! و دوما وقتی پسرم به هوش آمد و سراغ فرزندش را گرفت و پرسید با فرزندم چه کرده اید ؟ چه کسی جواب خواهد داد ؟ شما ؟
و به طرف اوپن اتاق پرستاری رفت تا برگه قتل سودابه را امضا کند !
اوضاع بد بود و همهمه و سر و صدا فضای سالن را پر کرده بود ، پرستار مرتبا می گفت : ساکت باشید ،
تا این که پرستار برگه امضا شده را دوان دوان به سمت اتاق عمل برد .
حالا عزاداری پیش از مرگ آغاز شده بود ! و فضا ملتهب بود .
پس از دقایقی تلفن اتاق پرستاری به صدا در آمد ، پرستار گوشی را برداشت و کمی گوش کرد و در حالی که گوشی را به سمت وفامنش دراز می کرد گفت : با شما کار دارند .
وفامنش گوشی را گرفت و گفت : بله ؟
و همینطور مثل مجسمه خشکش زد ،
تا این که صدای بوق ممتد تلفن شنیده می شد !
پرستار گوشی را از میان دست وفامنش بیرون کشید و پرسید : اتفاقی افتاده ؟
پدر جعفر که رنگش مثل گچ سفید شده بود گفت : پسرم به هوش آمده و گفت : جان مادر را نجات دهید !
پرستار با شنیدن این حرف به سمت اتاق عمل دوید و خانواده عشقی هم به دنبالش می دویدند و وقتی به درب اتاق عمل رسیدند دیدند که درب باز شد و پرستاری در حالی که نوزادی را در ملحفه ای پیچیده بود بیرون آمد و گفت : پسر پسر قند عسل ، کی می خواد اولین نفری باشه که بغلش می کنه ؟
و وقتی به جلوی رویش نگاه کرد افرادی را دید که با چشمانی قرمز و دهان هایی باز و کف آلود با خشم و عصبانیت دارند به نوزاد نگاه می کنند !
و سریعا بچه را به اتاق نوزادان برد .
و سپس درب اتاق عمل باز شد و برانکاردی بیرون آورده شد که پیکر سودابه را با ملحفه سفید پوشانده بودند ،
مامان اشی روی زمین ولو شد ، مژگان و سمیه سعی داشتند او را از روی زمین بلند کنند ، رضا که مردد مانده بود به سمت برانکارد که در حال دور شدن بود برود و یا به مادرش کمک کند بالاخره به دنبال برانکارد دوید و لبه آن را گرفت ،
پرستار به او گفت : لطفا برید کنار مزاحم کار ما نشوید باید او را هر چه سریع تر به اتاق icu ببریم و رضا ایستاد و با خودش فکر می کرد اگر او مرده است چرا باید به اتاق icu ببرندش ؟!
مامان اشی را بر روی تختی دراز کردند و پرستاران در حال مراقبت از او بودند ، رضا به سمتشان رفت و گفت : سودابه را به اتاق Icu بردند ،
مامان اشی چشمانش را باز کرد و پرسید : یعنی دخترم زنده است ؟! خدایا شکرت !
بالاخره دکتر سر رسید و گفت : ما همه تلاشمان را کردیم و شما هم برایشان دعا کنید !
مژگان پرسید : برای زنده اش دعا کنیم یا مرده اش ؟
دکتر در حالی که دور می شد گفت : روزهای آینده معلوم می شود !
بعد از چند روز سودابه با حال نزاری بر روی تخت اتاقش دراز کشیده بود و پاهایش قدرت حملش را نداشتند ، جعفر که عملی اولیه بر روی دستش انجام شده بود بر روی تخت دیگری دراز کشیده بود و دستش که بطور کامل باند پیچی شده بود را بر روی بالش کنار دستش قرار داده بود ، و در گهواره ای در کنارشان نوزاد پسری خوابیده بود که پس از چند روز مراقبت های ویژه زنده مانده بود .
اما تا اکنون که ۷ سال از آن تولد می گذرد هنوز کلمه ای بر زبان نیاورده ، با دست هایش اشکال عجیبی بر روی زمین و دیوار ها می کشد و دیگران را بیشتر مواقع با یک چشم بسته نگاه می کند و نگاهی عجیب و ترسناک دارد ، شاید نوعی اوتیسم باشد ، نام او را سیاوش گذاشتند .