همتون میمیرید evil god : you will die too : یاغی باغی ؛ کمین گاه شیاطین  Devil's hideout

نویسنده: mohamadrezaeshghiii

شبی از شب های تابستان ، شبانه ای در باغی بزرگ و مفرح بر پا بود .
رضا پسر ارشد خانواده عشقی به همراه دیگر اعضا گروه خلافکار یاغی باغی دورهمی دوستانه ای در این باغ بزرگ که در اطراف شهر نیشابور بود برقرار کرده بودند .
آن ها که اکنون همگی اشان به مرز بازنشستگی رسیده بودند سالی یکی دو بار بر حسب مورد دور یکدیگر جمع می شدند تا علاوه بر این که دیداری تازه می کنند ، در مورد خط مشی کارهایشان تصمیمات جدیدی بگیرند .
اعضا گروه یاغی باغی از کودکی یکدیگر را می شناختند و بعضی اشان نسبت های فامیلی نیز با یکدیگر داشتند .
باغی که این بار در آن قرار ملاقات داشتند و قرار بود چند روزی در آن جا به استراحت و گفتگو بپردازند متعلق به پیرترین عضو گروه بود ، او که در دهه ششم زندگی خود قرار داشت و می توان گفت رییس این باند مخوف بود فردی بود قد بلند با بدنی ورزیده و سبیل هایی که دو طرف آن حدود ۱۵ سانتیمتر بلند و آویزان بود و شبیه به پیرمردان چینی شده بود !
عموما افراد گول ظاهر آرام او را می خوردند ولی در حقیقت خشن ترین عضو گروه بود و اگر خدای نا کرده به هر علتی عصبانی می شد ، افراد گروه می دانستند که باید از دست او فرار کنند و جلو چشمش نباشند ! زیرا او می توانست با یک حرکت دست گردن فردی را به راحتی و با خونسردی تمام بشکند و حتی خرخره او را بجود !
هر چند که در اکثر مواقع قیافه آرامی به خود می گرفت و افراد گروه خواه یا نا خواه به او احترام می گذاشتند .
تقریبا حرف آخر را در تصمیم گیری های تیم می زد ، هر چند که تصمیمات بزرگ و مهم با مشورت تمامی اعضا گروه گرفته می شد .
او در تمامی رشته های ورزشی مدال کسب کرده بود و در ورزش رزمی مبارزه با نانچی کو حرکت های جدیدی ابداع کرده بود .
حالا او که در جزیره شخصی خود در سواحل کشور امارات متحده عربی بود با جت شخصی اش خود را به قرار ملاقات رسانده بود .
او که پس از آخرین ماموریت مهم اشان به طرز محسوسی متمول و پولدار شده بود هر آن چه دیگران می خواستند با گشاده دستی تقدیم اشان می کرد و هر که چیزی از او طلب می کرد با خوش رویی می گفت : جان داش ؟ فلان چیز را می خواهی ؟ به تو می دهم ! 
از این رو جان داش صدایش می زدند .
این باغ یکی از ده ها املاک او بود .
جان داش که یکسره در سفرهای داخلی و خارجی وقت می گذراند و ترتیب خرید محموله های بزرگ را می داد ، یکی دیگر از اعضا گروه به نام بهروز دیوانه را مسول امورات این باغ کرده بود .
او حالا با ماشین به پشت درب باغ رسیده بود و داشت بوق می زد و اولین فردی بود که خودش را زودتر به باغ رسانده بود تا ترتیب پذیرایی از میهمانانش را بدهد .
بهروز دیوانه که در باغ سکونت داشت در حالی که تکه چوبی را بین پاهایش نگه داشته بود و صدای موتور از خودش در می آورد قان قان کنان خود را به درب بزرگ باغ رساند و آن را برای اربابش باز کرد ، 
جان داش وارد شد و ماشینش را در گوشه ای از باغ پارک کرد .
بهروز دیوانه که قبلا هم عقل درست و حسابی ای نداشت در آخرین ماموریت مهم اشان با موتور از کوه به پایین پرتاب شده بود و سرش به تکه سنگی برخورد کرده بود و حالا سال ها بود که فقط چند جمله معدود می گفت و غیر از آن حرفی به زبان نمی آورد !
او تنها گاهی بر حسب مورد می گفت : نخود می خوری ؟! سوخته می خورم ! و چوچوب طلا بودی تو ؟! 
و گاهی نیز جملات نامفهوم دیگری می گفت که کسی متوجه منظورش نمی شد !
او که در گذشته قهرمان مسابقات رالی کوهستان بود و جوایز متعددی کسب کرده بود ، در رانندگی مهارت خاصی داشت و همین طور مکانیک قهاری بود و ماشین ها و موتور های گروه را باز سازی و تقویت می کرد و ماموریت های رانندگی غیر ممکن به او سپرده می شد و یکی از اعضا مهم گروه بود .
صدای بوق ماشین دیگری از پشت درب باغ به گوش رسید ،
بهروز دیوانه قان قان کنان به سمت درب رفت و آن را گشود ،
ماشین سیاه رنگی وارد شد و در گوشه ای از باغ متوقف شد ، درب راننده باز شد و نیمچه استاد از ماشین پیاده شد ، او امیر پسر خاله رضا بود و کمی پایش می لنگید ، عینکی بر چشم داشت و عینک دیگری با بند از گردنش آویزان بود و برای هر کاری عینک مخصوصی داشت ،
او استاد تمام ، رشته رزمی کونگ فو بود و در مبارزه روش های مخصوص خود را داشت ، او مسول هماهنگ کننده خرده فروشان بود و کنترل نیمی از شهر را بر عهده داشت ،
با پولی که از آخرین ماموریت مهم اشان کسب کرده بود چندین باغ و ملک و ماشین خریده بود و چندین آپارتمان هم در دبی خریده بود و نقش خود را در گروه به خوبی انجام می داد .
او فقط یک ایراد داشت و آن این که هیچ کاری را به طور کامل به آخر نمی رساند ، از این رو به او نیمچه استاد می گفتند .
سپس درب سمت شاگرد باز شد و رضا سنگین ، نیز پیاده شد ، چون مدتی با ماشین سنگین محموله های قاچاق را جا به جا می کرد نام رضا سنگین بر روی او باقی مانده بود ،
او که وراجی مخصوص به خود را داشت مسول پیدا کردن مشتری  بود تا بتوانند جنس های ممنوعه خود را به بالاترین قیمت بفروشند .
در حالی که بهروز دیوانه از آنان می پرسید : چوچوب طلا بودی تو ؟! و داشتند به سمت عمارت بزرگ وسط باغ می رفتند صدای موتور از پشت درب باغ شنیده شد و مجددا بهروز دیوانه قان قان کنان درب را باز کرد و دکتر الکی با تک چرخ و حرکتی آکروباتیک وارد باغ شد و پشت سر او شهرام شلمان نیز با موتور وارد شد ، شلمان حرکت هایی آهسته داشت و مغز متفکر گروه بود .
دکتر الکی کلاه موتور سواری را از سر برداشت و موهای سفیدش بر روی شانه هایش ریختند .
او هم در همان ماموریتی که بهروز دیوانه از کوه پرت شد همراهش بود و او نیز از کوه به دره ای سقوط کرده بود که در این حادثه ۴ مهره کمرش بطور جدی آسیب دیده بود و پس از چندین عمل پیاپی و وقتی بهبودی نسبی پیدا کرده بود تمامی موهای سرش به یک باره سفید شده بودند و پیرتر از آنی که بود به نظر می رسید ، او دارنده چندین مدال در رشته موتور سواری بود و رکورد پرش از روی ۱۱ اتوبوس پارک شده در کنار هم را در کارنامه افتخاراتش داشت . 
او دکترای خود خوانده ، تلفیق و ترکیب مواد و ساخت بهترین جنس را داشت .
و در حالی که با خنده از بهروز دیوانه می پرسید : نخود می خوری ؟! 
بهروز دیوانه پاسخ داد : سوخته می خورم !!
بهروز دیوانه از کودکی علاقه زیادی به خوردن نخود داشت و بعد از ضربه مغزی هم اشتهای عجیبی به سوخته هر چیزی داشت ، حتی نان را هم می سوزاند ، در آب حل می کرد و می خورد !
دکتر الکی و شلمان به داخل عمارت رفتند و جمع کم کم داشت تکمیل می شد که صدای درب باغ شنیده شد و دقایقی بعد احمد کاپوت و یاسر نیم جون هم وارد عمارت شدند ، آن ها هم سن هم بودند و جوانترین اعضا گروه بودند .
جان داش و بهروز دیوانه نیز با خنده  وارد اتاق شدند .
حالا جمع کامل شده بود و اعضا باقی مانده از گروه یاغی باغی باری دیگر در کنار یکدیگر بودند و شروع به شوخی و خوش و بش کردند .
احمد کاپوت که پس از مراجعه های بسیار به فال گیران و رمالان نتوانسته بود طلسم تصادف را از روی خود بردارد همیشه تصادف می کرد و فقط کاپوت ماشینش آسیب می دید و یاسر نیم جون هم چون بطور متوالی تصادف می کرد و با حالتی نیمه جان او را به بیمارستان می بردند ، این اسم روی او باقی مانده بود .
حالا نزدیکی های نیمه شب بود و اعضا گروه آماده می شدند تا کاری را شروع کنند که به خاطر آن این جلسه تشکیل شده بود !
در حالی که همگی بر دور میزی بزرگ نشسته بودند ، نیمچه استاد به رضا سنگین گفت : بسیار خوب ما آماده ایم ! بیایید شروع کنیم !
و رضا سنگین در حالی که چوب های بومادران را از کیسه سیاه رنگی خارج می کرد ، صفحه ' اویجا ' را گشود !!

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.