رضا در حالی که لگدی به لاستیک پنچر شده ماشین زد ، غر غر کنان درب صندوق عقب ماشین را باز کرد تا چرخ را تعویض کند .
ملیحه که با سبدی از فلاسک و لیوان از پله ها به پایین رسیده بود گفت : به نظر می رسد سفر شوم و بد یمنی را در پیش خواهیم داشت ! خدا به خیر کند !
لاستیک تعویض شد و زن و شوهر به مقصد شهر کاشمر حرکت کردند تا پدر بزرگ و مژگان را به خانه بر گردانند .
تقریبا به اواسط راه رسیده بودند که رضا با اشاره به آسمان گفت : آن ابر های سیاه را می بینی ؟! می توانی آن چشم بزرگ و سیاه را در میان ابر ها تشخیص دهی ؟!
همسرش ملیحه پاسخ داد : دست از این افکارت بردار ! تو هم که همیشه معطل همین حرف هایی ! آخر چرا باید نیرویی بخواهد ما را اذیت کند و یا بکشد ؟!
رضا گفت : فکر می کنم که حداقل در یکی از احضار هایی که داشته ایم روحی شرور و خبیث را به دنیای خود وارد کرده ایم و حالا که او را از دنیای خود بیرون کشیده ایم و آرامشش را بر هم زده ایم ، قصد دارد از ما انتقام بگیرد و ما را به دنیای خود ببرد !
ملیحه گفت : لطفا این حرف هایت را تمام کن ! من با این چیز ها نمی ترسم !
رضا پرسید : مگر اتفاق هایی را که تا اکنون برای ما افتاده نمی بینی ؟! واقعا نمی توانی ارتباطی بین آن ها پیدا کنی ؟!
در همین هنگام برقی بزرگ و طولانی آسمان را روشن کرد و متعاقب آن صدای رعد هولناکی به گوش رسید و مو بر اندام آن ها راست کرد !
بارانی تند شروع به باریدن کرد و به سرعت جاده را لغزنده کرد .
ملیحه گفت : حواست به رانندگی ات باشد ، لازم نیست هر اتفاقی را به نیرویی شرور ربط دهی ! این ها فقط اتفاق است !
حالا به مکانی از جاده رسیده بودند که یک سمت کوه بود و سمت دیگر دره .
که ناگهان رضا دید که از کوهی که در سمت چپش قرار داشت ، سیلاب بزرگی به سوی پایین و به سمت جاده سرازیر شده است !
با صدای بلند گفت : وای نه ! سیلاب از کوه دارد به پایین می ریزد و ما را با خود به ته دره خواهد برد ! محکم بشین !
و پایش را تا ته بر روی پدال گاز فشرد !
حالا مسابقه ای از قبل اعلام نشده مابین سیلاب و آن ها شروع شده بود !
مرگ لحظه به لحظه به آن ها نزدیک و نزدیک تر می شد .
پیچ های جاده مانع از این می شد که رضا بتواند با نهایت سرعت ممکن از سیلاب رسی که بسیار چسبنده بود فرار کند .
جاده ای که به جاده مرگ شهرت داشت و هر ساله قربانیان را به کام مرگ می کشید ، حالا قصد گرفتن جان آن ها را داشت .
سیلاب به جاده رسید و گوشه آن زیر چرخ های عقب ماشین فرود آمد و تعادل ماشین را بر هم زد ، رضا سریعا دنده معکوس کشید و به طور معجزه آسایی از سیلاب جان به در بردند ، در حالی که رضا در آیینه می دید که ماشینی که با فاصله کمی از آنان پشت سرشان در حرکت بود به اندازه آنان خوش شانس نبود و به همراه سیلاب به درون دره پرتاب شد .
ترس سر تا پای وجودشان را فرا گرفته بود و بدن هایشان از وحشت می لرزید .
رضا گفت : می بینی ؟! تا جانمان را نگیرد راحت نمی شود ! ماشین پشت سرمان را به دره فرستاد !
ملیحه برگشت و به پشت سر نگاه کرد و گفت : وای خدای من ! عجب اوضاعی ! بنده های خدا ! لطفا با احتیاط رانندگی کن تا به مکان امنی برسیم .
و رضا پاسخ داد : هیچ جا امن نیست ! هر لحظه ای که بخواهد و هر کجا که باشیم ، جان ما را به سادگی خواهد گرفت !
نزدیکی های شهر که رسیده بودند رضا قصد سبقت گرفتن از یک تریلی ترانزیت را داشت ، ولی هر دو ماشین هم زمان به پیچی در سر یک سه راهی رسیدند ، که سمت چپش با بلوکه هایی سیمانی و بلند دیوار کشی شده بود و راه مدام باریک می شد !
رضا که حالا تا نیمه تریلی در سبقت رفته بود ، با چرخش فرمان تریلی در سر پیچ دیگر در آیینه آن دیده نمی شد ! و داشتند بین تریلی و دیواره های بتنی له می شدند !
رضا که دستش را بر روی بوق گذاشته بود ، بین ترمز کردن و گاز دادن ، دومی را انتخاب کرد و ناباورانه در آخرین لحظه از بین تریلی و دیواره بتنی عبور کردند !
زبان هر دوی آن ها از ترس بند آمده بود و باری دیگر از مرگ فرار کرده بودند !
بالاخره به بیمارستان رسیدند و پدربزرگ را سوار کردند ، سپس به بیمارستان دیگری رفتند و مژگان را نیز سوار کردند و در مسیر بازگشت قرار گرفتند و سعی داشتند تا قبل از تاریک شدن هوا ، خودشان را به نیشابور برسانند .
در مسیر باز گشت در جاده ای دو طرفه پشت سر یک وانت نیسان قرار گرفتند که گویا بار سنگینی داشت و با سرعتی بسیار آهسته حرکت می کرد و پیچ های جاده و تابلو های سبقت ممنوع که پشت سر یکدیگر هشدار می داد مانع از سبقت گرفتن آن ها می شد ،
دقایقی با سرعت بسیار کم در سر بالایی پشت سر نیسان به حرکت ادامه دادند و هیچ ماشینی از روبرو نمی آمد ، تا این که رضا حوصله اش سر رفت و تصمیم به سبقت در روی خط ممتد گرفت ،
اما به محض این که از خط خود داشت خارج می شد و نیمی از ماشین که با سرعت بسیار کم حرکت می کرد به لاین مخالف رسید ، ناگهان از سر پیچ روبرو و نزدیک آن ها تریلی بزرگی ظاهر شد !
به طور معجزه آسایی با مهارت راننده تریلی که دستش را روی بوق گذاشته بود ، آن تریلی از جلو چشمان آن ها و از لبه پرتگاه عبور کرد !
چرخ های تریلی چنان فاصله کمی با آن ها داشت که هر لحظه امکان زیر گرفتن آن ها و له شدنشان وجود داشت !
همین طور که چرخ های تریلی از جلو چشمانشان عبور می کرد تبلیغ بزرگی بر روی چادر کناری تریلی خود نمایی می کرد که شخصی را نشان می داد که فنجانی چای در دست داشت و یک چشمش را بسته بود !
پدر بزرگ دستش را بر روی قلبش گذاشت و گفت : مراقب باش پسرم !
و مژگان و ملیحه که جیغ می کشیدند بسیار ترسیده بودند ،
رضا هم حال بهتری از آنان نداشت و بخت خود را سرزنش می کرد !
ماشین را در کنار جاده متوقف کرد ، تا کمی حالشان جا بیاید و گفت : این همه مدت هیچ ماشینی از روبرو نمی آمد ! ولی همین که خواستم سبقت بگیرم سر و کله آن تریلی پیدا شد ! باورم نمی شود ! انگار اتوبوس جهانگردی بود که فقط سالی یک بار گذر می کند ! راستی ! شما هم آن چشم را بر روی تریلی دیدید ؟!
مژگان گفت : من آن چشم را می شناسم ! خودش بود ! تا ما را از بین نبرد دست بردار نیست ! بیایید تا شب نشده زودتر از این جا فرار کنیم !
سوار ماشین شدند و با احتیاط کامل تا مقصد رانندگی کردند .
بالاخره به نیشابور رسیدند .
خانواده تصمیم گرفته بود پس از چند روزی که در خانه دخترشان اقامت داشتند ، با رسیدن پدر بزرگ ، به خانه خودشان نقل مکان کنند ،
حالا تعمیرات منزل اشان به اتمام رسیده بود و این گونه بود که خانواده عشقی همگی در کنار یک دیگر برای اولین بار پس از اتفاقات عجیب و دهشتناک گذشته به ساختمان شماره ۲۲ بر می گشتند ،
تا اولین شب را در خانه تسخیر شده بخوابند !!