همتون میمیرید evil god : you will die too : راه خوشبختی !

نویسنده: mohamadrezaeshghiii

ضربه محکمی را بر گوشه چشمش احساس کرد !
خونی که از کنار چشمش جاری شد ، گونه اش را گرم کرد و به هوش آمد .
چشمش را کمی باز کرد .
پرنده ای شکاری با فاصله کمی از او ایستاده بود و با گردنی کج داشت به او نگاه می کرد .
درختان سر سبز را می دید و صدای رودخانه به گوشش می رسید و احساس کرد که در بهشت است !
بدنش کرخت شده بود و تکان دادن دست هایش برایش سخت شده بود .
که ناگهان دید پرنده شکاری دیگری در کنارش بر زمین نشست و به سرعت با پرنده اولی در گیر شد .
در حالی که دو پرنده به گمان خودشان بر سر لاشه ای آماده برای خوردن در حال نزاع بودند ، با خود فکر می کرد : در بهشت که نباید دعوا وجود داشته باشد ؟! و چرا اصلا پرنده ای او را زخمی کرده بود ؟! 
بهشت که باید بهتر از این حرف ها باشد !
داشت به اعمال خود در زندگی فکر می کرد و این که اصلا آیا او لیاقت به بهشت رفتن را دارد ؟!
و ناگهان فکر کرد که نکند در جهنم است ؟!
از این فکر رعشه بر اندامش افتاد !
پس سعی کرد که از جایش بلند شود .
ولی فهمید که از کمر به پایین درون گل و لای فرو رفته است و پاهایش حرکت نمی کرد و تنها سر و گردنش از آب بیرون بود .
با تلاش زیاد خود را از درون گل و لای بیرون کشید و بر سر پا ایستاد .
پرنده ها که دیدند او هنوز زنده است ، جدال را تمام کردند و پر کشیدند و رفتند ..
به اطرافش نگاه کرد ، و تازه فهمید که چه اتفاقی برایش افتاده و این جا چه می کند !
به یادش آمد که خود را به درون دریاچه سبز فام پرتاب کرده بود و با برخورد سرش به سنگ از هوش رفته بود .
ولی رودخانه مهربان او را به ساحل انداخته بود و معلوم نبود چه مدت با آن وضعیت در آن جا افتاده بوده است !
باری دیگر مرگ را فریب داده بود ! و حالا مجبور بود روزی دیگر را برای زندگی کردن بجنگد !
نگاهی به لباس هایش انداخت که گل آلود بودند .
مدارکش را از جیب شلوارش بیرون آورد ، و دید که خشک مانده اند ، و از این که آن ها را در پلاستیکی پیچانده بود و حالا آن ها را سالم می دید ، از تصمیم خود برای این کار خوشحال بود .
و از این که بالاخره کاری به درد بخور انجام داده بود ، قوت قلب گرفت !
در حالی که غرغر می کرد ، لباس هایش را از تن در آورد و در آب رودخانه شست ، و همان طور خیس بر تن کرد .
مسیر رود را تعقیب و شروع به راه رفتن کرد .
و امیدوار بود که نور خورشید زودتر لباس هایش را خشک کند .
چنان در افکار خود غرق بود که گذشت زمان را احساس نکرد .
تا این که به راهی خاکی رسید و راه را ادامه می داد که وانتی در کنارش توقف کرد و راننده به او گفت : سوار شو تا برسانمت .
و سلمان سوار وانت شد .
داستانی سر هم کرد و به راننده سمج گفت که برای ورزش و دویدن به جنگل آمده بوده ولی راه را گم کرده است !
بالاخره به شهر کاشمر رسیدند و او در مقابل ترمینال از وانت پیاده شد .
اولین اتوبوس به مقصد شهر تربت حیدریه را سوار شد و ساعتی بعد در آن ترمینال با بلیطی در دست به مقصد شهر اصفهان بر روی نیمکت نشسته و منتظر حرکت اتوبوس بود .
اتوبوس راه افتاد و او با فکر آینده ای مغشوش به خواب رفت .
فردای آن روز وقتی به اصفهان رسید ، بدون معطلی سوار اتوبوس کرمانشاه شد و هنگامی که رسید با ماشین سواری خود را به مرز رساند و با نشان دادن گذرنامه اش از مرز عبور کرد .
زمانی که پایش را به داخل خاک کشور عراق گذاشت نفس راحتی کشید و از این که بدون مشکل توانسته بود از مرز عبور کند خوشحال بود .
در اولین جایی که توانست سیم کارتی خرید و در حالی که سوار ماشین به سمت بغداد می رفت به دوستش که هم اتاقی او در استانبول بود تلفن زد و آدرس منزلش را پرسید و ساعاتی بعد به منزل جابر وارد شد .
جابر که او را بهتر از خودش می شناخت از او پرسید که : چرا اینقدر به هم ریخته ای ؟! چه اتفاقی برایت افتاده است ؟ حتما سفر سختی داشته ای !
و سلمان ماجرای خود را تعریف کرد .
جابر پرسید : حالا می خواهی چه کار کنی ؟ چه تصمیمی برای آینده ات داری ؟ 
سلمان پاسخ داد : قصد دارم خودم را به اروپا برسانم ، و کاری برای خودم پیدا کنم ، و بخاطر اتفاقات گذشته به ترکیه نرفتم !
جابر نگاهی طولانی به او انداخت و سپس در حالی که با گوشی تلفنش داشت شماره ای را می گرفت ، گفت : بسیار خوب الان کارهایش را ردیف می کنم .
و پس از چند لحظه شروع کرد به صحبت کردن به زبان عربی با شخص دیگری در آن سوی خط .
چند دقیقه ای صحبت کرد ، تا این که گوشی را بر روی میز گذاشت و سرش را دو دستی گرفت ، در حالی که آرنج هایش بر روی زانوهایش بود !
سلمان کمی عربی می فهمید ، ولی زیاد نمی توانست صحبت کند ، اما چیزی از حرف های جابر نفهمیده بود ، ولی با دیدن حالت جابر نگران شد و پرسید : چه شده است ؟! چه به تو گفت ؟!
جابر با همان حالت گفت : مقدار زیادی پول لازم است تا بتوانی تصمیم خودت را عملی کنی .
سلمان پرسید : چه قدر ؟
جابر گفت : آن قدر که مطمئنم تو از عهده آن بر نمی آیی !
و این بار سلمان سرش را دو دستی گرفت و آرنج هایش را بر روی زانوهایش گذاشت .
چند دقیقه ای در همان حالت بودند تا این که جابر پرسید : حاضری برای رسیدن به هدفت ریسک کنی ؟
سلمان نگاهی به جابر انداخت و گفت : جابر جان من تمام عمرم در حال ریسک کردن هستم !
جابر گفت : اما این بار فرق دارد ! ممکن است با این کار جانت به خطر بیفتد ! ولی اگر موفق شوی ، می توانی علاوه بر کسب هزینه های رفتنت به اروپا مقداری پول اضافه هم به دست بیاوری .
سلمان که کنجکاو شده بود پرسید : منظورت چیست ؟ من چه کاری باید انجام دهم ؟ 
و جابر گفت : هر کاری که بگویند باید انجام دهی ! 
ولی فقط همین یک بار است و پس از آن تو به خواسته ات خواهی رسید .
کمی سکوت برقرار شد تا این که جابر پرسید : چه کار کنم ؟ زنگ برنم ؟ یا تصمیم دیگری می گیری ؟
سلمان که گویا فکرهایش را کرده بود ، گفت : جابر ، من راه برگشتی ندارم و طوری که تو می گویی باید این کار را انجام دهم تا بتوانم خودم را با پول به اروپا برسانم ! پس مجبورم این کار را هر چه که هست انجام دهم تا موفق بشوم ! پس هستم !
و دستش را به سوی جابر دراز کرد و گفت : بزن قدش !
جابر هم مانند دوران اقامتشان در استانبول با دست ضربه ای به کف دست سلمان زد و هر دو با هم گفتند : به امید زندگی بهتر !
جابر گوشی تلفن را برداشت و شماره ای گرفت و به عربی مشغول صحبت شد و پس از دقایقی تلفن را قطع کرد و گفت : درست شد ! 
و این بار او دستش را به سوی سلمان دراز کرد و گفت : بزن قدش !
و سلمان با کف دستش به دست او زد و هر دو گفتند : به امید زندگی بهتر !
جابر شماره تلفنی به او داد و گفت شماره را حفظ کن ، شاید در این ماموریت تلفن همراه خود نداشته باشی ! و اگر در طی انجام کار به مشکلی برخوردی با این شماره تماس بگیر !
و توضیح داد که باید به کشور اردن رفته  و کاری را که خواستند انجام داده ، و بعد از اتمام ماموریت ، آن ها با شکاری ها هماهنگ کرده و او را پس از رفتن به لبنان از طریق دریا به اروپا خواهند رساند .
سلمان که گیج شده بود پرسید : یعنی من باید به اردن رفته و بعد به لبنان رفته ، تا از آن جا به اروپا بروم ؟! این دیگر چطور ماموریتی است ؟!
جابر پرسید : تو به من اعتماد داری ؟
سلمان پاسخ داد : بله ، البته که دارم .
جابر گفت : پس به تو می گویم که هر چه کمتر بدانی برایت بهتر است ! همین اندازه بدان که تو باید کوله پشتی ای را به شخصی در مرز اردن و کرانه باختری تحویل دهی !
سلمان که بیشتر گیج شده بود ، پرسید : مگر داخل کوله چه چیز مهمی است ؟!
اما هنگامی که جابر را دید که با چشم غره به او نگاه می کند ، فهمید که دیگر نباید چیزی بپرسد !
چند شب بعد سلمان با کوله ای سنگین بر پشت به همراه چند نفر دیگر در  نزدیکی مرز عراق و اردن در تاریکی دراز کشیده بود و منتظر علامت شخصی در آن طرف مرز بودند !
نور چراغ قوه ای دو بار روشن و خاموش شد .
فردی که عضو گروه شکاری بود ، گفت : حالا خودتان را بی صدا به آن طرف مرز برسانید .
سلمان و سه نفر دیگر نیم خیز خودشان را به آن سوی مرز رساندند و داخل خاک اردن شدند ، جایی که شکاری دیگری منتظرشان بود .
پیاده و بی صدا در تاریکی شب در دل کویر گم شدند .
حدود یک ساعت راه رفتند ، تا این که شکاری همراهشان به عربی پرسید : تا این جا که سخت نبود ؟!
حالا به ماشینی رسیده بودند و همگی سوار شدند و تا نزدیکی های صبح رانندگی کردند ، تا در کنار چادری در وسط بیابان توقف کردند .
شکاری به آن ها گفت که تا تاریکی هوا در همین جا منتظر باشید تا شخصی به دنبال شما بیاید و بقیه راه را هدایت تان کند ، و سوار ماشین شد و رفت .
آن سه نفر دیگر هر کدام به دلایلی تن به این کار داده بودند ، دو نفرشان مانند سلمان انگیزه مالی داشتند و افغان بودند ، و یک نفر دیگر که عرب بود اعتقاد داشت که دارد کاری مقدس انجام می دهد !
کوله ها پلمپ شده بود و به آن ها گفته بودند که نباید سعی کنند آن را باز کنند ، اگر نه از پول خبری نیست !
ولی از صحبت های جوان عرب معلوم شد که گویا مهمات جنگی درون کوله ها است ! شاید هم چیزی بد تر از آن !
برای سلمان مهم نبود که چه چیزی داخل کوله است و او فقط می خواست هر چه زودتر این کار را تمام کرده تا راه خوشبختی اش هموار گردد !
هوا داشت تاریک می شد که ماشینی به چادرشان نزدیک شد و پس از بررسی کوله هایشان ، آن ها را سوار کرده و با سرعت در بیابان به حرکت در آمد .
نزدیک صبح شده بود که به روستایی در نزدیکی مرز رسیدند و در خانه ای پناه گرفتند .
نقشه ای از راه های محلی به هر کدام از آن ها دادند و گفتند بقیه راه را باید به تنهایی سفر کنند .
و زمانی که هوا تاریک شد ، خود را به مرز کرانه باختری رسانده و کوله ها را تحویل شخصی دهند که منتظرشان است .
و سپس از همان راه  به این خانه برگردند ، تا ترتیب بقیه کارها را بدهند . 
و این که اگر هر کدامشان به مشکلی بر خوردند و یا گرفتار مرز بانان شدند ، نباید هیچ گونه اطلاعاتی به آن ها بدهند ، و دیگران باید به راه خود ادامه دهند .
و سلمان به این فکر می کرد که نباید کار مشکلی باشد !
در تاریکی شب ، ماه هر از گاهی از میان تکه های ابر ، که به آرامی در حال حرکت بودند ، به آنان چشمک می زد و آن چهار نفر با فاصله از یکدیگر حرکت می کردند و صدای تپش های قلبشان را می شنیدند .
تا به نزدیکی های مرز رسیدند که با سیم خاردار مسدود شده بود .
بر روی زمین دراز کشیدند و منتظر علامت ماندند .
تا این که نور چراغ قوه ای را دیدند که دو بار روشن و خاموش شد .
اولین نفر سینه خیز به سوی سیم خاردارها رفت و پس از چند دقیقه برگشت ، در حالی که کوله اش را تحویل داده بود ، و به سمت روستا رفت .
چراغ قوه علامت داد و نفر دوم سینه خیز به سوی او رفت و دقایقی دیگر بدون کوله برگشت و او هم در تاریکی شب گم شد .
مجددا نور چراغ قوه دو بار روشن و خاموش شد و این بار نوبت سلمان بود تا برود و کوله اش را تحویل دهد .
سینه خیز شروع به حرکت کرد تا به سیم های خاردار رسید که مقداری از آن بریده شده بود و شخصی در آن طرف دراز کشیده بود و با حرکت دست به او اشاره می کرد که زودتر کوله اش را تحویل او دهد .
کوله اش را از پشتش در آورد و به آن مرد داد .
مرد کوله را گرفت و ناگهان از جا بلند شد و به سرعت دور شد !
در همین هنگام سلمان صدایی از پشت سرش شنید !
صورتش را برگرداند تا بفهمد صدای چیست !
اما همین که برگشت ، قنداق اسلحه ای را دید که به صورتش اصابت کرد و بی هوش شد !!





دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.