شبی سرد ، گروه یاغی باغی دور یکدیگر جمع شده بودند و در حال بررسی و تجزیه و تحلیل اطلاعات به دست آمده بودند .
منوچهر از گروه یاکوزا ژاپنی توانسته بودند یک عدد از قرص های مصرفی بروس لی را به دست آورده و به ایران ارسال کرده بودند .
و حالا دکتر الکی در حال تجزیه و آنالیز کردن قرص بود تا مواد اولیه آن را تشخیص دهد !
که ناگهان با صدای بلند فریاد زد : یافتم ! یافتم !
و یادداشت های خود را تکمیل می کرد .
کمی سرش را خاراند و گفت : بعضی از مواد را دارم ، اما برای تهیه آن ، سه قلم مواد اولیه کم دارم !
شهد غنچه مخصوص ، ریشه گیاه کوکنار ، و گل صورتی گلپر کوهی !
همه دور او جمع شدند و یادداشت هایش را نگاه می کردند .
دکتر الکی گفت : شهد غنچه مخصوص در جنوب خراسان یافت می شود !
ریشه گیاه کوکنار در کوه های بینالود !
و گل صورتی گلپر کوهی در منطقه حفاظت شده کوه های حیدری ! در ۴۰ کیلومتری نیشابور .
اگر می خواهید موفق شویم باید هر چه سریعتر آن ها را برایم آماده کنید .
نیمچه استاد گفت : من به جنوب خراسان می روم تا شهد غنچه مخصوص را پیدا کنم .
احمد کاپوت گفت : من هم با تو می آیم .
جان داش گفت : من رییس منطقه حفاظت شده حیدری را می شناسم . او به حسن چپ دست معروف است و دم و دستگاهی برای خود فراهم کرده است ، با او صحبت میکنم ببینم می توانم مقداری گل صورتی گلپر کوهی از او بگیرم یا نه !
شلمان گفت : من هم با تو می آیم .
دکتر الکی به بهروز رالی گفت : من و تو هم برای پیدا کردن ریشه گیاه کوکنار به کوه های بینالود برویم .
جان داش رو به رضا سنگین کرد و گفت : تو هم با یاسر نیم جون به سوی کوه های حیدری بروید که اگر با حسن چپ دست به توافق رسیدم زودتر آن ها را تحویل گرفته و سپس همگی به همین جا برگردید .
گروه به دسته های کوچک تر تقسیم شد و از هم جدا شده و هر کدام به سوی ماموریت خود رفت .
احمد کاپوت که پشت فرمان نشسته بود و همراه نیمچه استاد قصد جنوب استان را داشتند ، هنگام خروج از شهر به ناگهان با اتومبیل دیگری تصادف کردند و طبق معمول کاپوت ماشینش آسیب دید !
پس مجبور شدند با ماشین نیمچه استاد راهی سفر شوند .
نیمه شب به شهر بیرجند رسیدند و با هماهنگی های به عمل آمده مقداری شهد غنچه مخصوص تهیه کرده و بدون اتلاف وقت راهی نیشابور شدند .
در مسیر برگشت نیمچه استاد با سرعت زیاد در حال رانندگی بود که ناگهان به کامیونی رسید که با سرعت کم تری در حال حرکت بود ، به سبقت رفت که به دلیل لغزنده بودن جاده کنترل ماشین از دستش خارج شد و ماشین از پهلو به هوا بلند شد و ملق زد و با خوش شانسی تمام روی چرخ هایش در کنار جاده فرود آمد !
نگاهی به یکدیگر کردند و شروع به حرکت کردند ، تا بالاخره به نیشابور رسیدند .
در این فاصله گروه بهروز رالی و دکتر الکی با موتور خود را به منطقه ( در قلعه ) در کوه های بینالود رسانده بودند .
این جا منطقه ای خطرناک و بن بست در کنترل گروه مسلح ، اسی خان بود که با برادرش مهدی پلنگ آن را به خوبی کنترل می کردند ، و تنها یک مسیر برای رفت و آمد داشت .
منطقه را بررسی کردند و کلبه ای که ریشه های کوکنار در آن جا قرار داشت را زیر نظر گرفتند .
به نظر می رسید کلبه بدون نگهبان رها شده بود و کسی در آن اطراف دیده نمی شد .
بهروز رالی و دکتر الکی با موتور هایشان به کلبه نزدیک شدند .
از موتور پیاده شدند و به داخل کلبه رفتند .
کیسه های کوکنار روی هم چیده شده بود .
هر کدام کیسه ای در کوله خود جا دادند و به سرعت از کلبه خارج شده و سوار موتور های تریل خود شده و مسیر بازگشت را در پیش گرفتند .
هنوز مقدار زیادی از کلبه دور نشده بودند که از روبرو گرد و خاک دو موتور را دیدند که به سوی آن ها می آیند .
و لحظاتی بعد هر چهار موتور سوار از کنار یکدیگر عبور کردند .
بهروز رالی و دکتر الکی صورت هایشان را با پارچه پوشانده بودند و اسی خان و مهدی پلنگ کنجکاوانه آن دو را نگاه می کردند .
اسی خان و مهدی پلنگ به محض رسیدن به کلبه متوجه دستبرد آن ها شدند و سریعا برگشتند و شروع به تعقیب آن ها کردند .
بهروز رالی و دکتر الکی که متوجه آن ها شده بودند ، تصمیم گرفتند از یکدیگر جدا شده و از مسیرهای فرعی خود را به شهر برسانند .
پس بهروز رالی از راه خاکی خارج شد و از کوه سمت راست بالا رفت و دکتر الکی هم به سمت چپ رفته و داشت از آن کوه بالا می رفت .
اسی خان و مهدی پلنگ هنگامی که به آن نقطه رسیدند ، نیز از یکدیگر جدا شده و اسی به تعقیب دکتر رفت و مهدی به دنبال بهروز از کوه بالا رفت .
اسی خان که موتورش بسیار سنگین بود نزدیک قله رشته کوه موتورش کم آورد و روی زمین افتاد ، پس چند قدم دیگری را دوان دوان تا بالای کوه رفت و دید که دکتر الکی از آن طرف کوه با موتور به پایین پرتاب شده و دارد به سختی موتورش را از روی زمین بلند می کند ، اسلحه شکاری را به سوی او نشانه گرفت و شلیک کرد .
تیر به دکتر نخورد ! ولی مشخص بود که کمرش در سقوط آسیب دیده است و دکتر موفق به فرار شد .
از آن طرف مهدی پلنگ که شکارچی ماهری بود ، هر چه گاز می داد نمی توانست به بهروز رالی نزدیک شود ، پس در حال حرکت شروع به تیر اندازی به سوی او کرد .
یکی از تیر ها به لاستیک عقب موتور بهروز خورد و آن را ترکاند ، در حالیکه گلوله دیگری به پشت بهروز فرو رفت ، کنترل موتور از دست بهروز خارج شد و از کوه سقوط کرد و سرش به تکه سنگی برخورد کرد و بی هوش شد !
وقتی بهروز رالی به هوش آمد متوجه شد که در کلبه ( در قلعه ) روی صندلی ای نشانده شده و دست و پایش از پشت به صندلی بسته شده است .
خودش را کمی تکان داد ولی محکم به صندلی بسته شده بود .
اسی خان و مهدی پلنگ وارد کلبه شدند .
اسی خان بر روی صندلی ای نشست و مهدی پلنگ در حالی که کاردی را زیر گلوی بهروز فشار می داد از او پرسید : تو کی هستی ؟ چرا به کلبه ما دستبرد زدید ؟
بهروز به مهدی نگاه کرد و پرسید : چوچوب طلا بودی تو ؟!
نخود می خوری ؟!