همتون میمیرید evil god : you will die too : یاغی باغی ؛ معبد شائولین

نویسنده: mohamadrezaeshghiii

۴۰ سال قبل
بوم ، بوم ، بوم ، بوم   ...
صدای ضربه های مشت به کیسه بکس آویخته در گوشه سالن و باشگاه عقاب های وحشی توجه همه شاگردان را که در حال تمرین و مبارزه بودند به خود جلب کرده بود .
استاد در خود فرو رفته بود ، و دق دلی اش را با ضربات محکم و ویران کننده مشت و لگد بر کیسه بکس فرود می آورد .
همه دست از تمرین کشیده بودند و داشتند امیر را نگاه می کردند .
تا اینکه صدای هادی بک ، سرپرست باشگاه ، او را به خود آورد : استاد ، تلفن با شما کار دارد ، از فدراسیون است .
استاد ضربه آخر را محکم تر به کیسه وارد کرد و در حالی که عرق هایش را پاک می کرد و پارچه های باریک دور دستش را باز می کرد به طرف دفتر مدیریت به راه افتاد .
گوشی تلفن را از دستان عضلانی هادی بک گرفت و گفت : بله ؟
چند دقیقه ای در سکوت به حرف های دبیر فدراسیون گوش کرد و در پایان گفت : اطاعت . و تلفن را قطع کرد . و در فکر فرو رفت .
هادی بک پرسید : چه کار داشت ؟
امیر نگاهی به او کرد و گفت : از من خواستند که تا یک هفته دیگر در معبد شائولین حاضر شوم !
هادی بک نیشش تا بناگوشش باز شد و سریع استاد را در آغوش کشید و از زمین بلندش کرد و شروع کرد به چرخاندن او و فریاد می زد : مبارکه ! خدا رو شکر ! آفرین ! استاد خودمی ، بالاخره نوبت شما شد !
امیر چند بار گفت : بسیار خوب ، کافیست ! مرا زمین بگذار !
ولی هادی بک شادی کنان همین طور استاد را می چرخاند و کم کم شاگردان به طرف آن ها آمدند تا ببینند چه خبر است !
استاد با دو کف دست خود از دو طرف ضربه ای به گیج گاه هادی بک زد و در حالی که هادی داشت روی زمین ولو میشد ، امیر پاهایش را بر روی زمین گذاشت !
تمام شاگردان به استاد خیره شده بودند و منتظر خبر بودند .
استاد سرش را پایین انداخت و گفت : بچه ها من چند روزی نیستم و باید جهت سفر به کشور چین بروم ، از شما می خواهم با جدیت به تمریناتتان ادامه دهید .
هادی بک از جای برخاست و گفت : اصل مطلب را به آن ها بگو استاد !
امیر به تک تک شاگردان نگاهی انداخت و گفت : من باید جهت شرکت در آزمون معبد شائولین و دریافت کمربند طلایی و نشان افتخار به چین بروم .
هادی بک دست زد و تمامی شاگردان هم شروع به تشویق استادشان کردند .
تشویق دقایق زیادی ادامه داشت تا این که استاد دستش را بلند کرد و همگی ساکت شدند .
استاد گفت : امیدوارم روزی تک تک شما را آماده رفتن به این سفر ببینم و این کار مهیا نمی شود جز با تمرین .
و با صدای بلند پرسید : جز با چی ؟ 
شاگردان فریاد زدند : با تمرین
استاد دوباره فریاد زد : جز با چی ؟
و شاگردان دوباره  فریاد زدند : با تمرین 
استاد گفت : پس با قدرت به تمرینات ادامه دهید .
و همه ورزشکاران باشگاه عقاب های وحشی به سر تمریناتشان برگشتند و مشغول مبارزه شدند .
امیر به هادی بک گفت : خیلی زودتر از این منتظر این تماس بودم ولی به هر حال وقتش رسید ! هادی جان باشگاه را به تو می سپارم ، طبق برنامه پیش برید .
هادی که اشک شوق در چشمانش موج می زد گفت : حتما استاد به روی چشم ، هر چند که موقع برگشت باید استاد تمام صدایتان کنم .
و دوباره نیشش باز شد و به طرف امیر آمد .
امیر گارد گرفت و هادی عقب کشید .
استاد خنده ای کرد و به گرمی معاونش را در آغوش گرفت .
هادی بک با آن هیکل گنده اش در بغل استاد اشک می ریخت و بوسه بر شانه های او می زد .
بالاخره امیر خودش را از دستان هادی جدا کرد و به دفتر رفت ، وسایلش را جمع کرد و در حالی که شاگردان به او احترام رزمی می گذاشتند از باشگاه خارج شد .

چند روز بعد امیر در فرودگاه مشهد با چمدانی در دست در حال خداحافظی با تعدادی از افراد فامیل و شاگردان باشگاه و اعضا گروه یاغی باغی بود .
تا این که سوار هواپیما شد و ایران را به مقصد چین ترک کرد .

وقتی در فرودگاهی در چین فرود آمد ، شخصی با پلاکاردی در دست که نام او بر رویش بود به استقبالش آمد و او را با ماشین به هتلی در نزدیکی های معبد رساند ، و گفت تا دو روز دیگر خود را آماده نمایش کند و رفت .
امیر پرده اتاق هتل را کنار زد و از دور سقف معبد را می دید و از این که آرزوی دیرینه خود را در شرف تحقق می دید در دل احساس شادی می کرد .
 دو روز بعد استاد داشت لباس های جدید کونگ فویش را امتحان می کرد که درب اتاق هتل به صدا در آمد و پیش کارش او را به معبد برد .
هنگامی که از ماشین پیاده شد و پایش را درون معبد شائولین گذاشت نفس راحتی کشید و به سوی میز داوران که پنج مرشد پشت آن نشسته بودند نزدیک شد .
سنج بزرگی به صدا در آمد و استاد شروع کرد به انجام حرکات کاتا انفرادی .
با نیزه و شمشیر و نانچی کو نیز حرکاتش را به انتها رساند و منتظر نظر مرشدان ایستاد .
چهار مرشد تابلو سبز بلند کردند و یک مرشد تابلو قرمز بلند کرد !
استاد باورش نمی شد !
چرا آن مرشد رای منفی داده بود ؟!
آن مرشد که نامش لی جان فان بود اعتقاد داشت که در حرکت ( یه ته پرنده ) پای استاد به قدر کافی صاف نبوده است !
استاد نگاهی طولانی به او انداخت و معبد را ترک کرد .
با پای پیاده به سمت هتل به راه افتاد و فکرهای مختلفی از سرش می گذشت .
 چگونه می توانست به کشورش باز گردد و به هوادارانش بگوید که در آزمون معبد شائولین موفق نگردیده است ؟!
حالا به روی پلی رسیده بود که رودخانه بزرگی از زیر آن در حال عبور بود ، نگاهی به پایین انداخت و ناگهان تصمیم گرفت خودش را به درون رودخانه پرتاب کند تا خودش را از این وضعیت خلاص کند !
از نرده ها بالا رفت و روی آن نشست و در آخرین لحظات زندگی خود فکری خطرناک از خاطرش گذشت !
چرا او خودش را بکشد ؟!
چرا شخصی را که باعث این وضعیت شده را از بین نبرد ؟!
و ناگهان کینه ای عمیق از لی جان فان به دل گرفت !
از روی نرده ها به پایین پرید و به سوی هتل شروع به دویدن کرد .
به اتاقش که رسید نگاهی به ساعت انداخت و شماره رضا پسر خاله اش را گرفت و ماجرا را برای او تعریف کرد .
رضا به او آرامش خاطر داد و گفت که نگران هیچ چیز نباشد و سریعتر خود را به ایران برساند و او ترتیب همه چیز را خواهد داد و به دیگران می گویند که یکی از مرشدان مریض بوده و آزمون به تعویق افتاده ! 
و استاد با کینه ای عمیق از لی جان فان به ایران بازگشت !

حالا گروه یاغی باغی تشکیل جلسه اضطراری داده بود تا در این مورد تصمیم گیری کند .
هر کدام نظری می دادند تا این که بهروز رالی گفت : اجازه بدهید تا با برادرم منوچهر که از سر کردگان گروه یاکوزا در ژاپن است تماس گرفته و تقاضای کمک و اطلاعات کنم !
همگی این نظر را پذیرفتند و بهروز شروع به صحبت با تلفن کرد و پس از دقایقی تلفن را قطع کرد و در حالی که ایستاده بود هر دو دستش را بر روی میز گذاشت .
جان داش پرسید : خوب چی شد ؟
بهروز رالی پاسخ داد : لی جان فان شخصی است مشهور به بروس لی که تاکنون دو بار از سو قصد یاکوزا جان سالم به در برده و مبلغ هنگفتی برای زنده یا مرده اش جایزه تعیین کرده اند !
امیر با مشت به روی میز کوبید و بلند شد و گفت : اجازه نمی دهم بروس لی یا بروس کتان یا هر بروس دیگری آرزوهای مرا بر باد داده و کارم را نیمه تمام کند ! باید او را از بین ببریم و جایزه را از آن خود کنیم !
دیگران با سر حرف های او را تایید می کردند !
شلمان پرسید : حالا چگونه می خواهید این کار را انجام دهید ؟! 
یادتان نرفته که او یکی از پنج مرشد معبد شائولین است و در هنرهای رزمی حرف آخر را میزند !
جان داش از روی صندلی برخاست و در حالی که دستش را به وسط میز دراز می کرد گفت : نه ! ما حرف آخر را می زنیم !
و بقیه اعضا گروه یاغی باغی دستشان را روی دست او گذاشتند و همه با هم گفتند : یاغی باغی !
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.