همتون میمیرید evil god : you will die too : آزار اشباح

نویسنده: mohamadrezaeshghiii

۲۰ سال قبل ،
سحر گاه ، مریم دختر بزرگ خانواده عشقی که در اتاق خواب منزلش روی تخت ، خوابیده بود به دلیل سرما از خواب بیدار شد .
قاسم ، همسرش ، پتو را از روی او کشیده بود و دور خود پیچیده بود !
در حالی که سعی می کرد پتو را به سوی خود بکشد از قاسم پرسید : چرا اینقدر هوای اتاق سرد شده است ؟! لطفا برو شعله بخاری را بیشتر کن .
قاسم که حالا بیدار شده بود از روی تخت برخاست و در تاریکی به سوی بخاری رفت که ناگهان با صدای بلندی گفت : آخ !
مریم پرسید : چی شد ؟!
قاسم پاسخ داد : سرم به چیزی اصابت کرد !
مریم با تعجب پرسید : به چی ؟!
قاسم که دقیقا وسط اتاق ایستاده بود گفت : نمیدانم ! اجازه بده تا لامپ را روشن کنم ببینم چی بود !
و در تاریکی به سوی کلید لامپ رفت .
هنوز به آن نرسیده بود که دوباره گفت : آخ !
مریم پرسید : چی شد ؟!
قاسم پاسخ داد : عجیب است ! باز هم چیزی محکم به صورتم خورد !
مریم که حسابی تعجب کرده بود پرسید : آخر چه چیزی وسط اتاق وجود دارد  که به صورتت برخورد کند ؟!
قاسم که به کلید لامپ رسیده بود گفت : الان معلوم می شود .
و کلید لامپ را زد .
اما لامپ روشن نشد !
چند بار کلید را بالا و پایین زد ، ولی لامپ روشن نشد !
و با تعجب گفت : فکر کنم برق رفته است ! لامپ روشن نمی شود !
مریم در تاریکی شروع به جستجوی گوشی تلفنش کرد و گفت : گوشیم همین جا بود که ! الان چراغ قوه اش را روشن می کنم .
قاسم از اتاق بیرون رفت و مجددا گفت : آخ ! این دیگر چه بود ؟! باز هم چیزی به صورتم خورد ! فکر کنم بینی ام را خونی کرد !
مریم که حالا ترسیده بود گفت : مواظب باش ! با احتیاط گام بردار ! تا گوشی ام را پیدا کنم !
قاسم آهسته به سوی آشپزخانه رفت تا شمع پیدا کند ، و در مسیر یکی دو بار دیگر صورتش به اشیایی برخورد کرد !
بالاخره  شمعی پیدا کرد و آن را روشن کرد .
فضای آشپزخانه کمی روشن شد و قاسم با دیدن چیزی که می دید شوکه شد و با صدای بلند گفت : وای خدای من !
صدای مریم را شنید که می پرسید : چی شد ؟ باز هم چیزی به سرت خورد ؟! 
قاسم شمع در دست بطور مارپیچ از آشپزخانه بیرون آمد و وسط اتاق حال ایستاد .
حالا نور کمی ، فضای خانه را روشن کرده بود و هر دو آنان از دیدن چیزی که میدیدند شوکه شده و زبانشان بند آمده بود !
تمامی ظرف ها و وسایل بطور معلق در هوا مانده بودند !
با دیدن این صحنه مریم پاهایش را جمع کرد و روی تخت نشست و پتو را تا زیر چشمانش دور خود پیچید .
گوشی تلفنش را که در کنارش معلق در هوا بود گرفت و چراغ قوه آن را روشن کرد .
به جز وسایل سنگین خانه ، تقریبا همه چیز در فضا معلق بود !
قاسم در حالی که سرش را خم می کرد تا به چیزی نخورد و به صورت مارپیچ ، وارد اتاق خواب شد و به سوی بخاری رفت .
چند بار فندک بخاری را زد ولی بخاری روشن نمی شد ، تا این که فهمید گاز قطع شده است !
شمع به دست به طرف کنتور برق رفت و فیوز برق را بررسی کرد .
فیوز سالم بود ، و در حالت درست بود ! اما جریان برق وجود نداشت !
با تعجب گفت : خیلی عجیب است ، برق و گاز   هم زمان قطع شده !
که ناگهان صدای وحشتناک برخورد چیزی به شیشه اتاق را شنیدند !
مریم ناخودآگاه جیغ کشید !
و پرسید : صدای چی بود ؟!
قاسم به سوی دربی که به حیاط باز می شد رفت و گفت : خدا به خیر کند !
هنوز به درب نرسیده بود که صدای دیگری از برخورد چیزی به شیشه حال شنید !
و طولی نکشید که برخورد ها به شیشه تند تر و شدید تر شد !
کلید را در قفل درب چرخاند و آن را کمی باز کرد و در کمال تعجب سنگ های ریز و درشت زیادی را روی زمین دید !
به گمان این که شخصی یا اشخاصی سنگ ها را به داخل حیاط خانه پرتاب کرده اند به سوی درب حیاط رفته و آن را گشود و داخل کوچه را نگاه کرد ، ولی هیچ کسی در کوچه نبود !
بارش سنگ قطع شده بود و او به داخل منزل برگشت و شروع کرد به گرفتن وسایل معلق در هوا و گذاشتن آن ها بر سر جای خود !
یکی دو تکه را گرفت و روی میز گذاشت که ناگهان با صدای وحشتناکی به یک باره تمام وسایل و ظروف به روی زمین ریختند !
هر چیزی که شکستنی بود شکست ! و تمام کف خانه پر شد از تکه های شیشه و ظروف چینی شکسته شده !
قاسم مات و متحیر به صحنه نگاه می کرد و مریم با صدای بلند گریه می کرد .
حالا هوا داشت روشن می شد و آن ها در فکر خود به جستجوی علت این اتفاقات می گشتند !
در همین هنگام از حیاط صدای شلپ آب آمد !
گویی کسی خود را به درون حوض حیاط انداخته است !
قاسم به سوی حیاط دوید و سریع درب را باز کرد ، کسی در حیاط نبود ! آهسته به حوض نزدیک شد و دید که آب حوض به رنگ سیاه در آمده است ! و آب در حال تکان خوردن است ! 
حالا ترس بیش از پیش بر قاسم چیره شده بود ، ولی برای این که همسرش بیشتر نترسد ، سعی داشت ترس خود را پنهان کند .
 به داخل منزل برگشت و در جواب همسرش که علت صدا را می پرسید گفت که چیزی یا کسی در حیاط نبوده ! اما سیاه رنگ شدن آب را به او نگفت !
آن روز زمان زیادی را صرف نظافت منزل نمودند .
وسایل سالم مانده را سر جای خود قرار دادند و تمام اتاقها را نظافت کرده و شیشه خورده ها را جارو کردند ، تمام سنگ ریزه ها را از داخل حیاط ، که به همه طرف پخش شده بودند ، جمع کرده و در گوشه ای از حیاط روی هم ریختند ، حداقل نصف فرقان سنگ ریزه جمع کرده بودند !
هنگام ظهر که خسته  و عصبی و سر در گم ، برای استراحت و ناهار خوردن در کنار سفره نشستند ، قاسم از همسرش سوالی پرسید : آیا چند روز قبل که روح مادرم را در همین خانه احضار کردم ، یادت می آید ؟
مریم به قاسم خیره شد و پرسید : همان موقعی که داخل اتاق رفته بودی و درب را قفل کرده بودی ؟
قاسم سرش را به علامت تایید تکان داد .
مریم ناگهان متوجه منظور قاسم شد و با وحشت پرسید : قاسم تو چه کار کرده ای ؟! 
راستش را بگو ! چه اتفاقی دارد برایمان می افتد ؟!
قاسم نگاهش به سفره خیره مانده بود و گفت : حالا دیگر مطمئنم که احضار را درست انجام نداده ام !
مریم وسط حرفش پرید و پرسید : این حرف یعنی چی ؟! یعنی چی که درست انجام نداده ای ؟! مگر نگفتی که با روح مادرت صحبت کرده ای ؟!
و ناگهان گویی چیزی را به خاطر آورده است ! با تعجب و با لحنی کش دار گفت : پس تو تمام اوقاتی که به اتاق رفته و درب را قفل می کردی ، در حال انجام این کارها بوده ای ؟!
واقعا که !! طور دیگری در موردت فکر می کردم !! آخر این چه کاری است که انجام داده ای ؟! 
چند لحظه ای سکوت برقرار شد ، تا این که مریم پرسید : پس حرف هایی را که می گفتی مادرت به تو گفته را از طریق احضار شنیده  بودی ؟!
قاسم با سر تایید کرد .
مریم پرسید : خوب تو که با روح مادرت صحبت کرده ای ! پس چرا می گویی احضار را درست انجام نداده ای ؟!
قاسم گفت : با اتفاقاتی که امروز شاهدش بودیم مطمئنم روحی شرور را به خانه امان راه داده ام !
مریم بدنش یخ کرد و احساس کرد دارد بی هوش می شود ! سرش گیج رفت و چشمانش سیاهی رفت ! و همان جا کنار سفره دراز کشید .
قاسم به آشپزخانه دوید و با لیوانی چای نبات برگشت و بالشی در زیر سر مریم گذاشت و در حالی که اشک هایش داشت می ریخت با گریه گفت : متاسفم مریم ! بخدا متاسفم ! فکر نمی کردم این طور شود ! منو ببخش ! غلط کردم ! بخدا غلط کردم ! مریم ... مریم جان ...
مریم با چشمان بسته و صدایی آرام گفت : مگر مرجان نگفت که به تنهایی و بدون حضور فردی با تجربه این کار را نکنید ؟!
و قاسم اشک ریزان گفت : اشتباه کردم خانم ! غلط کردم ! قول می دهم دیگر این کار را نکنم ! قسم می خورم ! مریم ... مریم جان ...

آن روز گذشت ....

ولی از روز های بعد ، هر روز این اتفاقات وحشتناک تکرار می شد !
گاهی یک مورد و گاهی چند مورد با هم !
روز چهارم مریم گفت : من دیگر در این خانه جن زده نمی مانم !
وسایل ضروری اش را در کیفی جمع کرد و به خانه مادرش رفت .

قاسم به جستجو پرداخت ، تا این که شخصی  را پیدا کرد که حاضر به کمک و جن گیری بود !
او را به خانه آورد و وقایع را برای او تعریف کرد .
آن مرد گفت که روحی خبیث و قوی ، منزل آن ها را تسخیر کرده است !
و روز بعد با شخص دیگری به منزل آمدند و با کارهایی که کردند ! خانه را از حضور روح پاکسازی کردند !
و از روز بعد اذیت و آزار متوقف شد ! 


چند روزی دیگر طول کشید تا مریم جرات نمود پای خود را به درون آن خانه بگذارد .
ولی با شنیدن هر صدایی از جای می پرید و ترس رهایش نمی کرد !
از همسرش در خواست کرد که آن خانه را فروخته و به مکانی دیگر نقل مکان کنند .
این اتفاق افتاد و کمتر از یک سال دیگر ، آن ها به منزل جدید نقل مکان کردند .
خاطره آن شب و روز های ترسناک و دلهره آور هیچ گاه از خاطرشان نرفت ، و سعی کردند این اتفاقات را چون رازی در ذهن خود نگه دارند . 

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.