همتون میمیرید evil god : you will die too : یاغی باغی ؛ روز حادثه

نویسنده: mohamadrezaeshghiii

جان داش بر روی نیمکت در کنار زمین والیبال نشست و به بازی حسن چپ دست نگاه می کرد .
حسن چپ دست که فقط با یک دست چپش و تکی در مقابل تیمی دو نفره بازی می کرد اسپک آخر را محکم به زمین حریف فرود آورد و بازی را برد و در حالی که پول های شرط بندی شده را از دست داور بازی گرفته بود و در حال شمارش آن ها بود به سوی نیمکتی که جان داش روی آن نشسته بود آمد و در کنارش نشست .
خوش و بشی کردند و پرسید برای چه به این جا آمده است ؟
جان داش گفت که مقداری گل صورتی گلپر کوهی می خواهد .
حسن چپ دست فکری کرد و گفت : باشد هر چقدر بخواهی به تو می دهم به شرطی که در مقابل آن کنترل خیابان ابراهیمی را به من واگذار کنی .
جان داش پرسید : خواسته ات زیاد نیست ؟!
حسن چپ دست از جایش برخاست و  گفت : پس خودت برو و از کوه ، گل صورتی پیدا کن . و رفت .
جان داش برخاست و به سوی شهرام شلمان که در اتومبیل منتظرش بود رفت و سوار شد و گفت : بریم .
شلمان پرسید : چه شد ؟ توانستی معامله کنی ؟
جان داش گفت : حرکت کن تا بگم .
شلمان اتومبیل را راه انداخت و جان داش که حسابی از رفتار چپ دست ناراحت شده بود گفت : چقدر خودش رو گرفته ! نه ! موافقت نکرد ! تا دیروز برای این که به او کار بدهم التماسم می کرد ، ولی حالا به من جواب سر بالا می دهد ! میدانم با او چه کار کنم ! جلو همین باجه تلفن نگه دار .
شلمان ماشین را نگه داشت و جان داش به رضا سنگین که در کافه ای بین راهی منتظرش بود  تلفن زد و گفت : نتوانستم معامله با چپ دست را نهایی کنم ، بروید و هر طور شده مقداری گل صورتی به دست بیاورید .
رضا سنگین تلفن را قطع کرد و به یاسر نیم جون گفت : برنامه عوض شده ! با زبان خوش نمی توانیم از آن ها گل صورتی بگیریم ، آماده خطر باش !
هر دو سوار ماشین شدند و به راهی خاکی پیچیدند که به سوی کوه های حیدری می رفت .
هوا داشت تاریک می شد که ماشین را در پشت تپه ای پارک کردند ، وسایلشان را برداشتند و پیاده به سوی کلبه انباری گل صورتی راه افتادند .
پس از مقداری پیاده روی به بالای تپه که رسیدند روی زمین دراز کشیدند و با دوربین کلبه را زیر نظر گرفتند .
مجید کاردی و اکبر بد قلق جلو کلبه در کنار آتش نشسته بودند و مشغول صحبت کردن با هم بودند .
روزها مردم محلی به کوه های اطراف می رفتند و گل صورتی گلپر کوهی را که فقط در فصل بهار می رویید را جمع آوری کرده و به مجید کاردی تحویل می دادند و دستمزدشان را از اکبر بدقلق می گرفتند و میرفتند .
و آن دو گل ها را در کلبه انباری نگه می داشتند تا به مقدار کافی که جمع شد به شهر می بردند .
مجید کاردی ، کارد بزرگی به کمر داشت و اکبر بد قلق تبر بزرگی به پشت بسته بود .
آن دو از خشن ترین افراد گروه حسن چپ دست بودند .
رضا سنگین و یاسر نیم جون منتظر فرصت مناسب بودند تا بتوانند به درون کلبه رفته و مقداری گل صورتی بردارند .
تا این که آتش جلو کلبه ، نزدیک به خاموش شدن شد و اکبر بدقلق به سوی پشت کلبه رفت تا هیزم بیاورد و مجید کاردی که نوشیدنی زیادی خورده بود در حال چرت زدن بود .
رضا و یاسر فرصت را مناسب دیده و آهسته و بی صدا از کنار مجید گذشتند و به درون کلبه رفتند .
کیسه ای از  گل های صورتی برداشتند و به سرعت خارج شدند و با احتیاط کامل از کنار مجید گذشتند .
در همین هنگام اکبر بدقلق که تعدادی تکه چوب در دستانش گرفته بود سر رسید و با دیدن آن دو ، کنده ها را بر زمین ریخت و تبرش را از پشتش بیرون کشید و شروع به داد و فریاد کرد .
مجید کاردی که چرتش پریده بود سریع کاردش را از غلاف بیرون کشید و به سوی رضا سنگین و یاسر نیم جون که در حال دور شدن بودند پرتاب کرد .
ولی رضا و یاسر در تاریکی دور شده بودند و مجید و اکبر چون حفاظت از کلبه را بر عهده داشتند نمی توانستند محل را ترک کنند و تنهایی هم جرات تعقیب کردن در تاریکی را نداشتند پس کنار آتش ماندند .
رضا سنگین به یاسر نیم جون گفت : خوش شانس بودیم ! به راحتی توانستیم به گل صورتی ها دست پیدا کنیم ، سریعتر بیا تا زودتر از این جا دور شویم ، چرا این قدر یواش راه میری ؟
یاسر نیم جون گفت : تو برو من بعدا بهت می رسم !
رضا با تعجب پرسید : یعنی چی ؟ این چه حرفیه که میزنی ؟! شاید دنبالمان بیایند ، سریعتر بیا .
رضا ایستاد تا یاسر به او برسد ، ولی دید که او لنگان لنگان دارد در تاریکی به او نزدیک می شود ! 
به طرف او دوید و دستش را گرفت و پرسید ؟ چی شده ؟ چرا لنگ میزنی ؟ 
یاسر نیم جون گفت : کاردی که مجید پرتاب کرد به ران پایم برخورد کرد و رانم را برید !
رضا دست یاسر را روی شانه اش گرفت و تا رسیدن به ماشین در راه رفتن به او کمک کرد ، سوار ماشین که شدند  رضا با پارچه ای زخم پای یاسر نیم جون را بست ، در حالی که خون زیادی از او رفته بود و به سرعت به سوی شهر شروع به رانندگی کرد .
رضا مدام به صورت یاسر با دست ضربه می زد تا یاسر از هوش نرود ! تا این که به شهر رسیدند و جلو بیمارستان توقف کرده و رضا ، یاسر را با حالتی نیمه جان به داخل برد .
پای یاسر نیم جون را بخیه زدند و پس از ساعتی آن ها به باغ رسیدند .
وارد که شدند دکتر الکی را دیدند که روی تختی به رو دراز کشیده بود و دکتر صادقی بر بالای سرش ایستاده بود !
 همگی با نگرانی به یکدیگر نگاه می کردند !
یاسر نیم جون را بر روی تخت دیگری خواباندند .
و رضا ماجرا را برای آنان تعریف کرد .
 دکتر صادقی که از دوستان بهروز بود در حالی که سرش را تکان می داد گفت : کمرش بطور جدی آسیب دیده و باید فورا عمل شود ! فردا ترتیب این کار را خواهم داد .
و در حالی که نگران بود گفت : امیدوارم به زودی وضعیت بهروز هم معلوم شود ، نمیدانم چرا دلم برایش شور می زند !
رضا پرسید : مگر چه اتفاقی برای بهروز افتاده ؟!
دکتر صادقی گفت : هنگام برگشت از دکتر الکی جدا شده و دیگر خبری از او نداریم !
جان داش گفت : سعی کنید کمی بخوابید تا فردا به دنبالش بگردیم .
و آن روز پر از حادثه بالاخره به پایان رسید .
 


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.